1403/07/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: بررسی نظریه های روابط بین الملل /تعریف نظریه/ تاریخچه، مقدمات و بیان اصول شش گانه واقع گرایی
بحث در مقدمات بررسی «نظریات روابط بین الملل» بود، یک نکاتی را به عنوان مقدمه عرض می کردیم، از جمله آن مقدمات این بود که آیا معارف دین می تواند در «مبانی نظریه»، «نظریه» و «فرانظریه» نقش داشته باشد؟
نظر مختار
به نظر ما می تواند، وقتی مراجعه می کنیم به آن نظریات متعددی که مطرح هست، که عمده سه نظریه است _ که بعدا ان شاء لله این ها را بحث می کنیم _ از جمله آن نظریات که خیلی مورد توجه بوده نظریه «واقع گرایی» یا «رئالیسم» هست، می بینیم که بنیانگذار این نظریه «آقای مورگنتا» که کتاب «سیاست میان ملل» را به نگارش درآورده و در آن کتاب این نظریه را مطرح کرده در مبدا سخنانش تکیه می کند بر انسان شناسی، پس معلوم شد که این نظریات یک مبانی دارند، و در همانجا که در جلسه گذشته خواندیم تاکید می کند که: «انسان ناقص آفریده شده است»، و لذا بعد هم پله پله بر این مبنا، مطالب و نظریات خودش را پایه گذاری می کند و حمله می کند به نظریه «لیبرالیست ها» یا «ایده آلیست ها» که آنها «انسان را ذاتا شرور نمی دانند».
هم برای اینکه پایه نظریه واقعی گرایی روشن تر بشود و هم برای اینکه این مطلبی که عرض کردیم که اینها پایه مطالبشان بر می گردد به یک مطالب فلسفی یا مذهبی یک مثال های دیگری می زنیم از این نظریه واقع گرایی.
شخصی هست به نام «آقای راین هولت نیبر»، این آقا یک کشیش پروتستان و آمریکایی هست، ایشان متولد (1892 م) و متوفای (1971 م) بوده است، این آقا در آمریکا زندگی کرده و کتاب هایی دارد، یکی از کتاب هایش که به فارسی ترجمه هم شده «انسان اخلاقی و جامعه غیر اخلاقی» است، یکی دیگ از کتاب هایش «انسان و سرنوشت» است، یکی از اندیشمندان ایرانی به نام آقای «سید حسین سیف زاده» کتابی دارد با عنوان « نظریه پردازی در روابط بین الملل مبانی و قالب های فکری»، ایشان در این کتاب می فرماید: «تحکیم نظریه واقع گرایی بیشتر از همه مدیون آقای نیبر هست»، یعنی واقعه گرایی که آقای مورگنتا مطرح کرده بیشتر از همه پایه هاش توسط این آقای نیبر پی ریزی شده است، این آقای نیبر که نظریاتی دارد می گوید: آفرینش انسان یعنی آفریش حضرت آدم و حوا ذاتا خوب و الهی بوده، خداوند بر صورت خودش آفرید، ولی حضرت آدم که آمد از آن درخت ممنوعه خورد، قصه بر گشت، و انسانها ذاتا مجرم تاریخی شدند، و مساله را توضیح می دهد و می فرماید: انسان دو ویژگی دارد: یک ویژگی فرا مادی دارد، آزادی می خواهد و بالاتر از وجود خودش و بالاتر از این عالم ماده می اندیشد، از طرفی جسم انسان محدود است، و خیلی از خواسته هایش قابل به دست آوردن نیست، و بین آزادی و آن فکر متعالی که دارد و بین آن محدودیت در جنگ و در تعارضی گرفتار شده است، آقای نیبر می گوید: هر انسانی گرفتاری اش از اینجا ناشی می شود که بین محدودیت و آزادی، بین آن جهات متعالی که فراتر از ماده هست و بین این که می بیند خیلی از خواسته هایش در اختیارش نیست، این تعارض در انسان ها حالت اضطراب به وجود می آورد که حالت اضطراب گرچه ذاتا انسان را دعوت به گناه نمی کند، ولی تجربه تاریخی اثبات کرده است از قصه حضرت آدم گرفته تا به بعد انسانها وقتی در این اضطراب گرفتار می شوند طرف «شر» را می گیرند، ایشان این افکار را به بیان های مختلف پرورش می دهد.
حالت اضطرابی که ناشی می شود از آن دو جهت ،جهت نامتناهی یا جهت فوق مادی انسان، و جهت محدودیت انسان، آن اضطراب باعث می شود که انسان با این تجربه تاریخی که دارد طرف شر را می گیرد، و کأن ایشان یک نوع «جبر گرایی» را تصویر می کند، البته باید مطالبشان را در کتاب های مختلفشان دنبال کنیم تا به نتیجه جامع برسیم، ولی آن مقداری که در کلامشان مشخص است می گوید: کشیشان زیاد موعظه نکنند؛ چون فایده ای ندارد، یا لیبرالیست ها زیاد خودشان را زحمت نیندازند، اگر هم فی الجمله فایده داشته باشد فردی است، اسم کتابش هم همین بود «انسان اخلاقی و جامعه غیر اخلاقی»، اگر یک نفر درست شد چه فایده دارد؟ جامعه غیر اخلاقی است، جامعه دست سرمایه دارها است، جامعه دست امپریالیسم است، مگر اینها می گذارند شما کاری بکنید.
آقای نیبر با این تفکرات که انسان گرفتار است و زیاد کاری هم نمی شود کرد، ایشان گرایش های چپی و سوسیالیستی داشت و در آن جهت فعالیت هایی داشته است، یک وقت در وزارت خارجه آمریکا هم بود و کشیش هم بود، بعد استاد دانشگاه شد، کتاب هایی نوشت و این آقا یکی از پی ریزان نظریه واقع گرایی هست، به طوری که آقای مورگنتا می گوید: «فیلسوفی در آمریکا بالاتر از نیبر نیست»، آقای مورگنتا که در آمریکا خودش موسس نظریه واقع گرایی هست اینطور از این آقا تمجید می کند، و عرض کردیم اندیشمندان هم گفتند: بیشترین سهم را در تعمیق این نظریه واقعی گرایی دارد، با نظریاتش نقص انسانی را جنبه مذهبی داده است، و با برداشت های مذهبی مثل اینکه انسان با گناه به زمین آمد، و این گناه را همه بر دوش دارند، و و محکوم به مرگ هستند، و مرگ و گناه را در فرهنگ خودشان به هم ربط می دهند، و همه باید این مرگ را بچشند و از این قبیل برداشت ها، این ها را در مسیحیت از «پلٌوس» می گیرند او یکی از قدیسان آنهاست که در حقیقت منحرف کننده مسیحیت بوده است، جز حواریون نبوده بعد از هواریون آمده و جز منحرف کنندگان مکتب مسیحیت بوده است، البته در مسیحیت خیلی مقام بالایی دارد، و نوشته هایش جز اناجیل است، ببینید این تحریفات آمده در دین مسیحیت وارد شده و مبنایی شده برای آن افکاری که آقای نیبر به دست آورده، و افکار آقای نیبر پایه شده برای «نظریه روابط بین الملل» برای آقای مورگنتا.
پس اگر کشیش های این ها روی حرفهای باطل یک مطالبی بگویند، گفته می شود: بله این علمی هست! اما اگر ما بخواهیم روی مثلا قرآن و سنت پیامبر (ص) مطالبی بگوییم گفته می شود: این درست نیست، کشیش آنها بر اساس آن انجیل محرف یک مطالبی می گوید و پایه می شود برای یک نظریه باططل، خودشان هم تصریح می کنند که این پایه هست، که مهمترین و موثرترین شخص که جنبه مذهبی داد به این نظریه و تثبیت کردید نظریه واقعه گرایی را، پس ما هم می توانیم برای طرح نظریه از معارف استفاده کنیم.
در این مقدمه بحث ما این است که آیا معارف دین می تواند در نظریه و فرانظریه تاثیر داشته باشد یا نه؟ عرض کردیم موثر می تواند باشد، بلکه شده، و ما نباید وحشت بکنیم که از معارف دین در نظریات و در علوم انسانی استفاده بشود، الان استفاده می کنند ما چرا استفاده نکنیم؟ ما چرا از این استفاده تحاشی داشته باشیم؟
خلاصه کلام آقای نیبر
نکات اصلی کلام ایشان هبوت انسان بر اساس گناه است، و اضطرابی در وجود انسان هست و قابل معالجه هم نیست، یا امید به این زودی ها قابل معالجه نیست.
نیبر در آمریکا متولد شده و در آمریکا بوده ولی ظاهرا اصالتا آلمانی هست، و به آمریکا مهاجرت کردند،
شخص دیگری که باز در اینجا خیلی موثر است آقای «ادوارد هالت کار» است،[1] ایشان انگلیسی و وفاتش در سال (1982 م) هست،
ایشان هم کتابهایی دارد از جمله «بحران بیست ساله» و «تاریخ چیست»، در تاریخ و در مساله روابط بین الملل هم نظریات دارد، این شخص این آقای ادوارد روی این نقطه تاکید دارد: اشخاص نمی توانند به جامعه شکل بدهند بلکه جریان ها، گروه ها و جمعیت ها هستند که شکل جامعه را مشخص می کنند و تقریبا مساله «جبر» را مطرح می کند، بر اساس مساله جبر، می گویند: با مساله «واقعه گرایی» که نمی شود اوضاع جامعه را بدون جریان های اجتماعی در نظر گرفت، و جریان اجتماعی هم در اختیار افراد نیست، با این واقعیت پیش می رود کأن برای این انسان و فرد نقشی قائل نیست، ایشان هم از نظریه پردازانی هست که نظراتش پایه شده برای همان نظریه واقع گرایی، ببینید باز نقطه تکیه و ثقل کلام آقای ادوارد این مساله است که: انسان نمی تواند به عنوان فرد، اختیاری ندارد و نمی تواند و یک نوع جبری حاکم هست بر مسائل روابط اجتماعی، روی این مطلب تاکید می کند. این یک نظر فلسفی است، شما اگر بتوانید این مبنا را خدشه بکنید پایه اش از بین می رود، پس اینطوری نیست که بگویید این نظریات علمی می دهند بدون پایه های فلسفی و پایه های جبر و اختیار که یکی از مسائل اساسی علم کلام است، که در آن اشاعره و معتضله و شیعه نظر دارند، خب شیعه به تبع ائمه اطهار علیهم السلام «امر بین الامرین» را مطرح کرده است، بررسی نقش جامعه و فرد، همه اینها مباحث فلسفی و مباحث کلامی و مباحث دینی است، معارف دین در اینجا نظر دارد، پس اینکه بفرمایید: معارف دین اصلا ربطی به نظریات بین المللی پیدا نمی کند قطعا قابل خدشه و مناقش است، و دقیقا این مطالب در ارتباط با مسائل فلسفی و مسائل کلامی ما است.
مثلا از جمله به ایشان نسبت داده شده: «انسان ذاتا شرور است، شرارت انسان پایدار است، شرارت انسان از قدرت طلبی و زیادخواهی او سرچشمه می گیرد، اضطراب انسان زمینه ساز جنگ همه علیه همه می شود، انسان موجود عقلایی و عقلانی هست _ اینها وقتی عقلانی می گویند، عقل ابزاری مرادشان هست نه عقلی که ما اراده می کنیم یعنی عقل نظری یا عقل عملی مرادشان نیست، عقل ابزاری یعنی انسان فکر می کند که کجا نفع دارد کجا ضرر دارد بر طبق آن حرکت می کند _ جنگ امر عادی و ممکن است و الی غیر ذلک.
پس می بینیم که همین آقای ادوارد هم مطالبش مبتنی هست بر همان انسان شناسی و مساله ی جبر و اختیار، و اینطوری نیست که بدون این مقدمات بیاید یک دفعه نظریاتی را مطرح بفرمایند.
بعد از این بحث ما اشاره می کنیم به اصول ششگانه ای که آقای مورگنتا در اصل اول کتابشان مطرح کردند، پس برگردیم به بحث نظریه واقع گرایی، آقای مورگنتا در اصل اول کتابشان به عنوان اصول شش گانه برای واقعه گرایی این مطالب را مطرح می کنند:
اصول شش گانه
اصل اول
اصل اولی که ایشان مطرح می کنند این است که ما باید این مطلب را درک کنیم که اصول و قواعدی عینی بر سیاست حاکم است، چه ما خوشمان بیاد یا نیاد این سلسله قواعد حاکم است که آنها را ما باید بشناسیم، و با آنها همراه بشویم، اگر بخواهیم آنها را نشناسیم شکست خواهیم خورد، اصل اولی که آقای مورگنتا دارند این است که یک اصولی و قواعدی حاکم است بر سیاست روابط بین الملل که باید شناخته بشود و هنرمان این باشد که با شناخت حرکت بکنیم، البته ایشان منشا شناخت را طبیعت انسان، و طبیعت انسان را هم بسیار شرور می دانند.
اصل دوم
دومین اصلی که ایشان مطرح می کنند می گوید: راهنمای اصلی رئالیسم سیاسی تعریف منافع ملی بر مبنای قدرت است، در رئالیسم در هر دولتی _ چون ایشان آن چیزی که به عنوان عامل در صحنه بین الملل موثر می داند فقط دولت ها هستند، جمعیت ها و اشخاص را موثر نمی داند _ آن چیزی که بر حرکت دولت ها بر تصمیمات دولت حاکم هست حفظ منافع بر اساس قدرت است، شما انتظار دارید که انسانی و اخلاقی رفتار بکند اینها خیالات خام است، مهم منافع در چارچوب قدرت است، در چارچوب قدرت هر دولتی به هر ایدئولوژی وابسته باشد، کمونیست یا مسلمان یا مسیحی باشد فرقی نمی کند، ایدئولوژی اینجا هیچ تاثیری در سرمایه ندارد، پس اصل دوم این است که هر دولتی منشا حرکتش منفعت در چارچوب قدرت است.
اصل سوم
اصل سومی که ایشان مطرح می کنند: تعریف منافع بر مبنای قدرت یک مفهوم ثابت است ولی محتوای آن ممکن است نسبت به شرایط تغییر بکند، ممکن است یک وقت جنگ باشد یک وقت امضای قرارداد باشد یک وقت مراوده باشد یک وقت مثلا یک برخورد دیگری باشد، محتویات متغیر هستند ولی آن اصل ثابت است، منافع بر اساس قدرت هست اما حتما مستلزم جنگ نیست، ممکن است یک وقت جنگ نکند پیمان ببندد، البته مضمون قرارداد به زمینه های سیاسی و فرهنگی هم وابسته است.
اصل چهارم
رئالیسم سیاسی همین نظریه رئالیسم بین الملل به اهمیت عمل اخلاقی آگاهی دارد ولی می گوید: این اصول اخلاقی باید از شرایط خاص زمانی و مکانی عبور داده بشود، اخلاق فردی با اخلاق دولتی متفاوت است، می گوید: اخلاق درست است ابزار خوبی است، اگر رعایت نکند خیلی وقت ها ممکن است شکست بخورد ولی اخلاق ابزار است هدف نیست، از این ابزار اگر عاقل باشد خوب استفاده می کند، اخلاق فردی غیر از اخلاق اجتماعی هست، فردی ممکن است خیلی آدم عدالت منشی باشد ولی این به درد آن اخلاق اجتماعی نمی خورد، همان بحث ماکیاولی که در جلسات قبل گذشت، آقای ماکیاولی گفت: ما تقوای فردی داریم و تقوای سیاسی داریم، تقوای سیاسی غیر از تقوای فردی است، و لذا شما اخلاقی باید بیندیشید ولی اولا: اخلاق فردی نه، فردی با جمعی خیلی فرق و فاصله دارد، و ثانیا: این اخلاق را در چارچوب همان منافع باید بیندیشید، حفظ منافع اصل و این ابزار است، پس مقام اخلاق را از هدف بودن به عنوان ابزار آورد، و گفته است: اخلاق فردی یک جور است و اخلاق جمعی یه جور است، دولت و جامعه را نگاه کنید می گوید آدمهای اخلاقی بودند باعث جنگ جهانی شدن آدمهای خیلی مودبی بودند، اگر اینطوری نبودند و آدم های قوی بودند مثلا اخلاق را می گذاشتند کنار شاید این جنگ پیش نمی آومد، اخلاق گاهی بدبخت می کند جامعه را، می گوید: اخلاق را اصلا کنار بذار و به عنوان وسیله استفاده کن.
اصل پنجم
اصل پنجمی که ایشان مطرح می کند: رئالیسم سیاسی از یکی دانستن آرزوها و تمایلات اخلاقی یک ملت به موازین اخلاقی حاکم بر جهان خودداری می کند، به عبارت دیگر قواعد اخلاقی موجود در یک کشور با قوانین اخلاقی نظام بین الملل متفاوت است، این اصل تقریبا یک نوع تکمیل آن اصل سابق است، ملت ها برای خودشان آرزوها و ارزش ها دارند، در نظام بین الملل این ها نمی تواند اصل باشد، حالا این بگوید: ملت ما مثلا فلان است، آن می گوید ملت من فلان است، این ها را برای خودتان داشته باشید در درون ملتتان این سخن ها ممکن است خوب و مقبول باشد ولی در بین الملل این ها را اصلا مطرح نکنید.
اصل ششم
واقعه گرایی سیاسی به استقلال قلمرو سیاسی اعتقاد دارد، و شیوه اندیشیدن او بر پایه تعریف منافع بر مبنای قدرت هست، می گوید: علم جامعه شناسی و علم روانشناسی و علوم اخلاقی هر علمی برای خودش یک مقدماتی دارد یک اصولی دارد این ها را مخلوط نکنید، ما علم بین الملل و نظریه بین الملل را یک علم مستقل میدانیم، آنها برای خودشان یک حرفایی دارند، مثلا ممکن است یک جاهایی تطبیق بکنند در روانشناسی یا در جامعه شناسی، ولی بنا شد که این علم نظریه پردازی روابط بین الملل مستقل باشد، برای خودش یه اصول خاصی دارد اصول آن را اینجا نیاورید.
پس ببینید این اصول ششگانه هم در آن مبنا هست که انسان ذاتا شرور است، و هم اخلاق را جمع کرد به عنوان یه ابزار در اختیار حاکم و دولت قرار داد، و مطالب دیگری که در اینجا مطرح بود، اصلا معیارها را گفت شما عوض کنید، معیارهایی که داشتید را کنار بگذارید، معیارهای جدیدی باید اینجا مطرح بشود، این ما حصل این شش اصل ایشان، که برمی گردد به مساله آفرینش انسان و ذات انسان و شر بودن انسان و ناقص بودن انسان، می گوید: بپذیرید یا نپذیرید این واقعیت است، حالا ما میآیم اسلام را می بینیم که انسان و آفرینش را چطوری می بیند؟ آیا همین تعریف و مطالبی که اینها دارند را مطرح می کند؟
انسان در اسلام
انسان شناسی اسلام را که می بینیم خیلی فرق دارد و تفاوت اساسی دارد، همان خلقت حضرت آدم علیه السلام و اینکه آدم به عنوان خلیفة الله است، و معیار خلیفة الله بودنش علم است؛ چون علم داشت مسجود ملائکه واقع شد، و انسان با کرامت است و انسان اگر از هدایتی که از ناحیه ولایت می آید پیروی بکند آن اشکال ملائکه وارد نخواهد بود، ﴿وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلاَئِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُواْ أَتَجْعَلُ فِيهَا مَن يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاء وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لاَ تَعْلَمُونَ﴾[2] عمده این است که باید خودش را بتواند به خلیفة الله وصل بکند، و آن ولایت را بتواند ایجاد بکند، پس اسلام یک نگاه و نظر جدیدی به انسان می دهد، یک راه نجات دیگری مطرح می کند آن هم این است که در روی زمین همیشه حجت هست با اتصال انسان ها به این حجت _ یا از طریق نواب خاص در زمان حضور یا از طریق نواب عام در زمانه غیبت _ انسان از این اضطراب رهایی پیدا می کند، از این پارادوکسی که ایشان مطرح می کند که از یک طرف خواسته های و آزادی از یک طرف محدودیت و انسان تاریخ نشان داد که همیشه طرف شر را می گیرد اینها ناشی می شود از آن دیدی که دارند، ولی دید ما یک چیز دیگر هست، البته بعدا باید انسان شناسی اسلام را بیشتر بررسی کنیم.
پس بنابراین دید را به «انسان» که عوض بکنیم خیلی از این مسائل و اشکالات فرود می ریزد.