مقدمهبحث ما راجع به روایت بشر نخاس
در ارتباط با جریان اسارت مادر حضرت مهدی × و خریداری شدن
ایشان توسط بشر به امر امام هادی × است.
روایت بشر نخاس، از
روایاتی است که اشکالات سندی و دلالی به آن وارد شده است.
اشکالات سندی را متعرض میشویم که ممکن است به ضعف بعضی
از افراد و یا مجهول بودن بعضی از آن ها، منتهی شویم. اما
در مورد اشکالات دلالی، بعضی از آن موارد را مرحوم تستری در
قاموس مطرح کرده اند که ما در مقام جواب هستیم و تعدادی از آن اشکالات
را هم، جناب صدر بیان نموده اند که خودشان در مقام جواب برآمده و
گویا، بعضی از آن موارد را میخواهند، قبول نمایند که إن
شاء الله آنها را هم، جواب میدهیم.
اشکال مرحوم تستری، این
بود که مفاد روایت بشر نخاس با روایات دیگر، معارض است. طبق
روایت بشر، مادر امام زمان، جزء اسرای روم بودند که امام هادی
ایشان را خریداری کرد، درحالیکه، روایت معارضش این
است که ایشان کنیز حضرت حکیمه و در خانه حکیمه بوده و در
آن جا، بزرگ شده است.
ما در مقام جواب اشکال تستری،
بیان کردیم که:
اولا:
دو روایت با هم تعارض ندارند. در روایت بشر، امده است که امام
هادی × به حکیمه فرمودند: نرجس را به خانه خودت ببرو فرائض و سنن را
به وى بياموز و نرجس، مدتها در خانه حکیمه بود به گونه ای که همه
میگفتند، او جاریه حکیمه است.
ثانیا: روایت معارض، از
نظر سندی تمام نیست تا تعارض ثابت باشد؟ ضمن اینکه اگر به فرض
هم روایت بشر، معارض داشته باشد، باز روایت بشر، ترجیح دارد
زیرا موید دارد. موید روایت بشر، روایت
الغیبة نعمانی است که ازامام زمان، تعبیر به «ابن سبیه»
شده است.
روایت مویدی که از
نعمانی نقل کردیم، اینگونه بود:
متن روایت«أخبرنا أحمد بن محمد بن سعيد
قال حدثنا علي بن الحسن التيملي قال حدثنا محمد و أحمد ابن االحسن عن أبيهما عن ثعلبة
بن ميمون عن يزيد بن أبي حازم قال: خرجت من الكوفة فلما قدمت المدينةدخلت على أبي
عبدالله ع فسلمت عليه فسألنيه لصاحبك أحدفقلت نعم فقال أكنتم تتكلمونقلت نعم صحبني
رجل من المغيرية قال فماكان يقول قلت كاني زعم أن محمد بن عبدالله بن الحسن هو القائم
والدليل على ذلك أن اسمه اسم النبي ص واسم أبيه اسم أبي النبي فقلت له في الجواب إن
كنت تأخذ بالأسماءفهوذا فيولد الحسين محمد بن عبدالله بن علي فقال لي إن هذا
ابن أمة يعني محمد بن عبدالله بن علي وهذا ابن مهيرة يعني محمد بن عبدالله بن الحسن
بن الحسن فقال أبوعبدالله ع فمارددت عليه فقلت ماكان عندي شيء أرد عليه فقال أو
لم تعلموا أنه
ابنُ
سَبِية يعني القائم ع»[1]روایت، از يزيد بن أبي حازم است.
در متن روایت، صحبت از دو نفری شد که ادعای مهدویت کرده
بودند. این دو نفر عبارتند از: 1- محمد بن عبدالله بن علی بن
حسین (معروف به أرقط) و 2- محمد بن عبدالله بن الحسن (معروف به المخنق).
حالا که بحث به اینجا
منتهی شد و چون بحث ما، مهدویت است، گفتیم که در مورد
ادعای مهدویت ایشان، صحبت نماییم.
بیان طبرسی در
إعلام الورى بأعلام الهدى مرحوم طبرسی در مورد محمد بن
عبدالله بن الحسن (معروف به المخنق)، روایتی را نقل میکند.
محمد بن عبد
الله بن الحسن، کسی است که
مغیریه از او حمایت کردند. او، رسما، ادعای مهدویت
کرد. اما متن روایت:
«
و ذكر ابن جمهور
العمي في كتاب الواحدة قال حدث أصحابنا أن محمد بن عبد الله بن الحسن بن الحسن قال
لأبي عبد الله و الله إني لأعلم منك و أسخى منك و أشجع منك فقال أما ما قلت إنك
أعلم مني فقد أعتق جدي و جدك ألف نسمة من كد يده فسمهم لي و إن أحببت أن أسميهم لك
إلى آدم فعلت و أما ما قلت إنك أسخى مني فو الله ما بت ليلة و لله علي حق يطالبني
به و أما ما قلت إنك أشجع مني فكأني أرى رأسك و قد جيء به و وضع على حجر [جحر] الزنابير
يسيل منه الدم إلى موضع كذا و كذا قال فصار إلى أبيه فقال يا أبت كلمت جعفر بن محمد
بكذا فرد علي كذا فقال أبوه يا بني آجرني الله فيك إن جعفرا أخبرني أنك صاحب حجر [جحر]
الزنابير»
[2]ابن جمهور عمى در كتاب واحده روايت
كرده كه محمد بن عبد اللَّه به حضرت صادق × گفت:
به خداوند سوگند! من از تو داناتر و شجاع تر و سخي تر هستم، امام × فرمود: اما اينكه گفتى؛ من از تو داناتر هستم، جد
من و تو هزار بنده از دسترنج خود خريد و آزاد كرد اگر ميدانى نام هاى آنها را
بگو، و اگر ميل دارى من نام هاى آنها را براى تو بازگو كنم. و اين كه گفتى من از
تو سخي تر هستم، به خداوند سوگند شبى به خواب نرفتهام كه در آن حقى از طرف خداوند
در گردنم مانده باشد. و اما اينكه گفتى من از تو شجاعتر ميباشم من مىبينم سرت
را از بدن جدا كردهاند و در كنار لانه زنبور نهادهاند، در حالى كه از وى خون ميريزد،
محمد نزد پدرش رفت و جريان را با وى در ميان گذاشت پدرش گفت خداوند مرا در مرگ تو
پاداش دهد، من از وى شنيدم كه سرت را در لانه زنبوران خواهند گذاشت.
بیان مرحوم
کلینی در مورد جریان محمد بن عبدالله بن الحسن جریان محمد بن عبدالله بن الحسن
در کافی شریف به تفصیل مطرح شده است. وقتى با محمد بن عبد الله
بن حسن به عنوان مهدى بيعت شد پدرش - نوه دختری امام حسین و امام
سجاد، دایی وی است – برای او رایزنی میکرد.
عبدالله (پدر محمد)، چند جلسه به محضر امام صادق جهت گرفتن
تاییدیه برای پسرش، رفت و آمد داشت. امام او را از اين
كار بازمىداشت و میفرمود: این کار برای تو و
علویین عاقبتی ندارد و در جلسه سوم با تندی، امام را ترک
میکند و به امام صادق × میگوید حکومت ما که همه جا راگرفت،
شما تبعیت میکنید. وقتی خبر آنها به حکومت بغداد
میرسد، آنها را با اهانت و خواری، اعدام میکنند. بعد از
اعدام پدر، فرزندش (محمد) به امام صادق اصرار میکند که من مهدی هستم
و تو باید با من بیعت نمایی. اصل این جریان را را مادر
بزرگ همین محمد (خدیجه) و تتمه جریان آن را نوه همین
خدیجه (برادر محمد و پسر عبدالله که خودش هم در رایزنی بود
وامام او را نصیحت کرد) نقل میکند و حضرت خدیجه در یک
جلسه ای به عنوان استهزاء به محمد میگوید:« این
مهدی ما است»
[3]متن روایت«بَعْضُ أَصْحَابِنَا عَنْ
مُحَمَّدِ بْنِ حَسَّانَ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ رَنْجَوَيْهِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ
بْنِ الْحَكَمِ الْأَرْمَنِيِ عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ إِبْرَاهِيمَ بْنِ
مُحَمَّدٍ الْجَعْفَرِيِّ قَالَ أَتَيْنَا خَدِيجَةَ بِنْتَ عُمَرَ بْنِ عَلِيِّ
بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ ع نُعَزِّيهَا بِابْنِ
بِنْتِهَا فَوَجَدْنَا عِنْدَهَا مُوسَى بْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ
فَإِذَا هِيَ فِي نَاحِيَةٍ قَرِيباً مِنَ النِّسَاءِ فَعَزَّيْنَاهُم... فَأَقَمْنَا
عِنْدَهَا حَتَّى كَادَ اللَّيْلُ أَنْ يَجِيءَ... ثُمَّ خَرَجْنَا فَغَدَوْنَا
إِلَيْهَا غُدْوَةً فَتَذَاكَرْنَا عِنْدَهَا اخْتِزَالَ مَنْزِلِهَا مِنْ دَارِ
أَبِي عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ فَقَالَ هَذِهِ دَارٌ تُسَمَّى
دَارَ السَّرِقَةِ » عبدالله
بن ابراهيم بن محمد جعفرى روايت كرده است كه گفت: به نزد خديجه - دختر عمر بن على
بن حسين بن على بن ابى طالب عليهم السلام- رفتيم تا او را در باب پسر دخترش تعزيت
دهيم (چون از دنیا رفته بود) پس موسى بن عبدالله بن حسن مثنى را در منزل او
يافتيم و ديديم كه خديجه در گوشهاى نزديك مجلس زنانه نشسته است... ما نزد خديجه
بوديم تا شب نزديك شد... و باز فردا خدمت او رفتيم و با او در باره اين كه خانه
خود را از خانه ابى عبد الله جعفر بن محمد (امام صادق) جدا كرده صحبت كرديم. موسى
بن عبد الله كه حاضر صحبت بود، گفت: اين خانه را دار السرقه گويند.
فَقَالَتْ هَذَا مَا
اصْطَفَى مَهْدِيُّنَا تَعْنِي مُحَمَّدَ بْنَ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ الْحَسَنِ
تُمَازِحُهُ بِذَلِكَ فَقَالَ مُوسَى بْنُ عَبْدِ اللَّهِ وَ اللَّهِ
لَأُخْبِرَنَّكُمْ بِالْعَجَبِ رَأَيْتُ أَبِي رَحِمَهُ اللَّهُ لَمَّا أَخَذَ فِي
أَمْرِ مُحَمَّدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ وَ أَجْمَعَ عَلَى لِقَاءِ أَصْحَابِهِ
فَقَالَ لَا أَجِدُ هَذَا الْأَمْرَ يَسْتَقِيمُ إِلَّا أَنْ أَلْقَى أَبَا عَبْدِ
اللَّهِ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ فَانْطَلَقَ وَ هُوَ مُتَّكٍ عَلَيَّ
فَانْطَلَقْتُ مَعَهُ حَتَّى أَتَيْنَا أَبَا عَبْدِ اللَّهِ ع فَلَقِينَاهُ
خَارِجاً يُرِيدُ الْمَسْجِدَ فَاسْتَوْقَفَهُ أَبِي وَ كَلَّمَهُ پس
خديجه گفت كه: اين، چيزى است كه مهدى ما اختیار کرده است. (و مقصودش از
مهدى، محمد بن عبدالله بن حسن مثنى- نوه
امام مجتبى علیهم السلام - بود، و به اين مهدى گفتن، با او مزاح
مىكرد زیرا او ادعای مهدویت کرده بود.) و موسى بن عبدالله گفت:
به خدا سوگند كه شما را به چيز عجيبى خبر مىدهم. (موسی برادر محمد بن
عبدالله است که از این جا به بعد، او راوی جریان است). پدرم-
رحمه الله- را ديدم در هنگامى كه شروع كرده بود در تدارك و تهيه اسباب خروج
برادرم، - محمد بن عبدالله- و عزم كرد كه اصحاب خويش را ملاقات كند، پس گفت كه
نمىتوانم مهدویت پسرم را تثیبت نمایم، مگر آن كه ابو عبدالله
جعفر بن محمد را ملاقات كنم. بعد از آن، پدرم روانه شد در حالتى كه تكيه بر من زده
بود. با او رفتم تا به نزد امام جعفر صادق × آمديم، آن حضرت را ملاقات كرديم، در
حالى كه از خانه بيرون آمده بود و اراده رفتن به مسجد داشت.پدرم او را از رفتن،
نگه داشت و با او در این موضوع – مهدویت فرزندش- سخن گفت.
فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ
اللَّهِ ع لَيْسَ هَذَا مَوْضِعَ ذَلِكَ نَلْتَقِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ فَرَجَعَ
أَبِي مَسْرُوراً ثُمَّ أَقَامَ حَتَّى إِذَا كَانَ الْغَدُ أَوْ بَعْدَهُ
بِيَوْمٍ انْطَلَقْنَا حَتَّى أَتَيْنَاهُ فَدَخَلَ عَلَيْهِ أَبِي وَ أَنَا
مَعَهُ فَابْتَدَأَ الْكَلَامَ ثُمَّ قَالَ لَهُ فِيمَا يَقُولُ قَدْ عَلِمْتَ
جُعِلْتُ فِدَاكَ أَنَّ السِّنَّ لِي عَلَيْكَ وَ أَنَّ فِي قَوْمِكَ مَنْ هُوَ
أَسَنُّ مِنْكَ وَ لَكِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ قَدْ قَدَّمَ لَكَ فَضْلًا
لَيْسَ هُوَ لِأَحَدٍ مِنْ قَوْمِكَ وَ قَدْ جِئْتُكَ مُعْتَمِداً لِمَا أَعْلَمُ
مِنْ بِرِّكَ وَ أَعْلَمُ فَدَيْتُكَ أَنَّكَ إِذَا أَجَبْتَنِي لَمْ يَتَخَلَّفْ
عَنِّي أَحَدٌ مِنْ أَصْحَابِكَ وَ لَمْ يَخْتَلِفْ عَلَيَّ اثْنَانِ مِنْ
قُرَيْشٍ وَ لَا غَيْرِهِمْ حضرت صادق × به پدرم گفت كه:«اينجا،
جاى اين نوع سخنان نيست. انشاءالله تعالى يكديگر را ملاقات خواهيم كرد».و پدرم
شاد و خوشحال برگشت، و ماند تا چون صبح شد، يا يك روز بعد از آن رفتيم، تا به نزد
آن حضرت آمديم. پدرم بر او داخل شد و من با او بودم و آغاز سخن گفتن نمود، و در
بين آنچه به آن حضرت مىگفت، اين بود كه گفت: تو مىدانى فداى تو گردم، كه مرا بر
تو زيادتى سن هست، [ از همان اول قصد بر کوچک کردن امام صادق × رادارد] و به حسب
سال از تو بزرگترم، و در ميان خويشان تو، كسى هست كه سالش از تو بيشتر است، وليكن
خداى عزوجل براى تو فضيلتى را پيش داشته كه هيچيك از قوم تو را آن فضيلت نيست، و
به نزد تو آمدهام و اعتماد بر تو دارم، به جهت آنچه از نيكى تو مىدانم فداى تو
گردم، كه تو چون مرا اجابت كنى و بيعت نمايى، زیرا كسى از اصحاب تو از من
تخلف نمىكند، و دو كس از قريش و غير ايشان بر من اختلاف نمىنمايند.
«فَقَالَ لَهُ أَبُو
عَبْدِ اللَّهِ ع إِنَّكَ تَجِدُ غَيْرِي أَطْوَعَ لَكَ مِنِّي وَ لَا حَاجَةَ
لَكَ فِيَّ فَوَ اللَّهِ إِنَّكَ لَتَعْلَمُ أَنِّي أُرِيدُ الْبَادِيَةَ أَوْ
أَهُمُّ بِهَا فَأَثْقُلُ عَنْهَا وَ أُرِيدُ الْحَجَّ فَمَا أُدْرِكُهُ إِلَّا
بَعْدَ كَدٍّ وَ تَعَبٍ وَ مَشَقَّةٍ عَلَى نَفْسِي فَاطْلُبْ غَيْرِي وَ سَلْهُ
ذَلِكَ وَ لَا تُعْلِمْهُمْ أَنَّكَ جِئْتَنِيامام صادق × فرمود: تو مطيعتر از مرا
ميتوانى پيدا كنى و به من نيازى ندارى.. [اگر این تعبیر درست باشد: برو
این دام بر مرغی دگر نه، که عنقا را بلند است آشیانه]، به خدا
كه تو ميدانى من آهنگ رفتن بيابان ميكنم و يا تصميم آن را ميگيرم (ولى بواسطه
ضعف و ناتوانى) سنگينى ميكنم و بتأخير مياندازم و نيز قصد رفتن حج ميكنم و جز
با خستگى و رنج و سختى بآن نميرسم. به فكر ديگران باش و از آنها بخواه و به
ايشان مگو كه نزد من آمده اى [ تا برایت موجب درد سر نشود]
فَقَالَ لَهُ النَّاسُ
مَادُّونَ أَعْنَاقَهُمْ إِلَيْكَ وَ إِنْ أَجَبْتَنِي لَمْ يَتَخَلَّفْ عَنِّي
أَحَدٌ وَ لَكَ أَنْ لَا تُكَلَّفَ قِتَالًا وَ لَا مَكْرُوهاً قَالَ وَ هَجَمَ
عَلَيْنَا نَاسٌ فَدَخَلُوا وَ قَطَعُوا كَلَامَنَا فَقَالَ أَبِي جُعِلْتُ فِدَاكَ
مَا تَقُولُ فَقَالَ نَلْتَقِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ فَقَالَ أَ لَيْسَ عَلَى مَا
أُحِبُّ فَقَالَ عَلَى مَا تُحِبُّ إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنْ إِصْلَاحِكَ » پدرم به حضرت گفت كه: مردم گردنهاى
خويش را به سوى تو كشيدهاند و اگر تو مرا اجابت كنى، كسى از من تخلف نمىكند، و
براى تو اين را، قرار مىدهيم كه تو را مكلف به جنگ و جهاد و كار ناخوشى نسازيم.
موسى مىگويد كه: ناگاه گروهى بر سر ما هجوم آوردند و داخل شدند و سخن ما را قطع
كردند. بعد از آن، پدرم گفت: فداى تو گردم، چه مىگويى؟ فرمود كه: «ان شاء الله
تعالى با هم ملاقات خواهيم كرد». پدرم گفت كه: آيا چنين نيست كه اين ملاقات به
وضعى باشد كه من دوست مىدارم؟ حضرت فرمود: «به وضعى است كه تو دوست مىدارى، ان
شاء الله تعالى از اصلاح تو».
«ثُمَّ انْصَرَفَ حَتَّى
جَاءَ الْبَيْتَ فَبَعَثَ رَسُولًا إِلَى مُحَمَّدٍ فِي جَبَلٍ بِجُهَيْنَةَ
يُقَالُ لَهُ الْأَشْقَرُ عَلَى لَيْلَتَيْنِ مِنَ الْمَدِينَةِ فَبَشَّرَهُ وَ
أَعْلَمَهُ أَنَّهُ قَدْ ظَفِرَ لَهُ بِوَجْهِ حَاجَتِهِ وَ مَا طَلَبَ ثُمَّ
عَادَ بَعْدَ ثَلَاثَةِ أَيَّامٍ فَوُقِّفْنَا بِالْبَابِ وَ لَمْ نَكُنْ نُحْجَبُ
إِذَا جِئْنَا فَأَبْطَأَ الرَّسُولُ ثُمَّ أَذِنَ لَنَا فَدَخَلْنَا عَلَيْهِ
فَجَلَسْتُ فِي نَاحِيَةِ الْحُجْرَةِ وَ دَنَا أَبِي إِلَيْهِ فَقَبَّلَ رَأْسَهُ
ثُمَّ قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَدْ عُدْتُ إِلَيْكَ رَاجِياً مُؤَمِّلًا قَدِ
انْبَسَطَ رَجَائِي وَ أَمَلِي وَ رَجَوْتُ الدَّرْكَ لِحَاجَتِي» بعد از آن، پدرم برگشت تا به خانه آمد،
و قاصدى را به سوى برادرم، محمد، فرستاد در كوهى كه در جهينه بود- و آن را اشقر
مىگفتند- و آن كوه دو شب تا مدينه، راه بود و بشارت داد او را و به او اعلام نمود
كه براى او به طريقهاى كه مىخواست، و به آنچه طالب آن بود، ظفر يافت. پدرم بعد
از سه روز به نزد حضرت صادق × برگشت پس بر در خانه ايستاديم، و پيش از اين، چون
مىآمديم كسى ما را منع نمىكرد، و قاصدى كه به اندرون فرستاده بوديم، دير كرد،
بعد از آن ما را رخصت دادند و بر آن حضرت داخل شديم. [این جلسه سوم است که اولین
بار دم در بود و جلسه دوم که مردم آمدند جلسه تمام شد این جلسه سوم است ] و
من در گوشه حجره نشستم و پدرم با آن حضرت نزديك شد، و سر او را بوسيد و گفت: فداى
تو گردم، به سوى تو باز گشتهام، د ر حالیکه اميدوار و آرزومندم و اميد و
آرزويم گشايشى به هم رسانيده، و اميد دارم كه حاجت خود را دريابم.
فَقَالَ لَهُ أَبُو عَبْدِ
اللَّهِ ع يَا ابْنَ عَمِّ إِنِّي أُعِيذُكَ بِاللَّهِ مِنَ التَّعَرُّضِ لِهَذَا
الْأَمْرِ الَّذِي أَمْسَيْتَ فِيهِ وَ إِنِّي لَخَائِفٌ عَلَيْكَ أَنْ يَكْسِبَكَ
شَرّاً فَجَرَى الْكَلَامُ بَيْنَهُمَا حَتَّى أَفْضَى إِلَى مَا لَمْ يَكُنْ
يُرِيدُ وَ كَانَ مِنْ قَوْلِهِ بِأَيِّ شَيْءٍ كَانَ الْحُسَيْنُ أَحَقَّ بِهَا
مِنْ الْحَسَنِ حضرت صادق × به پدرم فرمود كه: «اى پسر
عمو، به درستى كه تو را به خدا پناه مىدهم از متعرض شدن اين امرى كه شب را به روز
آوردهاى و در فكر آن بودى، و من بر تو ترسانم كه اين امر، موجب حصول ناخوشى و بدى
باشد براى تو و در ميان حضرت و پدرم سخنان رد و بدل شد، تا آنكه به جايى كشيد كه
پدرم نمىخواست كه به آنجا برسد، و از جمله سخنان پدرم اين بود كه: به چه چيز امام
حسين از امام حسن به امامت سزاوارتر بود [ كه بايد اولاد او امام باشند و اولاد
امام حسن، امام نباشند؟ چرا امامت در نسل امام حسین باشد و چرا در امام حسن
نباشد؟]
فَقَالَ أَبُو عَبْدِ
اللَّهِ ع رَحِمَ اللَّهُ الْحَسَنَ وَ رَحِمَ الْحُسَيْنَ وَ كَيْفَ ذَكَرْتَ هَذَا
قَالَ لِأَنَّ الْحُسَيْنَ ع كَانَ يَنْبَغِي لَهُ إِذَا عَدَلَ أَنْ يَجْعَلَهَا
فِي الْأَسَنِّ مِنْ وُلْدِ الْحَسَنِ فامام صادق × فرمود: خدا رحمت كند حسن
را و رحمت كند حسين را، براى چه اين سخن، به ميان آوردى؟ پدرم گفت زيرا اگر حسين ×
عدالت ميورزيد، سزاوار بود امامت را در بزرگترين فرزند امام حسن × قرار دهد.
[اصلا ایشان امامت را قبول ندارد فکر میکند که امامت را امام
حسین ع به امام زین العابدین داده است.]
«َقَالَ أَبُو عَبْدِ
اللَّهِ ع إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى لَمَّا أَنْ أَوْحَى إِلَى مُحَمَّدٍ
ص أَوْحَى إِلَيْهِ بِمَا شَاءَ وَ لَمْ يُؤَامِرْ أَحَداً مِنْ خَلْقِهِ وَ
أَمَرَ مُحَمَّدٌ ص عَلِيّاً ع بِمَا شَاءَ فَفَعَلَ مَا أُمِرَ بِهِ وَ لَسْنَا
نَقُولُ فِيهِ إِلَّا مَا قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص مِنْ تَبْجِيلِهِ وَ
تَصْدِيقِهِ فَلَوْ كَانَ أَمَرَ الْحُسَيْنَ أَنْ يُصَيِّرَهَا فِي الْأَسَنِّ
أَوْ يَنْقُلَهَا فِي وُلْدِهِمَا يَعْنِي الْوَصِيَّةَ لَفَعَلَ ذَلِكَ
الْحُسَيْنُ وَ مَا هُوَ بِالْمُتَّهَمِ عِنْدَنَا فِي الذَّخِيرَةِ لِنَفْسِهِ وَ
لَقَدْ وَلَّى وَ تَرَكَ ذَلِكَ وَ لَكِنَّهُ مَضَى لِمَا أُمِرَ بِهِ وَ هُوَ
جَدُّكَ وَ عَمُّكَ- فَإِنْ قُلْتَ خَيْراً فَمَا أَوْلَاكَ بِهِ وَ إِنْ قُلْتَ
هُجْراً فَيَغْفِرُ اللَّهُ لَكَ»[4]امام صادق فرمود: «به درستى كه خداى
تبارك و تعالى به سوى محمد صلى الله عليه و آله، آنچه را كه خواست خودش بود،
وحی فرمود و با هيچيك از خلق خود مشورت نفرمود، و محمد صلّى اللَّه عليه و
آله على × را به آنچه خواست، دستور داد و او هم، چنانچه دستور داشت عمل كرد، ما در
باره على نگوئيم، جز همان بزرگداشت و تصديقى را كه رسول خدا صلّى اللَّه عليه و
آله فرموده است، اگر حسين دستور ميداشت كه به بزرگسال تر وصيت كند يا آنكه امامت
را ميان فرزندان خود و امام حسن نقل و انتقال دهد عمل ميكرد، او نزد ما متهم نيست
كه امامت را براى خود ذخيره كرده باشد، در صورتى كه او ميرفت و امامت را ميگذاشت.
او بآنچه مأمور بود، رفتار كرد، و او (از طرف مادرت) جد تو و (از طرف پدرت) عموى
توست، اگر نسبت به او خوب گوئى، چقدر براى تو شايسته است، و اگر زشت گوئى خدا ترا
بيامرزد.