درس رجال آیت الله شبیری

جلسه 39

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:بررسی موارد نقض

یکی از مواردی که به عنوان نقض ذکر شده است مفضل بن عمر الجعفی است که هم بزنطی از او روایت می کند[1] [2] و هم در موارد بسیاری ابن ابی عمیر از او روایت می کند.

در رجال نجاشی در مورد آمده است: فاسد المذهب، مضطرب الروایة، لا یعبأ به و قیل انه کان خطّابیا. (که از جزء اصحاب ابو الخطاب بوده که یکی از غلات معروف و مورد لعن بوده است.) و قد ذکرت له مصنفات لا یعول علیها.

ابن غضائری در مورد او می گوید: ضعيف متهافت (یعنی متساقط) مرتفع القول (غالی بوده است) خطابي و قد زيد عليه شي‌ء كثير (مطالب بسیاری نیز به او بسته اند) و حمل الغلاة في حديثه حملا عظيما و لا يجوز أن يكتب حديثه.

کشّی نیز خبری را ذکر می کند و بعد اضافه می کند: لعل هذا الخبر إنما روي في حال استقامة المفضل قبل أن يصير خطابيا.

در مقابل شهادت این افراد، شیخ مفید در ارشاد او را با احترام نام می برد و نام او را جزء خاصه ی اصحاب امام صادق علیه السلام و اصحاب سرّ او و افرادی که مورد اعتماد حضرت بوده و جزء فقهاء صالحین بوده است بر می شمارد.

شیخ طوسی در غیبت او را جزء سفراء ممدوحین می داند.

شیخ در تهذیب[3] عبارتی دارد که از آن استفاده می شود که او را مطعون نمی داند زیرا روایتی نقل می کند که مفضل بن عمر آن را نقل کرده است و بعد به سند آن اشکال می کند و می فرماید: فَأَوَّلُ مَا فِي هَذَا الْخَبَرِ أَنَّهُ لَمْ يَرْوِهِ غَيْرُ مُحَمَّدِ بْنِ سِنَانٍ عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ وَ مُحَمَّدُ بْنُ سِنَانٍ مَطْعُونٌ عَلَيْهِ ضَعِيفٌ جِدّا
بنا بر این وقتی به سند خبر اشکال می کند فقط محمد بن سنان را ذکر می کند و مفضل بن عمر را طعن نمی کند بنا بر این در نزد او مفضل مطعون نبوده است.

ابن شهرآشوب نیز در مناقب او را در یک جا جزء خواص اصحاب امام صادق علیه السلام شمرده است و در جایی دیگر در فصل ثقات او را جزء ثقات دانسته است.

ما وقتی به روایات مراجعه می کنیم می بینیم که در مدح و ذم او روایاتی وجود دارد و بعضی از این روایات صحیح السند است. بنا بر این لازم نیست که سند آن روایات را بررسی کنیم زیرا این روایات متکرر است لا اقل برای انسان ظن حاصل می شود که هر دو دسته از روایات در مورد او وجود داشته است.

روایات مادحه در مورد او بسیار است که از آنها استفاده می شود او مورد اعتماد اهل بیت بوده است.

اما روایات در ذم او بر دو گونه است. یکی از آنها عبارت از او روایتی است که کشّی نقل می کند که به نظر ما هر دو، یک روایت است و سند این روایت صحیح است:

جبريل بن أحمد، قال حدثني محمد بن عيسى، عن يونس عن حماد بن عثمان ، قال سمعت أبا عبد الله (ع) يقول للمفضل بن عمر الجعفي يا كافر يا مشرك ما لك و لابني. يعني إسماعيل بن جعفر، و كان منقطعا إليه يقول فيه مع الخطابية، ثم رجع بعد.
امام علیه السلام به او گفته است که به پسر من چه کار داری

عبارت یعنی اسماعیل بن جعفر تا آخر که می گوید او جزء اصحاب و افراد متصل به اسماعیل بن جعفر بوده و با خطابی ها همراه بوده است ولی بعد از آن عقیده برگشته است. محتمل است که کلام کشّی باشد و محتمل است که کلام یکی از روات بوده باشد.

در روایت دوم می خوانیم:

حدثني حمدويه بن نصير، قال حدثنا يعقوب بن يزيد، عن ابن أبي عمير، عن هشام بن الحكم و حماد بن عثمان، عن إسماعيل بن جابر ، قال، قال أبو عبد الله ايت المفضل قل له يا كافر يا مشرك ما تريد إلى ابني تريد أن تقتله.
احتمال دارد این دو روایت یکی باشد ظاهرا حماد بن عثمان این روایت را از اسماعیل بن جابر شنیده است ولی در روایت اول واسطه که اسماعیل بن جابر است افتاده است.

به هر حال روایت فوق صحیح السند است.

در روایات دیگر می خوانیم که امام علیه السلام مفضل را لعن کرده است:

حدثني الحسين بن الحسن بن بندار القمي، قال حدثني سعد بن عبد الله بن أبي خلف القمي، قال حدثني محمد بن الحسين بن أبي الخطاب و الحسن بن موسى، عن صفوان بن يحيى، عن عبد الله بن مسكان، قال، دخل حجر بن زائدة و عامر بن جذاعة الأزدي على أبي عبد الله (ع) فقالا جعلنا فداك، إن المفضل بن عمر يقول إنكم تقدرون أرزاق العباد فقال و الله ما يقدر أرزاقنا إلا الله و لقد احتجت إلى طعام لعيالي فضاق صدري و أبلغت إلى الفكرة في ذلك حتى أحرزت قوتهم فعندها طابت نفسي، لعنه الله و بري‌ء منه، قالا أ فتلعنه و تتبرأ منه قال نعم فالعناه و ابرأا منه بري‌ء الله و رسوله منه.
یعنی حجر و عامر نزد امام صادق علیه السلام آمدند و گفتند که مفضل بن عمر می گوید که شما مقدر ارزاق بندگان هستید و امام علیه السلام فرمود، این کار مخصوص خداست و من برای طعام عیالم محتاج شده بودم و در فشار بودم تا زمانی که قوتی تهیه کردم. خداوند او را لعنت کند و از او بریء باشد و شما هم او را لعنت کنید و خدا و رسولش از او بریء باشند.

از آن سو روایات مادحه ای نیز در مورد او وارد شده است. گفته شده است که جمع ما بین این روایات به این گونه است که امام علیه السلام روی بعضی از مسائلی مانند تقیه و مانند آن او را مذمت کرده است.

شاهد بر این مطلب عبارت است از اینکه مفضل بن عمر با سه امام معاصر بوده است و در زمان امام صادق، امام کاظم و امام رضا علیهم السلام می زیسته. روایات امام کاظم و امام رضا علیهما السلام فقط او را مدح کرده اند و فقط در روایات امام صادق علیه السلام که مدح و قدح هر دو از ایشان صادر شده است. این نشان می دهد که امام صادق علیه السلام به خاطر شرایط خاصی مانند تقیه که در آن زمان بوده است او را مذمت کرده است. امام صادق علیه السلام در زمان منصور می زیسته که او بسیار قسی القلب بوده است و امام علیه السلام از او بسیار تقیه می کرده است. بحران تقیه اهل بیت در زمان منصور بوده است.

مطلب دیگری که مناسب تر به نظر می رسد این است که مفضل بن عمر در ابتدا مستقیم المذهب بوده ولی بعد خطابی شده و سپس دوباره مستقیم شده است. اینکه روایات ائمه ی بعدی در مدح او وارد شده است به سبب این بوده است که او در اواخر زمان امام صادق علیه السلام استقامت پیدا کرده بود و مدح هایی که از امام صادق علیه السلام در مورد او وارد شده است مربوط به همان زمان است. حتی توحید مفضل که در دست است که کتابی است که نجاشی در مورد آن می گوید که انسان باید در آن تفکر کند نشان می دهد که مفضل انسانی عادی نبوده است و کسی بوده که توانایی درک آن مطالب بالا را داشته است.

بنا بر این ابن ابی عمیر و امثال او در زمان صلاح او از او روایت کرده اند.

بعضی از سنی ها در مورد مفضل مطالبی گفته اند مثلا از شریک نقل کرده اند که به او نسبت غلو، تناسخ و مانند آن داده است. مضافا بر اینکه قول اهل سنت در این موارد قابل اعتماد نیست شاید بتوان گفت که او چه بسا در برهه ای از زمان انحرافی داشته است ولی بعد برگشته است.

 

معلی بن خنیس: نجاشی در مورد او می گوید: ضعیف جدا لا یعول علیه.

ابن غضائری در مورد او می گوید: معلى بن خنيس مولى أبي عبد الله عليه السلام، كان أول أمره مغيريا (یعنی ابتدا جزء اصحاب مغیرة بن سعید بوده) ثم دعي إلى محمد بن عبد الله (که مردم را به امامت نفس زکیه دعوت کرده است) و في هذه الظنة أخذه داود بن علي فقلته و الغلاة يضيفون إليه كثيرا و لا أرى الاعتماد على شي‌ء من حديثه‌.

در سابق ما گفتیم که امام صادق علیه السلام به فرزندش اسماعیل دستور داد که داود را بکشد و او نیز او را کشت. واقعیت این است که حضرت به اسماعیل دستور داد که رئیس شرطه ی داود را بکشد و بعد حضرت داود را نفرین کرد و بر اثر نفرین حضرت، داود به هلاکت رسید.
از آن طرف، شیخ در فهرست و رجال، سخنی از ضعف او بیان نمی کند.

در غیبت خود که آن را متأخر نوشته است او را جزء سفراء ممدوحین برشمرده است.

بنا بر این کلمات علماء نسبت به توثیق و تقدیح او با هم متعارض است و همچنین روایات مادحه در مورد او زیاد است و روایات قادحه یک روایت قابل توجه علیه او وجود دارد.

در یکی از روایات مادحه می خوانیم که او وکیل حضرت و امین مالی او در همه ی اموال بوده است. اگر او جزء دعاة به مغیرة بن سعید (که می گوید چهار هزار روایت در کتب امام باقر علیه السلام اضافه و جعل کرده است) و بعد به نفس زکیه باشد بعید است که بتواند مورد اعتماد امام علیه السلام در مسائل مالی باشد.

از آن سو، در روایاتی به سند صحیح می خوانیم که امام علیه السلام به داود خطاب می کند که چرا او را که وکیل من بر اموالم و قیم من بوده است را کشته است. امام علیه السلام در اینجا تعبیر می کند که تو مردی از اهل بهشت را کشته ای. ظاهر این عبارت این است که او قبل از کشته شدن، اهل بهشت بوده است نه اینکه بعد از کشته شدن مستحق بهشت شده باشد.

بله دو روایت در قدح او وارده شده است که یکی از آنها این است که معلی کمی کم ظرفیت بوده است و بعضی از چیزهایی که نمی بایست برای عوام ذکر می کرد ذکر کرده بود و در نتیجه خلیفه او را کشته است. بنا بر این روایات ذم دلیل بر قدح او نمی باشد.

قدح دیگری در مورد اوست که شاید به سبب این بوده باشد که او در اوائل مطالبی اشتباه و انحرافاتی داشته است و بعد که به امام علیه السلام مراجعه کرده است امام علیه السلام آنها را نفی کرده است. واضح است که او بعد از نفی، اعتقاد خود را اصلاح کرده است.

بین ابن ابی یعفور و معلی بن خنیس بحث بوده که آیا اوصیاء، جزء انبیاء هستند یا نه. ابن ابی یعفور می گفت که آنها جزء انبیاء نیستند و معلی بن خنیس قائل بود که جزء انبیاء هستند و بعد از امام علیه السلام پرسیدند و امام علیه السلام جواب داد.

اینها دلیل نمی شود که او جاعل و دارای انحراف عقیده بوده باشد.

بنا بر این به نظر ما معلی بن خنیس ثقه می باشد.

 


[1] الأمالي، الشيخ الصدوق، ج1، ص238.
[2] الأمالي، الشيخ الصدوق، ج1، ص279.
[3] تهذيب الأحكام، شيخ الطائفة، ج7، ص361.