1403/08/12
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: اوامر/ صیغۀ امر/ مفاد سائر واژگان دالّ بر طلب/ مفاد واژۀ «یحبّ» و «لا یحبّ»
مفاد سائر واژگان دالّ بر طلب
یکی از بحثهای مرتبط با امر، پیرامون امری است که در مقام حظر، یا در مقام توهّم حظر صادر میشود. این بحث، شاید قدری مبسوط باشد و آن را در آینده مطرح میکنیم. اینک قصد داریم، دلالت سائر واژگان دالّ بر بعث و زجر را مورد بررسی قرار دهیم.
مفاد مادۀ »حبّ» و مشتقّات آن
یک دسته از واژگان دالّ بر بعث و زجر، واژگانی همچون «یحّب»، «لا یحبّ» و سائر مشتقّات این مادّه هستند که مناسب است دلالتشان بر طلب مورد بررسی قرار گیرد.
گفتنی است، این مادّه گاهی به صورت معلوم به کار میرود و دارای فاعل است، و گاهی مجهول و بدون فاعل است. مقصود از معلوم و مجهول، اعمّ از آن است که در قالب فعل باشد یا در قالب وصف، بنابراین مثلاً واژۀ «محبوب» را، ذیل موارد مجهول قرار میدهیم.
در جایی که این مادّه به صورت معلوم به کار رود، گاهی فاعلش خداوند است و گاهی غیر خداوند. برای مثال، «إن الله یُحِبُّ ...» و «إن الله لا یُحِبُّ ...» فاعلش خداوند است، ولی گاهی خود امامان یا نبی اکرم صلوات اللّه علیهم اجمعین، میفرمایند »أُحِبُّ ...» و «لا أُحِبُّ ...» یا «ما أُحِبُّ ...».
مقصود آنکه، هر یک از این تعابیر، باید جداگانه مورد بحث قرار گیرند. اینک بحث را با دلالت «یحبّ الله» و «لا یحبّ الله» آغاز نموده، و به تدریج سائر واژگان را نیز موضوع سخن قرار میدهیم.
استعمالات مادۀ حبّ، آنگاه که فاعلش خداوند است
«یحبّ الله» و «لا یحبّ الله» در قرآن کریم، گاه به اشخاص تعلّق گرفته و گاه به افعال.
در برخی موارد، «یحبّ» به صورت اثباتی به کار رفته است، همچون:
البقرة، 222 إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرين / آلعمران : 134 وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنين/ المائدة : 42 إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطين.
و در برخی موارد، به صورت نفیی، به کار رفته است، همچون:
البقرة : 190 إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْمُعْتَدين/ البقرة : 276 وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ كُلَّ كَفَّارٍ أَثيم/ آلعمران : 32 فَإِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْكافِرين/ آلعمران : 57 وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمين/ القصص : 76 إِنَّ اللَّهَ لا يُحِبُّ الْفَرِحين و دیگر آیات.[1]
در موارد نامبرده، «یحبّ» و «لا یحبّ» به اشخاص تعلق گرفته است که در معمول موارد نیز، آن اشخاص جماعت هستند نه یک فرد خاصّ؛ «محسنین»، «معتدین»، «کلّ کفّار اثیم» یا «کلّ خوّان اثیم» و مانند آن که با لفظ کلّ آمده، بر جماعت دلالت دارد.
ولی در برخی موارد، این مادّه به افعال تعلّق گرفته است. البته جایی که «یحبّ» به شکل اثباتی به کار برود و به افعال تعلق گرفته باشد را نیافتم؛ ولی به شکل نفیی، در برخی آیات قرآن کریم به افعال تعلّق گرفته است.
البقرة : 205 وَ اللَّهُ لا يُحِبُّ الْفَساد/ النساء : 148 لا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلاَّ مَنْ ظُلِمَ.
مطلبی که قصد داریم مطرح کنیم، پیرامون آیات قرآن است؛ فرصت نشد موارد استعمال این واژه در روایات را جستوجو کنیم. ممکن است ادبیات روایات با ادبیات قرآن متفاوت باشد چون گاهی در فضای جامعه، بحثهای خاص کلامی و فقهی مطرح بوده و این بحثها، سبب میشده است که اهل بیت علیهم السلام با ادبیات خاصی سخن بگویند. پس چنین نیست که ادبیات اهل بیت علیهم السلام، همواره با ادبیات قرآن یکسان باشد.
بدین مناسبت، خاطرهای از یکی از نزدیکانمان را ذکر میکنیم. این شخص میگفت گویا به همراه آیت الله والد نزد آقای نمازی رفته بودند. مرحوم آقای نمازی داستان معروف مکاشفه یا رؤیای مرحوم میرزا مهدی اصفهانی را نقل میکرد. حضرت بقیة الله الاعظم ارواحنا فداه در عالم رؤیا یا مکاشفه به مرحوم میرزا مهدی اصفهانی فرموده بودند: «طلب المعارف من غیر طریقنا اهل البیت مساوقٌ لإنکارنا». بحث است که این داستان در عالم رؤیا بوده یا مکاشفه بوده است. خود مرحوم میرزا مهدی در نوشتهجاتش آن را مربوط به عالم خواب دانسته است ولی برخی از شاگردان ایشان، آن را مکاشفه دانستهاند. این شخص میگفت من بچگی کردم و گفتم تعبیر «مساوق» و مانند آن، از تعابیر امروزی است و با ادبیات اهل بیت علیهم السلام همخوانی ندارد. در آن مجلس صحبتی نشده بود ولی بعداً آیت الله والد فرمودند این اشکال، وارد نیست چون حضرت ولی عصر علیه السلام، امام امروزیان هستند و در این زمان سخن گفتهاند پس طبیعی است که با ادبیات امروزی سخن گفته باشند؛ لزومی ندارد امام زمان علیه السلام در زمان حاضر، با ادبیات سائر ائمه علیهم السلام در 1300 سال پیش سخن بگویند. پس تغییر دوران، میتواند تغییر ادبیات معصومان علیهم السلام را به دنبال داشته باشد. مفاهیم دینی از نوعی ثبات برخوردار هستند لذا عمدۀ بحث پیرامون ادبیات و الفاظی است که برای انتقال این مفاهیم به کار میروند. البته ممکن است به دلیل طرح موضوعات جدید در جامعه، مفاهیم جدید نیز توسط امام دوران به مخاطبان القا شود که در دوران ائمۀ پیشین به آن شکل مطرح نبوده، چون اساساً مصداق نداشته است.
شاگرد: در توقیعات نیز الفاظی وجود دارد که با الفاظ قرآن و روایات تفاوت دارد؟
استاد: بله؛ ممکن است الفاظ به کار رفته در توقیعات، با الفاظ به کار رفته در قرآن متفاوت باشد چون به هر حال زمان صدور توقیعات، دستکم 200 سال پس از نزول قرآن بوده است. برخی توقیعات 250 یا احیاناً 300 سال پس از نزول قرآن، صادر شدهاند. در این فاصلۀ زمانی، ادبیات مردمان تغییر میکند.
مقصود آنکه، جستوجوی واژگان مورد بحث در آیات قرآن، پژوهنده را از جستوجو در روایات بینیاز نمیکند چون ممکن است ادبیات این دو با یکدیگر متفاوت باشد.
ان شاءالله روایات را نیز مورد جستوجو قرار داده، و چنانچه نکتۀ جدیدی در آن وجود داشت، در جلسات آینده ذکر خواهیم کرد.
باری، تقریباً روشن است که در آیات قرآن، «یحبّ» اعمّ از واجب و مستحب است؛ هر چند برخی از موارد استعمال آن، در مورد واجبات است. برای مثال در سورۀ مبارکۀ مائدة، آیۀ42 چنین آمده است: فَإِنْ جاؤُكَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ أَوْ أَعْرِضْ عَنْهُمْ وَ إِنْ تُعْرِضْ عَنْهُمْ فَلَنْ يَضُرُّوكَ شَيْئاً وَ إِنْ حَكَمْتَ فَاحْكُمْ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطين. بیگمان قسط و عدل واجب است نه مستحبّ.
شاگرد: برخی گفتهاند قسط فراتر از عدل است؛ لذا شاید نتوان گفت واجب است.
استاد: خیر؛ قسط به معنای عدل است؛ بهویژه آنکه پیش از آن، امر به قسط شده است. به هر حال قسط واجب است.
همچنین در آیۀ شریفۀ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ[2] محبّت خداوند به توّابین تعلق گرفته و توبه از واجبات است و بدان دستور داده شده است.
ولی در سوی دیگر، در برخی موارد، روشن است که متعلّق محبّت خداوند، مستحبّ است نه واجب. برای مثال در آیۀ شریفۀ 133و 134 از سورۀ آل عمران چنین آمده است: وَ سارِعُوا إِلى مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَ جَنَّةٍ عَرْضُهَا السَّماواتُ وَ الْأَرْضُ أُعِدَّتْ لِلْمُتَّقين* الَّذينَ يُنْفِقُونَ فِي السَّرَّاءِ وَ الضَّرَّاءِ وَ الْكاظِمينَ الْغَيْظَ وَ الْعافينَ عَنِ النَّاسِ وَ اللَّهُ يُحِبُّ الْمُحْسِنين. ظاهراً مقصود از محسنین، تمام عناوین پیشین _یعنی متقین، منفقین، کاظمین الغیظ و عافین عن النّاس_ را در بر میگیرد ولی قدر مسلّم آن «العافین عن النّاس» است که از مستحبّات قلمداد میشود. بیگمان، کسی که حقّی بر گردن دیگری دارد، واجب نیست از حقّش بگذرد، پس عفو مستحبّ است نه واجب. اساساً در مفهوم عفو، استحباب و عدم لزوم نهفته است.
در آیۀ شریفۀ 195 از سورۀ مبارکۀ بقره نیز چنین آمده است: وَ أَنْفِقُوا في سَبيلِ اللَّهِ وَ لا تُلْقُوا بِأَيْديكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ وَ أَحْسِنُوا إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُحْسِنين. «أنفقوا فی سبیل الله» هم انفاق مستحبّ را شامل است و هم انفاق واجب را؛ «لا تلقوا بأیدیکم الی التهلکة» نهی تحریمی است؛ و «أحسنوا» نیز ممکن است برخی مصادیقش واجب و برخی دیگر مستحبّ باشد.
ازهمینرو، در آیۀ 222 از سورۀ مبارکۀ بقره، چنین آمده است: إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابينَ وَ يُحِبُّ الْمُتَطَهِّرين، ممکن است متطهّرین به مستحبّات ناظر باشد چون در صدر آیه چنین آمده است: وَ يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْمَحيضِ قُلْ هُوَ أَذىً فَاعْتَزِلُوا النِّساءَ فِي الْمَحيضِ وَ لا تَقْرَبُوهُنَّ حَتَّى يَطْهُرْنَ فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ؛ پس قدر مسلّم از تَطَهُّر، تَطَهُّر از حیض است. خداوند پاکیجویندگان را دوست میدارد که با توجه به صدر آیه، قدر مسلّم آن، کسی است که از حیض پاکی میجوید و پاکی جستن از حیض، ذاتاً مستحب است هر چند برای نماز، واجب است و یک نوع وجوب شرطی دارد، ولی ظاهراً آیۀ شریفه ناظر به وجوب شرطی نیست. به نظر میرسد این آیه به حکم نفسی تَطَهُّر ناظر است و ظاهراً از آیه استفاده میشود حکم نفسی آن، استحباب است. حکم نفسی تَطَهّر یک بحث فقهی دارد که در میان اندیشمندان، موضوع سخن قرار گرفته است.
شاگرد: در آیه، گفته نشده «متطهّرات» بلکه گفته شده «متطهّرین».
استاد: قصد نداریم مفهوم این واژه را به زنان متطهّر اختصاص دهیم ولی مصداق روشن متطهّرین زنانی هستند که از حیض پاکی میجویند. سابقاً این نکته را گوشزد نمودهایم که مفاهیمی همچون «توابین» و «متطهّرین» و مانند آنها، از اموری هستند که بر اعمّ از مذکّر و مؤنّث دلالت دارند؛ مگر آنکه بگویید این آیه ناظر به بحث مباشرت است؛ یعنی ناظر به فَإِذا تَطَهَّرْنَ فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّه است. میفرماید خداوند دوست دارد شما پاکی بجویید و بدون طهارت زنها، با آنان مباشرت نکنید. «توّابین» هم مقدّمه است برای «متطهّرین» یعنی خداوند دوست دارد اگر قصد دارید با زنان خود مباشرت کنید، در حال طهارت مباشرت کنید؛ اگر چنین شد در مقام الزام خواهد بود نه استحباب.
نکتهای که قصد داریم بر آن تأکید کنیم آن است که روشن است «یحبّ» هم در موارد وجوب به کار رفته است و هم در موارد استحباب. بدین ترتیب، ویژگیهای مقام است که تعیینکنندۀ هر یک از وجوب و استحباب است.
این در حالی است که «لا یحبّ» در تمام موارد استعمالش در قرآن کریم، به جنبۀ تحریم ناظر است؛ خواه به اشخاص تعلّق گرفته باشد و خواه به افعال. در برخی موارد به کافرین، معتدین، ظالمین، کلّ کفار اثیم و مانند آن تعلّق گرفته که اشخاص هستند؛ و در برخی موارد به فساد و جهر بالسوء من القول و مانند آن تعلّق گرفته است که افعال هستند. از تمام اینها، حرمت استفاده میشود.
گفتنی است، هر چند امروزه «فَرَح» در زمان فارسی به معنای خوشحالی و شادکامی است ولی «فَرِحین» در زبان عربی که در برخی آیات نیز وارد شده، به معنای شادکامان نیست، بلکه به معنای سرمستان است. «فَرِح» به معنای کسی است که سرمست شده و از وظائفش باز ایستاده است. بله، خندۀ زیاد، یا قهقهۀ زیاد از مکروهات است ولی «فَرِحین» به این معنا نیست تا بتوان گفت به مکروه تعلّق گرفته است؛ «فَرِح» به معنای سرمست است. سرمست کسی است که در اثر شادی و بیفکری زیاد، از انجام وظائفش باز مانده است. مست کسی است که عقلش کار نمیکند و اساساً به وظائف خود توجّه ندارد. مقصود آنکه در مورد «فَرِحین» نیز، «لا یحبّ» به معنای حرمت است؛ یعنی هر چند خود سرمستی مستقیماً حرام نباشد ولی ازآنرو که به عدم انجام وظائف الزامی منجرّ میشود مبغوض خداوند است.
شاگرد: در برخی آیات نیز «لا یحبّ» به «مختالٍ فخورٍ» تعلق گرفته است.
استاد: تمام این مفاهیم، از جمله «مختال فخور»، به کسانی ناظر هستند که در اثر این صفات، از انجام وظائف خویش باز میمانند. مختار فخور کسی است که با فخرفروشی و خودبرتربینی، نوعی گردنکشی در مقابل حقّ دارد و این صفت باعث میشود از انجام وظائفش باز بماند. همین صفت بود که ابلیس را در مقابل حضرت حقّ به امتناع از امر به سجده در مقابل حضرت آدم علی نبینا و آله و علیه السلام واداشت.
بنابراین از مجموع آیات تقریباً به شکل روشن قابل استفاده است که «لا یحبّ» جنبۀ تحریمی دارد.
در اینجا مناسب است دو نکتۀ اصولی را گوشزد کنیم.
تحلیل ادبی تفاوت «یحبّ» با «لا یحبّ»
نکتۀ یکم آن است که گفتیم «یحبّ» در آیات قرآنی، به معنای مطلق محبوبیّت است و بر اعم از واجبات و مستبحات دلالت دارد. به طور طبیعی «لا یحبّ» باید نقیض آن و به معنای محبوب نبودن باشد. وقتی «یحبّ» اعمّ از وجوب و ندب شد، از احکام پنجگانه اباحه، کراهت و تحریم باقی میماند در نتیجه «لا یحبّ» که به معنای محبوب نبودن است، باید بر اعمّ از اباحه و کراهت و تحریم دلالت نماید؛ در حالی که گفتیم از مجموع آیات تقریباً روشن است که «لا یحبّ» دالّ بر خصوص تحریم است و اباحه و کراهت را شامل نمیشود. این مطلب را به لحاظ زبانشناختی، چگونه میتوان تحلیل کرد؟ به سخن دیگر، «یحبّ» و «لا یحبّ» به حسب ظاهر نقیضان هستند در حالی که از مجموع آیات استفاد شد اینها ضدّان هستند، آن هم ضدّانی که ثالث دارند. «یحبّ» یعنی مطلق محبوبیّت که جامع بین وجوب و ندب است؛ و «لا یحبّ» یعنی خصوص تحریم. این دو ضدّانی هستند که ثالث هم دارند. نکتۀ ادبی این مطلب چیست؟
آیت الله والد در درسهای خود مکرّر به این نکته اشاره نمودهاند که خیلی اوقات، مفاد عبارت سلبی و ایجابی، نقیضان نیستند بلکه ضدّان هستند، آن هم ضدّانی که ثالث دارند. ایشان برای این مطلب مثالهایی میزدند از جمله آنکه در استخاره، از عبارت «خوب است» و «خوب نیست» استفاده میشود. حال استخارههای هشتتایی را در نظر بگیرید که میانه هم داشته باشد. وقتی گفته میشود استخاره «خوب نیست» مقصود آن است که «بد است» لذا حالت میانه را شامل نمیشود. در کارهای معمولی نیز وقتی گفته میشود «خوب است» یعنی وجودش بر عدمش ترجیح دارد؛ و وقتی گفته میشود «خوب نیست»، فارغ از حرمت و کراهتش، به هر حال عدمش بر وجودش ترجیح دارد.
شاگرد: اگر جواب استخاره میانه باشد، آیا نمیتوان گفت «خوب نیست»؟
استاد: اگر میانه باشد، نمیگویند «خوب نیست»؛ وقتی میگویند «خوب نیست» یعنی بد است نه آنکه میانه است.
مثال دیگر این مطلب، «گمان میکنم» و «گمان نمیکنم» است. وقتی میگوییم «گمان نمیکنم زید عالم باشد» معنایش این نیست که صرفاً گمان به عالمیّت زید ندارم، بلکه معنایش گمان به عدم عالمیّت است. در آن روایت مرتبط با قاعدۀ سوق حضرت میفرمایند پنیرهایی که معلوم نیست از انفحۀ میته درست میشود یا از انفحۀ مذکّی، مصرفش بلامانع است؛ سپس میفرمایند: َّوَ اللَّهِ مَا أَظُنُّ كُلَّهُمْ يُسَمُّونَ هَذِهِ الْبَرْبَرُ وَ هَذِهِ السُّودَان.[3]
مقصود حضرت آن نیست که صرفاً گمان نمیکنم بسم الله بگویند، بلکه مقصود آن است که گمان به عدم تسمیه دارم. اگر در جایی حالت مردّد داشته باشیم و به هیچ طرف گمان نداشته باشیم، نه از تعبیر «اظنّ» استفاده میکنیم و نه از تعبیر «ما اظنّ».
پرسش آن است که نکتۀ تحلیلی این مطلب چیست؟ به طور طبیعی، «لا» همان مطلب اثباتی را نفی میکند و رابطهاش با تعبیر اثباتی، نقیضان است ولی در این مثالها ضدّان هستند.
حال در مورد «لِیَضرب» و «لا یَضرب»ی که نهی باشد، ممکن است بگویید «لام» امر یا هیأت «إضرب» برای بعث به فعل وضع شده و هیأت نهی «لا تضرب» یا «لا یضرب» برای زجر از فعل وضع شده است. ممکن است «لا»ی نهی را غیر «لا»ی نفی بدانید و بحثش را جدا کنید؛ ولی بحث در «لا»ی نفی است. مثلاً وقتی «کان الله» که کان تامّه است را با «لم یکن الله» نفی میکنید یا «کان الانسان» را با «لم یکن الانسان» نفی میکنید. یعنی انسان وجود داشت و انسان وجود نداشت. اینها نقیضان هستند چطور شده است که امثال «گمان میکنم» و «گمان نمیکنم» ضدّان شدهاند، آن هم ضدّانی که ثالث دارند؟
شاگرد: آیا این از باب کنایه نیست؟ یعنی به جای آنکه صراحتاً گفته شود «گمان میکنم عالم نیست» کنایتاً گفته میشود «گمان نمیکنم عالم باشد»؟
استاد: آنچه مدّ نظر شماست، به جهت دیگری ناظر است. بحث کنایه مربوط به جایی است که میخواهید بگویید اصلاً عالم نیست. «فکر نمیکنم عالم باشد» یعنی «فکر میکنم عالم نیست». مقصود از فکر کردن، همان ظنّ و حسبان است. حال گاهی یقین دارم که عالم نیست ولی برای رعایت ادب، از این تعبیر عام استفاده میکنم. ولی بحث آن است که اگر شکّ متساوی الطرفین داشته باشیم و احتمال عالم بودن یا عالم نبودن مساوی باشد، نمیتوانیم از تعبیر «گمان نمیکنم عالم باشد» استفاده کنیم همانطور که نمیتوانیم از تعبیر «گمان میکنم عالم است» استفاده کنیم. نکتۀ این مطلب چیست؟
گویا در کلمات آیت الله والد بدین پاسخ اشاره شده است که این مطلب، مقتضای اطلاق کلام است. توضیح آنکه در معمول موارد برای انسان شک متساوی الطرفین حاصل نمیشود لذا یا احتمال ثبوت شیء غلبه دارد یا احتمال عدمش. ازهمینرو شک متساوی الطرفین یک حالت نادر قلمداد میشود که عرف را وادار میکند در صورت تحققش بدان تصریح نماید. انسان به هنگام نقل یک حادثۀ جزئی، اگر با حالت نادری روبرو شده باشد، به آن حالت نادر تصریح میکند. بدین ترتیب، اطلاق مقامی دلیل اقتضا میکند، تصریح نکردن به حالت نادر، به دلیل عدم تحقّقش بوده باشد.
مطلبی که آیت الله والد متذکر شدند کاملاً صحیح است ولی قصد دارم این نکته را گوشزد کنم که این اطلاق مقامی، به تدریج به مرحلۀ وضع تعیّنی رسیده است. به نظر میرسد در حال حاضر، این الفاظ برای این معانی خاص وضع تعیّنی یافتهاند و اینک دیگر اطلاق مقامی را درک نمیکنیم هر چند این مطلب، در اصل لغت، برخاسته از اطلاق مقامی بوده است.
اینک وقتی از «خوب است» و «خوب نیست» سخن به میان آید، «خوب نیست» برای مفهوم «بد است» وضع تعیّنی پیدا کرده است. درک ما چنین نیست که وقتی گفته میشود «خوب نیست» ازآنرو که حالت میانه نادر است و نیازمند تصریح است، خوب نبودن به معنای بد بودن باشد.
شاگرد: حالت سوم، همواره نادر نیست.
استاد: در متعارف موارد، آن حالت سوم نادر است. مفاهیم الفاظ ناشی از نکات نوعی موجود در مجموع موارد هستند نه نکات موجود در خصوص هر مورد.
مقصود آنکه، چون در مجموع موارد معمولاً حالت سوم نادر بوده، الآن دیگر وضع تعیّنی پیدا کرده است. الآن دیگر به جنبۀ ندرت و امثال آن توجه نمیشود. این مطلب، شبیه همان مطلبی هست که مرحوم حاج شیخ[4] بیان میفرمودند مبنی بر آنکه صیغۀ امر، آنگاه که عند الاطلاق به کار برود، موضوعله آن وجوب است؛ ولو موضوعله تعیّنی. البته ما فرمایش مرحوم حاج شیخ را با کلمات آیت الله والد چنین تفسیر نمودیم که صیغۀ امر دارای یک وضع ثانویه است.
به نظر میرسد این ترکیبات خاص نیز یک نوع وضع ثانویه پیدا کردهاند. «یحبّ» و «لا یحبّ» نیز به همین شکل قابل تحلیل است.
نکتۀ دیگری که به دلیل نبود فرصت، توضیحش را به جلسۀ آینده موکول میکنیم آن است که یک بحث، چرایی عدم شمول «لا یحبّ» و «یحبّ» نسبت به حالت ثالث است. ازچهرو اباحۀ به معنای اخص، نه با «یحبّ» قابل بیان است و نه با «لا یحبّ»؟ پاسخ به این پرسش را در سطور پیشین از آیت الله والد نقل نموده و نکتۀ تکمیلی خود را نیز به آن ضمیمه کردیم.
بحث دیگر آن است که چرا «یحبّ» بر مطلق محبوبیّت دلالت دارد و وجوب از آن قابل استفاده نیست، ولی «لا یحبّ» دالّ بر حرمت است؟ همانطور که گذشت «لا یحبّ» در آیات قرآن، به خصوص جنبۀ تحریمی ناظر است و کراهت را شامل نمیشود.
به سخن دیگر، فرض کنید عدم شمول «یحبّ» و «لا یحبّ» نسبت به اباحه به معنای اخص را پذیرفتید و اشکالش را حلّ کردید؛ پرسش آن است که وقتی «یحبّ» دالّ بر بعث است و «لا یحبّ» دالّ بر زجر است، ازچهرو یکی لزومی و دیگر غیر لزومی است؟ چرا «یحبّ» به معنای مطلق طلب است ولی «لا یحبّ» خصوص طلب الزامی را شامل میشود؟
این پرسش نیازمند پاسخ است و پاسخ آن میتواند در بحث امر و نهی اثرگذار باشد. مرحوم صاحب معالم[5] فرمودند در سخنان اهل بیت علیهم السلام، امر فراوان در ندب به کار رفته است و همین کثرت استعمال، سبب میشود ظهور آن در وجوب رنگ ببازد و نتوان مجرّد ورود امر در روایات را دلیل بر وجوب دانست. مرحوم صاحب معالم این اشکال را در مورد نهی مطرح نکرده است و ممکن است این اشکال در نهی وارد نباشد لذا بحث دلالت امر بر وجوب و دلالت نهی بر تحریم باید از یکدیگر تفکیک شود. ازآنرو که ما بحث نهی را مطرح نکردیم، قصد داشتیم این نکته را گوشزد کنیم بحثهای امر و نهی باید از یکدیگر تفکیک شود. نسبت به نهی نیز باید پیرامون این مطالب بحث کنیم.