بررسی فرمایش مرحوم نائینی درباره حروف
مروری بر مباحث گذشته
بحث راجع به وضع حروف بود. عرض کردیم که آخوند خراسانی در باب وضع حروف فرمودند: وضع عام، موضعله عام و مستعملفیّه هم عام است. البتّه این مطلب، با فرمایشات خود ایشان منافات داشت؛ چون ایشان پذیرفتند که اسماء در معانی استقلال داشته ولی در حروف آلیّت دارند و اگر بنا شود که آلیّت در استعمال دخالت داشته باشد، نتیجه این میشود که مستعملفیّه در حروف، خاص است. لذا ایشان در آخر بحثشان به این معنی بر میگردند که وضع عام، موضوعله عام بوده ولی مستعملفیّه خاص است. ایشان در کفایّه میفرمایند: مستعمل فیّه در حروف، کثیراًما کلّی میشود؛ پس معلوم میشود که ما در مقابل آن، قلیلاًمائی هم داریم که کلّی نبوده و جزئی است و مستعملفیّه خاص هم داریم. به نظر من فرمایشات ایشان یک مقداری با هم همسو نیست.
تقسیمات مرحوم نائینی؛ معانی اخطاریّه و ایجادیّه
مرحوم آقای نائینی در این باب، فرمایش مفصّلی دارند که من به خلاصهاش اشارهای میکنم. ایشان ابتدا معانی را تقسیم میکنند به معانی اخطاری و ایجادی؛ ایشان دو قسم درست میکنند: معانی اخطاریّه و ایجادیّه.
ایشان در ادامه این میفرمایند: همه اسماء اخطاری و همه حروف ایجادی هستند؛ همه حروف یعنی حتّی حروفی که افاده نسبت میکنند نیز ایجادی هستند. اگر یادتان باشد ما قبلاً گفتیم که بعضی از حروف ایجادی هستند مثل نداء، یک عده از حروف هم افاده حکایت میکنند، مثل من، الی، فی و ... ایشان میفرمایند: همه حروف، حتی حروفی که افاده نسبت میکنند، ایجادی هستند، به دلیل اینکه شأن ادوات نسبت، ایجاد ربط میان دو جزء کلام است که بدون آن رابطهای در کلام تحقّق پیدا نمیکند. بعد از ایجاد ربط بین کلام، مجموع کلام از نسبت و منتسبین ملاحظه میشود که آیا صادق است یا کاذب. البتّه اگر معنا، وجود خارجی داشته باشد، با آن تطبیق میشود که اگر کلام با خارج مطابقت کند این مجموعه صادق است وگرنه کاذب است.
این قسمت از فرمایش ایشان که «حصول ربط در کلام، به واسطه حروف است»، درست است. یعنی اینکه «حروف در کلام، ادوات ربط هستند»، امری مسلّم و غیرقابل انکار است. ولی انحصار اینکه شأن حروف، فقط ادات ربط بودن است، درست نیست. چرا که اگر حروف دلالت بر معانی آلی نکنند، ایجاد ربط هم در کلام ممکن نیست، پس حروف حکایت از معانی آلی دارند. پس اینطور نیت که حروف صرفاً کلام را به هم ربط دهند و معنای دیگری نداشته باشند. مثلاً آیا حرف «فی» در عبارت: «زید فی الدّار» فقط میخواهد لفظ زید را به دار مرتبط کند؟! یا اینکه از یک معنای دیگری هم حکایت میکند؟! مسلّماً معنای دیگری را هم به ذهن میرساند و صرف ربط الفاظ با یکدیگر نیست.
اینکه ایشان تعبیر میکنند که همه حروف ایجادی هستند به خلاف اسماء که اخطاری هستند، درست نیست. اصلاً اخطار یعنی چه؟ الاخطار أی: الاخطار بالبال. اخطار یعنی خطور کردن معنا به ذهن. حروف هم همینطور هستند، چون حروف موجب اخطار یک معنا به بال میشوند. کلمه چه موجد یک نسبت کلامیّه باشند و چه موجد معانی خود در خارج باشد، اخطاری است. اصلاً کلمات در این خصوصیّت با هم فرقی نمیکنند و این تقابل اخطاری و ایجادی معنا ندارد. تمام اسماء و حروف اخطاری هستند، یعنی همه اینها یک معنا را به ذهن انسان اخطار میکنند. تنها تفاوت حروف با اسماء در این است که معانی اسماء در تعقّل مستقل هستند، ولی معانی حروف در تعقّل مستقل نیستند. لذا این تقابل درست نیست.
البتّه اگر ایشان تقابل بین اسماء و حروف را در حکایت و ایجاد بیان میکردند، درست بود. یعنی اگر ایشان میفرمودند: بعضی از حروف، حاکیّات هستند و بعضی موجداتاند، این تعبیر درست بود. اما تقابل در اخطار و ایجاد معنا درست نیست، زیرا تمام الفاظ، اعمّ از اسماء و حروف، حروف نیز اعمّ از حکایی و ایجادی، اخطاری هستند.
بعد ایشان وارد بحث مفصّلی میشوند که بحثشان یک مقدّمه داشته، بعد اصل بحث است، سپس هم یک نتیجهگیری میکنند که من حرف ایشان را خلاصه میکنم. ایشان در مقدّمه، این مطلب را بیان میفرمایند که کلّیت و جزئیّت چیست و در توضیح آن میفرمایند: اگر در مورد یک مفهوم صدق بر کثیرین، ممتنع باشد، آن مفهوم جزئی است و الا کلّی است. در علم منطق هم این بحث، جزو اوّلین مطالبی است که همه میخوانند.
ایشان در ادامه میفرمایند: تعریف کلّیت و جزئیّت فقط نسبت به مفاهیم اسمیّه درست است و در مورد معانی حرفیّه ممکن نیست، لذا نمیتوان آنها را متصف به کلّیت یا جزئیّت نمود. یعنی حروف تحت این تقسیم قرار نمیگیرند و نه کلّی هستند، نه جزئی. به دلیل اینکه حروف، مفاهیم متقرّرهایی ندارند که لحاظ آنها ممکن باشد. یعنی چون ما نمیتوانیم مفاهیم حروف را لحاظ کنیم، نمیتوانیم بگوییم که حروف کلّی هستند یا جزئی. چون حروف این معانی را ندارند، لذا حکم بر «امتناع صدق» به عدم امتناع آن نمیتوان داد، زیرا قبلاً گفتند که اگر صدق یک معنا بر کثیرین ممتنع بود، آن مفهوم جزئی است و اگر ممتنع نبود، کلّی است.
ایشان در ادامه میفرمایند: حروف برای ایجاد معانی در موطن استعمال وضع شدهاند، بدون اینکه برای آنها وعائی غیر از وعاء استعمال وجود داشته باشد. این همان حرفی است که ما در رابطه با حروف ایجادی گفتیم؛ مثل حرف نداء «یا» که در ظرف استعمال، معنا را ایجاد میکند. ایشان میفرمایند: موجود خارجی متّصف به کلّیت و جزئیت نمیشود، چرا که کلّیت و جزئیت عارض بر مفاهیم است.
در آخر هم که میخواهند نتیجهگیری کنند، میگویند: حق این است که معانی حرفی، کلّی است و موضوعله در حروف هم مثل وضعشان عام است. بنا بر مقدّمات خودشان بنا بود که کلّیت و جزئیّت عارض معانی حرفی نشود و حروف از این تقسیمبندی خارج باشند ولی ایشان در آخر بحث، اینطور نتیجهگیری کردند که معانی حروف کلّی هستند! پس ما میبینیم که در فرمایش ایشان به نوعی تهافت وجود دارد.
بعد ایشان میفرمایند: منشأ توهّم جزئیّت و اینکه موضوعله حروف خاص است، دو چیز است: یک؛ اینکه معنای حرفی قائم به غیر است، یعنی آلی است؛ این همان فرمایش مرحوم آخوند خراسانی است. دو؛ این که حروف، ایجادی هستند و هر چه که ایجاد شود، باید متشخّص شده باشد و تشخّص هم مساوق با وجود است. ایشان میفرمایند که هر دو مطلب، مانع کلّیت معنای حرفی نمیشوند. «قائم به غیر بودن» موجب جزئی شدن حروف نمیشود، چون وجود معنای حرفی، در خارج متقوم به غیر است، نه در هویّت و حقیقت. وجود خارجی معنای حرفی متقوّم به غیر است، اما هویّت حقیقت او قائم به غیر نیست؛ فرق است بین چیزی که از لوازم وجود است با چیزی که از لوازم ماهیّت است. در آخر باز هم تکرار میکنند که ایجادی بودن حروف، با کلّیت معنا منافات ندارد و ...
[1]
ایشان در اینجا چند مطلب را بیان فرمودند؛ اوّل اینکه ماهیّات گاهی بر کثیرین صدق میکند و کلّی است، گاهی هم لایصدق علی کثیرین و جزئی است. حروف هم تحت این معنا قرار نمیگیرد. مطلب دوم اینکه گفتند: معانی حروف، نه از سنخ وجودند و نه از سنخ ماهیّت،
[2]
بلکه از سنخ مطلب سومی هستند که ایشان خودشان آن را درست کردند؛ هویّت و حقیقت. یعنی ایشان میگویند: معنای حرفی، یک هویّت و یک حقیقت دارد که غیر از وجود و ماهیّت او است.
همانطور که توجه دارید، از فرمایشات ایشان، تا اینجا مطلب قابل توجهی به دست نیامده است. ایشان هویّت و حقیقت را در مقابل وجود و ماهیّت قرار دادند و گفتند: ماهیّت قابل صدق بر کثیرین بوده و وجود هم در هر حال جزئی است. ایشان مدّعی شدند که این معنا در مورد حروف منتفی است و حرف امر واحدی است که موجد ربط است و غیر وجود و ماهیّت است؛ یعنی چیز سومی است.
حال سؤال اینجا است که این هویّت و حقیقت از چه سنخی است؟ اگر حقیقت حروف از سنخ «وجود به نعت سعه» است، یعنی مشترک بین روابط باشد، بنابراین تمام روابط یک رابطه شده و در حقیقت یک معنا میشوند. یعنی روابطی مانند فی، علی، الی، یاء و ...، همه اینها یک معنا را میرسانند.
این حرفی است که غلط بودن آن واضح است. حال اگر ما بگوییم که حقیقت حروف، امر واحد نیست، بلکه «وجود به نعت کثرت» است، یعنی مثل ماهیّت است، پس یک جامع مشترک پیدا میکند که اگر جامع مشترک به نحو کلّی بر افراد صدق کند، نتیجه این میشود که حقیقت حروف، کلّی طبیعی است.
جمعبندی بحث
به نظر بنده ما نمیتوانیم از فرمایشات ایشان نتیجه مشخصی بگیریم. یعنی این فرمایشات، محصولی در بر نداشته و تهافت دارد؛ از طرفی هم با موازینی که ما در دست داریم و خود این بزرگان به ما گفتهاند، قابل نتیجهگیری نیست. پس از این بحث نیز میگذریم.
ما گفتیم که موجودات از نظر هستی، تقسیم میشوند به سه دسته که یکی هم در تعقّل مستقل هستند و هم در تحقّق؛ که جواهر و معانی اسمیّه اینطورند. برخی در تعقّل مستقل هستند ولی در تحقّق مستقل نیستند؛ که اعراض از این قبیل هستند. یک عده هم هستند که هم از نظر تعقّل و هم از نظر تحقّق وابسته و انگلیاند که حروف از این قسم میباشند. این حرف کاملاً روشن و منضبط است. حال موجودات وابسته در تحقّق و تعقّل، به دو دسته تقسیم میشوند؛ یک دسته حاکیات هستند و یک دسته موجداتاند. هیچ نقطه ابهامی در این بحث وجود ندارد. معانی اسمیّه یا از جواهرند یا از اعراض و معانی حرفیّه هم یا حاکیاتاند یا موجدات. این خلاصه بحث درباره معانی حرفیّه بود که جای هیچ ابهامی ندارد.
وضع در هیئات
آقایان در باب هیئات وارد بحث میشوند که مفاد هیئات چیست؟ در ابتدا بنده مقدّمهای را عرض میکنم تا مصبّ بحث روشن شود، سپس وارد اصل بحث میشوم.
اصل بحث چیست؟
مراد از هیئات و مرکّبات چیزهایی است که با هم ترکیب شدهاند و اینها عبارتاند از مرکّبات تامه و ناقصه. آقایان میگویند: مرکّبات، مفرداتی دارند که از آنها ترکیب شدهاند. مفردات به تنهایی برای خودشان وضع خاصّی دارند. مثلاً در عبارت: «زید قائم»، «زید» برای خودش یک وضع و یک موضوعله مشخصی دارد، وضعش شخصی است. «قائم» هم که از اسماء مشتق و اسم فاعل است، مادّهاش یک وضع و هیأت مشتق او هم یک وضع دارد. مشتقّات مانند فعل هستند و یک ریشه دارند که ما از آن به مادّه تعبیر میکنیم و یک وزن دارند، که ما از آن به هیأت تعبیر میکنیم.
حال بحث در این است که وقتی «زید» در کنار «قائم» گذاشته میشود، آیا هیات ترکیبیّه این دو کلمه، وضع خاصّی جدای از وضع تکتک آنها دارد یا نه؟ اگر هیأت ترکیبی، وضع خاص دارد، موضوعله آن چیست؟ خلاصه بحث در باب هیئات این دو مسأله است.
آقایان میفرمایند که هیأت برای خودش یک معنا و یک وضع جداگانه دارد. گویا همه این بحث را قبول کردهاند که وضع هیأت ترکیبیّه غیر از وضع مفردات است. لذا بحث در معانی این هیأتها است. من در اینجا یک تذکّر بدهم که ما یک میزان کلّی نداریم که بخواهیم درباره همه هیئات یک حرف بزنیم و بعداً این مطلب را توضیح خواهیم داد، لذا باید انواع مرکّبات را جداگانه بررسی کنیم.
معنای هیأت در مرکّبات تامّه
ابتدا به سراغ مرکّبات تامّه میرویم، مثل: «زید قائم». آنچه که جزو نزد آقایان مسلّمات است این است که ترکّب قضایا، چه قضایای موجبه و چه قضایای سالبه، از اجزاء سهگانه ترکیب شدهاند؛ موضوع، محمول و نسبت. برای هرکدام از این سه مورد هم در خارج، محکیّاتی وجود دارد. یعنی وقتی گفته میشود: «زید قائم»، «زید» یک معنا دارد، «قائم» یک معنا را میرساند و «رابطه بین این دو» هم یک معنا را میرساند که نسبت بین آنها است. این بحث در منطق هم مطرح است که موضوع، از موجود در خارج حکایت میکند، محمول هم حکایت از خارج دارد؛ آن چیزی که از نسبت میان موضوع و محمول حکایت میکند، هیات نام دارد. لذا هیات، از رابطه بین موضوع و محمول حکایت میکند.
اوّل؛ قضایای حملیّه موجبه
قضایای حملیّه در یک تقسیمبندی منطقی به قضایای موجبه و سالبه تقسیم میشوند. ما در ابتدا به بررسی انواع قضایای ایجابی پرداخته و سپس به سراغ قضایای سلبی خواهیم رفت. لذا در اینباره باید گفت که مرکّبات و قضایای تامّه انواعی دارد که ما در اینجا میخواهیم در مورد قضایای حملیّه بحث میکنیم.
بهطور کلّی قضایای حملیّه به دو دسته تقسیم میشوند؛ قضایای غیرمؤوّله و قضایای مؤوّله. قضایای حملیّه غیرمؤوّله، قضایایی هستند که حملشان اوّلی ذاتی است؛ مثل «الانسان انسان» و یا حملشان شایع صناعی است امّا بالذّات، یعنی اگر موضوع در یک قضیه، مصداق حقیقی محمول باشد آن قضیه نیز قضیّه غیر مؤوّله است؛ مثل «زید انسان». قضیّه اوّل قضیّه حملیّه به حمل اوّلی ذاتی بود و قضیّه دوم، قضیّه حملیّه به حمل شایع صناعی است که موضوعش مصداق حقیقی محمول است.
در اینجا این بحث مطرح است که آیا این قضایا، دارای نسبتی هستند که هیأت حاکی از آن باشد یا نه؟ بحث اساسی این است که وقتی گفته میشود: «الانسان انسان» یا «زید انسان» آیا هیأت این قضایا، بر نسبت بین موضوع و محمول دلالت میکند؟ اگر بگوییم: بله! نسبت در قضایا، به طور کلّی دارای یک معنا و یک وضع جداگانه است، یعنی قائل شدهایم که در قضیّه «الانسان انسان» که قضیّهای عقلی است، هیأت از نسبت بین انسان و انسان حکایت میکند. اصلاً آیا ممکن است که بین شیء و نفس همان شیء، جعل ربط و نسبت نمود، تا بتوان گفت: «الانسان انسان»؟
قول به جواز این مسأله، مستلزم جواز سلب شیء از نفس شیء است. یعنی اگر ما بگوییم که میتوان یک شیء را به خودش نسبت داد و این نسبت چیزی غیر از خود شیء است، باید بگوییم که سلب شیء هم از خودش ممکن است. چرا که حمل شیء بر خودش، مستلزم این است که شیء در خارج، غیرخودش باشد تا بتوان بین آنها جعل ربط کرده و اضافه حاصل شود.
در قضیّه «الانسان حیوان ناطق» این اشکال در مورد حدّ و محدود پیش میآید که آیا حدّ، نفس محدود است و فرقش بین اجمال و تفصیل است یا نه؟ شاید هم غرض از این قضایا بیان چیز دیگری باشد، نه نسبت میان شیء و نفس آن که این مشکلات پیش نیاید!
در قضیّه «زید موجود» یا «الانسان موجود» اگر نسبت در کار باشد، باید ماهیّت انسان، طرف نسبت در خارج بوده و در قبال وجود در خارج باشد، یعنی وجود در خارج، زائد بر ماهیّت باشد. در حالی که آقایان میگویند: چیزی در حدّ ذات مطرح نیست. قضیّه «الانسان موجود» دارد از نسبت میان وجود و ماهیّت حکایت میکند، حال اینکه وجود در خارج زائد بر ماهیّت نیست.
«انّ الوجود عارض الماهیّۀ تصوّراً و اتّحاداً هویّۀً»
[3]
یا بالاتر از این، در قضیّه «الله تعالی موجود» هم همین اشکال مطرح است. چون ذات باری تعالی، بحت و بسیط است و در آن شائبه هیچ ترکیبی وجود ندارد، و نسبت مستلزم اثنیّت برای او است. مثالها در این زمینه فراوان است. یا در قضیّه «زیدٌ ممکن» که از امور عامّه است، این لازم میآید که «امکان» زائد بر ماهیّت شود.
عدم حکایت هیأت از نسبت در این قضایا
همانطور که دیدید در هیچیک از این قضایا، هیأت از نسبت حکایت نمیکند. یعنی این قضیّه که «هیأت حاکی از نسبت است» و جزو مسلّمات هم شمرده میشود، درست نیست. هیأت در این قضایا، به هیچ وجه محکی از نسبت، به معنای اضافه و ربط بین موضوع و محمول نیست. قضایای حملیّه غیرمؤوّله، چه حملش اوّلی ذاتی باشد و چه شایع صناعی باشد که موضوع، مصداق ذاتی محمول است، اصلاً نسبت ندارد.
حالا به سراغ قضایای لفظیّه و معقوله میرویم. در این مورد شکّی نیست که اینها باید مطابقی در خارج داشته باشند که با آن، مطابقت داشته و از آن حکایت داشته باشند وگرنه دروغ هستند. چون قضیّه لفظیّه حاکی از یک قضیّه معقوله و قضیّه معقوله هم از خارج حکایت میکند. وقتی در خارج، هیچ خبری نیست، پس همه این قضایا دروغ میشود. وقتی بنا شد که ما نتوانیم خارج را تصوّر کنیم، پس این قضایا با چیزی در خارج مطابقت نداشته و کاذبه هستند. حال اینکه «چه باید کرد؟» را بعداً میگویم.
[1]
. فوائدالأصول، ج 1، صص 56 تا 59
[2]
. تعبیرشان این بود که بین لوازم وجود و لوازم ماهیّت فرق است؛ «متقوّم به غیر بودن» از لوازم وجود است. پس معانی حرفیّه نه ماهیّت هستند و نه وجود. پس چه هستند؟
[3]
. شرح منظومه، ج 2، ص 88