موضوع: تفسیر سوره یس
سخن در باره سوره مبارکه یس است، ما به این آیه رسیدیم :
﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ فَهُمْ غَافِلُونَ ﴿٦﴾ لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ ﴿٧﴾﴾
عرض کردیم که ﴿لِتُنذِرَ﴾ علت غائی مطلب قبلی است که چرا تو را فرستادیم و چرا قرآن را فرستادیم، ﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾ ، حرف «ما» در اینجا نافیه است نه موصوله، یعنی اشتباه است اگر کسی «ما» را موصوله بگیرند چنانچه بعضی از مفسرین موصوله گرفتهاند، بلکه کلمهی «ما» نافیه است، ﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا﴾ ، یعنی قریش را، ﴿مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾ یعنی عرب عدنانی، عرب عدنانی از زمان اسماعیل شروع میشود تا زمان پیغمبر اکرم، به اینها میگویند: عرب عدنانی.
جناب اسماعیل هنگامی در کعبه بزرگ شد،با عرب هایی که قحطانی بودند ازدواج کرد، فرزندان اسماعیل به این طرف عرب عدنانی هستند.
چرا به اینها عرب عدنانی میگویند؟
چون یکی از اجداد پیغمبر اکرم عدنان است، ﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾
نیاکان اینها انذار نشدهاند. چرا؟ چون پیغمبری برای آنان فرستاده نشده بود، یعنی بین جناب اسماعیل تا پیغمبر اکرم در میان عرب، پیغمبری نبوده است، ﴿مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾ یعنی گذشتگان، ﴿فَهُمْ غَافِلُونَ﴾ مربوط به قریش است، یعنی ابوجهل و ابوسفیان و امثالش همه شان غافلند، پدرشان بی خبرند، فرزندان شان هم غافلند، ﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا﴾ یعنی قریش، ﴿مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾، از اسماعیل به این طرف، پیغمبری نیامده است،بچه های آنها ﴿فَهُمْ غَافِلُونَ﴾، جمله قبلی مربوط به پدران آنهاست و جمله بعدی هم مربوط به فرزندان آنها میباشد.
پرسش
ممکن است کسی بپرسد که خداوند منان بین اسماعیل و بین پیغمبر خاتم اگر پیغمبری نفرستاده،چگونه میخواهد اینها را عذاب کند و حال آنکه میگوییم عقاب بلا بیان قبیح است.
پاسخ
هر چند بین اسماعیل و پیغمبر اسلام پیغمبری نبوده است،اما حجت های در وسط بودهاند،جناب عبد المطلب یکی از حجت های خدا در میان آنان بوده، بالاخرة لازم نیست که همیشه پیغمبری باشد، پیغمبر شان اسماعیل است، بین اسماعیل و پیغمبر اسلام حجت های بودند و به اصطلاح اینها صحابی بودند و یاران پیامبران پیشین بودند ولذا گاهی در میان آنها خدا پرست بودهاند، پس اینکه میفرماید: ﴿لِتُنذِرَ قَوْمًا مَّا أُنذِرَ آبَاؤُهُمْ﴾
به معنای این نیست که اصلاً حجتی در میان آنها نبوده است.
سپس قرآن کریم میفرماید: ﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ﴾
باید بدانیم که مراد از این «قول» کدام قول است، بر اکثر آنها قضا و قدر نافذ است، قول ما نافذ است، ﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ﴾
این راجع به فرزندان است که
﴿فَهُمْ غَافِلُونَ﴾ هستند،
﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ﴾ این کدام قول است؟
﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾
[1]
قضای الهی این است که هر کس از راه حق منحرف شد،عذاب الهی دامن او را خواهد گرفت،
﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ﴾ شاید کلمهی «قول» اشاره به این آیه باشد که میفرماید:
﴿لَأَمْلَأَنَّ جَهَنَّمَ مِنَ الْجِنَّةِ وَالنَّاسِ أَجْمَعِينَ﴾،
﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ﴾ .
یعنی این قول، اما برای چه کسانی؟ برای کسانی که متمرد هستند، یعنی آنهایی که با روشن شدن راه حق، راه ضلالت را میپیمایند، بعد میفرماید: ﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ﴾ یعنی نمیگوید «علی جمیعهم».چرا نمیگوید «علی جمیعهم»؟
چون برخی از قریش ایمان آوردند، آنهایی که همراه پیغمبر از مکه به مدینه مهاجرت کردند، ﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ﴾ خیلی کلمات و جملات قرآن دقیق است، این قرآن در ظرف بیست و سه سال و در میان شدیدترین مسائل نازل شده، چون در زمانی نازل شده که پیغمبر از یک طرف مشغول جنگ است،از طرف دیگر مشغول یهودیان است،آیه که نازل می شود کمال دقت را به کار میبرد، فلذا نمیفرماید:« لقد حقّ القول علیهم اجمعین»، بلکه میگوید ﴿لَقَدْ حَقَّ الْقَوْلُ عَلَىٰ أَكْثَرِهِمْ﴾. چرا؟ چون برخی از آنها به مدینه آمدهاند و ایمان آوردهاند، ﴿فَهُمْ لَا يُؤْمِنُونَ﴾.
آنگاه در آیه بعدی (که دقت بیشتری را لازم دارد) میفرماید: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾.
اگر معنای این آیه را به دقت بفهمیم، خیلی مهم است، «غل» جمع «اغلال»» است، «غل» چیست؟ «غل» عبارت از آن حلقهای که در دست مجرمین (دزد، زورگیر و امثالش ) میاندازند، یعنی یک حلقه در یک دست راست و یک حلقه دیگر هم در دست چپ ، سپس میان این دو حلقه را با زنجیر میبندند، «غل» عبارت از دو حلقه است که در دست مجرمین میزنند، یکی در یک دست، دیگری هم در دست دیگر، زنجیر هم می آید و این دوتا دست را می بندد، ولذا نمیتواند فرار کند، چون آدمی که میخواهد فرار کند، اگر بخواهند دستش را این گونه ببندند، فرار مشکل است، فرار در جایی است که دست انسان باز باشد.
خلاصه یک حلقه آهنی شدیدی در دست راست و یک حلقه آهنی شدید دیگر هم در دست چپ میزنند و این دوتا را هم با زنجیر میبندند، اولی را میگویند:« غل»، دومی را میگویند: زنجیر.
گفتار جبائی
جبائی میگوید در این آیه دوتا تشبیه است، میگوید: ﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالً﴾ یک غل در دست راست است و «غل» دیگر هم در دست چپ، اینها را بهم میبندیم و میآوریم تا چانه ها (إلی الأذقان).
ایشان میگوید دوتا تشبیه است، این دست یک «غل» دارد،دست دیگر هم یک غل دیگر، آنها را با زنجیر بستهاند، تشبیه دوم اینکه گردنش هم یک غل بزرگ دارد، چه میکنند؟ این دستی که غل دارد و آن دست دیگر هم که غل دارد، با نجیر بستهاند،یک طرف زنجیر را میآورند به همین غلی که بر گردنش است میبندند، قهراً دستش میآید إلی الأذقان.
پس جناب جبائی میگوید در این آیه دوتا تشبیه است،البته خواهیم گفت که یعنی چه؟ یک غل در این دست(راست) است، غل دیگر هم در دست دیگر (چپ) ،اینها بستهاند، یک غل بزرگی هم بر گردنش است، بعد این دوتا دستی که با زنجیر بسته شده،با غل گردن بسته میشود، به گونهای که عمود آن زنجیر میشود: اذقان،﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ﴾ ایشان (جبائی) میگوید کلمهی «ید» در اینجا مقدر است،اول دست ها را با بغل میبندیم، بعداً ﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا﴾، گردن هم یک حلقهی دیگر دارد،ایشان چنین میگوید،.
مفسرین دیگر میگویند اینجا دو تا غل در کار نیست، اصلاً کار با دست ندارد، دست اینها آزاد است، فقط یک غل بر گردن شان است،این غل با زنجیر بسته میشود، مسلماً اگر این غل را با زنجیر ببندند، آخرین حلقه زنجیر که قفل میخورد، میشود به این اذقان. ﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ (اغلال) إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾.
«مقمح» به آدمی میگویند که فقط میتواند به بالا نگاه کند، یعنی به سمت راست و چپ و پایین نمیتواند نگاه کند ﴿فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ یعنی سر به بالا هستند.
فرض کنید اگر یک جانی را بگیرند و یک غل هم بر گردنش بیفکنند، بعد این غل را با زنجیر ببندند، به گونهای که قفل زنجیر به اینجا (چانه) باشد، این آدم نمیتواند به هیچ طرف نگاه کند جز طرف بالا،﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ(قریش) أَغْلَالًا فَهِيَ (اغلال) إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ این اغلال به وسیله زنجیر به این ذقن بسته شده، ﴿فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ یعنی فقط به بالا مینگرند، آدمی که فقط به بالا بنگرد، دیگر از اطرافش خبر ندارد، این «مشبه به» است.
پس «مشبه به» این است که یک جانی را گرفتهاند و یک غلی را به گردنش میاندازند، بعداً این غل یا به وسیله قفل یا به وسیله عمودی به اینجا (چانه ها) میبندیم،این آدم همینطور میایستد و نگاه میکند، غیر از سمت بالا،به هیچ طرف نمیتواند نگاه کند،﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ (اغلال) إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ این اغلال به وسیله زنجیر به این ذقن بسته شده، ﴿فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ مسلماً غل به ذقن نمیرسد،غل به گردن میماند، با زنجیر که ببندند، در حقیقت میرسد به اذقان، ﴿فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ این «مشبه به» است.
«مشبه» کفار قریش هستند، آنچنان خرافات و پندارهای باطل افکار اینها را به هم بسته که اصلاً نمیتوانند به چپ و راست نگاه کنند، غیر از آنچه که از پدر و مادر شنیدهاند،یک طرفه هستند،مثل اینکه یک آدمی را به زنجیر ببندیم، زنجیر هم ذقن باشد،چطور نمیتواند به سمت چپ و راست نگاه کند، این آقایان قریش هم بخاطر پندارهای باطل و غلطی که دارند، اصلاً فکر نمیکنند که غیر از این راه، راه دیگری هم است،موسی چه میگوید، عیسی چه میگوید، پیغمبر اکرم چه میگوید؟ توانایی نگاه ندارند، آنچنان به بن بست رسیدهاند و گره خوردهاند که اصلاً غیر از این راه، راه دیگر فکر نمیکنند، چنین آدم نمیتواند هدایت پیدا کند، آنکس میتواند هدایت پیدا کند که به سمت راست و چپ نگاه کند، اما یک آدمی که میگوید حق فقط همین و بس، و حاضر نیست که به حرف طرف گوش کند، این مثل همان آدمی است که به گردنش زنجیر ببندند، فقط به آسمان نگاه کند، قدرت نگاه به سمت چپ و راست یا پایین را نداشته باشد.
یادی از مرحوم آیة الله بروجردی
مرحوم آیة الله بروجردی یک نوشتهای دارد (البته مال مکتبه ایشان است) من آن را زیارت کردم،در آنجا دارد که ایشان (آیة الله بروجردی) در این صدد بر آمد، معجزاتی ی که در حرم حضرت رضا (علیه السلام) رخ میدهد، بعضی از آنها را ضبط کند، خیلی با دقت، یکی از سالهایی که در مشهد الرضا (علیه السلام) مشرف شده بود و چند روزی در آنجا بود، بعضی از معجزاتی که رخ داده بود )چند ماه قبل یا چند ماه بعد) آنها را ضبط کرده است.
یکی از آنها این است که یک شخص عظیمی است در مشهد، ایشان میگوید یک فرد بهائی با من مذاکره کرد و گفت شما معتقد به این امام رضا (علیه السلام) هستید؟ گفتم: بلی، گفت من حاضرم که به دین شما داخل شوم، به شرط اینکه همین الآن زیر عبای شما یک نان گرمی بدهد، میگوید من در همان حالت به آن حضرت متوسل شدم- واقعاً اگر انسان در آن گره و در آن شدائد از ته دل متوسل بشود،درست میشود- و گفتم که این آدم واقعاً مرا به بن بست گرفتار کرده و اگر این کار را نکنی،من در مقابل این آدم شرمنده میشوم، یک مرتبه دستم زیر عبا بود،احساس کردم که یک نان گرمی دست من است،آن را در آوردم و نشانش دادم، میگوید این بهائی به جای اینکه به قول خودش عمل کند و شیعه بشود، از قبل هم بدتر شد. چرا؟«إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ».
آنچنان پندار ها و گفتارهای حسینعلی و دیگران در او جمع شده و حتی تا ذقن هم آمده،این سر به بالاست، فکر نمیکند که یک حقی در مشهد است و یک حقی هم در مدینه است.
البته این کار، کار خداست، حضرت رضا (علیه السلام) نه نان رسان است و نه نان آفرین،بلکه او دعایش مستجاب است، در شدائد خاص دعا میکند و خدا هم دعایش را مستجاب میکند،همان خدایی که عصای موسی را تبدیل به اژدها میکند،
همان خدا هم میتواند در آن حالت زیر عبای این آدم یک نان گرمی هم بدهد، ببینید که اینها تا چه اندازه دشمن لجوج و عنود هستند، به جای اینکه هدایت پذیر بشوند، پا فشاری شان در راه باطل دو برابر میشود﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا پندارهای باطل فَهِيَ (اغلال) إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ تا ذقن و چانه شان کشیده شده، به گونهای که فقط بالای خود شان را میبینند و مکتب شان را،یعنی حاضر نیستند که این طرف و آن طرف را هم ببینند، اگر معجزه هم ببینند، به جای ایمان آوردن، ضلالت شان دو برابر میشود.
از قضا سرکنگبین صفرار فزود ***روغن بادام خشکی میفزود
سرکنگبین نباید صفرا فزاید، ولی محل که قابل نباشد، سرکنگبین در آنجا صفرا میفزاید،از این آیه،معنای آیه دیگر را (که در سوره اعراف است) هم میفهمیم،یعنی در آنجا هم کلمه اغلال آمده،میفرماید:
﴿الَّذِينَ يَتَّبِعُونَ الرَّسُولَ النَّبِيَّ الْأُمِّيَّ الَّذِي يَجِدُونَهُ مَكْتُوبًا عِندَهُمْ فِي التَّوْرَاةِ وَالْإِنجِيلِ يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾
[2]
.
این آیه صفات پیغمبر اکرم را بیان میکند و میفرماید: رسول، ،نبی، و درس نخوانده است و نامش هم در توارت و انجیل آمده است، بعداً میفرماید: ﴿يَأْمُرُهُم بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَاهُمْ عَنِ الْمُنكَرِ وَيُحِلُّ لَهُمُ الطَّيِّبَاتِ وَيُحَرِّمُ عَلَيْهِمُ الْخَبَائِثَ وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾
بار سنگین را بر میدارد بار سنگین را بر میدارد، و آن غل هایی که درکنار آنها است آنها را میگشاید.
سوال: ممکن است بگوید که: ابوجهل، ابوسفیان و امثال اینها که غل نداشتند، پس چطور این آیه میگوید که: ﴿وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾؟
جواب: این اغلال، همان اغلال سوره یوسف است، ما یک «مشبه» داریم و یک «مشبه به»،مثلاً میگویند: هو اسد علیّ و فی الحروب نعامة، زید اسد،مشبه و مشبه به، آدم جانی را بگیرند و به زنجیر بکشند،زنجیر هم تا گلویش بیاید به گونهای که نتواند سر را تکان بدهد،این «مشبه به» است، «مشبه» هم عبارتند از:ابوسفیان،ابوجهل،عتبه، ربیعه و امثال شان، آنچنان افکار و پندار های باطل در مغز آنها فرو رفته است که اصلاً غیر از این راه، راه دیگر فکر نمیکنند.
جمعی از قریش خدمت ابوطالب (که رئیس مکه بود) آمدند و گفتند به این برادر زادهات را بگو که دست و پای خود را جمع کند، ما بخاطر تو متعرض نمیشویم،پیغمبر اکرم فرمود: ابوجهل! «اعطنی کلمة واحدة»،یک چیز به من بده، من کارم تمام است، ابوجهل خیال کرد که مال و ثروتی میخواهد فلذا در جواب گفت: ده تا از من بخواه، یک دانه چیه؟ گفت یک دانه چیست؟ حضرت فرمود: بگو:« لا اله الا الله»، ابوجهل از جای خود بلند شد و گفت:« أجعل آلهة الهاً واحداً»؟ این آدم مغزش از خرافات پر شده، سرش همیشه به یک مکتب است که مکتب شرک باشد، به مکتب انبیا،صلحا و اوصیا اصلاً توجه ندارند، این اغلال این است، پیغبر اکرم آمد و تمام پندار ها را از بین برد، مردم را حقیقت بین و واقع بین کرد، و لذا با پندارهای باطل مخالفت میکرد.
طبق روایت مرحوم مجلسی در بحار،فرزند پیغمبر اکرم به «نام ابراهیم» فوت کرد، ناگهان آفتاب مدینه گرفت، اگر پیغمبر اکرم یک مصلح بشری بود، از خرافات مردم بهره میگرفت،اصحاب گفتند علت اینکه آفتاب گرفته، مصیبت پیغمبر است چون بر پیغمبر مصیبت وارده شده فلذا بخاطر آن آفتاب گرفته است، پیغمبر (قبل از آنکه ابراهیم را دفن کنند) بالای منبر رفت و فرمود: گرفتگی آفتاب و ماه قانون الهی است و طبق قوانین الهی خسوف و کسوف دارند، ارتباطی به بچه من ندارد«انَّ الشَّمسَ وَ القَمَرَ آيتَانِ مِن آياتِ اللهِ يجرِيانِ بِامرِهِ، مُطِيعانِ لَهُ، لاينكَسِفانِ لِمَوتِ احَدٍ وَ لا لِحَياتِهِ؛ آفتاب و ماه نشانههایى از قدرت خدا هستند. آنها بر طبق سنن طبيعى و قوانينى كه خدا بر آنها مقرر داشته است، در مسير خاصى مىگردند. هرگز براى مرگ كسى و يا تولّد كسى نمىگيرند، بلكه وظيفه شما در موقع كسوف اين است كه نماز بگزاريد». [این خورشيد گرفتگي به خاطر بچه من نبود]
خلاصة بحث این که، پیامبر مکرّم اسلام (صلی الله علیه و آله و سلّم) از هرگونه اعتقادی که بر مبنای باوری خرافی شکل میگرفت، جلوگیری میکردند تا پایههای دین حقیقی و عقلانی «اسلام»، از همان ابتدا مستحکم و پیراسته از حدس و گمان و خرافه گذاشته شود.
ولذا قرآن میگوید : ﴿وَيَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَالْأَغْلَالَ الَّتِي كَانَتْ عَلَيْهِمْ﴾.
بت پرستی که خرافات دارد، یکی، دوتا و صد تا نیست.
بنابراین، آقایان در معنای آیه دقت کنید،﴿إِنَّا جَعَلْنَا فِي أَعْنَاقِهِمْ أَغْلَالًا فَهِيَ إِلَى الْأَذْقَانِ فَهُم مُّقْمَحُونَ﴾ هر کدام یک حلقهای دارند، این حلقه به وسیله زنجیر به ذقن بسته میشود، به گونهای که سرش را نمیتواند تکان بدهد، مشرکین هم بخاطر خرافاتی که داشتند، مغز و فکر شان بسته شده است،از این رو، غیر از مکتب شرک، مکتب دیگری را نمیبینند.
[1]
هود/سوره11، آیه119
[2]
اعراف/سوره7، آیه157