درس خارج فقه استاد مرتضی ترابی

1403/07/11

بسم الله الرحمن الرحیم

 

موضوع: بررسی نظریه های روابط بین الملل/ تعریف نظریه/ تاریخچه و مقدمات

 

بحث در نقش دین در نظریه پردازی برای روابط بین الملل بود، چند مطلب عرض شد:

مطلب اول

عرض کردیم که بعضی از سطوح و مطالب بحث مورد اتفاق است، اینکه خود دین به عنوان یک عامل در جوامع حضور دارد و در روابط بین الملل موثر و قابل مطالعه هست ظاهرا مورد اتفاق است و قابل بحث نیست.

مطلب دوم

این بود که متفکر مسلمان و اندیشمند اسلامی در مورد این مساله تحقیق بکند، فارغ از اینکه به منابع دینی رجوع بکند یا خیر، اصلا رجوع هم بکند بالاخره یک شخص مسلمانی راجع به این موضوع تحقیق می کند و از شیوه های حوزوی برای مباحث علمی استفاده می کند نه از شیوه های غربی، چنان که در طب بوده و مسلمانان تجربیاتی داشته اند و تدوین کرده اند، الکلام در ریاضیات و هیئت، برخی از اصول و قوانین را در مجامع علمیشان کشف کرده اند، البته این سیره بعدا را به افول رفت، و شایسته است این سبک، سیاق و سیره احیاء بشود البته استفاده از دستاوردهای دیگران اشکال ندارد ولی دانشمندان مسلمان باید سبک و راه خودشان را داشته باشند و در هر علمی باب مباحثه و بررسی را باز بکنند، بخش هایی در ریاضیات، بخش های در طب، بخشهایی در علوم دیگر کار بکنند، این را هم ظاهرا نمی شود انکار کرد که مسلمانان در این زمینه ها نقش داشته باشند و خوب هست این نقش را از دست ندهند.

مطلب سوم

انما الکلام در قسمت سوم بود که آیا می شود از معارف دین، «نظریه» یا «مبانی نظریه» را استخراج کرد؟

قول مختار

در این مطلب ما عرض کردیم: در اینجا هم ظاهرِ امر این است که می شود از مبادی دینی و معارف دینی استفاده کرد برای رسیدن به نظریات علمی، و شاهد این مطلب این است که غربی ها در «نظریه روابط بین الملل» از همان مسائل و اصول فلسفی استفاده می کنند، مثلا یکی از نظریات مهم در روابط بین الملل نظریه «رئالیسم ها» یا «واقع گراها» است، این نظریه بسیار مهم الان در دنیا خیلی مطرح شده است، این نظر مبتنی بر این است که «انسان ذاتا شرور است»، می بینید که یک نظریه پایه اش، یک مبدا فلسفی دارد که انسان ذاتش شرور است، بعد نظریه را مبتنی بر آن کرده اند.

در مقابل این نظریه، نظریه «لیبرال ها» یا «آرمان خواه ها» یا «ایدالیست ها» می گوید: ذات انسان شرور نیست. پس مبانی فلسفی موثر است، اسلام هم در مورد خلقت انسان و سرشت انسان نظر دارد و می تواند مبنای نظریه باشد. اما قبل از این که این بحث را ادامه بدهیم دو تا مقدمه عرض می کنیم که در حقیقت تکمیل بحث های گذشته و یک نوع روشنگری نسبت به بحث های آینده است:

مقدمه اولی: قطع ارتباط دین با نظریات روابط بین الملل

این است که قطع ارتباط دین با نظریات روابط بین الملل از کی شروع شده است؟ چرا در نظریات روابط بین الملل توجه به دین نمی کردند؟ مصدر این را دانشمندان غربی «معاهده وستفالی» یا «وستفالیا» می دانند، وستفالیا یک ایالتی هست در شمال آلمان که در آنجا یک معاهده ای در سال ( 1648 م) بین دولت های اروپایی غیر از انگلستان و لهستان منعقد شد، این پیمان در حقیقت پایه ای شد برای کنار گذاشتن «دین» از مسائل روابط بین الملل، در حقیقت این معاهده شروعی بود برای دنیای مدرنیته، این پیمان نتیجه سی سال جنگ مذهبی در آلمان و در کشورهای اروپایی بین پروتستان ها و کاتولیک ها بوده است، در این جنگ خانمان سوز نصف جمعیت آلمان از بین رفت و فلاکت عجیبی به بار آورد، و یکی هم جنگ هشتاد ساله بین هلند و اسپانیا بوده که منشا مذهبی داشته است؛ چون کاتولیک و پروتستان بانی این جنگ ها بودند، این جنگهای خانمان سوز نتیجه اش این شد که ما باید از این مناقشات و از این جنگ دست برداریم، پس «معاهده وستفالی» شروعی هست برای اینکه دین را کنار بگذارند و شروعی است برای «سکولاریسم» و «لائیسم» هست _ سکولاریسم یعنی جدایی دین از سیاست، لائیسم یعنی اینکه اصلا دین در زندگی نباشد، لائیسم یک مرتبه بالاتر از سکولاریسم است.

این پیمان باعث شد مردم، پاپ و قدرت های حاکم را کنار بگذارند و آنها دیگر نقشی در سیاست و مدیریت جامعه نداشتند، و صدها شاهزاده ای که هر کدوم یک منطقه ای داشتند خودشان باید بتوانند صلح را منعقد بکنند و یا اگر اقتضاء داشت جنگ اعلام بکنند، می توانند در کشورهای همدیگر برای مراودات سفیر داشته باشند، بدون اینکه مذهب دخالتی داشته باشد، و مذاهب در اختیار دولت است نه اینکه دین حاکم باشد، و پس از این جدایی دین از سیاست به معنای واقعی و شکل گیری دولت های ملی محقق می شود، تا سال ( 1648 م) این مطلب محقق نبود از آن به بعد دین از مسائل بین المللی و از حاکمیت جدا شد، و زیر مجموعه حاکمیت قرار گرفت، یا کلا کنار زده شد، علاوه بر اینکه کنار زده شد حتی بعضی از دانشمندان می گویند: «دین عامل مخرب و عامل شر در روابط بین الملل است»؛ چون این جنگ های سی ساله را بوجود آورد، و لذا از آن به بعد دیگر مساله حاکمیت ها و دولت های ملی که می توانند مسیر ارتباطات بین المللی را مشخص بکنند و این مساله پیش آمد.

بیانی که در مقدمه «معاهده وستفالی» ذکر شده است:

«پس از این اروپا متشکل از دولت های مستقل و آزاد خواهد، که بر اساس منافع سیاسی و اقتصادی خود حرکت می کند، و آزادانه می تواند پیمان ببندد یا نقض کند، و بر اساس موازنه قواه حالت جنگ یا صلح را بپذیرد و به مبادله سفیر بپردازد».

پس مفهوم دولت، جدای از دین یا ما فوق دین از سال ( 1648 م) شکل گرفت، و این تصمیم و پیمان یک نوع عکس العملی بود است برای دخالت دین در زندگی و در ارتباط بین کشورها. پس بنابراین کنار گذاشته شدن دین در روابط بین الملل یک منشا تاریخی دارد و این منشا تاریخی بر می گردد به مسیحیت، یعنی دانشمندان غرب دیدی که راجع به مسیحیت دارند و عملکردی که مسیحیت داشته باعث شده که دین را کلا به عنوان یک عامل شر و عامل بدبختی تلقی بکنند و از روابط بین الملل کنار بگذارند، این جریان و نقطه ی تاریخی در مورد اسلام صادق نیست این مربوط می شود به مسیحیت.

البته قبل از «معاهده وستفالی» در اروپا «رنسانس» و حرکت تجدید حیات عقلانی در اروپا شروع شده بود، در مبدا رنسانس اختلاف است ولی به این پیمان می رسد، رنسانس هم در حقیقت یک نوع عکس العمل هست در مورد همین تشدیدها و دخالت های کلیسا در مسائل زندگی مردم و علوم و پیشرفت های علمی، پس می بینید که در اینجا یک عامل تاریخی مطرح است و مربوط به مسیحیتی است که یک دین تحریف شده است و یک سابقه ی خیلی بدی در این مسائل زندگی اجتماعی مردم داشته، اثر ایجاد جنگهای خانمان سوز بر اساس مذهب و از نظر اینکه در داخل هم دانشمندان را چقدر مورد آزار و اذیت و ظلم و فشار قرار می دادند و الی غیر ذلک، پس بنابراین با در نظر گرفتن این ذهنیت ما نمی توانیم کل دین را مسئول این رویکرد بدانیم، این رویکرد ناشی از یک دین خاصی با عملکرد خاص با مبانی خاص هست که قابل تسرّی به ادیان دیگر نیست، خصوصا در دین اسلام و به و بالاخص مذهب تشیّع اصلا چنین مسائلی مطرح نیست، مذهب تشیع می گوید: در قیام سید الشهدا علیه السلام، تشیّع حتی مظلوم واقع می شود ولی ظالم واقع نمی شود، یعنی کسی که از مذهب خودش نیست را نمی کشد، و چنین برداشت رحمانی، الهی، قرآنی و اهل بیتی اصلا نگاه دیگری به انسان و ارزش انسان دارد.

مثلا فرمایشات امام امیر المومنین علی ابن ابی طالب علیه السلام در عهد نامه به مالک اشتر «رحمة الله علیه»[1] در هزار و چهارصد سال گذشته باعث افتخار ماست که این عهدنامه، قانون اساسی و اصول راهنمای بشریت است، و هیچ وقت دعوت به ظلم و حق کشی نمی کند، در مکتب ما کشتن دانشمندان به خاطر اینکه حرفی مخالف نظر ما دارند جایز نیست.

اساسا جوهر این دین گریزی که در روابط بین الملل و در علوم و نظریات آمده منشا آن مربوط می شود به دین مسیحیتی که در اسلام خبری از آن افراط و تفریط نیست مخصوصا در مذهب تشیع، اتفاقا گفته شده است: همان «معاهده وستفالی» که تا کنگره وین در سال (1815 م) دوران رشد این معاهده طی شد یعنی دولت های مستقل و ملی در اروپا شکل گرفتند و قدرت پیدا کردند، بعد از کنگره وین مفاد آن معاهده در تمام دنیا توسعه یافت، یعنی کشورهای دیگر دنیا هم مجبور شدند به نوعی این مواد و قوانینی که در معاهدات هست را بپذیرند، مثل: احترام به کشور متقابل، حفظ استقلال، عدم مداخله در امور دوبت ها و ... که در این معاهده مطرح هست، البته گفته شده تا بعد از جنگ جهانی اول، و یا نهایتا تا بعد جنگ جهانی دوم، قوانین کنگره وین که گسترش جهانی داشت و حاکم بود بعد از آن فکر و ایده جدیدی جایگزین شد، آن هم «جهانی شدن» بود، یعنی دولتها دیگر حاکمیت خودشان را کم کم از دست دادند، و یک نظر جدیدی پیش آمد که دولت های مستقل به آن صورت دیگر مطرح نبود، به هر حال الان هم می پذیرند که آن «معاهده وستفالی» در حقیقت مبنای رفتار روابط بین الملل و مبنای اندیشه های بین المللی هست، و این مبنایش بر اساس جدایی دین از سیاست یا اصلا کنار گذاشتن دین از حاکمیت به طور کلی از زندگی مبتنی شده است، و مبنایش امری هست که برمی گردد به دین مسیحیت و آن برخوردهای تلخ، تاریک و وحشتناکی که حاکمیت این دین در اروپا ایجاد کرده بود، و ربطی به اسلام ندارد.

مقدمه ثانیه: تعریف نظریه

عرضه مجموعه ای از افکار یا قضایا یا مفاهیمی که بر مبنای قواعد منطق با هم مرتبط هستند و می توانند در تفسیر و تحلیل وقایع موجود _ در بین الملل یا در غیر بین الملل _ و همچنین پیش بینی حوادث آینده به ما کمک کنند، به اصطلاح نظریه به این گفته می شود که با قضایای مرتبط با هم یا مفاهیم مرتبط با هم بتوانید داده های معتبر استخراج کنید، و بتوانید وضعیت فعلی را که موجود و محقق شده است را تفسیر بکند، و هم بتواند حواذث آینده را پیش بینی بکند.

برای «فرانظریه» تعاریفی مطرح شده است که بیان خواهیم کرد:

تعریف اول

اصطلاح دیگری داریم به نام «فرانظریه»، فرانظریه در حقیقت چیزی بالاتر از نظریه است، فرانظریه در حقیقت عبارت هست از: «مبانی معرفتی نظریه»، یعنی شما گاهی وقتی خود «نظریه» در نظر می گیرید، و گاهی «مبانی معرفتی نظریه» را مد نظر دارید، که آن نظریه بر اساس آن بنا شده، این پیش فرضها و مسائل ذهنی را «فرانظریه» می گوییم.

تعریف دوم

البته برای فرانظریه معنای دیگری هم گفته شده، «بسط یک نظریه» یعنی انتشار آن قضیه به زمینه های دیگر، این هم داخل بررسی های فرانظریه هست.

تعریف سوم

این است «ایجاد یک نظریه که بتواند چند نظریه را در دل خودش جای بدهد».

با توجه به معنای اول که فرانظریه به معنای «مبانی نظریه» بود یعنی مبانی فکری یک نظریه که مشتمل بر پیش فرض ها و مبانی فلسفی است، اصل بحث ما این است که آیا معارف دین در پردازش، ساخت و ایجاد «نظریه» و «فرانظریه» _ که همان مبانی نظری هست _ می تواند کمک کند و نقش داشته باشد یا نمی تواند؟

قول مختار

ما عرض می کنیم که اولا به نظریات موجود نگاه می کنیم که این نظریات موجود آیا از مبانی که در معارف دین ما هست متاثر هستند؟ حالا یا اینکه اصلا مبانیشان ربطی به معارف دینی ندارد؟ خواهیم دید واقعیت این است که این نظریاتی که الان مطرح هست، مبانی فلسفی، مبانی هستی شناسی و مبانی انسان شناسی دارند، پس بنابراین دین هم در این مقوله ها نظر دارد، فلذا نمی توان گفت: دین در نظریه و در فرانظریه دخلی ندارد، به نظر ما «معارف دینی» هم در خود «نظریه» و هم در «فرانظریه» می تواند نقش داشته باشد.

در نظریه باید وارد مطالعات «سنت الهی» شد، سنت های الهی که در قرآن و در احادیث بیان شده، را باید بررسی کرد تا مشخص شود آیا سنن الهی در ارائه نظریه یا بعضی از عناصر نظریه به ما کمک می کنند؟

اما در فرانظریه اینطوری نیست که شما بخواهید گزینش بکنید؛ چون دین مستقیما در فرانظریه هایی که مربوط به انسان شناسی و هستی شناسی هست ارائه نظر کرده است. برای اینکه مطلب روشنتر بشود برخی از آن مبانی که در نظریات بین المللی مطرح هست را عرض می کنم، مثلا «واقعه گرایان» که همان «رئالیستها» هستند _ که عرض کردم یکی از نظریات مهم در روابط بین الملل هست _ اینها تعارض بین دولت ها را ناشی از ماهیت سلطه گری انسان می دانند، که ماهیت انسان شر است، بیشتر توضیح خواهیم داد.

در مقابل نظریه «لیبرالیست ها» که قائلند: انسان موجود شروری نیست، این شر بر او تحمیل می شود، فلذا می توان با تمهیداتی زمینه ارتباطات بین الملل ایجاد کرد، و جلوگیری از جنگ کرد؛ چون جنگ که بر پیشانی انسان نوشته نشده است، ببینید نوع شناخت و انسان شناسی چنین نتایجی را دارد.

نظریه ساختار گرایان

یک نظریه سومی هست ان شاء لله به موقعش مطرح می شود، قائلین به این نظریه، مختصات طبقاتی نظام بین الملل را موثر می دانند، مثلا آنارشیسم بر جهان حاکم هست، و این مختصات باعث می شود که جنگ ها و غیر جنگها شکل بگیرد یا جلوگیری بشود.

نظریه فمنیسم

یکی از رویکردها در نظریه پردازی بین الملل «نظریه فمنیسم» است، فمینیسم یعنی اینکه زن ها را الهه خودشون قرار می دهند، اینها هم یه رویکرد در بین الملل دارند و می گویند: همه بدبختی های بشر به خاطر مرد سالاری و مرد گرایی است، مردها هستند که این جنگ ها را راه می اندازند، اگر فمینیسم باشد این مشکلات پیش نخواهد آمد، می بینید این رویکرد یک شناختی ارائه می دهد.

نگرش پست مدرنیسم

شاید از آخرین نظریات در این زمینه نگرش پست مدرنیسم باشد، اینها نه قائل به مطلق گرایی هستند که در نظریات قبلی بود و روی مباحث پوزیتیویسم یا اثبات‌گرایی تاکید داشتند، اینا می گویند: اینطور نیست که شما مطلق گرایی داشته باشید، این یک نوع انقلابی هست بر آن نظریات تجربه گرایانه و محدودیت آفرین علمی که مطرح بوده است.

همانطور که ملاحظه می کنید همه این نگرش ها یا در روش شناختی یا در هستی شناسی یا در شناخت شناسی دارند مبنا اتخاذ می کنند، و روی آن مبانی، نظریه ارائه می دهند. پس بنابراین چطور می شود آنها بتوانند «پیرامون سرشت انسان» از مبانی خودشان استفاده بکنند ولی ما نتوانیم از مبانی که داریم استفاده کنیم؟!

برای اینکه این مطلب روشنتر بشود ما از «واقعه گرایان» که یکی از نظریات مطرح بود، عباراتی از این واقعه گرایان را می خوانیم، مهمترین شخصیت در واقعه گرایان که موسس این مکتب حساب می شود آقای «مورگنتا» هست، ایشان کتابی دارند به نام «سیاست میان ملت ها» که به فارسی هم ترجمه شده است، ایشان این نظریه «واقعی گرایی» در روابط بین الملل را مطرح می‌کنند، این کتاب برای اولین بار بلافاصله بعد از جنگ جهانی دوم چاپ شده است، ایشان در فصل اول این کتاب، در اولین صفحه عبارتی که دارد این مطلب را بیان می کند: طبیعت انسان شرور است، و این نظریه ما مبتنی‌ است بر این برداشت از انسان، ایشان می گويد: تاریخ اندیشه ی نوین سیاسی داستان رقابت دو مکتب هست، بین دو مکتب مذکور من مکتب اول را قبول ندارم، مکتب دوم را قبول دارم، که از نظر مفاهیمی که در مورد ماهیت انسان، جامعه و سیاست ارائه می دهند تفاوتهای بنیادین دارند.

در ادامه آقای مورگنتا _ که موسّس و پایه گذار مکتب رئالیستی و واقع گرایی در روابط بین الملل است _ می‌گوید: مکتب نخست اعتقاد دارد که در حال حاضر با شرایط کنونی می توان به نظم سیاسی، اخلاقی و عقلایی دست یافت که از اصول عام انتزاعی و معتبر ناشی می شود، در این رهگذر مکتب مزبور چنین فرض می کند که «انسان موجودی نیک سرشت است و از انعطاف پذیری مطلق برخوردار می باشد، و عدم موفقیت نظام اجتماعی در نیل به معیارهای عقلایی را ناشی از فقدان شناخت و ادراک و وجود نهادهای منسوخ اجتماعی، یا فساد برخی از افراد یا گروه های منفرد می دانند، و به آموزش و پرورش و اصلاحات و استفاده گاه به گاه از زور برای اصلاح این کاستی ها اعتقاد دارند».

ایشان می گوید: انسان نیک سرشت است و طبیعت و فطرتش پاک است، عارض می شود، و انحراف از این فطرت که منجر به جنگ و بدبختی ها می شود بر او عارض می شود، پس اگر انسانها را ما در یک چارچوبی قرار بدیم مثلا دموکراسی را در کشورها ترویج بدهیم، و یا سازمان های بین الملل را گسترش بدهیم، سازمان های بین الملل و غیر بین الملل اگر حضور قوی و فعال داشته باشند، اصلا این مسائل رخ نمی دهد، آقای مورگنتا می گوید: ولی ما این را قبول نداریم، و نظر ما مکتب دیگر است که بر این باور است: «جهان از دیدگاه عقلانی، ناقص و نیز حاصل نیروهای ذاتی بشر است، برای اصلاح جهان باید همراه این نیروها و نه علیه آنها کار کرد»[2] ، پس اگر می خواهید در جهان کار درستی انجام بدهید باید انسان و جهان را بشناسید و در چارچوب آن کار بکنید، نتیجه اش می شود موازنه قدرت، و باید آن موازنه قدرت حفظ بشود تا بشود از جنگها جلوگیری کرد، ببینید ایشان مبدا و مطلع بحثشان یک بحث انسان شناختی و انسان شناسی هست، راجع به سرشت انسان نظر می دهد.

بعد می گوید: ما روی این مکتب دوم پایه گذاری می کنیم مکتب «واقع گرایی» را، بنابراین ببینید انسان شناسی و طبیعت انسان یک مساله فلسفی هست، به عنوان یک فرانظریه یا به عنوان یک مبنا پذیرفته می شود، همه حرفهایی که در ادامه این آقا در کتاب مطرح می کند بر این اساس است و اتفاقا بعد از آن شروع می کند بلافاصله اصول شیش گانه رئالیسم را مطرح می کند و باز در آنجا هم تاکید می کند بر این مطلب، در اصل دومش که انسان روی منفعت طلبی جوامع و کارکرد دولتها زندگی می کند. با این بیان معلوم شد که نمی توانید شما نظریات را از این مبانی که اسلام هم در آن نظر دارد اصلا تجرید بکنید.

 


[1] نهج البلاغه، صبحي صالح، ج1، ص426، نامه 53.
[2] سیاست میان ملت ها، مورگنتا، هانس جی، (ترجمه حمیرا مشیر زاده)، ص26 و27.