درس مهدویت استاد طبسی

95/09/22

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: یاران امام زمان # در دوران ظهور

شعیب بن صالح

ادامه بررسی شخصیت محمد بن حنفیه

روایت محمد بن حنفیه را در مورد شعیب نقل کردیم که او زمینه ساز ظهور امام زمان # است و بیان شد که در سند روایت ضعیف و مجهول وجود دارد و اشکال دیگر این بود که محمد بن حنفیه به پیامبر نسبت نمیدهد البته ایشان از تابعین است و پیامبر اکرم | را ندید و روایاتشان عمدتا از امیر المومنین × است. ایشان در مورد مهدویت احادیث کمی دارد، با این وجود چون جزء رجال احادیث مهدویت است، به ادامه بررسی شخصیت ایشان میپردازیم.

علل عدم شرکت محمّد بن حنفیه در قیام کربلا:

1. بیماری

نظر مرحوم علامه حلی: [1]

قد ثبت فی اصول الامامة أنّ ارکان الایمان التوحید و العدل و النبوة و الامامة و سید محمّد بن حنفیة و عبدالله بن جعفر و امثالهم اجلّ قدرا و اعظم شأنا من اعتقادهم خلاف الحق و خروجهم عن الایمان الذی یحصل به اکتساب الثواب الدائم و الخلاص من العقاب امّا تخلفه عن نصرة الحسین × فقد نقل أنّه کان مریضا و بالنسبة الی غیره یحتمل عدم العلم بما وقع لمولانا الحسین ×

یعنی به تحقیق ثابت شده در اصول امامت که ارکان ایمان توحید و عدل و نبوت و امامت است و حضرت سید محمد بن حنفیه و عبدالله بن جعفر و امثال آن‌ها اجل هستند و شأن‌ آنان اعظم از این است که خلاف حق اعتقاد داشته باشند و از ایمانی که به واسطه‌ی آن ثواب دائم و رهائی از عقاب حاصل می‌شود، خارج شده باشند امّا تخلف آنان از یاری حسین × پس نقل شده که ایشان بیمار بودند و نسبت به غیر ایشان احتمال دارد که به آنچه بر مولای ما امام حسین × واقع شد، علم نداشتند و بنا گذاشتند بر اینکه این نامه‌ها که رسیده سبب شده که مردم حضرت را یاری کنند.

مرحوم دربندی در اسرار، از ابو مخنف نقل میکند:

که محمّد بن حنفیة به امام حسین × عرض کرد: إنّی والله لیحزننی فراقک و لا اقعدنی عن المسیر معک الّا لأجل ما اجده من المرض الشدید فوالله یا أخی ما اقدر أن أقبض علی قائم سیفی و لا کعب رمحی فوالله لا فرحت بعدک ابدا ثم بکی شدیدا حتی غشی علیه.[2]

آنچه مرا باز داشته از اینکه در رکاب شما بیایم مرض شدید است. به خدا قسم ای برادر نمی‌توانم سلاح دست بگیرم، نمی‌توانم سر نیزه را بگیرم. بعد از تو خوشحالی ندارم پس شدید گریه کرد تا از هوش رفت

مرحوم کاشانی هم همین مطلب را میفرماید.[3]

جریان بیماری ایشان سابقه داشته است، مبرد در کامل [4] [5] و زمخشری درربیع الابرار[6] نقل می‌کند : «عبدالله بن زبیر کان یظهر البغض لابن الحنفیة الی بغض اهله و کان یحسده علی ایده و یقال إنّ علیا استطال درعا فقال لینقص منها کذا و کذا حلقة فقبض محمد بن حنفیة باحدی علی ذیلها و بأخری علی فضلها ثم جذبه فقطعه من الموضع الذی کان حدها فکان ابن زبیر»

عبدالله بن زبیر بغض خود را نسبت به ابن حنفیه ظاهر می‌کرد و بر قدرت او حسادت می‌ورزید و می‌گفت: برای علی ذرهی را آوردند که بلند بود پس فرمودند تا از چند حلقه کم کنند پس محمد بن حنفیه با یک دست پائین آن را گرفت و با دستی دیگر اضافه‌ی آن را گرفت و آن را قطع کرد پس ابن زبیر هر وقت این قضیه را نقل می‌کرد عصبانی می‌شد. از آن روز دست ایشان مشکل پیدا کرد چشمش کرد لذا در کربلا نتوانست شرکت کند پس نسبت به ایشان بحثی نیست.

2. اذن امام حسین ×

ابن اعثم کوفی در فتوح میگوید: إنّ تخلفه بالمدینة و عدم التحاقه بالحسین کان بإذن الامام: "امّا أنت یا أخی فلا علیک أن تقیم بالمدینة فتکون لی عینا و لاتخفی علیّ شیئا من امورهم"[7]

ماندن محمد بن حنفیه در مدینه و ملحق نشدن او به امام حسین × به اذن امام بود: اما تو ای برادرم پس بر تو اشکالی نیست که در مدینه اقامت داشته باشی پس برای من عین باشی و چیزی از امور آن‌ها بر من مخفی نماند.

ذهبی نقل میکند: و قال الزّهريّ: قال رجل لمحمد بن الحنفيّة: ما بال أبيك كان يرمي بك في مرام لا يرمي فيها الحسن و الحسين؟ قال: لأنّهما كانا خدّيه، و كنت يده، فكان يتوقّى بيده عن خدّيه[8] [9]

زهری گفت: مردی به محمد بن حنفیه گفت: چرا پدرت در نقاط خطر تو را می‌فرستاد و حسن و حسین را نمی‌فرستاد فرمود: آن‌ها، دو گونه‌ی علی بودند و من دست او، پس ایشان از دو گونه‌اش با دستش دفاع می‌کرد.

قال أبو عاصم النّبيل: صرع محمد بن الحنفيّة مروان يوم الجمل و جلس على صدره، فلمّا وفد على ابنه ذكّره بذلك، فقال: عفوا يا أمير المؤمنين، فقال: و الله ما ذكرت ذلك و أنا أريد أن أكافئك به‌[10] [11]

محمد بن حنفیه در روز جنگ جمل، مروان را به زمین زد و بر سینه‌ی او نشست، پس چون بر فرزند او وارد شد، آن را به او یاد آور شد، پس گفت: عفو کنید ای امیر المومنین، پس گفت: به خدا قسم آن را ذکر نکردم در حالی که اراده کردم که تو را به آن توبیخ کنم. البته ورود ابن الحنفیه بر عبدالملک و عذرخواهی او، بعید نیست که از مجعولات امویان باشد. شاهد آن مطلب ذیل است که خود ذهبی نقل می‌کند:

كتب عبد الملك بن مروان: من عبد الملك أمير المؤمنين إلى محمد بن علي. فلما نظر إلى عنوان الصحيفة قال: أنا لله و أنا إليه راجعون. الطلقاء و لعناء رسول الله. |. على منابر الناس. و الذي نفسي بيده إنها لأمور لم يقر قرارها.[12]

عبد الملک بن مروان نامه‌ای با این متن نوشت: از عبد الملک امیر المومنین به محمد بن علی. پس چون به عنوان نامه نظر انداخت گفت: انا لله و انا الیه راجعون. آزادشدگان و لعنت‌شدگان رسول الله | بر منابر مردم هستند و قسم به آن کسی که جانم در دست او است، آنچه که ما می‌بینیم عادی نیست، مسیر را عوض کردند.

ذهبی میگوید: چون معاویه به هلاکت رسید، امام حسین × و ابن زبیر به سوی مکه خارج شدند، و ابن حنفیه در مدینه اقامت داشت تا اینکه نزدیک شدن لشگر یزید در ایام حره را شنید پس به مکه رفت،

پس همراه ابن عباس در مکه بودند، پس چون یزید مُرد، ابن زبیر آن دو را به بیعت خود دعوت کرد، پس خودداری کردند تا اینکه همه‌ی بلاد برای او اجتماع کنند، پس بین آن‌ها شر واقع شد، و امر سخت شد تا آنجائی که از او ترسیدند، و این در حالی بود که همراه آن دو زنان و ذریه بود، پس آنان را زندانی کرد، و اذیت و آزار محمد بن حنفیه را ظاهر کرد، و دستور داد که همراه بنی هاشم در شعب ابی طالب در مکه باشند، و بر آنان نگهبانانی گماشت، و گفت: به خدا قسم یا بیعت یا شما را به آتش می‌سوزانم، پس ترسیدند.

سلیم ابو عامر گوید: پس ابن حنفیه را کنار زمزم محبوس دیدم، و مردم از دخول و ملاقات با او منع می‌کنند پس گفتم: حودم می‌روم با او صحبت می‌کنم پس گفتم: تو را با این مرد چه می‌باشد؟ گفت: مرا به بیعت خود می‌خواند. گفتم: من یکی از مسلمان‌ها هستم، اگر مردم تو را قبول کردند من هم قبول می‌کنم. از من این را قبول نکرد، ولی برو ببین ابن عباس چه می‌گوید؟ هر چه او گفت.

سلیم گوید رفتم به ابن عباس گفتم و او نابینا بود. به من گفت: تو کیستی؟ گفتم: یکی از انصارم گفت: وای بعضی از انصار از دشمن برای ما بدتر بودند. گفتم: نترس من از آن‌هائی هستم که تمام وجودشان برای شما است. گفت: چه می‌خواهی؟ گفتم: از ابن حنفیه برای تو خبر آوردم که نظر تو چیست؟

گفت: برو به او بگو: اطاعتش نکن تا چشمش کور شود و خواب راحت نبیند پس برگشتم و پیام او را به محمد بن حنفیه رساندم پس تصمیم گرفت ابن حنفیه که به طرف کوفه بیاید. مختار مطلع شد که این‌ها در زندانی سختی به سر می‌برند پس چهار هزار نفر را به فرماندهی ابو عبدالله جدلی

فرستاد و گفت: شنیدم که اینان زندان هستند و محکوم به اعدام می‌باشند. پس می‌روید؛ اگر دیدید بنی هاشم زنده هستند، آزادشان کن و با چهار هزار نیرو همراه آنان باش و از آن‌ها حمایت کن و هر دستوری هم داد اجرا کن و اگر شنیدی ابن زبیر آن‌ها را اعدام کرده، کاری به مکه نداشته باش، خودت را به ابن زبیر برسان و برای آل زبیر چیزی باقی نگذرائید.

800 نفر از نیروهای نخبه را انتخاب کرد و به فرماندهی عطیة بن سعد عوفی تا اینکه وارد مکه شدند پس تکبیر فرستادند، ابن زبیر شنید و فرار کرد. فورا وارد زندان شدیم، دیدیم ابن عباس و ابن حنفیه و اصحاب آن دو را که اطرافشان چوب بسیار بود که آن‌ها در هیزم گم بودند، هیزم‌ها به ارتفاع دیوارها بود که اگر آتشی به آن زده می‌شد دیگر استخوانی برای آن‌ها نمی‌ماند و کسی باقی نمی‌ماند پسر ابن عباس آمد هیزم‌ها را کنار بزند، دستش خونی شد.[13]

أخبرنا محمد بن عمر قال: حدثني عبد الله بن جعفر عن صالح بن كيسان عن الحسن بن محمد بن علي قال: لم يبايع أبي الحجاج. لما قتل ابن الزبير بعث الحجاج إليه فجاء فقال: قد قتل الله عدو الله. فقال ابن الحنفية: إذا بايع الناس بايعت. قال: و الله لأقتلنك! قال: أ و لا تدري أن لله في كل يوم ثلاثمائة و ستون لحظة في كل لحظة ثلاثمائة و ستون قضية؟ فلعله يكفيناك في قضية من قضاياه.

قال فكتب بذلك الحجاج إلى عبد الملك فأتاه كتابه فأعجبه. و كتب به إلى صاحب الروم. و ذلك أن صاحب الروم كتب إليه يهدده أنه قد جمع له جموعا كثيرة.

فكتب عبد الملك بذلك الكلام إلى صاحب الروم. و كتب: قد عرفنا أن محمدا ليس عنده خلاف و هو يأتيك و يبايعك فارفق به[14] [15]

حسن بن محمد بن علی گوید: پدرم با حجاج بیعت نکرد. چون ابن زبیر کشته شد، حجاج به سوی او فرستاد پس آمد پس گفت: دشمن خداوند کشته شد پس ابن حنفیه گفت: هنگامی که مردم بیعت کردند، بیعت می‌کنم. گفت: به خدا قسم تو را می‌کشم!

گفت: خداوند در هر روز سيصد و شصت نگاه دارد و در هر نظری سیصد و شصت قصه و قضیه اتفاق میافتد، امیدوارم خداوند عز و جل در یکی از این نظرها ما را از شر تو حفظ کند. حجاج جواب او را برای عبد الملک فرستاد، عبد الملک هم جواب را برای تهدید روم فرستاد.

و روى عمر بن شبة أيضا عن سعيد بن جبير قال‌ خطب عبد الله بن الزبير فنال من علي × فبلغ ذلك محمد بن الحنفية فجاء إليه و هو يخطب فوضع له كرسي فقطع عليه خطبته و قال يا معشر العرب شاهت الوجوه أ ينتقص علي و أنتم حضور إن عليا كان يد الله على أعداء الله و صاعقة من أمره أرسله على الكافرين و الجاحدين لحقه فقتلهم بكفرهم فشنئوه و أبغضوه و أضمروا له الشنف‌ و الحسد و ابن عمه ص حي بعد لم يمت فلما نقله الله إلى جواره و أحب له ما عنده أظهرت له رجال أحقادها و شفت أضغانها فمنهم من ابتز حقه و منهم من ائتمر به ليقتله و منهم من شتمه و قذفه بالأباطيل فإن يكن لذريته و ناصري دعوته دولة تنشر عظامهم و تحفر على أجسادهم و الأبدان منهم يومئذ بالية بعد أن تقتل الأحياء منهم و تذل رقابهم فيكون الله عز اسمه قد عذبهم بأيدينا و أخزاهم و نصرنا عليهم و شفا صدورنا منهم إنه و الله ما يشتم عليا إلا كافر يسر شتم رسول الله ص و يخاف أن يبوح به‌ فيكني بشتم علي × عنه أما إنه قد تخطت المنية منكم من امتد عمره و سمع قول رسول الله ص فيه لا يحبك إلا مؤمن و لا يبغضك إلا منافق‌ وَ سَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ‌ فعاد ابن الزبير إلى خطبته و قال عذرت بني الفواطم يتكلمون فما بال ابن أم حنيفة فقال محمد يا ابن أم رومان‌ و ما لي لا أتكلم و هل فاتني من الفواطم إلا واحدة و لم يفتني فخرها لأنها أم أخوي أنا ابن فاطمة بنت عمران بن عائذ بن مخزوم جدة رسول الله ص و أنا ابن فاطمة بنت أسد بن هاشم كافلة رسول الله ص و القائمة مقام أمه أما و الله لو لا خديجة بنت خويلد ما تركت في بني أسد بن عبد العزى عظما إلا هشمته ثم قام فانصرف‌[16]

خلاصه این جریان: هنگامی که عبدالله بن زبیر در سخنرانی به امیرالمؤمنین× دشنام و جسارت کرد. محمد بن حنفیه خود را به این جلسه رساند و حاضران را مخاطب قرار داده و فرمود: ای خاک بر صورت‌های شما باد. عجبا! در حضور شما به امیرالمؤمنین× جسارت می‌شود ولی ساکت هستید؟! سپس کمی از فضائل حضرت علی× را بیان کرد و با ابن زبیر درگیری لفظی شدیدی پیدا کرد و او را تهدید به مرگ کرد.

پس در عظمت و شخصیت محمد بن حنفیه جای هیچ تردیدی نیست و روایت شعیب از او نقل شده است که اگر روات قبل معتبر بودند، روایت را قبول می‌کردیم.


[1] أجوبة المسائل المُهَنّٰائية، العلامة الحلّی، ص38.
[2] . اسرار الشهادة، ص246.
[3] . تذکرة الشهداء، ص71.
[4] کامل مبرد، ج3، ص266.
[5] الكامل في اللغه والادب، محمد بن يزيد المبرد، ج، ص194.
[6] ربیع الابرار و نصوص الاخبار، ابوالقاسم زمخشری، ج3، ص325.
[7] . الفتوح، ج5، ص20.
[8] تاریخ اسلام، ج6، ص184.
[9] تاريخ الاسلام، الذهبي، شمس الدين، ج6، ص96، ط التوفيقيه.
[10] تاریخ اسلام، ج6، ص182.
[11] تاريخ الاسلام، الذهبي، شمس الدين، ج6، ص94، ط التوفيقيه.
[12] الطبقات الکبری، ابن سعد، ج5، ص81.
[13] . اخبرنا محمد بن عمر قال: حدثنا ربيعة بن عثمان و محمد بن عبد الله بن عبيد بن عمير و إسحاق بن يحيى بن طلحة و هشام بن عمارة عن سعيد بن محمد بن جبير بن مطعم و الحسين بن الحسن بن عطية العوفي عن أبيه عن جده و غيرهم أيضا قد حدثني قالوا: لما جاء نعي معاوية بن أبي سفيان إلى المدينة كان بها يومئذ الحسين بن علي و محمد ابن الحنفية و ابن الزبير. و كان ابن عباس بمكة. فخرج الحسين و ابن الزبير إلى مكة. و أقام ابن الحنفية بالمدينة حتى سمع بدنو جيش مسرف و أيام الحرة فرحل إلى مكة فأقام مع ابن عباس. فلما جاء نعي يزيد بن معاوية و بايع ابن الزبير لنفسه و دعا الناس إليه دعا ابن عباس و محمد ابن الحنفية إلى البيعة له فأبيا يبايعان له و قالا: حتى يجتمع لك البلاد و يتسق لك الناس. فأقاما على ذلك ما أقاما. فمره يكاشرهما و مرة يلين لهما و مرة يباديهما. ثم غلظ عليهما فوقع بينهم كلام و شر.فلم يزل الأمر يغلظ حتى خافا منه خوفا شديدا و معهما النساء و الذرية. فأساء جوارهم و حصرهم و آذاهم. و قصد لمحمد ابن الحنفية فأظهر شتمه و عيبه و أمره و بني هاشم أن يلزموا شعبهم بمكة. و جعل عليهم الرقباء و قال لهم فيما يقول: و الله لتبايعن أو لأحرقنكم بالنار. فخافوا على أنفسهم.قال سليم أبو عامر: فرأيت محمد ابن الحنفية محبوسا في زمزم و الناس يمنعون من الدخول عليه فقلت: و الله لأدخلن عليه. فدخلت فقلت: ما بالك و هذا الرجل؟ فقال: دعاني إلى البيعة فقلت إنما أنا من المسلمين فإذا اجتمعوا عليك فأنا كأحدهم. فلم يرض بهذا مني. فاذهب إلى ابن عباس فأقرئه مني السلام و قل يقول لك ابن عمك ما ترى؟ قال سليم: فدخلت على ابن عباس و هو ذاهب البصر فقال: من أنت؟ فقلت:أنصاري. فقال: رب أنصاري هو أشد علينا من عدونا. فقلت: لا تخف. أنا ممن لك كله. قال: هات. فأخبرته بقول ابن الحنفية فقال: قل له لا تطعه و لا نعمة عين إلا ما قلت. لا تزده عليه. فرجعت إلى ابن الحنفية فأبلغته ما قال ابن عباس. فهمّ ابن الحنفية أن يقدم إلى الكوفة و بلغ ذلك المختار فثقل عليه قدومه فقال: إن في المهدى علامة يقدم بلدكم هذا فيضربه رجل في السوق بالسيف لا تضره و لا تحيك فيه. فبلغ ذلك ابن الحنفية فأقام فقيل له: لو بعثت إلى شيعتك بالكوفة فأعلمتهم ما أنتم فيه. فبعث أبا الطفيل عامر بن واثلة إلى شيعتهم بالكوفة. فقدم عليهم فقال: أنا لا نأمن ابن الزبير على هؤلاء القوم. و أخبرهم بما هم فيه من الخوف. فقطع المختار بَعثاً إلى مكة فانتدب منهم أربعة آلاف. فعقد لأبي عبد الله الجدلي عليهم و قال له:سر فإن وجدت بني هاشم الحياة فكن لهم أنت و من معك عضدا و انفذ لما أمروك به. و إن وجدت ابن الزبير قد قتلهم فاعترض أهل مكة حتى تصل إلى ابن الزبير ثم لا تدع من آل الزبير شفرا و لا ظفرا. و قال: يا شرطة الله لقد أكرمكم الله بهذا المسير و لكم بهذا الوجه عشر حجج و عشر عمر. و سار القوم و معهم السلاح حتى أشرفوا على مكة فجاء المستغيث: اعجلوا فما أراكم تدركونهم. فقال الناس: لو أن أهل القوة عجلوا. فانتدب منهم ثمانمائة رأسهم عطية بن سعد بن جنادة العوفي حتى دخلوا مكة فكبروا تكبيرة سمعها ابن الزبير فانطلق هاربا حتى دخل دار الندوة. و يقال بل تعلق بأستار الكعبة و قال: أنا عائذ الله.قال عطية: ثم ملنا إلى ابن عباس و ابن الحنفية و أصحابهما في دور قد جمع لهم الحطب فأحيط بهم حتى بلغ رؤوس الجدر لو أن نارا تقع فيه ما رثي منهم أحد حتى تقوم الساعة. فأخرناه عن الأبواب. و عجل علي بن عبد الله بن عباس. و هو يومئذ رجل. فأسرع في الحطب يريد الخروج فأدمى ساقيه‌. (.تاریخ اسلام، ج5، ص185- الطبقات الکبری، ج5، ص75)
[14] الطبقات الکبری، ابن سعد، ج5، ص82.
[15] ربيع الأبرار و نصوص الأخبار، ابو القاسم محمود بن عمر الزمخشري، ج2، ص88.
[16] شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد، ج‌4، ص62.