درس خارج اصول آیت الله سبحانی

86/08/22

بسم الله الرحمن الرحیم

بحث در این است که اگر واجبی مردد شد بین نفسی و غیری، مثلاً از طرف شارع امری وارد شده که در ساعت 10 صبح وضو بگیرید، ولی ما نمی دانیم که این وضو واجب نفسی است یا غیری؟ اگر واجب نفسی باشد، باید انجام داد، اما اگر غیری باشد، انجام دادنش واجب نیست. چرا؟ هنوز ذی المقدمه اش واجب نشده تا مقدمه‌اش واجب شود ، یعنی وقتی هنوز ذی المقدمه‌اش واجب نشده، مقدمه اش هم (که غیری است) واجب نخواهد بود.

آیا ما در اینجا یک اصل لفظی داریم تا ثابت کند که این واجب نفسی است یا غیری یا یک چنین اصل لفظی نداریم؟ اصولیون در اینجا دو دسته و دو گروه شده‌اند:

الف) گروهی می‌گویند: در« هیئت» اطلاقی نیست تا ما به آن تمسک نماییم و ثابت کنیم که این واجب نفسی است، (رئیس این طائفه ،شیخ انصاری و آقا ضیاء الدین عراقی است)، این گروه می گویند:« اذا دارالامر بین کونه نفیسا أوغیریاً»، «هیأت» امکان انعقاد اطلاق را ندارد تا ما به اطلاق هیئت تمسک نماییم وثابت کنیم که این واجب نفسی« انّه نفسی»،اصلاً امکانی برای انعقاد اطلاق نیست.وقتی که برای انعقاد اطلاق امکانی نبود، دیگرتمسک به اطلاق معنی نداد.

ب) گروه دیگر از قبیل: مرحوم آخوند، مرحوم بروجردی وحضرت امام (ره) می‌فرمایند: امکان انعقاد اطلاق در هیئت هست، پس یک طائفه قائلند که انعقاد اطلاق در هیأت امتناع دارد، وقتی اطلاقی در هیأت نبود، تمسک معنی ندارد.

طائفه دیگر می‌گویند: انعقاد اطلاق در هیئت ممکن است.

أدلة نفاة الإطلاق

ما نخست دلیل نافین را اطلاق را می‌خوانیم،‌آنان برای مدعای خود، دو دلیل اقامه کرده‌اند:

الأول: ما أفاده الشیخ الأعظم‌؛ دلیل اول مال شیخ انصاری است، حاصل دلیل ایشان این است که: هیأت «إفعل» که همان توضّأ باشد برای طلب حقیقی وضع شده است «وضع للطلب الحقیقی»،یعنی طلب حقیقی که در ذهن مولا است، هیئت افعل در هر فعلی، موضوع له‌اش عبارت است از: «الطلب الحقیقی المنقدح فی نفس المولی». اگر هیأت «إفعل» بر طلب حقیقی وضع شده است، این طلب حقیقی جزئی و قائم به نفس مولا است «والطلب الحقیقی جزئی قائمٌ بنفس المولا ، و الجزئی غیر قابل لانعقاد الاطلاق»، وقتی که جزئی شد، جزئی اطلاق پذیر نیست، چون «اطلاق» مال کلی است نه مال جزئی، مثال؛ مولا فرموده: «أعتق رقبة»، کلمه‌ی «رقبة» کلی است فلذا هم قابل اطلاق است و هم قابل تقیید.یعنی هم می‌توانیم بگوییم: «اعتق رقبة»، وهم می‌توانیم بگوییم: «اعتق رقبة مؤمنةٌ»، به عبارت دیگر: «رقبه» کش دار است، هم می‌تواند مطلق باشد و هم می‌تواند مقید باشد، اما هیئت «إفعل» وضع شده برای طلب حقیقی للفرد الحقیقی من الطلب» که گاهی به آن اراده نیز می‌گویند، چون فرض ما براین است که طلب و اراده هردو به یک معنا هستند، هیئت افعل «وُضع للفرد الحقیقی من الطلب المنقدح فی ذهن المولی، والفرد جزئیٌ، والجزئی غیر قابل لانعقاد الاطلاق». اطلاق در جایی منعقد می‌شود که کلی و کش دار باشد، یعنی هم قابل جمع باشد و هم قابل بسط.هم بگوییم: «رقبة مؤمنة» هم بگوییم: رقبه، اما چیزیکه از اول مقید و مضیّق بر فرد خاصی است،او قابل تقیید نیست «الفرد الخاص جزئیٌ، والجزئیٌ غیر قابل للتقیید». این استدلال شیخ است که می‌گوید: هیئت مفادش قابلیت انعقاد اطلاق را ندارد.

اشکال آخوند بر استدلال شیخ انصاری:‌ دلیل مرحوم شیخ مرکب از دو مطلب بود، آخوند نسبت به مطلب اولش مناقشه کرده است نه نسبت به مطلب دومش؛ دو مطلبی که دلیل شیخ حامل آن بود، این است

1) هیئت صیغه‌ی افعل وضع شده است «للفرد الحقیقی من الطلب» مرحوم آخوند نسبت به همین مطلب شیخ مناقشه می‌کند

2) فرد حقیقی جزئی است «والجزئی غیر قابل للتقیید»، نسبت به این مطلب مناقشه نمی‌کند. ولذا اشکال ایشان بر شیخ این است که: جناب شیخ! هیئت کی وضع شده است بر فرد حقیقی از طلب که همان اراده باشد؟! این امر تکوینی است و امر تکوینی قابل انشاء و ایجاد نیست،من بار‌ها تذکر داده‌آم که امور تکوینی، علت تکوینی می خواهد، مثلاً؛ کسی الآن به درختی نگاه می‌کند و می‌بیند که در درخت، دو سیب بغل هم قرار گرفته‌اند، این زوجیت قابل انشاء نیست، یا دو چشم انسان زوج است این با انشاء درست نمی‌شود. بلکه خلاّق متعال می خواهد درختی را خلق کند که میوه‌ی زوجی هم داشته باشد. اگر واقعاً هیئت افعل وضع شده باشد بر فرد حقیقی از طلب، «الذی هو عبارةٌ عن الارادة» این قابل اظهار هست. اما قابل انشاء و ایجاد نیست. یعنی با لفظ نمی‌شود ایجادش کرد. به عبارت دیگر: «إنشاء» قابل اظهار هست، اما قابل ایجاد نیست. بله! نفس آدمی می‌تواند اراده را ایجاد کند و اظهار کند، ولی لفظ و زبان قدرت ایجاد اراده را ندارد. بلکه فقط قدرت اظهار اراده را دارد و فرض این است که مفهوم هیئت یک مفهوم ایجادی است«مفهوم ایجادیّ». آنگاه خود آخوند می فرماید که: هیئت افعل «وضع لمفهوم الطلبی الکلی» نه برفرد حقیقی که شیخ گفته اسـت،سپس می‌فرماید: مفهوم طلب قابل انشاء است، علاوه بر اینکه قابل انشاء می‌باشد، کلی نیز هست. یعنی قابل انعقاد اطلاق را دارد، پس هم قابل انشاء است، چون مفهوم است و هم قابلیت اطلاق را دارد، چرا؟ چون کلی است نه جزئی.

إن قلت: چرا آخوند می‌فرماید: هیأت إفعل «وُضِعَ لمفهومِ الطّلب» نه بر فرد حقیقی؛ و گفت این کلی است، چرا فرمود: کلی است ؟

قلت: چون ایشان (آخوند) در هیئات و معانی حرفیه معتقدند که هم وضع شان عام است و هم موضوع له و مستعملٌ فیه شان عام است.و لذا می‌فرماید: هیئت افعل «وضع لمفهوم الطلب الکلی» و این قابل انشاء هست، گاهی انسان با اشاره‌ی چشم و ابرو انشاء می‌کند، گاهی با تکان دادن سر انشاء می‌کند، مثلاً؛‌کسی می‌خواهد برای فرزندش بگوید: بیرون برو، با سر به او اشاره می‌کند، این انشاء طلب الخروج است، و گاهی با زبان می‌گوید: «اُخرج»؛ در هر صورت آخوند می‌فرماید: هیئت وضع شده برای مفهوم طلب کلی،این هم قابل انشاء است وهم کلی است. چون مفهوم است، یعنی تکوین نیست.

آیة الله سبحانی: ما در اینجا دو اشکال داریم، یعنی هم نسبت به فرمایش شیخ اشکال داریم و هم نسبت به کلام آخوند.البته

اشکال ما بر آخوند از اختلاف مبنا سرچشمه می‌گیرد. چون آخوند قائلند که هم وضع عام است و هم موضوع‌له و مستعمل فیه عام است، ولی ما راجع به معانی حرفیه گفتیم که: «وضع» عام است،چرا؟ چون «ملحوظ» عام است، اما «موضوع له» خاص است نه عام، یعنی اصلاٌ محال است که معانی حرفیه کلّی باشند،« ألإ بتداء خیر من الانتهاء»، کلمه‌ی ابتداء و ا نتهاء معنای حرفی نیست، ابتدا و انتها در اینجا اسمی هستند، بله! مصداق اینها در خارج معنای حرفی است، و خارج نمی‌تواند کلی باشد بلکه باید جزئی باشد و لذا می‌گویند: «سرتُ من البصرة الی الکوفه».بنابراین؛ در معانی حرفیه «ملحوظ» کلی است که همان ابتدا باشد، ولی «وُضع لمصادیق الابتداء»، مصادیق ابتدا که همان سیر از بصره و سیر از کوفه باشد. وما در آنجا گفتیم که معانی حرفیه هیچگاه نمی‌تواند کلی باشد، چرا؟ زیرا معنای «کلیت» استقلال است و حال اینکه معانی حرفی قابل استقلال نیست، ا گر استقلال پیدا کنند، دیگر معنا معنای حرفیه نیستند. به عبارت دیگر: اصلاً تضاد است بین کلیت و بین معنای حرفیه،چون معنی کلیّت استقلال در تصور است، و حال اینکه معنای آلیّت ادغام و محو در شیء دیگر است ولذا قابل استقلال نیست تا ما رنگ کلیت به آن بدهیم. اگر شما بخواهید معنای حرفی را از حرفی بودن در بیاورید و رنگ کلی به آن بدهید، این دیگر معنای حرفی نیسـت بلکه معنای اسمی می‌شود، و گفتیم:یکی از عجایبات این است که ابتداء مفهومش اسمی است،ولی مصداقش حرفی است. هکذا انتهاء، اینکه می‌گویید: «الابتداء خیرٌ من الانتهاء»، هر دوتای شان اسمی است، اما «مُنطبقٌ علیه‌اش» در خارج، معنای حرفی است و معنای حرفی جزئی است و نمی‌تواند کلی باشد والاّ «انقلب المعنی الحرفی الی المعنی الاسمی». اشکال ما بر آخوند این است که ایشان فرمود: «وضع للطلب الکلی» وحال آنکه این اشتباه است بلکه باید بگوید: «وُضع لطلب الجزئی» اما نه جزئی تکوینی،بلکه جزئی اعتباری، البته طلب تکوینی قابل انشاء نیست،اما طلب اعتباری قابل انشاء هست، ولذا انسان گاهی با تکان دادن سر به نوکرش می‌گوید: برو بیرون، یعنی انشاء خروج با سرش می‌کند، گاهی با دستش انشاء طلب می‌کند. هیئت افعل «وُضع لفردٍ مِنَ الطّلب،أعنی الفرد الاعتباری، لا الفرد التکوینی؛ فهنا طلبان:

١) فرد تکوینی که اراده است و قابل انشاء نیست.

٢) فرد اعتباری که با انشاء طلب را ایجاد می‌کند.

بنابراین؛ هر دو بزرگوا(شیخ و آخوند) دچار اشتباه شدند، شیخ فرمود: هیأت «إفعل» برای طلب حقیقی وضع شده است.

ما در پاسخ ایشان گفتیم: این حرف اشتباه است، چون طلب حقیقی تکوینی که قابل انشاء نیست، طلب حقیقی همان اراده است.

مرحوم آخوند هم مرتکب اشتباه شده است،چون ایشان فرمود: «وضع لمفهوم الطلب الکلی»، ما در جواب ایشان گفتیم: مفاهیم و معانی حرفیه نمی‌توانند کلی باشند، چون اگر کلی شدند، «إنقلب عن المعنی الحرفی الی الاسمی» چرا؟ چون کلیت ملازم با استقلال است، و حال اینکه معانی حرفیه ذاتش «لا استقلال» است ولذا با هم جمع نمی‌شوند، پس باید بگوییم: هیئت افعل «وُضع لفرد الطلب» اینجا با شیخ یکی شدیم، ولی از آخوند جدا شدیم که می‌گفت: «لفرد الطلب الحقیقی»، ما می‌گوییم: «لفرد الطلب الاعتباری» اینجا از آخوند جدا شدیم.

و اما اینکه در آخر فرمود: « الفرد جزئیٌّ و الجزئیٌ غیر قابل للتقیید»،ما بارها گفته‌ایم که جزئی «من حیث الافراد» جزئی است. اما «من حیث الاحوال» کلی است، مثلاً: «أکرِم زیداً»، «زید» از نظر فرد جزئی است، اما از نظر احوال کلی است، «أکرم زیداً قائماً أو قاعداً»، این اطلاق دارد، ولذا ما هم قبول داریم که جزئی قابل اطلاق افرادی نیست، اما قابل اطلاق احوالی است.

پس ما دلیل شیخ را در چند کلمه جمع می‌کنیم:

الف) شیخ فرمود: مفاد هیئت جایگاه انعقاد اطلاق نیست. چون اطلاق مال جایی است که کلی باشد، ولی مفهوم هیئت «افعل» فرد حقیقی است فلذا قابل اطلاق نیست.

ب) آخوند اشکال کرد و گفت: هیئت افعل بر فرد حقیقی وضع نشده است(چنانچه که شما معتقدید) بلکه بر طلب کلی وضع شده است، یعنی کلی طلب.

ج) ما به مرحوم شیخ اشکال کردیم و گفتیم حرف شیخ یک تکه‌اش درست است که فرمود: هیئت افعل وضع شده بر فرد، اما دومی درست نیست که گفت: «الفرد الحقیقی»، بلکه باید می‌گفت: «الفرد الاعتباری».

د) بر آخوند اشکال کردیم که چرا فرمودید: «وضع لطلب الکلی» باید بفرمایید: «لطلب الجزئی»، منتها نه جزئی تکوینی بلکه جزئی اعتباری.

ه ) اینکه در آخر فرمود: جزئی قابل تقیید نیست،در پاسخش گفتیم که: جزئی «من حیث الافراد» قابل تقیید نیست اما «من حیث الاحوال» قابل تقیید است.

الثانی: ما افاده المحقق العراقی(ره)

مرحوم عراقی می‌فرماید: هیئت إفعل برای اطلاق وضع نشده و مفاد هیئت جایگاه انعقاد اطلاق نیست. چرآ؟ چون معنای «هیئت» معنای حرفی است و معنای حرفه «مغفولٌ عنه» است و حال اینکه اطلاق در جایی منعقد می‌شود که مورد توجه باشد، پس از آنجایی که معنای حرفی «مغفول عنه» است، از آن طرف هم اطلاق مال جایی است که مستقلاً ملاحظه بشود، یعنی بفرماید: « اعتق رقبةً سواءٌ کان کافراً أو مؤمناً». پس مغفولیت با اطلاق سازگار نیست بلکه مغفولیت با اطلاق تباین دارد. «اطلاق» می‌گوید: باید مورد توجه باشد، معنای حرفیه می‌گوید« نباید مورد توجه باشد.

یلاحظ علیه:

مرحوم عراقی بین آلیت و مغفولیت خلط کرده است، ما به ایشان عرض می‌کنیم که معانی حرفی آلی است نه «مغفول عنه»، آلی بودن غیر از مغفول بودن است، چه کسی گفت است که معانی حرفیه «مغفول عنه» است؟! مثلاً؛ أرّه و رنده‌ی نجار آلت است، اما مغفول نیست، یعنی به این أرّه و رنده توجه دارد، ولذا انسان توجه دارد که ابتدا و آغاز سیرش بصره بوده، و انتهایش هم کوفه بوده است.به عبارت دیگر: ادوات و ابزارند که معانی حرفیه را نوعی شرح می‌دهند که اول سیر کجا بود و انتهای سیر کجا بوده، و این «مغفول عنه» نیست.

حتی حضرت امام «ره» می‌فرمود: بیشترین غرض اصلی را معانی حرفیه تشکیل می دهد، مثال: «زیدٌ علی السطح»، من در اینجا نمی‌خواهم معنای زید و یا معنای«سطح» را باز گو کنم یا بفهمم و یا بفهمانم، بلکه می‌خواهم معنای حرفی را بگویم، یعنی: «کَینونُة زیدٍ علی السطح»، غالباً مقاصد عالیه انسان معانی حرفیه است، مثلاً؛ کسی از زید می‌پرسد که آب کجا است، او در جوابش می‌گوید: آب در کوزه است،این شخص نه آب را می‌خواهد و نه کوزه را بلکه می‌خواهد جایگاه آب را بداند ولذا «زید» در جوابش می‌گوید: آب در کوزه است.«تمّت ادلةنفاة الاطلاق فی الهیئة».

أدلّة مثبت الامکان: کسانی که می‌گویند: هیئت جایگاه انعقاد اطلاق است، یعنی اگر شک کردیم « بین کون شیءٍ واجباً نفسیاً أو غیریاً»؟ مقتضای اطلاق نفسیت است،برای مدعای خود چند دلیل اقامه کرده‌اند:

ألأول: دلیل اول مال‌آخوند است که می‌فرماید: اگر ما شک کردیم که این واجب نفسی است یا غیری؟ اطلاق هیئت ایجاب و اقتضا می‌کند که این نفسی است، مثلاًً؛ مولا فرموده: «توضّأ»، به طور مطلق فرموده است که: «توضّأ»، یعنی کلمه‌ی «صلات» را به عنوان قید به دنبالش نیاورده و نفرموده: «توضأ للصلاة»، ما از از این اطلاق می‌فهمیم که این واجب نفسی است. چرا؟ چون اگر مقصودش واجب غیری بود، باید قید «للصلاة» را هم به دنبالش می‌آورد. بنابراین؛ آخوند می‌فرماید: امکان انعقاد اطلاق است و نتیجه‌ی انعقاد «اطلاق» نفسی بودن واجب می‌شود.

یلاحظ علیه: ما در پاسخ آخوند می‌گوییم: همانطوریکه غیری قید دارد، نفسی هم قید دارد، یعنی هردو از این نظر با همدیگر فرقی ندارند، «الغیری ما اُمر لغیره؛ والنفسی ما اُمر لنفسه» هر دو قید دارد. به عبارت دیگر: محال است که یکی قید داشته باشد، اما دیگری قید نداشته باشد.چرا محال است؟ چون اگر یکی قید داشته باشد، اما دیگری قید نداشته باشد، لازم می‌‌آید که قِسْم بشود مَقْسَمْ «لأنه یلزم أن یکون القِسم مَقسَماً». بنابراین؛ هر دو قید دارد، یکی قیدش «لغیره» است، دیگری قیدش «لنفسه» می‌باشد.«مولا» اگر قید «لغیره» را نگفته است، قید «لنفسه» را هم نگفته است فلذا اگر مقصودش واجب نفسی بود، باید قید«لنفسه» را می‌آورد و می‌فرمود: «توضّأ لنفسه»، حال که نه قید «لغیره» را آورده و نه قید «لنفسه» را، پس می‌شود مجمل، البته ما در آینده، این اشکال را رفع می‌کنیم.

الثانی :ما أفاده المحقق البروجردی (ره)

دلیل دوم مال مرحوم برجردی است، ایشان می‌فرماید: مقتضای اطلاق نفسیت است، یعنی هیئت جایگاه انعقاد اطلاق است و نتیجه‌ی اطلاق نفسیت است. چرا؟ چون او امر نفسیه انسان را به سوی متعلَّق بعث می‌کند، یعنی بعث می‌کند به متعلّق، مانند: «اقم الصلاة لدلوک الشمس»، ولی أو امر غیریه بعث به متعلّق نمی‌کند بلکه بعث به «ذیها» می‌کند. یعنی تأکید ذی المقدمه را می‌کند. به عبارت دیگر: اینکه مولا می‌فرماید: «إنصب السُلّم» این ظاهر قضیه است، ولی در باطن می‌خواهد بفرماید «کن علی السطح»، پس اوامر «نفسیه» بعث به متعلّق می‌کند، بر خلاف اوامر غیریه، که بعث به متعلّق نمی‌کند بلکه در واقع تأکید می‌کند ذی المقدمه را، مثلاً؛ ظاهر« توضّأ» بعث به وضواست وحال آنکه واقعش بعث به نماز است. پس این واجب نفسی است «الواجب النفسی یبعث الی المتعلّق والواجب الغیری یبعث الی ذی المقدمه»، اینکه مولا می‌فرماید: «انصب السُلَّم» در واقع می‌گوید «کُن علی السطح»، مثلاً؛ الآن یک امری از ناحیه‌ی مولا بنام« توضّأ» آمده است، ولی ما نمی‌دانیم که این نفسی است یا غیری؟ چون ظاهرش به وضو است، بعث به متعلق است «یستکشف أنّه واجبٌ نفسیٌ».

یلاحظ علیه: دلیل ایشان(آیة الله بروجردی) هم درست نیست، یعنی در همه جا چنین نیست، بله! در مواردی که تکلیف او امر غیری به صورت وضعی باشد، حق با ایشان است.مانند: «لاصلاة الا بطهورٍ» این وضع غیری است، یعنی می‌خواهد بگوید که «نماز» بدون وضو نمی‌شود. «لا صلاة الا بطهورٍ» این مفید وجوب غیری است و حرف آقا درست است،یعنی در اینجا انسان را تحریک بسوی وضو نمی‌کند، بلکه به سوی نماز تحریک می کند و هل می‌دهد نه بسوی وضو،« نماز» هم که بدون وضو نمی‌شود.بنابراین؛ اگر به صورت تکلیف وضعی باشد، حق با ایشان(آیة الله بروجردی) است، به این معنا که اگر او امر غیریه به شکل وضع غیری باشد، بعث به متعلّق نمی‌کند بلکه بعث به ذی المقدمه می‌نماید.

و اما اگر به صورت تکلیف باشد، بعث به مقدمه می‌کند نه به ذی المقدمه.مانند:« یا ایها الذین آمنوا إذا قمتم إلی الصلاة فاغسلوا وجوهکم و ایدیکم إلی المرافق» این بعث به مقدمه است نه به صلات. بله! بعث به «مقدمه» صلات را هم می‌خواهد، پس این دلیل دوم هم کنار رفت. این آیه هم شاهد بر این مطلب است:«یا ایها الذین آمنوا خذوا خذرکم الخ...»[1]

ای افراد با ایمان اسلحه‌ی خود را بگیرید، «حِذر» یعنی ما یحذر به العدو، چیزیکه انسان دشمن را با او بترساند، مانند: شمشیر. دسته دسته و گروه گروه به سوی میدان جنگ بروید، این بعث به مقدمه است، البته بعث به مقدمه برای ذی المقدمه است، اما اگر کسی بگوید که او امر غیریه فقط تأکید ذی المقدمه است نه بعث به مقدمه، این حرف خلاف صریح این آیه است.پس دلیل استاد ما حضرت آیة الله بروجردی هم به درد نخورد و ما را قانع نکرد.

الدلیل الثالث: چنانچه که قبلاً گفتیم،ما نیز قبول داریم که «ثبوتاً» هم واجب نفسی قید می‌خواهد، وهم واجب غیری قید می‌خواهد، چرا «ثبوتاً» هر دو قید می‌خواهد؟ چون «وجوب» مَقسم است، قِسم باید قید داشته باشد «والاّ یکون القسمُ عینَ المقسم»؛ مثال: عرب و عجم قسم است فلذا هم «عرب» قید می‌خواهد هم عجم، چرا؟ چون اگر بگوییم: «عرب» قید می خواهد، اما «عجم» قید نمی‌خوهد، این صحیح نیست، در«مانحن فیه» مسلّم است که «وجوب» مَقْسم است،هم نفسی قید می‌خواهد هم غیری قید می‌خواهد، ولذا در تعریف آنها گفتیم: «النفسی ما أمر به لنفسه لا بعث اخر، و الغیری ما أمر لبعثٍ آخر»؛ بنابراین؛ «ثبوتاً» هر دو قید می‌خواهد، اما در مقام اثبات و بیان کأنّه واجب نفسی قید نمی‌خواهد، چیزیکه برای خودش واجب شده، همین که بگوید: «صلّ» کافی است. واجب غیری است که برای خود دنباله وقید می‌خواهد، مثل انیکه بگوییم:« توضأ للصلاة»، از نظر عرفی «کأنّه» مولا اگر امر را القاء کرد و سپس سکوت نمود، این قالب واجب نفسی است. ولذا طبق این بیان، اشکالی که بر آخوند گرفته بودیم هم حل می‌شود.چون «لعلّ» که آخوند نیز همین را می‌گوید، یعنی «ثوبتاً» هر دو قید می‌خواهد، هم واجب نفسی و هم واجب غیری؛ و اما اثباتاً و در فهم عرف، «کأنّه» اگر مولا گفت و ساکت شد، این قالب واجب نفسی است. فلذا این واجب غیری است که حتماً قید می‌خواهد و باید بگوید: «توضأ للصلاة»، اما اگر بگوید: «توضّأ» و ساکت شود، این قالب وجوب نفسی است.یعنی واجب نفسی قید ندارد؛ ولذا اشکالی که بر آخوند کرده بودیم هم رفع می‌شود.

١. سوره نساء آیه 81