درس تفسیر آیت الله سبحانی

92/04/30

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: تفسیر سوره یس

إِن كَانَتْ إِلَّا صَيْحَةً وَاحِدَةً فَإِذَا هُمْ خَامِدُونَ ﴿٢٩﴾ يَا حَسْرَ‌ةً عَلَى الْعِبَادِ مَا يَأْتِيهِم مِّن رَّ‌سُولٍ إِلَّا كَانُوا بِهِ يَسْتَهْزِئُونَ ﴿٣٠﴾ أَلَمْ يَرَ‌وْا كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ أَنَّهُمْ إِلَيْهِمْ لَا يَرْ‌جِعُونَ ﴿٣١﴾ وَإِن كُلٌّ لَّمَّا جَمِيعٌ لَّدَيْنَا مُحْضَرُ‌ونَ ﴿٣٢﴾ وَآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ ﴿٣٣﴾ وَجَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نَّخِيلٍ وَأَعْنَابٍ وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ ﴿٣٤﴾ لِيَأْكُلُوا مِن ثَمَرِ‌هِ وَمَا عَمِلَتْهُ أَيْدِيهِمْ أَفَلَا يَشْكُرُ‌ونَ ﴿٣٥﴾ سُبْحَانَ الَّذِي خَلَقَ الْأَزْوَاجَ كُلَّهَا مِمَّا تُنبِتُ.

هدف از داستان اصحاب قریه

حال که داستان اصحاب قریه تمام شد، باید دانست که مسلماً خداوند از گفتن این داستان یک هدف و نظری دارد، زیرا قرآن کتاب قصه و داستان نیست تا مردم را به وسیله داستان های خودش سرگرم کند، بلکه کتاب عبرت، درس و نکته است، داستان اینها را که گفت، این جمعی که با انبیا یا با آن مرد مؤمن چه کردند، و خدا عذاب خودش را بر آنها فرستاد،‌حالا می‌خواهد نتیجه گیری کند و لذا می‌فرماید:‌ «أَلَمْ يَرَ‌وْا» ضمیر « يَرَ‌وْا» به کلمه‌ی «العباد» که بیان شد بر می‌گردد:« يَا حَسْرَ‌ةً عَلَى الْعِبَادِ».«أَلَمْ يَرَ‌وْا» آیا بندگان من نمی‌بینند، ندیده‌اند؟ مسلماً ندیده‌اند« كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ».

قبل از اینها نسلهایی را هلاک کردیم، البته «أَلَمْ يَرَ‌وْا» در اینجا معنای ماضی دارد،«أَلَمْ يَرَ‌وْا» آیا این مردم قریة ندیدند که قبل از اینها قوم عاد، ثمود و نوح را هلاک کردیم،آیا ‌اینها ندیدند؟ چرا از آنها عبرت نگرفتند؟ این بندگان هلاک شده چرا ندیدند،‌چرا عبرت نگرفتند از آن اقوامی که عذاب ما بر آنها نازل شده بود و آنها را از بین برده است، چرا از آنها عبرت نگرفتند«أَلَمْ يَرَ‌وْا، كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ».

بررسی واژه قرن و قرون

کلمه‌ی «قرون» جمع قرن است، قرن در لغت قرآن به معنای نسل است، هر نسلی را می‌گویند:« قرن».

اما در اصطلاح علما قرن به هر صد سال می‌گویند،ولی این اصطلاح علماست.

اما در اصطلاح قرآن، قرن به معنای نسل بشر است، هر بشری یک نسلی دارد، این نسل از بین می‌رود و نسل دیگر جایگزین آن می‌شود، قرون در اینجا به معنای نسل است و امثال،«أَلَمْ يَرَ‌وْا« كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ».

آیا این بدخت برگشته ها ندیدند که: «كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ» یعنی جمعیت ها، اگر دیدند بودند وعبرت گرفته بودند هرگز به چنین سرنوشتی دچار نمی‌شدند.

«أَلَمْ يَرَ‌وْا، كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ أَنَّهُمْ»،یعنی قوم عاد و قوم ثمود .

« إِلَيْهِمْ لَا يَرْ‌جِعُونَ » به این بندگان «لَا يَرْ‌جِعُونَ » هرکه رفت، رفت، یعنی دیگر برگشتی برای او نیست،‌اگر این جمعیت از داستان عاد و ثمود عبرت گرفته بودند، عذاب ما بر آنها نازل نمی‌ شد، ضمیر «أَنَّهُمْ» به کلمه‌ی «قرون» بر می‌گردد،ضمیر « إِلَيْهِمْ » به کلمه‌ی «العباد» بر می‌گردد، که معنای آیه این می‌شود: «أَلَمْ يَرَ‌وْا» آیا این بندگانی که هالک شدند، ندیدند که: كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ نسلها «أَنَّهُمْ» یعنی ‌این قرون، به این عباد «لَا يَرْ‌جِعُونَ »

پس تا اینجا معنای آیه روشن شد.

بحث ضمنی

لازم است که من در اینجا یک بحث ضمنی کنم، حتماً برای همه آقایان مفید است، کلمه ی «قرن» در قرآن به معنای نسل است، مثلاً می‌گویند که پیغمبر اکرم چنین فرموده:«خَيْرُ الْقُرُونِ قَرْنِي، ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ ، ثُمَّ الَّذِينَ يَلُونَهُمْ »

بهترين مردم، مردم زمان من هستند، سپس مردمي كه پس از آنان مي‌آيند، سپس مردمي كه بعد از آن گروه مي‌آيند».[1]

‌می‌فرماید بهترین قرن ها زمان من است،‌سپس زمانی که پیوسته به این است، سپس زمانی که به آن پیوسته است،سه قرن، «قرن» در این حدیث به معنای زمان است،«‌خیر القرون» ، یعنی بهترین زمان ها، «قرنی» زمان من است، ثمّ الذی یلون، زمان بعدی، «ثمّ الذی یلونهم»، می‌گویند قرن در این روایت به معنای زمان است، این سه قرن مقیاس شرک و توحید است، مقیاس بدعت و سنت است.

تکیه وهابیها و ابن تیمیه بر این حدیث

‌ابن تیمیه و سایر و سایر وهابیها روی این حدیث تکیه می‌کنند که پیغمبر اکرم فرمود، : «خیر القرون قرنی ثمّ الذی یلونهم، ثمّ الذی یلونم»، سه قرن و هر قرنی را هم یکصد سال می‌گیرند و می‌گویند سیصد سال اول اسلام، قرنها درخشان اسلامی است، هرچه در آن زمان بوده سنت است، هرچه از آن سیصد سال بگذرد، بدعت است.

نقد این حدیث

اولاً، در این حدیث بحث است که آیا پیغمبر اکرم آن را فرموده یا نه؟ خودش قابل بحث است، شکی نیست که بهترین قرن ها قرن پیغمبر اکرم است،‌چون وجود پیغمبر معصوم مسلماً بهترین قرنهاست، اما آیا بعد از قرن پیغمبر اکرم،‌قرن دوم هم بهترین قرنهاست، در حالی که در قرن بعدی، داستان کربلا پیش آمد،داستان حرّة در مدینه رخ داد، سه شبانه روز ارتش شام دختران آنجا را برای سپاه خود مباح کردند، با این وجود، چطور می‌توان گفت که بهترین قرن است، امیر مومنان کشته شد، سه جنگ میان علی و دیگران رخ داد، چگونه بگوییم «ثمّ الذی یلونهم»، زمان پیغمبر اکرم را قبول داریم که بهترین زمانهاست، آنهم بخاطر وجود پیغمبر اکرم،و الا منهای وجود پیغمبر اکرم، نمی‌شود گفت که بهترین قرن است، اما قرن بعدی بگوییم بهترین قرون است، در بهترین قرون، خلیفه را در مدینه کشتند، بعداً امیر المومنان را در مسجد به شهادت رساندند، سه جنگ میان مسلمانان رخ داد،‌حسن بن علی مسموم شد، بعداً حادثه کربلا پیش آمد که در آن حضرت امام حسین با تعدادی از یارانش به درجه شهادت رسیدند، بعداً داستان حرّة رخ داد، و سپس داستان اشعثی ها،که همه‌اش جنگ است و خونریزی و آدم کشی، با این وجود، چطور می‌توانیم بگوییم خیر القرون قرنی ثمّ الذی یلونه،

ثانیاً، چه کسی گفته است که قرن به معنای یکصدسال است؟ قرن در اصطلاح مورخین می‌گویند صدسال، قرن یا به معنای نسل است مثل این آیه که می‌فرماید:« كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ أَنَّهُمْ»» یا قرن به معنای زمان است، چه کسی گفته است که قرن به معنای یکصدسال است؟ حد اکثر هر نسلی هفتاد سال است، پیغمبر اکرم گویا فرموده :«أکثر اعمال أمّتی بین ستّین و سبعین»، حد اکثر زمان، هفتاد است، هفتاد به علاوه هفتاد و به علاوه هفتاد، می‌شود: دویست و ده سال.

اصلاً صدور این حدیث از پیغمبر اکرم بعید است، چرا؟ چون قرنهای بعدی همه‌اش قرن قتل است و جنایت و کشتار است.

علاوه براین، چگونه می‌توانیم بگوییم که قرن بعدی بهترین قرنهاست و حال آنکه در آن سیصد سال، این همه مذاهب درست شده، هفتادو چند مذهبی که می گویید اکثرش در همان سیصد سال اول است، غالباً محدثان وضاع و جعال در همان سیصد سال بوده‌اند.

پس اولاً صدور این حدیث روشن نیست، تازه هم اگر صادر شده باشد، قرن را به معنای زمان بگیرید نه به معنای یکصدسال. «قرن» یعنی شصت سال یا هفتاد، حد اکثر دلالت می‌کند بر صحت دویست و خورده‌ای، نه سیصد سال، خود این یکنوع تفسیر بدعت در معنای بدعت است، اینها در معنای بدعت، بدعت نهاده‌اند،‌گفته‌اند هر چه در این سیصد سال است سنت است، بعداً هر چه تازه در آمده بدعت میباشد، خود این بدعت،‌در معنای بدعت است،‌در معنای بدعت، بدعت نهاده‌اند.

این یک بحث جانبی بود که عرض کردم،شما هم عنایت کنید، اگر کسی بخواهد بهتر مطالعه کند، «فتح الباری» که شرح صحیح بخاری است در باره این حدیث بحث خوبی دارد. «أَلَمْ يَرَ‌وْا، آیا ندیدند این عباد، «كَمْ أَهْلَكْنَا قَبْلَهُم مِّنَ الْقُرُ‌ونِ أَنَّهُمْ» ضمیر «أنّهم» به قرون بر می‌گردد و ضمیر «إلیهم» به عباد راجع است « إِلَيْهِمْ لَا يَرْ‌جِعُونَ ».

آینده چه می‌شود؟ همه در یک روزی در محضر خدا حاضر‌می‌شوند« وَإِن كُلٌّ لَّمَّا جَمِيعٌ لَّدَيْنَا مُحْضَرُ‌ونَ ﴿٣٢﴾.

کلمه‌ی «إن» نافیه است. چرا؟ چون بعد از آن کلمه‌ی «لمّا» آمده و هر کجا که بعد از حرف «إن» کلمه‌ی «لمّا» بیاید، آن «إن» حرف نافیه است، «وَإِن كُلٌّ»، أی ما «کلّ لمّا» مگراینکه در محضر ما حاضرند روز قیامت، تمام این اقوامی که جنایت کردند و رفتند، متفرق هستند، اما روزی جمع می‌شوند و آن روز، روز قیامت است، تفرق آنها در طول زمان ها مانع از جمع شان نیست «وَإِن كُلٌّ لَّمَّا جَمِيعٌ لَّدَيْنَا مُحْضَرُ‌ونَ» کلمه‌ی «لمّا» به معنای «إلّا» است، تا اینجا داستان را گفت و نتیجه گرفت.

چنانچه مستحضرید در اول بحث سوره یس گفتیم که در روایت است که:

« إنّ لکّل شیئ قلباً و قلب القرآن یس»[2] .

چرا سوره یس قلب قرآن است؟

عرض کردیم که قرآن سه محور دارد، یک محورش عقاید است و توحید، محور دوم نبوت است، محور سوم معاد است،‌همه اینها در این سوره آمده است.

تا اینجا در باره محور اول که بحث کردیم،«یس، و القرآن الحکیم، إنّک لمن المرسلین»،‌تا اینجا محور بحث ما نبوت بود.

بحث معاد

اینک محور بحث ما (یعنی از آیه 33 تا آیه 46،) در باره معاد می‌خواهد بحث کند،‌تا اینجا که سی و دو آیه است راجع به نبوت بود، از حالا که آیه سی و سه باشد تا آیه چهل و شش بحثش در باره معاد است، در این آیه‌های کم که در حقیقت ده آیه یا یازده آیه می‌باشد، تقریباً ده تا برهان برای معاد دارد، در همین آیات کم، یعنی از چهل و سه تا چهل و شش، برای معاد براهینی دارد روشن و دقیق.

روش قرآن در ارائه براهین

البته قرآن در اثبات عقاید دنبال براهین پیچیده نمی‌رود، دنبال براهین روشن می‌رود تا همه بفهمند، البته این به این معنا نیست که قرآن برای همه (به معنای عوام) آمده، بلکه قرآن برای همه آمده، فیلسوف،‌حکیم،‌متکلم،طبیب و افراد همه می‌توانند از این قرآن بهره بگیرند، مثل قرآن مثل دریاست، در دریا آدم های عادی کف دریا را می‌گیرد، چوب دریا را می‌گیرد، یک ماهی مختصر که در لب دریاست می‌گیرد،‌چرا؟ چون بلد نیست.

اما غواصان قدرتمند با لباس غواصی بروند ته دریا، مروارید می‌آورند، قرآن مثلش همین است، افراد کم ظرفیت و کسانی که کم درس خوانده‌اند از قرآن یک حقایقی را درک می‌کنند که برای شان مفید است،‌اما کسانی که حکیم و متکلم هستند مانند سید مرتضی، مفید و علامه طباطبائی، اینها در اعماق قرآن فرو می‌روند مانند آن فردی که در اعماق دریا می‌رود،‌جواهر و لوءلوأ بیرون می‌آورند،.

آیاتی که در اینجا می‌خوانیم، غالباً براهینش روشن است که همه بفهمند و درک کنند، اما همین آیه ها را آدم های عادی یک جور می‌فهمند و افرادی مانند شیخ الرئیس بو علی سینا و امثالش جور دیگر، آدم معمولی یک جور معنا می‌کنند و افرادی مانند علامه طباطبائی جور دیگر.

اولین برهان:« وَآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ» ﴿٣٣﴾ کلمه‌ی «آيَةٌ»خبر مقدم است از برای کلمه‌ی « الْأَرْ‌ضُ آيَةٌ لَّهُمُ» چون گاهی خبر مقدم بر مبتدا می‌شود «الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُآيَةٌ لَّهُمُ».

آن زمینی که مرده است برای اینها آیه است، الآن تابستان است و درجه حرارت به 43 یا 46 می‌رسد، و گاهی هم بالاتر، فلذا درک نمی‌کنیم، یک کمی خودمان را تکان بدهیم، زمستانی که پر از برف است و زمین هم یخبندان است، هرچه به ‌زمین پا بگذارید سفت است، به تمام معنا مرده است، اما همین زمین مرده، در بهاران با تابش خورشید و آمدن باران و پاشیدن دان،‌این زمین نفس می‌کشد، یعنی این مرده دوباره زنده می‌شود، زمستان عبوس است، اصلاً نمی‌خواهد انسان به این زمین نگاه کند و همه‌اش درختان بی بار و بی برگ است، زمین هم سفت و یخبندان است، پا بگذاریم انسان می‌لرزد، تمام آن بساتین هم سفت است،‌اما اگر کمی هوا داغ شد و آفتاب تابید و باران مختصری آمد و تخمی هم پاشیده شد، یک مرتبه می‌جنبد و یک مرتبه باغستان و گلستان تشکیل می‌دهد،‌آیا آن خدایی که این مرده را زنده می‌کند، نمی‌تواند روز قیامت شما را از قبرها در آورد و مانند باغ و باغستان زنده کند؟ چه برهان روشن تر از این می‌شود پیدا کرد؟

اگر قرآن در اینجا سراغ قانون لاوازیه، قانون لاوازیه را شما می‌فهمید، این باید از یک قوانین کلی فطری استفاده کند، غالبا تکیه بر فطریات می‌کند که انسان از فطریات بهتر بهره می‌گیرد، می‌فرماید: « وَآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ» ﴿٣٣﴾، «الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُ» مبتداست، «آيَةٌ لَّهُمُ» خبراست، آنگاه می‌فرماید: أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَ‌جْنَا مِنْهَا حَبًّا فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ»، کلمه‌ی «من» در «فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ» برای تبعیض است،یعنی من تبعیضیه است، «فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ»

از بعضی از حبه ها می‌خورند، ما همه حبه ها را نمی‌خوریم، جو، گندم و برنج را می‌خوریم، اما یک مشت حبه داریم که آنها مال دام ها و حیوانات و گوسفتندها است، برخی از آنها مال طیور است.

دقت را ببینید، در معرکه جنگ، یعنی جایی که گرفتار است به این دقتی سخن می‌گوید،‌نمی‌گوید «یأکلون جمیع» بلکه می‌گوید: «فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ» یعنی برخی را می‌خورید و برخی هم مال گاو، گوسفندان است، برخی هم مال طیور است و برخی مال حیوانات یا حشرات است.

‌آیا این زمین مرده که یک مرتبه زنده شد و جهان را آراست، باغ را آراست،‌گلستان را آراست، این مرده دوباره زنده شد، از همین جا شما قیاس آخرت را بگیر، همان خدا هم می‌تواند چنین کاری بکند.

اشکال

ممکن است کسی اشکال کند که قیاس در اسلام باطل است، امام صادق (علیه السلام) فرموده قیاس باطل است، پس چطور در اینجا قیاس کردید، مگر نگفته‌اند:« أوّل من قاس هو إبلیس» اینجا هم قیاس است.

جواب

جوابش این است که اینجا قیاس نیست، بلکه تنقیح مناط است.

به بیان دیگر فرق است بین قیاس و بین تنقیح مناط، قیاس این است که حکم یک مسئله را نمی‌دانیم، فلذا آن را به یک مسئله دیگر قیاس می‌کنیم، یکی ضعیف است و دیگری قوی است، حکم ضعیف را از قوی استفاده می‌کنیم.

ولی در اینجا تنقیح مناط است و آن این است که قدرت فرق نمی‌کند، یعنی آن قادری که زمین مرده را زنده می‌کند، می‌تواند که انسان را هم زنده کند،‌نه اینکه قیاس به آن می‌کنیم، بلکه از اینجا پی می‌بریم به یک تنقیح مناط و به یک مناط واحد‌ و علت واحد، آن قدرت است، آن قدرتی که این کار را می‌کند، همان قدرت هم می‌تواند انسان را زنده کند و این ارتباطی به قیاس محرّم ندارد.

قیاس محرّم این است که آب جو و نبیذ را نمی‌دانیم که حلال است یا حرام؟‌می‌گوییم قیاس می‌کنیم به شراب، چون هردو مسکرند، منتها یکی قوی است و دیگری ضعیف، این قیاس است، اما مسئله ما قیاس نیست، یعنی نه اینکه مآل آخرت را از اینجا می‌فهمیم، بلکه با این مثال پی می‌بریم به یک قدرت کامل و از آن قدرت کامل پی می‌بریم، این قیاس نیست.

«وَجَعَلْنَا فِيهَا جَنَّاتٍ مِّن نَّخِيلٍ وَأَعْنَابٍ وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ» ﴿٣٤﴾ ضمیر « فِيهَا» به کلمه‌ی « الْأَرْ‌ضُ الْمَيْتَةُ» بر می‌گردد، یعنی قرار دادیم در آن زمین مرده « جَنَّاتٍ» باغها، اما از دو میوه به طور خاص اسم می‌برد«ِّ مِّن نَّخِيلٍ وَأَعْنَابٍ» از خرما و انگور،از سایر میوه ها اسم نمی‌برد، چرا از این دوتا اسم می‌برد و از دیگران اسم نمی‌برد؟ چون بهترین میوه‌ها و پر انرژی ترین میوه‌ها و دارای ویتامین های کامل و بالاترین میوه ها از نظر ویتامین همین دوتا میوه است، خرما است در مراکز گرم سیر، انگور است در مراکز سرد سیر، بقیه از نظر ویتامین و قدرت از اینها کمترند.

البته ممکن است یک میوه شاذی پیدا بشود که دارای همین قدرت باشد، اما میوه های عمومی دارای فوق العاده،‌ویتامین های مختلف، فقط این دوتا داراست،‌بقیه از اینها کمترند.

نکته قابل ذکر

باید دانست که «عنب» به خودِ انگور می‌گویند نه به درخت انگور، یعنی به درخت انگور، کمتر انگور می‌گویند، اینجا قرآن اسم میوه را برده.

اما در «خرما» اسم میوه را نبرده که رطب باشد، بلکه اسم درخت را برده،‌در یکی اسم درخت را برده‌ (‌نخیل)، ولی در دومی نام خودِ میوه را برده.

پس معلوم شد که (عنب) به معنای خودِ انگور است، اما (نخیل) یعنی درخت خرما،‌در یکی اسم میوه را می‌برد، در دیگری اسم درخت را. چرا؟ چون انگور از نظر ویتامین خیلی بالاست، اما درختش چندان به درد نمی‌خورد و کار آرایی ندارد ولذا فورا آن را دور می‌اندازند، اما درخت خرما، هم خرمایش عظیم است و هم خودِ درختش، تمام اجزای درخت خرما به درد می‌خورد حتی برگش به درد می‌خورد،‌تنه‌اش به درد می‌خورد، تنها درختی که همه چیزش به درد می‌خورد و بشر می‌تواند از آن بهره بگیرد نخیل و درخت خرماست ولذا در آنجا نخیل می‌گوید و در اینجا می‌گوید اعناب.

«اعناب» از نظر میوه قوی است نه از نظر درخت، اما خرما از هردو نظر قوی است، یعنی هم درختش قوی است و هم میوه‌اش، ولذا قرآن می‌فرماید: «وَجَعَلْنَا فِيهَا (الأرض المیتة) جَنَّاتٍ مِّن نَّخِيلٍ وَأَعْنَابٍ ».

آنگاه می‌فرماید «وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ»﴿٣٤﴾.

یعنی ما شکافتیم چشمه ها را کسانی که در ایران هستند بهتر می‌دانند که شکافتن چشمه ها چیست، برخی از چشمه ها از کوه می‌آیند، برخی از چشمه ها طولانی هستند، یعنی باید چند مرحله چاه بکنند و بین چاهها رابطه قرار بدهند تا آن عیون خودشان را نشان بدهند، «وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ»

معلوم می‌شود که در دل زمین آب است، وقتی زمین را شکافتیم، آن آب ها بیرون می‌آیند.

پرسش

ممکن است که خدا این کار را نکرده، بلکه بشر این کار را می‌کند، یعنی این بشر است که کوه را می‌شکافد یا بشر است که زمین را می‌شکافد، پس چرا قرآن می‌فرماید: «وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ» یعنی شکافتن را به خودش نسبت می‌دهد؟

پاسخ

جوابش روشن است،« الأمر بین الأمرین»، بین ما فعل خداست، فلذا به یک معنا منتسب به ماست و به یک معنا هم منتسب به خداست، چون ‌ما در مقام عمل بی نیاز از خدا نیستیم‌، چون اگر بی نیاز از خدا باشیم، می‌شویم مشرک، عمل ما قائم با خداوند متعال است ولذا هردو را نسبت می‌دهد«وَفَجَّرْ‌نَا فِيهَا مِنَ الْعُيُونِ».

آن تفجیر های طبیعی مال خداست، اما تفجیر های انسانی،‌به یک معنا مستند به خداست و به یک معنا هم مستند به ماست،‌کم کم می‌خواهد معاد را برای ما مجسم کند که در جلسه آینده بیان خواهیم کرد.


[1] صحیح بخاری، حدیث2652، 3651، 6429.
[2] مجمع البیان، ‌ج8، ص194، چاپ بیروت.