1401/09/14
موضوع: المقدمة/المشتق /مقصود از حال در مشتق چیست؟(ادله قول به اینکه مقصود از حال، حال النطق است)
بحث درباره ی مشتق بود. به اینجا رسیدیم که وقتی این سؤال مطرح میشود: آیا مشتق در خصوص «متلبس بالمبداء في الحال» حقیقت است یا مجاز؟ مقصود از کلمه ی «حال» در اینجا چیست؟ در «في ما يتلبّس بالمبدا في الحال» این حال چه حالی است؟
آن چه در جلسه قبل بیان کردیم این بود که سه معنی برای حال در مشتق اصولی قابل تصور است: 1- حال النطق. 2- حال التلبس. 3- حال النسبة (یا حال الاسناد یا حال الجری)
حال النطق، آن زمانی است که شما سخن میگویید. زمانیکه میگویید: «زيدٌ ضاربٌ»؛ مقصود از متلبس بالمبداء، متلبس بالمبداء فی حال النطق است. ضارب بر زید اطلاق شده است؛ زمانی زید ضارب است که شما میگویید: «زيدٌ ضاربٌ».
دیگری حال التلبس است. در «زيدٌ ضاربٌ»؛ «ضاربٌ» برای آن زمانی است که زید متلبس به ضرب بوده است. حال،این حال التلبس بالضرب، یا در زمان ماضی است، ی در زمان حاضر است و یا مبوط به زمان مستقبل و آینده است؛ یعنی یا دیروز بوده، که شما میگویید: «کان زيدٌ ضاربا»؛ زید دیروز ضارب بوده است. حال تلبسش فی الماضی است. و یا زمان حاضر است که میگویید: «زيدٌ ضاربٌ الآن»؛ زیدٌ امروز(الآن) ضارب است. و یا زمان آینده است که میگویید: «سيکون زيدٌ ضاربا»؛ زید فردا ضارب میشود و می زند.
سومین معنای آن هم حال النسبة(حال الاسناد) است؛ یعنی آن زمانیکه نسبت ضرب به این ذات داده میشود، آن وقتیکه ضاربٌ بر زید حمل میشود. آن وقتیکه این ذات مثل زید به یک وصف مثل ضاربیت عنوان پیدا میکند؛ زید بدون وصف بود ما آمدیم و وصف ضاربٌ را به او نسبت دادیم؛ این حال نسبت است. حال نسبت، یا در گذشته است، یا در حال حاضر است. و در آینده هنوز نسبتی صورت نگرفته و بعدا تحقق پیدا میکند.
با این بیان، سؤال این است که در «في ما يتلبّس بالمبدا في الحال» این حال در مشتق چه حالی است؟ آیا حال التلبس است؟ آیا حال النطق است؟ و یا این که مقصود حال النسبة است؟
مرحوم محقق خراساني صاحب کفایه میفرمایند: منظور از حال، حال نطق نيست، زیرا اگر بگویید حال النطق است، مشکلش این است که مشتق باید دلالت بر زمان بکند؛ و با این بیانیکه عرض کردیم مشتق جزئی از موضوعٌله آن زمان میشود. درحالیکه مشتق اصولی اسم است. و حال اینکه اتفاق نحویین «اتفاق العلماء» بر این است که اسم دلالت بر زمان نمیکند؛ بنابراین حال النطق نباید باشد؛ یعنی اگر بگوییم حال النطق است، حال النطق جزئی از موضوعله مشتق میشود و این خلاف اتفاق و تسالم در میان اهل ادب و اهل فصاحت و بلاغت است که اسم دلالت بر زمان نمیکند.
بنابراین نمیتوانیم بگوییم که مقصود از (حال) در مشتق، حال النطق است.
البته مرحوم آخوند برای این حرف خود یک مؤید هم میآورد و آن مؤید این است که میفرماید: اتفاق آراء و نظرات صاحبنظران از اصولیین بر این است که مقصود از حال در مشتق اصولی حال النطق نیست؛ اگرچه این میتواند مؤید باشد نه دلیل.
اشکال:
«يمکن لاحدٍ أن يقول» ممکن است کسی در اینجا حرفی را بهعنوان اشکال نقضی مطرح کند و بگوید، اگر شما بگویید که مقصود از (حال) در مشتق اصولی، حال النطق است، لازم میآید که موضوعله مشتق «ما تلبس بحال النطق» بشود، که جزئی از موضوعله است و باید اسم دلالت بر زمان بکند؛ میگوییم همین حرف در قول بهحال التلبس هم بهوجود میآید.
یعنی اگر مقصود از (حال) در مشتق اصولی، حال تلبس باشد، آن جا هم زمانی برایش وجود دارد که جزئی از موضوع خواهد شد؛ یعنی آنجا هم دلالت اسم بر زمان پیش خواهد آمد که خلاف اتفاق است.
این اشکال، اشکال نقضی است.
ادله ی قول به این که مقصود از (حال) در مشتق اصولی حال النطق است:
برای اینکه کسی بگوید مقصود از (حال) در مشتق اصولی حال النطق است، ممکن است چند دلیل اقامه بشود.
1. دلیل اول: درباره ی موردی که مشتق در آینده متلبس خواهد شد همه اتفاق دارند که مجاز است؛ یعنی کسیکه فردا تلبس به وصف پیدا میکند، اگر از امروز به او اطلاق مشتق نماییم با الاتفاق این کار مجاز است. و وقتیکه درباره ی آینده مجاز شد، در حال النطق که حال حاضر باشد، باید حقیقت باشد.
اما صاحب کفایه این دلیل فرضی را رد کرده و پاسخ ضمنی دادهاند، فرمودهاند: این دلیل که شما ذکر میکنید و می گویید، چون در ما سيتلبس مجاز است پس در حال النطق که حاضر است باید حقیقت باشد، اینجا دلیل اعم از مدعا است و نمیتواند مدعا را ثابت کند. چراکه در صورت مجاز بودن اطلاق مشتق در آینده، دو صورت دیگر باقی میماند یکی حال النطق که حال حاضر است و یکی حال التلبس که گذشته بوده است. ممکن است یکی از این دو باشد.
چگونه دلیل شما میتواند ثابت کند که مقصود از (حال) در مشتق اصولی فقط حال النطق است. این دلیل اعم از مدعا است.
2. دلیل دوم: ظهور اطلاقی
دلیل دوم این آقایان استدلال بهظهور اطلاقی مشتق است.
اطلاق دو صورت دارد: 1- اطلاق من اللفظ: گاهی از خود لفظ اطلاق استفاده میشود؛ یعنی خود لفظ دلالت بر اطلاقش میکند. 2- گاهی ظهور اطلاقی است و از خود لفظ، اطلاق استفاده نیمشود، بلکه اطلاق از ظهور و از مقدمات حکمت برداشت میشود که به این اطلاق، ظهور اطلاقی میگوییم. مثل آیه ی قرآن که می فرماید: {أَحَلَّ اللَّهُ الْبَيْعَ}[1] ؛ كه لفظ {الْبَيْعَ} در این آیه ظهور اطلاقي در ساير افراد بيع دارد، هرچند كلمه بيع لفظاً ظهور در عموم ندارد.
یعنی اینکه از لفظش بر نمیآید که همه ی موارد بیع را شامل بشود و اطلاق داشته باشد؛ اما از اینکه لفظ {الْبَيْعَ} با «ال» میآید، خداوند متعال این جا در مقام بیان است، قیدی هم بیان نکرده است؛ مقدمات حکمت هم فراهم است؛ لذا میگوید این ظهوری است که از آن اطلاق بهدست میآید و به آن ظهور اطلاقی میگویند.
در باب مشتق هم همین است که ظهور اطلاقی دارد، چون در مقام بیان واقعشده، پس در حال و زمان حاضر ظهور اطلاقی پیدا میکند.
همانند آنجا که مولا میگوید: «اکرم العالم»؛ اینجا خود لفظ اختصاص بهزمان ندارد، بلکه ظهور اطلاقی آن سبب میشد که مقصود عالم «ما تلبس بالمبدأ في زمان حاضر»؛ در زمان حاضر باشد.
یعنی اطلاقی که از آن استفاده میشود، شامل زمان حال النطق و حال حاضر میشود، و این همان حال النطق است.
صاحب کفایه در مورد این دلیل دوم حرفی نمیزند. فقط نقل میکند و میگذرد.
3. تبادر.
دلیل سومی که قابلطرح برای حال النطق است تبادر می باشد.
میگویند: وقتی که شما کلمه ی مشتقی مثل «اکرم العالم» را بهکار میبرید، آن چه که در بدو امر از این کلمه بهذهن انسان متبادر میشود و انسباق بهذهن پیدا میکند، همان عالم در زمان حاضر و حال النطق است؛ یعنی آنکه همین الآن عالم است. عالم در آینده و عالم درگذشته بهذهن انسان متبادر نمیشود، پس حال النطق مراد و مقصود است و اطلاق مشتق در آن حقیقت است. بنابراین تبادر علامت حقیقت است.
و اگر کسی بگوید که زمان حل النطق با سخن گفتن سپری میشود و به گذشته تبدیل میشود این را قبلا هم بیان نمودیم و گفته شد که با نگاه عرفی اینگونه نیست و مقصود از حال النطق همان حال حاضر عرفی است نه عقلی و حاضر عرفی بسیار فراتر از حال النطق؛ یعنی لحظه ی سخن گفتن است.
مرحوم صاحب کفایه این دلیل را رد کرده و فرمودهاند که این تبادر به هیچ وجه تبادر صحیحی نیست، چون تبادری که علامت حقیقت است آن تبادر مستقری است که برخاسته از خود لفظ و حال اللفظ باشد نه تبادر بدوی که با قرینه ایجادشده و با اندک تأملی ذهن انسان از آن انصراف پیدا میکند.
اگر چیزی را شنیدید و بهذهنتان آمد، یکلحظه تأمل کردید، برگشتید و گفتید که این مقصود نیست و چیز دیگری بهذهنتان آمد، این تبادر بدوی است. و تبادر بدوی؛ یعنی آن تبادری است که با اندک تأملی تغییر ایجاد کند، علامت حقیقت نیست.
زمانی که لفظ اسد را برای رجل شجاع استفاده می کنید، اگر گفتید: «رأيتُ اسداً يرمي»؛ این «یرمی» قرینه است برای اینکه مقصود از لفظ اسد، مرد شجاع است که دارد تیر میاندازد. به تعبیری تا جمله ی «رأيتُ اسداً يرمي»؛ را میشنوید، بلافاصله بهذهنتان رجل شجاع میآید؛ اما دلیل بر حقیقت نیست، چون که قرینه دارد.
در مثال «اکرم العالم» نیز چون قرینه ی «اکرم» وجود دارد، این تبادر علامت حقیقت نیست؛ ولی چنانچه «اکرم» و «عالم» را از هم جدا کنیم، آیا باز هم «عالم» به عالم زمان نطق و حال حاضر متبادر خواهد بود؟ می گوییم: خیر؛ چون آنچه که اینجا سبب تبادر شده، همان قرینه ی خطاب مولا و وظیفه عبد در امتثال امر مولا است که اینها قرائنی است برای این که از لفظ عالم، عالمِ در زمان حاضر بهذهن تبادر کند و در صورت عدم وجود قرینه تبادری از خود لفظ وجود ندارد.
صاحب کفایه میفرماید: اینجا هر دو تا اشکال وجود دارد. در مثال «اکرم العالم» هم این دو مشکل وجود دارد؛ زیرا، اولا: این تبادر، تبادر بدوی است، چراکه بعد از لحظه ای تأمل نظرت برمیگردد. و آنچه در مرحله دوم بهذهن تبادر میکند، غیر از آن چیزی است که در مرحله اول بهذهن تبادر میکرد.
ثانیاً: اینجا قرینه وجود دارد. و قرینه خطاب شارع مقدس است که فرمود: «اکرم العالم»؛ این خطاب از ناحیه ی مولی آمده (حال، یا مولای عرفی و یا مولای شرعی)، و خطاب متوجه شما شده است، شما در مقام امتثالی و میخواهی امر مولی را امتثال کنی، همه مقدمات هست که به شما بگوید مقصود از عالم، همین عالم امروزی است و باید او را اکرام کنی. این جا اصلاً جای تأمل و تفکر نسبت به عالم گذشته و ندارد، چون خطاب مولا محفوف بهقرینه است، بلکه خود خطاب، در مقامِ بیانِ بودنِ قرینه است. لذا بهذهن من و شما تبادر کرده که مقصود از این حال، در این جا، حال النطق است. «اکرم العالم»، همین عالم امروزی است درحالیکه این اطلاق عام است و شامل مطلق عالم میشود، نهفقط عالمی که امروز هست. این امر «اکرم العالم»؛ مادامیکه موجود است ولو این که این عالم فردا متلبس میشود، او را هم شامل می شود. پس همان خطاب مولا قرینه است. وظیفه ی عبد که در مقام امتثال است، خودش قرینه است برای اینکه سبب بشود عالمِ در زمان حاضر بهذهن انسان متبادر بشود.
لذا مؤیدش این است که میگوید: شما «اکرم» و «عالم» را از هم جدا کن، به گونه ای که خطابی نباشد و شما هم وظیفه ی امتثال نداشته باشی؛ یعنی خطاب اکرم نیامده باشد؛ این جا آیا باز هم عالم حاضر بهذهن تبادر میکند؟ می گوییم خیر، عالم حاضر به ذهن تبادر نمیکند. پس قرینه بودن خطاب، و قرینه بودن وظیفه ی عبد در مقام امتثال، سبب شده که از امر «اکرم العالم»؛ عالم حاضر بهذهن انسان تبادر کند.
پس این دلیل هم فایدهای نداشت.
نکته مهم:
صاحب کفایه در اینجا بر دو دلیل اول و سوم اشکال کردند و آن ها را رد کردند؛ ولی دلیل دوم که ظهور اطلاقی باشد، به آن تعرضی نکردند و جوابی ندادند!
برخی اینچنین گفتهاند که شايد سر عدم تعرض به جواب از ظهور اين باشد كه وقتی ما برهان داریم، دیگر ظهور تاب مقاومت ندارد، چون «الظهور لا يقاوم البرهان» و برهان همان اتفاق صاحبنظران از اصول است که می گویند، حال النطق ملاک نیست.
به تعبیری دیگر، صاحب کفایه فرمود: ظهورتان به درد نمیخورد، چون جاییکه برهان باشد ظهور استدلال پیدا نمیکند و ارزشی هم ندارد. ظهور آنجایی است که ما دلیل و برهانی نداشته باشیم؛ اما بهنظر میرسد که شاید سر دیگری داشته باشد و آن نیز بسیار نکته خوبی است که در مباحث سال گذشته در بحث حقیقت و مجاز و علامتهای حقیقت که چند مورد بود(تبادر، صحت حمل، عدم صحت سلب)، از قول مرحوم امام خمینی+ بیان کردیم که سخن خوبی بود[2] . ایشان در «تهذيب الاصول»[3] فرموده بودند: همه ی علامتهای حقیقت به یک علامت اصلی و ریشهای برمیگردد که تبادر باشد. این جا هم ظهور به تبادر برمیگردد، چون تبادر و ظهور دو دلیل مستقل نیستند، بلکه یک دلیل به دو اعتبار هستند. بهاعتبار دلالت لفظ بر معنی همان ظهور است و بهاعتبار انسباق بهذهن همان تبادر است.
به عبارتی، ظهور دو جهت دارد: اگر شما از باب «دلالة اللفظ علی المعنی» نگاه کنید، ظهور است؛ اما اگر از باب «انسباق الی الذهن» نگاه کنید، تبادر است. پس ظهور هم درحقیقت نوعٌ من التبادر است؛ البته نه اینکه خود ظهور دلیل حساب نمیشود، بلکه میخواهیم بگوییم که درحقیقت آنها در معنا بازگشت به تبادر دارند.
پس حال النطق نمیتواند مراد و مقصود باشد.
شاید صاحب کفایه التفات به این نکته پیدا کرده است که وقتی تبادر را رد کردیم، ظهور هم دیگر ارزشی نخواهد داشت، چون ظهور خودش به تبادر برمیگردد.
تبادر، انسباق الی الذهن است و ظهور، دلالة اللفظ علی المعنی است.