1401/02/27
موضوع: فقهالمسجد (مسجد طراز انقلاب اسلامي)/ امكانيات المسجد /الثانی: التعليم التربوی - الأول: رجحان ذات التعلم ومطلق التعلم وهو الاستحباب، الاقوال في المسألة، (تحرير محل النزاع واختلاف الأقوال) جلسه دوم
کلام در امکانیات المسجد به بحث تعلم علم و رجحان آن رسید؛ در اقوال مسئله و تقسیمات آن بودیم؛ برخی موضوع تعلم علم را دایر مدار رجحان و اباحه میدانستند؛ اما آنچه از بیان علما نقل شد این بود که اباحه در تعلم علم، از اقوال علما و فقها نیست، بلکه اقوال آنها دایر مدار رجحان و وجوب (عینی و کفایی) است؛ ازاینرو در محل نزاع شرح دادیم که محل نزاع بین رجحان بالمعنی العام و رجحان بالمعنی الخاص است.
اینکه مقصود از علم واجب در «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِم» کدام علم است از یکسو؛ و از سویی دیگر تقسیمبندی سایر علوم به اینکه استحباب و یا مطلق رجحان دارد؛ وگرنه مطلق علم بهشرط ضار نبودن تعلم آن برای افراد و جامعه اسلامی و انسانی نیز راجح است، زیرا اصل علم در کمال انسانی مؤثر است.
مقصود از نقل این مطالب این است که بگوییم اختلاف بین الفقهاء دربارهی تعلم علم در تعیین مصادیق است، نه اختلاف در بیان و استخراج حکم؛ اختلاف در اینکه مصادیقِ علم واجب و مستحب کدام است و کدامیک از آنها علم نیست.
ملاصدرای شیرازی
در ادامه برای اثبات این حرف، عباراتی را در همین باره از ملاصدرای شیرازی بیان میکنیم.
عبارت ایشان اینگونه دارد:
«واما المقصد الثانى: وهو تعيين العلم الذي وقع فى قوله صلى اللّه عليه وآله: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِم» وكذا فى قوله صلى اللّه عليه وآله: «اُطلُبوا العِلم ولَو بِالصِّين».
فاعلم ان الناس اختلفوا فى العلم الّذي هو فرض عين على كل مسلم وتحزبوا فيه احزابا وافترقوا على فرق كثيرة ولا حاجة فى تفصيل الأقوال ونقلها جميعا وحجة كل فريق، ولكن حاصله ان كل فريق نزل الوجوب على العلم الّذي هو بصدده»[1] .
ایشان میفرماید: مقصد دوم، تعیین علمی است که در سخن پیامبر| «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ» و همچنین دیگر سخن ایشان «اُطلُبوا العِلمَ ولَو بِالصِّين» واقعشده است.
ایشان در ادامه میفرماید: بدانکه علما دربارهی علمی که بر هر مسلمانی واجب عینی است، اختلاف کردهاند و چند حزب و گروه شدهاند و بر فرقههای بسیاری متفرق شدهاند، [جناب غزالی این افتراق را تا بیست فرقه نامبرده است[2] که این علم واجب عینی بر هر مسلمانی را تفسیر کردهاند] و نیازی بهتفصیل اقوال و نقل همهی آنها و بیان دلیل هر گروه نیست؛ اما حاصل بحث و نکته مهم و محور مشترک میان همهی این گروههای متعدد، این است که علم را هرکدام از اینها به آن علمی که دنبالش بودهاند تفسیر کردهاند، [هرکسی دنبال یک علم است؛ فقه، فلسفه و...؛ اما علم را بر مشی خودشان تفسیر کردهاند و آن علم را مصداق طلب العلم دانستهاند؛ اما حاصل همهی این اختلافها در فرقهها این است که هرکدام از آنها وجوب علم را بر علمی تنزیل کرده که خودش درصدد آن است].
پس از این مطلب، ملاصدرا نمونههایی را بیان میکند، میفرماید:
«فقال المتكلمون هو علم الكلام إذ به يدرك التوحيد ويعلم به ذات اللّه وصفاته. وقال الفقهاء رحمهم اللّه تعالى هو علم الفقه اذ به يعرف العبادات والحلال والحرام وكيفية المعاملات وما يحرم منها ويحل.
وقال المفسرون والمحدثون هو علم الكتاب والسنة اذ بها يتوصل الى العلوم كلها.
وقال المتصوفة المراد به هذا العلم، اى التصوف وهو علم السلوك وعلم الشهود، فقال بعضهم هو علم العبد بحاله ومقامه من اللّه وعند اللّه وقال بعضهم هو علم الباطن وهو العلم بالاخلاص وآفات النفوس وتميز لمة الملك من لمة الشيطان، وذلك يجب على اقوام مخصوصين وهم اهل لذلك وقد صرفوا اللفظ عن عمومه»[3] .
اهل علم کلام، علم واجب را علم کلام گفتهاند، زیرا بهواسطهی آن توحید درک میشود و ذات خدا و صفاتش نیز دانسته میشود. [هم ذات خدا و هم صفات خداوند بهسبب علم التوحید مشخص میشود که کجا میتوانیم بشناسیم و کجا نمیتوانیم بشناسیم؛ ازاینرو علم کلام، علمی است که یادگیری آن بر همه واجب است].
فقها -که خدا همه آنها را رحمت کند- فرمودهاند: آن علم واجب، علم فقه است، زیرا بهواسطه آن، عبادات، حلال و حرام و چگونه معامله کردن و حلال و حرام آن شناخته میشود.
مفسرین و اهل علم حدیث، آن علم واجب را علم قرآن و روایات معصومین^ دانستهاند، زیرا بهواسطهی آن، انسان میتواند به همهی علوم برسد؛ [منشأ همهی علوم، کتاب و سنت است و اگر آنرا داشته باشد به بقیه علوم نیز میتواند دست یابد].
[آنهایی که اهل باطن و عرفان هستند، آنها هم همان علمی را بیان کردهاند که خودشان دارند]؛ متصوفه علم واجب را علم تصوف گفتهاند؛ و تصوف، علم سلوک و شهود است که در باب عرفان وجود دارد. برخی از متصوفه [آن علم واجب را] علم انسان به خودش و جایگاهش نزد خدا گفتهاند؛ و برخی [آن علم واجب را]، علم باطن و علم به اخلاص انسان و آفتهای نفس و تشخیص خطورات ملکی از خطورات شیطانی گفتهاند؛ [لمه، همان خطورات قلبی را میگویند؛ ازاینرو میگویند که برای انسان، هم خطورات شیطانی وجود دارد و هم خطورات رحمانی که به این روایت از امیرالمؤمنین× اشاره دارد که ایشان در همین باره میفرماید: «لَمَّتَانِ لَمَّةٌ مِنَ اَلشَّيْطَانِ وَلَمَّةٌ مِنَ اَلْمَلَكِ فَلَمَّةُ اَلْمَلَكِ اَلرِّقَّةُ وَاَلْفَهْمُ وَلَمَّةُ اَلشَّيْطَانِ اَلسَّهْوُ وَاَلْقَسْوَةُ»[4] ؛ در دل مردم دو نوع خاطره افتد خاطرهاى از طرف شيطان و خاطرهاى از طرف فرشتگان، خاطرهی فرشته: نرمى و ملايمت دل است؛ و خاطرهی شيطان فراموشى و سختدلى است.
در نظر برخی از متصوفه، علم واجب را به همان علمی گفتهاند که خطورات شیطانی را از خطورات رحمانی تشخیص بدهد].
البته این علمی است که بر همه واجب نیست. همه را به عرفان و تصوف راه نمیدهند و بهاصطلاح باید فرد اهلیت داشته باشد؛ ازاینرو گفتهاند که طلب این علم بر اقوام مخصوصی واجب است؛ یعنی آنهایی که اهلش باشند؛ بنابراین طلب العلم که لفظش عام است از عمومیت افتاده و بهتعبیر آنها به فرد اکمل انصراف پیداکرده است.
جناب ملاصدرا سخنی از ابوطالب مکی (متوفی 386 ق) نقل میکند. وی محمد بن علي بن عطية الحارثي المکي است و در مکه به دنیا آمده و در آنجا نیز بزرگشده است؛ وی از زهاد و علمای متصوفه در قرن چهارم بوده که علم حدیث و طریقت (سلوک) را درک کرده است.
ایشان اینگونه نقل میکند:
بههنگام آمدن به بغداد، عدهای دور او جمع شدند و از او درخواست وعظ کردند؛ ایشان نیز حرفش را مخلوط کرد و نتوانست درست سخن بگوید، در آن هنگام گفت: «لَيْسَ عَلَى الْمَخْلُوقِينَ أَضَرُّ مِنَ الْخَالِق»؛ برای مخلوقین با ضرر تر از خالق نیست. پسازاین کلام، آنها او را از خود دور کرده و گفتند که سخنان بیهوده میزند؛ از همینرو گوشهنشین شد و بعد از مدتی از دنیا رفت.[5]
متصوفه او را علیم به مذهب تصوف میدانند. ایشان یکی از قدیمیترین کتابهای تصوف به نام «قوت القلوب» را دارد؛ اهمیت این کتاب بهاندازهای بود که غزالی میگوید برای آشنایی با اصول و قواعد تصوف به مطالعه این کتاب پرداختم.[6]
در مثل کتاب «قوت القلوب» که برای ابوطالب مکی است، میگویند: یکی از پایهگذاران حقیقت تصوف همین شخص بوده است.
متصوفه علم خود را از علوم برتر میدانند و معتقدند: «لا يقوم عليها إلّا من نوّر الله قلبه، وأراه بعين بصيرته من المعارف والعلوم...»؛ هرکسی به آن نمیرسد[7] .
ملاصدرا عبارت ابوطالب مکی را اینچنین بیان میکند:
«وقال ابوطالب المكى: هو العلم بما يتضمنه الحديث الّذي فيه مبانى الاسلام وهو قوله صلى اللّه عليه وآله: «بُنِيَ الْإِسْلَامُ عَلَى خَمْس، لان الواجب هذه الخمس فيجب العلم بكيفية العمل فيها وبكيفية الوجوب»[8] .
ابوطالب مکی، علم واجب در حدیث نبوی|[9] را آن علمی میداند که در حدیث دیگر واردشده است که مبانی اسلام را در برمیگیرد و آن قول پیامبر| است که فرمود: اسلام بر پنج چیز بناشده است؛ بهخاطر اینکه این پنج رکن واجب است؛ پس باید دانست که چگونه به آنها عمل شود و چگونه واجب است.
سپس ملاصدرا ذیل این کلام حرف خود را در این مقام میگوید و میفرماید:
«التحقيق فى هذا المقام: ان لفظ العلم كلفظ الوجود من الالفاظ المشككة، وهو الّذي له معنى واحد مشترك متفاوت الحصول كمالا ونقصا شدة وضعفا واذا كان كذلك ولا شبهة فى انه شيء يستكمل به الانسان ويحتاج إليه فى معرفة نفسة ومعرفة ربه ومعرفة انبيائه ورسله وحججه وآياته ومعرفة العمل بما يسعده ويقربه الى اللّه وبما يخلصه من الشقاوة والعذاب والبعد عن اللّه تعالى ودار كرامته. فكلما حصل له شيء من العلم وجب عليه مرتبة اخرى فوقه ولا حد له يقف عنده اذ مراتب القرب ومنازل الوصول غير متناهية، ولهذا قال اعلم الخلائق صلى اللّه عليه وآله: {رَبِّ زِدْنِي عِلْماً}[10] ، فعلى هذا كان معنى الحديث: ان طلب جنس العلم وطبيعته واجب على كل مسلم، سواء كان المسلم جاهلا او عالما ناقصا او كاملا اعنى بالنسبة الى ما دونه، والا فلا حد لكمال العلم.»[11] .
لفظ علم همانند لفظ وجود از الفاظ مشکک است [و مراتب گوناگونی دارد؛ علم نیز همینگونه است و دارای مراتب است] و یک معنای واحدی دارد و میان همهی مراتب مشترک است؛ اما متفاوت الحصول در نقص و کمال و شدت و ضعف است [و مراتب آن برای همه یکجا و یکنواخت حاصل نمیشود؛ یعنی در تحصیل آن تفاوت وجود دارد؛ اما معنای واحد مشترک بین همهی اقسام، مراتب و افراد آن از جهت کمال و نقص یا شدت و ضعف دارد؛ این علم معنای واحدی دارد و شامل همهی مراتب (کمال و نقص، شدت و ضعف) میشود] و هنگامیکه اینگونه شد، هیچ شکی در این نیست که بهسبب آن چیز انسان به کمال میرسد و به آن در خودشناسی، خداشناسی، راهنما شناسی (شناخت انبیا، رسولان و حجج الهی)، آیات الهی و شناخت عملی که انسان بهسبب آن سعادتمند گشته و به خدای تعالی تقرب پیداکرده نیاز پیدا میکند و نیز شناخت آنچه او را از شقاوت، عذاب و دوری از خدا و سرای کرامت الهی نجات میدهد [شکی نیست که علم اینگونه است و موجب کمال انسان میشود].
پس هرگاه چیزی از علم برای او بهدست آمد بر او یادگیری مرتبهی دیگر واجب میشود. [پس علم واجب، علمی است که در ابتدا، یادگیری آن برای فرد، واجب است و استمرار یادگیری آن نیز واجب است. علم بر دو قسم است: 1- علم واجب ابتدائی؛ 2- علم واجب استمراری؛ یعنی در مرحله نخست، جاهل چیزی نمیداند و یادگیری آن واجب میشود و پسازآن، مراحل بعدی و استمرار در یادگیری است.] و هیچ محدودیتی برای آن نیست و تا آخرین لحظه باید یاد بگیرد، زیرا مراتب قرب الی الله و وصول الی الله متناهی نیست.
از همینرو پیامبر| فرمود: {پروردگارا! علم مرا افزون کن!}؛ [یعنی پیامبر| با آن مراتب کمالیاش باز هم از خداوند متعال طلب علم کرد.] پس معنای حدیث «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ» این است که طلب جنس علم [از هر فصلی که میخواهد باشد] و طبیعت آن بر هر مسلمانی واجب است؛ خواه آن مسلمان جاهل باشد یا اینکه عالمی باشد که علمش ناقص باشد یا نسبت به پایینتر از خودش علم کاملی داشته باشد؛ [بهخاطر اینکه کمال نسبی است و کمال مطلق برای خداست. چون نسبت به قبل از خودش کامل است و هر انسانی نسبت به بالاتر از خودش ناقص است و نسبت به پایینتر از خودش کامل است؛ ازاینرو اگر این نبود، حدی برای کمال وجود ندارد.]
خلاصهی حرف ملاصدرا این است: جنس علم، رجحان دارد؛ اما مراتب و مصادیق آن مختلف است. پس درنهایت به اختلافهای فراوانی در مصادیق و تبیین افراد میرسیم که مصادیق بین الوجوب و الاستحباب و بین الرجحان بالمعنی العام چیست؟ این اختلاف نیز میان همهی علمای مسلمان اعم از شیعه و سنی وجود دارد.
فقه المسجد (مسجد طراز انقلاب اسلامي)
الدرس التسعون (15 شوال 1443)
الباب الثاني: امكانيات المسجد
الثاني: التعليم التربوي (حول رجحان تعلم العلم) (الاقوال في المسألة)
(تحرير محل النزاع واختلاف الأقوال)
قد شرحنا في الجلسات الماضية أن الصحيح من تحرير محل النزاع وتبيين المباني في تقسيم العلم وتعلمه وتعليمه، ليس بين الرجحان والاباحة، بل بين الرجحان بالمعني العام يعني الاستحباب وبين الوجوب؛ وهذا الخلاف بين الفقهاء انما من جهة تعيين المصاديق لا من جهة تعيين حكم تعلم مطلق العلم؛ يعني أنهم قد اختلفوا في تعيين مصاديق الوجوب والاستحباب في تعلم العلم وتعليمه.
والا فمطلق تعلم العلم بشرط أن لا تكون ضارا له ولدينه ولمجتمعه الانسانية؛ فراجح لأجل تاثيره في كمال الانسان وهذا هو المعروف في أقوال الفقهاء كما تعرضا لبعضها سابقا وأشير هنا الى بعض آخر وتفصيل الخلاف الموجود.
قال ملاصدرا الشيرازي في شرحه على الكافي في ذيل حديث رسولالله| «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ ...»:
«واما المقصد الثاني: وهو تعيين العلم الذي وقع في قوله صلى اللّه عليه وآله: «طَلَبُ الْعِلْمِ فَرِيضَةٌ عَلَى كُلِّ مُسْلِم» وكذا في قوله صلى اللّه عليه وآله: «اُطلُبوا العِلم وَلَو بِالصِّين».
فاعلم ان الناس اختلفوا في العلم الّذي هو فرض عين على كل مسلم وتحزبوا فيه احزابا وافترقوا على فرق كثيرة ولا حاجة في تفصيل الأقوال ونقلها جميعا وحجة كل فريق، ولكن حاصله ان كل فريق نزل الوجوب على العلم الّذي هو بصدده.
فقال المتكلمون هو علم الكلام إذ به يدرك التوحيد ويعلم به ذات اللّه وصفاته. وقال الفقهاء رحمهم اللّه تعالى هو علم الفقه اذ به يعرف العبادات والحلال والحرام وكيفية المعاملات وما يحرم منها ويحل.
وقال المفسرون والمحدثون هو علم الكتاب والسنة اذ بها يتوصل الى العلوم كلها.
وقال المتصوفة المراد به هذا العلم، اي التصوف وهو علم السلوك وعلم الشهود، فقال بعضهم هو علم العبد بحاله ومقامه من اللّه وعند اللّه وقال بعضهم هو علم الباطن وهو العلم بالاخلاص وآفات النفوس وتميز لمة الملك من لمة الشيطان، [ما بين القوسين ليس من كلام الشيرازي وانما أوردناه هنا تبيينا لمعنى لمة الشيطان.
عَلِيُّ بْنُ إِبْرَاهِيمَ، عَنْ أَبِيهِ، عَنِ النَّوْفَلِيِّ، عَنِ السَّكُونِيِّ، عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ× قَالَ: قَالَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ×: «لَمَّتَانِ لَمَّةٌ مِنَ الشَّيْطَانِ وَلَمَّةٌ مِنَ الْمَلَكِ فَلَمَّةُ الْمَلَكِ الرِّقَّةُ وَالْفَهْمُ وَلَمَّةُ الشَّيْطَانِ السَّهْوُ وَالْقَسْوَةُ»[12] .]
وذلك يجب على اقوام مخصوصين وهم اهل لذلك وقد صرفوا اللفظ عن عمومه»[13] .
وقال ابو طالب المكى[14] :
«ويل: إنه لما دخل بغداد واجتمع الناس عليه في مجلس الوعظ خلط في كلامه، وحفظ عنه أنه قال: «لَيْسَ عَلَى الْمَخْلُوقِينَ أَضَرُّ مِنَ الْخَالِق»، فهجره الناس لذلك، فامتنع عن الكلام، وعن إقامة مجلسه بعد ذلك. وتوفي سادس جمادى الآخرة بغداد سنة 386 ه، ...
وأبو طالب المكي- رحمه الله تعالى- كان عليما بالتصوف كمذهب يستمد خصائصه الأولى من الشريعة المطهرة أصولها وفروعها. كتب ليبيّن للناس أن علم التصوف هو خلاصة علم الشريعة، وأن عمل المتصوفة هو ثمرة العمل بالشريعة، وأن هذا العمل إذا قام على الإخلاص والمراقبة فتح أبوابا من المعرفة والعلم، لا تفتح بغير المجاهدة، والصبر على مشقة التعبد، ومحاسبة النفس على خطراتها، وأن هذه الأبواب من العلم والمعرفة لا يقوم عليها إلّا من نوّر الله قلبه، وأراه بعين بصيرته من المعارف والعلوم ما لا يراه الواقفون مع عقولهم عند ظواهر النصوص، وهذا ما يسميه علم الباطن، ولكنه يربطه بعلم الشريعة برباط لا ينقصهم. وكتابه «قوت القلوب» الذي بين أيدينا، من الكتب الجليلة والعظيمة في علم التصوف. ويعد مصدرا رئيسيا اعتمده الغزالي في تأليف كتابه «إحياء علوم الدين» كما ذكر بروكلمان (4- 79). بل إن الغزالي نفسه يقول: في كتابه «المنقذ من الضلال» «فابتدأت بتحصيل علمهم- علم الصوفية- من كتبهم، مثل «قوت القلوب» لأبي طالب المكي رحمه الله، والمتفرقات المأثورة عند الجنيد والشبلي وأبي يزيد البسطامي، وغير ذلك من كلام مشايخهم، وحتى اطلعت على كتب مقاصدهم العلمية، وحصّلت ما يمكن أن يحصّل من طريقتهم بالتعلم والسماع»[15] .
«وقال ابو طالب المكى: هو العلم بما يتضمنه الحديث الّذي فيه مبانى الاسلام وهو قوله صلى اللّه عليه وآله: بنى الاسلام على خمس لان الواجب هذه الخمس فيجب العلم بكيفية العمل فيها وبكيفية الوجوب.
اقول: التحقيق فى هذا المقام: ان لفظ العلم كلفظ الوجود من الالفاظ المشككة، وهو الّذي له معنى واحد مشترك متفاوت الحصول كمالا ونقصا شدة وضعفا واذا كان كذلك ولا شبهة فى انه شيء يستكمل به الانسان ويحتاج إليه فى معرفة نفسة ومعرفة ربه ومعرفة انبيائه ورسله وحججه وآياته ومعرفة العمل بما يسعده ويقربه الى اللّه وبما يخلصه من الشقاوة والعذاب والبعد عن اللّه تعالى ودار كرامته.
فكلما حصل له شيء من العلم وجب عليه مرتبة اخرى فوقه ولا حد له يقف عنده اذ مراتب القرب ومنازل الوصول غير متناهية، ولهذا قال اعلم الخلائق صلى اللّه عليه وآله: {رَبِّ زِدْنِي عِلْماً}[16] ، فعلى هذا كان معنى الحديث: ان طلب جنس العلم وطبيعته واجب على كل مسلم، سواء كان المسلم جاهلا او عالما ناقصا او كاملا اعنى بالنسبة الى ما دونه، والا فلا حد لكمال العلم»[17] .
نعم قد ظهر أنه يوجد الخلاف في تعيين مصاديق العلوم التي يجب على الجميع تعلمها والمصاديق التي يرجح تعلمها، والمصاديق التي لايجوز تعلمها؛ وهذا الخلاف موجود بين علماء المسلمين شيعة وسنة حتي ذكره الغزالي بأنهم تفرقوا على عشرين فرقة.