99/10/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: احتیاط
بحث در دلیل ثانی بود که حضرت امام قدس سره اقامه فرموده بودند که یک قیاس استثنائی بود که خطابات شرعیه یا شخصیّه هست یا قانونیّه. اگر شخصیّه بخواهد باشد توالی فاسدی دارد بنابراین باید بگوییم که قانونیّه هست. آن توالی فاسده اموری است. یکی از آنها این هست که اگر شخصیّه باشد چه به نحو اینکه مجزا مجزا، جدا جدا تکلیف بفرماید به افراد و چه به نحو انحلال بفرماید این لازمهاش این است که تکلیف به عصات و کفّار معقول نباشد، درست نباشد و حال اینکه مسلم است عند الکل که تکلیف به عصات درست است و تکلیف به کفّار هم درست است حالا ولو اینکه بگوییم در مقام اثبات دلیل نداشته باشیم. ولی کسی مناقشه در این جهت نمیکند که تکلیف به آنها هم درست است مثلاً. به این فرمایش جوابهایی وجود دارد. از این فرمایش جوابهایی وجود دارد که باید بررسی کنیم.
یک جواب جوابی است که بر مبنای محقق اصفهانی و بزرگانی که این مبنا را دارند گفته میشود و آن این است که تکلیف؛ جعل بعث فعلی نیست بلکه جعل مایمکن أن یکون باعثاً و داعیاً هست. و این در مورد عصات و در مورد کفّار این امکان دارد چون امکان ذاتی با امتناع بالغیر قابل جمع است. حالا آنها؛ عصات به واسطه تمرّدشان و شهواتشان بنابر عدم امتثال دارند. خب این امتناع بالغیر است، به واسطه آن حالت تمرّدشان است و به خاطر آن شهواتشان است و این منافاتی با امکان انبعاث ندارد. امکان انبعاث در آنها وجود دارد. در مورد کفّار هم همینجور است. امکان انبعاث در آنها وجود دارد برای اینکه میتوانند بروند تحقیق کنند و فرض این است که ادله کافیّه شافیّه بر مطلب حق وجود دارد. خب برای اینها هم امکان دارد که بروند تحقیق کنند، مذهب حق را پیدا کنند و قهراً بپذیرند و امتثال کنند. بنابراین مشکلی وجود ندارد به خاطر اینکه «جعل ما یمکن ان یکون داعیاً و باعثاً» هست. این جواب خلط بین دوتا مطلب است که در مقام داده میشود.
تارةً ما اشکال میکنیم به اینکه چون بعث و انبعاث متضایفین هستند؛ معقول نیست بعث در جایی که انبعاث ممکن نباشد. این جوابش همین است که گفته میشود. که نه، انبعاث امکان دارد. آن امکانی است این هم امکان دارد و تضایف وجود دارد. حالا بحث البته در این هست که این امکان قریب باید باشد یا امکان بعید باشد؟ یادم میآید که شیخنا الاستاد دام ظله آنکه نسبت میدادند شاید به محقق اصفهانی این بود که امکان، همین امکان کافی است ولو امکان بعید باشد. ولی خود ایشان مختارشان امکان قریب بود که امکانی که قریب است. مثلاً امکان بعید فرض کنید که شارع میتواند به این دیوار هم بگوید إفعل یا لاتفعل، چون امکان دارد. برای اینکه شارع میتواند این را موجود حیّ عاقل شاعر بکند. این امکانش وجود دارد، مثل اینکه حضرت رضا سلامالله علیه حسب نقل آن شیر، نقشه شیر را امر فرمودند شیر حسابی شد و این انقلاب در تکوین امکان دارد برای خدای متعال و اولیاء بزرگی که این امکان را خدا به آنها داده است، این قدرت را داده است. خب این امکان قریب نیست، این امکان خیلی بعید است. امکان قریب همین است که مثلاً بچهای که خب این ممکن است نزدیک بلوغش باشد یا بفهمد یا فلان، اینها میشود امکان قریب. یا انسانی که همه شعور و حواس و فلان و اینها را دارد حال قصد تمرّد معاذالله دارد یا غلبه شهوات در او هست. حالا این در بحث ما فعلاً اثری ندارد. بالاخره اینجور جواب به این فرمایش حضرت امام نمیخورد چون فرمایش حضرت امام این بود که این تکلیف به عصات و کفّار در خطابات شخصیّه ممکن نیست، این آن بیانی که از ایشان بود این بود که استهجان دارد، لغو است یا انقداح داعی در نفس مولا نمیشود بعد از اینکه میبیند که آن فایدهای ندارد این گفتن، پس هم از نظر عقل عملی اشکال دارد که قبیح است هم از نظر عقل نظری اشکال دارد که انقداح داعی نمیشود پس مقدمات این حکم در نفس فراهم نمیشود تا اینکه این حکم بخواهد محقق بشود و معلول بلاعلت که نمیشود محقق بشود. این اشکال این است. این اشکال با این جواب، جواب داده نمیشود، خب آنجا امکان انبعاث وجود دارد؛ خب، بله امکان انبعاث وجود دارد ولی از نظر تضایف مسئله حل است ولی لغویتش را چهکار میکنی؟ یا اینکه این جهت آن را چهکار میکنید که انقداح داعی در نفس مولا نمیشود. هر چیز ممکنی وقتی فائدهای بر آن مترتب نیست این ممکن را برای چی خلق داری میکنی؟ این! پس این جواب در مقام تمام نیست.
جواب دیگر....
س: انقداح داعی اگر ... داعویّت این إفعل، داعویّت إفعل علی نحو فعلیّه نیست که یتنافی مع علمالله بأنّه لم یکن منبعثا، چون فعلی نیست. اگر داعی این باشد که باید انبعاث فعلی باشد مع علم لا بأنّه لم یکن منبعثا منافات دارد. اما اگر داعی جعل امکان باشد همین! این امکان که هست ...
ج: نه، نه، داعی امکان نیست. تکلیف جعل ما یمکن أن یکون داعیاً نه ...
س: پس مبدأ جعل وجود دارد. پس مبدأ جهل ...، چرا؟ چون آنچه که تنافی دارد، فعلیّت داعویّت است و بعث است.
ج: اصلاً لغو کجا شما میگویید؟
س: وقتی که مبدأ است برای ...
ج: جایی که امکان وجود دارد میگویید لغو، جایی که امکان وجود ندارد حرف از لغویّت معنا ندارد که،
س: متوجه نشدم، چی؟
ج: میگویم لغو در جایی است که امکان وجود دارد یعنی از وجودش اجتماع نقیضین، ارتفاع نقیضین لازم نمیآید، استحالهای لازم نمیآید. اما در عین حال میگویید چیه؟ میگویید لغو است پس قبیح است انجام دادن آن.
س: نه، بحث ... را نمیگویم. اشکال دوم را دارم میگویم.
ج: اشکال دوم هم همینجور است
س: ...
ج: اشکال
س: نه، اشکال دوم را بفرمایید
ج: بله، برای اینکه فائدهای باید
س: ... مبدأ جعل ندارد
ج: بله
س: انقداح داعی نمیشود
ج: نمیشود در نفس مولا
س: اینها را چهجور جواب میدهید؟
ج: چرا؟ برای اینکه امری که ممکن است صدورش از شارع، وقتی آن امر ممکن اصادر میشود از شارع که اثری بر او مترتب باشد.
س: اثر چیه؟ امکان داعویّت، این امکان هست
ج: نه،
س: امکان با امتناع ... جمع میشود
ج: خود تکلیف، خود تکلیف عبارت... و الا امکانی که هیچ وقت به منصه فعلیّت نمیرسد این مبرر کار نمیشود.
س: چرا نمیشود؟
ج: مبرر کار نمیشود
س: حرف همین است. حرف همین است
س: یک چیزی اضافه کنید بگویید اتمام حجت ...
س: میگوید آن مبرر نمیشود و یتنافی مع علم الشارع ...
ج: بابا حرف این است.ببین؛ میگوید مگر شما از این تکلیف نمیخواهی که او انجام بدهد؟ میدانی انجام نمیدهد. میدانی این امکان به تحقق نمیانجامد. پس برای چی میگویی؟
س: بهخاطر اینکه امکان دارد.
ج: اِ! اینکه
س: ...
ج: آن حرف آخری است، آن جواب آخری است، آن ربطی به این ندارد
س: آن نظری است این عملی است.
س: عرض میکنم آهان! اگر اشکالتان عقل نظری است، اگر اشکالتان عقل عملی است قبول!
ج: نظری هم همینجور است.
س: نظری چرا مشکل ...
ج: نظری این هست که
س: مگر این امکان با امتناع بالغیر تنافی دارد که من حتی میدانم ممتنع است، ممتنع بالغیر است میدانم اما
ج: بله، بله، آن برای تضایفش حل میکند. یعنی یک وقت ببینید میگویید بعث در جایی که انبعاث نباشد بعث قابل تحقق نیست. مثل کسر در جایی که انکسار نباشد کسر دیگه محقق نمیشود، یک وقت اشکال این است، اگر اشکال این باشد میگوییم نه، همینکه امکان انبعاث باشد کفایت میکند، چون آن بعث، بعث فعلی نیست که انبعاث فعلی بخواهد. امکان ال ..، «جعل ما یمکن أن یکون باعثاً»، «یمکن أن یکون باعثاً» «یمکن أن یکوناً منبعثا» میخواهد. این اشکال، اگر اشکال از این ناحیه بود حل میشد. اما اشکال از این ناحیه نیست چون در مورد تکلیف کفّار و عصات یک اشکال این است که حقیقت بعث اینجا قابل تحقق نیست. این را که حضرت امام اینجا نفرموده. یک اشکال این است که نه، لغویّت لازم میآید یا انقداح داعی در نفس مولا نمیشود بر اینکه همین «جعل ما یمکن أن یکون داعیاً» را جعل کند.
س: خب انقداح داعی چقدر انقداح داعی ...
ج: چرا؟ چرا؟ چرا؟ برای اینکه یک فعلی است که میخواهد از او سر بزند باید اثر بر آن در خارج مترتب بشود. این «جعل ما یمکن أن یکون داعیاً» بعد از اینکه میبیند که این امکان هیچ وقت به منصه فعلیّت نخواهد رسید در عبد، برای چی بیاید بگوید؟
س: لغو است
ج: برای چی بیاید بگوید؟ لغو است.
س: یعنی امکان از بین میرود؟
ج: نه، امکان از بین نمیرود. ولی داعی برای جعل این امر ممکن در نفس مولا پیدا نمیشود
س: آهان! یعنی خب چرا؟ مگر تنافی هست امکان و امتناع که نمیشود؟ برای چی نشود؟ من حرفم، من نمیفهمم این را، من بیانی غیر از لغویّت غیر این نمیفهمیدم تا حالا
ج: نه
س: میگویید آقا، بعث تنافی دارد با عدم انبعاث، تنافی بعث با عدم انبعاث
ج: لغویّت یک چیز است. این لغویّت دو امر را ایجاب میکند. لغویّت هم قبح عقل عملی را ایجاب میکند
س: عقل عملی را ولش کنید. اصلاً ولش کنید
ج: هم عدم امکان نظری را ایجاب میکند.
س: آنوقت آن را چهجوری میخواهید ...؟
ج: چرا؟ چون مولا وقتی میخواهد امر بکند فعل مولاست
س: آهان! تضایفین ...
ج: نه، تضایفش حل شد
س: چه داعی دارد؟ چه ...
ج: آهان! آیا علت غائی میخواهد یا نمیخواهد؟
س: علت غائیاش همان امکان است. امکان با امتناع جمع میشود دیگه
ج: امکان که جزء علت غائی نیست
س: هدف مولا که این امکانِ ...
س: هدف مولا اتفاقاً امکانِ است. هدف مولا همین است.
س: چرا؟
س: هدف مولا، حقیقة الجعل، جعل ما یمکن و در مورد آنچه که ممتنع است جعل ممکن معنا دارد. پس چرا میگویید لغو است؟
س: نه، حکم برای حکم میشود آنطوری، مثل هنر برای هنر که ...
س: حکم برای حکم چیه؟
س: آره دیگه، آن حکمِ، حکم باید یک فایدهای داشته باشد
ج: حرف سر این است که آیا این چیزی که امکان دارد وقتی به فعلیّت نمیرسد چه فایده دارد؟ پس انقداح داعی در نفس مولا نمیشود. برای اینکه این را خلق کند و جعل کند و بیافریند. این یک جواب که لایرتبط بالمقام.
جواب دومی که داده شده آن این است که در منتقا و غیرمنتقا فرمودند. البته قبلها این جواب، جواب رائجی است. جواب اختصاص به منتقی ندارد. جواب رائجی است که حضرت امام هم ظاهراً متعرض شدند و جواب دادند از این بحسب به ما نُسب الیه، و آن این است که برای اتمام حجت است. ﴿لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَةٍ وَ يَحْيى مَنْ حَيَّ عَنْ بَيِّنَة﴾[1] ، بعداً روز قیامت نیایند بگویند که خدا؛ به ما نگفتی، امر نکردی، پس داعی بعث نیست، انبعاث نیست، اینکه آنها اینکار را انجام بدهند نیست چون میداند انجا نمیدهند. داعی چیه؟ اتمام حجت است.
خب این را هم بزرگانی اینجور جواب دادند از خطاب به عصات و...، و این هم در خطابات شخصیّه به نحو اول که به شخصی میگویند؛ خطاب به خودش میکنند اتماماً للحجة، یا به نحو خطابات قانونیه بگویند و منحل بشود. مشکلی ندارد. این یک داعی عقلائی است. پس بنابراین برای مولا نه قبیح است چون میخواهد اتمام حجت بکند، نه انقداح داعی نمیشود، چرا، میخواهد برای اتمام حجت انقداح داعی در نفس مولا میشود.
از این جواب پاسخ دادند حضرت امام قدس سره حسب ما نُسب الیه که اگر خطاب مولا، امر مولا، نهی مولا به داعی جعل، به داعی اتمام حجت باشد این امتثال نمیخواهد و نمیتواند اتمام حجت باشد؛ بعد یقهاش را بگیرند چرا امر من را امتثال نکردی؟ توضیح مطلب این است که همان طوری که فرمودند در محل خودش بهخصوص محقق اصفهانی، امر و نهی مصداق آن داعی میشود که شما به واسطه این، این امر و نهی را کردید. هر چیزی مصداق آن داعی میشود که باعث شده آنکار را شما انجام دادید. مثلاً اگر به داعی ارشاد گفتید این دیگه امر مولوی نمیشود میشود امر ارشادی. اگر به داعی تعجیز گفتید ﴿فًأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِه﴾[2] فردا نمیتوانی یقهاش را بگیری بگویی چرا نیاوردی؟ چون به داعی این نبود که بیاورد. به داعی این بود که به او بفهمانی نمیتوانی، و هکذا. داعی تهدید هم همینجور است، بیاور؛ خب یا یک کسی به کسی میگوید بزن؛ خب نه اینکه او نمیتواند، به این بزن که نمیخواهد بگوید واقعاً بزن که اگر نزد بگویند که چرا کار را انجام ندادی؟ تکلیف را انجام ندادی؟ به داعی تهدید است. با همین تهدید دارد میکند و هکذا. اینجا هم اگر داعی مولا انجام ...، شما میخواهید اینجوری جواب بدهید؛ بگویید داعیاش که انجام نیست که حالا بگویید این داعی محقق نمیشود پس در نفس او انقداح داعی نمیشود. پس انجام داعیاش نشد. انبعاث داعیاش نشد. داعیاش چیه؟ اتمام حجت است.
س: مصداق اتمام حجت
ج: پس میشود مصداق اتمام حجت، پس امتثال نمیخواهد. پس آنها عاصی به چی هستند؟ یا کفّار عاصی به چی هستند؟ چی را امتثال نکردند؟ این تکلیف نیست که. این یک جواب که از حضرت امام قدس سره نقل شده.
یک جواب دیگر اینجا ممکن است این گفته بشود که اصلاً اتمام حجت هم قابل انقداح در نفس نیست، چون اگر این اشکال جواب ندهیم و آن لغویّت و اینها را فی رتبه سابقه حل نکنیم عصات نمیتوانند تصدیق کنند که امری متوجه آنهاست. باید آن را در رتبه قبل حل بکنید تا بشود تصدیق بکنند که لإتمام الحجه هست. یعنی این عاصی میگوید که تکلیف، من که بنا ندارم انجام بدهم، آن خدا هم میداند که من، بله، تکلیف در دو جا انقداح ...، یا اینکه بداند عمل میکند یا لااقل احتمال بدهد. اما جایی که فرض این است آمر و ناهی میداند که او انجام نخواهد داد، خب در آنجا که میداند برای چی نمیتواند به من تکلیف بکند ...
س: یعنی چه؟ اتمام حجت هم نمیتواند بکند؟
ج: بله؟ باید این اتمام حجت به چی
س: جاهل تامّه، چون جاهل تامّه اصلاً حجتی بر او نیست تا اتمام حجت بشود. منظورتان این است؟
ج: بله؟
س: جاهل بتمامه است؟ غافل بتمامه است
ج: نه، نه، نه، نه
س: نه، و الا عاصی که عالم است، عاصی که غافل نیست که حجت بر او هست، موضوع این حجت کی محقق میشود؟ وقتی امر باشد. شارع میخواهد اتمام ... حجة موضوع امر را محقق کند، تو هم که غفلت نداری؛ عصیان کردی، اینجا موضوع اتمام حجت هست. موضوع اتمام حجت توی همین امرِ اتفاقاً اثبات میشود. اگر هم در مورد تکلیف جهلین میخواهید اشکال کنید این اشکال خوب است. اتمام حجت برای جهلهای به جهل تام موضوع پیدا نمیکند تا این بخواهد مبرر اتمام حجت باشد. در مورد جهل درست است، اما در مورد عصاتی که غافل نیستند، جاهل تام نیستند، امر میآید موضوع درست میکند، تکلیف درست میکند، تو هم که تنبّه داشتی و انجام ندادی؛ اتمام حجت شد.
ج: نه، ببینید حرف سر این است که شما که میفرمایید برای اتمام حجت است یعنی دارید میگویید بله قبول دارم به داعی بعث نمیشود باشد، به داعی امتثال آن نمیشود باشد، این اشکال را قبول کردم، یک داعی دیگر جایش میخواهم یک امر آخری جایش بگذارم که از لغویت بیرون بیاید، پس قبول میکنید که به داعی بحث نمیشود، اشکال ما را قبول کردید که داعی بحث نمیشود منتها اشکالی که به ما میکنید میگویید که شما خیال کردید تنها اثر همین است ما یک اثر دیگر بهجایش میگذاریم تا لغویتِ از بین برود.
اشکال منسوب به حضرت امام که اشکال، جوابِ دقیقی هم هست همان بر اساس آن مبنا همین است که وقتی قبول کردی به داعی بعث نیست، به داعی انجام نیست به داعی چی هست؟ به داعی اینکه اتمام حجت بر او بشود ....
س: قابل مؤاخذه نیست ...
ج: قابل مؤاخذه نیست تکلیف پس ندارد.
این یکجور جواب است، جواب دیگر این است که اتمام حجت اینجا .... اتمام حجت بر چی؟
س: وقتی نمیخواهد من انجام بدهم برای چی ...
ج: امام حجت بر چی میکند؟ آخر حجت باید برای یک چیزی باشد، اتمام حجت بر چی دارد میکند که شما میگویید اتمام حجت میشود. پس در رتبهی سابقه باید یک چیزی باشد اتمام حجت بر او بشود.
س: حجت وقتی است که یک داعی و بعثی باشد ...
ج: یک چیزی باشد اتمام حجت میکند ولی خب الان که چیزی درست نکرده هنوز که ....
س: اصلاً این خودش، خود این اشکال جوابش توی خودش هست که اینها مرادشان از اتمام حجت این نیست که ما اصلاً وقتی میگوییم به داعی اتمام حجت است این از این اشکال جواب جواب امام هم درمیآید. اینها نمیخواهند بگویند که ما یک داعیِ بعثیه داریم بگذار کنار در مورد عصات این داعی را، یک چیز دیگر داریم که اصلاً هیچ بعثی توی آن نیست فقط توی آن اتمام حجت است، اصلاً .... این را بگویند. اینها میخواهند بگویند یک چیزی اضافهتر هست در مورد کسی که من میدانم .... من یک شاگرد دارم میدانم این تنبل است انجام نمیدهد میدانم، اینجا اگر من بگویم اتمام حجت بر تو میکنم این غیر از امر تعجیزی و امر توبیخی است، اینجا که من به تو میگویم تو امتحان بده با اینکه میدانم امتحان نمیدهی، نمیخواهم بیایم مصلحت عمل را از تو نخواهم، مثل امر بعثی مصلحت عمل را از تو میخواهم اما لا یتنافی مع علم من که تو انجام نمیدهی، میگویم اینکه مصلحت دارد و باید انجام بدهی و میدانم انجام نمیدهی را به تو امر میکنم که حالا اگر انجام ندادی توبیخت کنم و اگر یتبدّل علم من، اگر من یتبدّل، آمدیم و تو انجام دادی، اینجا دیگر مثل امر توبیخی و تعجیزی نمیگویند آقا اینجا دیگر پس نمیتوانی نمره به او ندهی، اینجا نمره به او میدهی، میگویی آقا من از تو هم خواسته بودم واقعاً. مولا الان همین است، اتمام حجت یک بعثی در آن هست، اتمام حجت اصلاً توی آن همین است حجتی هست این امر در آن، مصلحت نسبت به آن شخص وجود دارد، ولی حالا میگویید آقا مشکلش در مورد من چهجوری با اتمام حجت درستش ... اگر انجام میدانم که نمیدهی بهخاطر اتمام حجت است ...
س: بعثش را حل نکردی ...
س: بعثش را حل کردم، نه .... این منشأ عقلائی ....
ج: شما یک جواب دیگری درست میکنید خب همان را جواب بدهید. ببینید شما برای بعث دارید یک راهحلی درست میکنید غیر از اتمام حجت....
س: نه اتمام حجت را ما اینجوری ...
ج: نه شما توی ذهن ایشان که دارد و الا چی؟ و الا این جواب این است جواب اتمام حجت این است که حرف شما قبول که میگویید به داعی بعث نمیشود، به داعی امتثال نمیشود چون ....
س: بعث ....
ج: به این داعیها نمیشود قبول است، به یک داعیِ دیگری میگوییم جایگزین میکنیم تا لغویت از بین برود و آن اتمام حجت است. جواب این است که اگر اتمام حجت است پس این میشود مصداق اتمام الحجة، درست؟ اتمام الحجة که تکلیف نیست پس امتثال نیست. دو: اشکال دوم این است که اتمام حجت بر چه چیزی؟ بابا اتمام همینجا ... ببینید این آقای زید است اینجا نماز میداند مولا نماز نمیخواند میداند، هرچی هم به او بگویی به جهنم هم ... این فایدهای ندارد. این بنا هست، حالا بگو صلّ، شما میگویی این صلّ برای اتمام حجت است، میگوییم اتمام حجت بر چی؟ بر یک تکلیفی که وجود پیدا نکرده؟
س: میگویند تکلیف توی خودش هست، عقلاء اینجوری میبینند، از عقلاء بپرسید بگویید آقا اتمام حجت وقتی من به شاگردم میگویم ....
ج: از عقلاء اگر بخواهیم بپرسیم این یک جواب اجمالی است یعنی میفهمیم اینجا چون اشکال ندارد یک جوابی دارد...
س: نه جوابش همین است ....
ج: یعنی خب باید دنبالش بگردیم پیدا کنیم آن جوابِ را ....
س: ....
ج: ببینید یک حرفی ...
س: ... لغویت را شما حل نکردید ....
س: حل شده ... اتمام حجت در آن خوابیده که حجت و مصلحت بر فعل را هم من از تو میخواهم ...
س: وقتی نمیداند او هم انجام نمیدهد ...
س: ... با إفعل ... من جوابم این است ما اینطور میفهمیم، اینطور نیست که بگویند بعث را کلاً بگذار کنار، یعنی مصلحتی در عمل نیست و من مصلحت را از تو اصلاً نمیخواهم و تو توجه تکلیف به تو نمیدهم که بروی انجام بدهی، نه اینجور نیست. میگوید این بعثِ هست، توجه تکلیف هست، مصلحت متوجه شخص هست مصلحت ملزمه باید انجام بدهد. حالا میدانم انجام نمیدهد، میخواهم مؤاخذهاش بکنم نسبت به چیزی که نمیخواهد انجام بدهد. این غیر از اوامر توبیخی و تعجیزی است. در اوامر توبیخی «و اتوا بسورة من مثله» اصلاً مصلحت عملی در مأمورٌبه نیست تا بخواهم امر بعثیه انجام بدهم. در مصلحت توبیخیه اصلاً در مورد مأمورٌبه من مصلحتی نیست که از او بخواهم. این میشود مصداق توبیخ و تعجیز. در اتمام حجت اینطور نیست من حجت دارم نسبت به آن ....
ج: حجت بر چی داری؟
س: که انجام بدهد طرف ...
ج: میدانم، آخر انجام ...
س: لغویت را شما حل نمیکنی ...
ج: انجام بدهی که فرض این است به داعیِ بعث نشد، به داعیِ امتثال نشد، این داعیِ را پس نداری شما؛ شمای آمر این داعی را نداری ...
س: تو میگویی کنارش این هست وقتی نداری ...
ج: داعی اتمام حجت است، میگوییم اتمام بر چی آخر؟ بله ...
س: اتمام حجت صدی هست که نود توی آن هست ...
خب بله اگر اینکه قائل بشویم به اینکه ما غیر از تکلیف مجعول که مولا اعتبار میکند، مصالح و مفاسد و یا حبّ و بغض مولا که فلان چیز محبوبش هست انجام بشود یا محبوبش هست ترک بشود اینها هم بر دوش عبد میآید. آنوقت وقتی که میگوید إفعل، به همین آدمی که میداند این إفعل مولا ینبأ از اینکه اینجا مصلحت است یا مفسده هست، یعنی ما یحتجّ علیه که این به داعی حجت و اقامهی حجت دارد میگوید حجت بر تکلیف نه، چون تکلیفی که با این انجام نشد، با هیچی دیگر تکلیف انجام نشد، چون هرچی إفعل شما فرض بکنید اشکالش همین است که این قابل تحقق نیست. اما اموری که مجعول نیست امور ذاتی است و خودبهخود ایجاد میشود مثل اینکه حبّ دارد به اینکه این کار انجام بشود، بغض دارد این کار انجام بشود، اینها دیگر امور نفس الامری است، یک فعلی نیست که بخواهیم بگوییم انقداح داعی در نفسش بشود، حبّ به اینکه فلانی انجام بدهد یا آن کار را ترک بکند این در نفس مولا حالا به خدمت شما عرض شود که حالا مولای حقیقی که حق تعالی باشد ما حالا عبارات او را با معذرت و نمیدانیم چهجور ضیق خناق هستیم ما در آن مقام چهجور صحبت بکنیم، حالا به همان که حالا عقل ناقصمان، حالا بیانات ناقصمان، عبارات ناقصمان ممکن است تأدیه میکنیم، حالا حقّ واقع آنجا چهجور باید تعبیر بکنیم. اما این اینجوری است حالا در نفس علوی به علوی بگوییم، نبوی به علوی(ص) بگوییم که این یک امر نفسالامری است میخواهم، دوست دارم. آنوقت بگوییم در مورد عصات و در مورد کفار این اوامری که متوجه آنها میشود حالا شخصاً یا به آن نحو یا به آن نحو درست است، این به داعی امتثال و انجام نیست چون میداند چنین چیزی محقق نمیشود. اما این به داعی چی هست؟ به داعی اینکه به اینها بگوید این محبوب من بود یا مبغوض من بود، برای اینکه این امری که به شما کردم بالاخره یا آن است یا این است دیگر، از یک چیزی دلالت میکند دیگر ولو به دلالت التزام که محبوب است. آنوقت در قیامت میتواند بگوید شما میدانستی این محبوب است، میگوید آقا من از کجا میدانستیم؟ میگوید مگر من نگفتم به تو؟ اقلاً این حرفی که زدم از یک چیزی کشف میکند دیگر.
س: اراده چی؟ اراده ...
ج: ارادهی؟
س: میگوییم حب مسئولیتآور است ...
ج: هان بله بله حالا میگوییم حالا همین را میخواهیم بگوییم.
که بنابر مسلک کسانی که بگویند حبّ مولا، اگر چیزی عبد میداند محبوب مولا هست، انجام دادم این محبوب مولا هست یا مبغوض مولا هست این تکلیفآورِ بر عبد است، یعنی وظیفهی عبودیت عبد اقتضاء میکند و حق طاعت مولا حالا طاعت حالا نه به آن معنایی که به معنای امتثال طاعت بگیریم، یعنی برآورده کردن محبوب مولا. برآورده کردن محبوب مولا حق عبد است و حق مولا هست بر گردن عبد، فقط امتثال اوامر و نواهیاش حق مولا بر عبد نیست، او هم حق مولا بر عبد است. منتها در جایی که آگاهی به او پیدا بکند. البته مصالح و مفاسد نه، خب آن مختار است، حالا یک کسی نمیخواهد، آن به مولا ربطی پیدا نمیکند خب دارد به خودش ضرر میزند یا منفعتی از خودش را دور میکند و استیفاء نمیکند، خودش ضرر میکند. مصالح و مفاسد این، اما اینکه مولا میخواهد یک چیزی را، دوست دارد، میخواهد به این معنا که دوست دارد ...
س: ولی ارادهاش مانع دارد ...
ج: ارادهی تشریعیاش مانع داشته باشد آره ولی ارادهی تکوینی را دارد؛ ارادهی تکوینی را دارد ...
س: طلب به آن معنا دارد ...
ج: بله طلب به آن معنا، اینجا بگوییم که بله.
اگر بگوییم روی آن مبنا که ما بگوییم این را میشود این تصویر حجت به معنای حجت را میتوانیم تصویر بکنیم، اینکه به دلالت التزام کاشف از این جهت میتواند باشد و مثلاً بگوییم اشکال دوم به این نحو قابل جواب میتواند باشد، آن بیان دوم که اقامهی حجت بر چی؟ پس اگر اقامهی حجت بخواهد بر خود تکلیف اعتباری باشد این معقول نیست. اگر اقامهی حجت بر محبوبیت یا مبغوضیت باشد آن هم به دلالت التزام، این قابل تصور هست اما مبتنی بر آن مبناست که ما بگوییم که محبوب مولا، محبوب تکوینیِ مولا و مبغوض تکوینی مولا هم حق در گردن عبد ایجاد میکند نسبت به مولا.
س: حاج آقا یک جواب دیگر هم میشود شاید بشود داد که از اشکال دوم که بگوییم اینها اشکالشان این بود که اتماما للحجة وقتی امر میشود این دیگر معنا ندارد امتثال آن چون حجتی نیست، چون داعیای در لفظ مولا شکل نگرفته تا او بخواهد حجتی ایجاد بکند تا حجتی باشد تا این بخواهد اتمام حجت بشود. نمیگوییم بحث حجت و احتجاج در مقام امری که مولا میکند به عبد خودش، این یک برداشت مولا هست از دایرهی او، برداشت عبد است از دایرهی مولویت و عبودیت. مثال بزنیم، وقتی که پلیس اتماماً للحجة به فراری دارد ایست میگوید، میگوید ایست کن ایست کن و این را میزنند میداند دارد در میرود، اگر آن جانیای که دارد فرار میکند اگر او ایست بکند و ادعا بکن که من امتثالاً لحرف این آقایی که آمد ایست کرد گفتم و این آقایی که ایست کرد فقط داعیاش اتمام حجت بود. اینجا عقلاء میگویند بله امتثالاً لامر ایست این بود، میگویند چرا اینکه میدانست تو داری فرار میکنی، چهجور میگوید امتثالاً لامر آن مولا تو آمدی ایستادی و الان مؤاخذه مثلاً نمیشوی برای اینکه عصیان نکردی ...؟ میگوید وقتی من امر را شنیدم حجت شد بر من که باید امر مولا را امتثال بکنم، امر مولا ....
ج: ببینید ...
س: .... و حجت غیر از، حجت یک چیزی است که یستنتج ینتزع من مقام الاولویة و العبودیة ...
ج: ببینید این فرمایش شما خلط در مقام اثبات و ثبوت است ...
س: حالا آهان میخواهم عرض کنم اتمام حجت اشکال روی چی هست ...؟ اگر بخواهید بفرمایید حجیتی نیست، حجت در ذهن عبد هست، عبد که نمیداند من او را چهجور نگاه میکنم ...
ج: ما ثبوت را داریم حساب میکنیم ...
س: .... عبد این را میگوید، عبد نگاه میکند به عالم اثبات؛ حرف ما همین است اتفاقاً. حجت عالم اثبات است عالم ثبوت نیست. حجت عالم احتجاج اول مولا هست که عبد میبینید وقتی امری آمد من باید امتثال بکنم مثل ایست، ایست دادنِ، اینجا میگوید ایستی بود و من ایستادم، امری بود و من امتثال کردم، این حجت است بر من. اینطور میبیند اثباتی میبیند ...
ج: اولاً آنجا که شما میگویید او گفته ایست او هم میایستند خب پس آنجایی است که امثتال ممکن است بوده دیگر، پس آن واقعاً ایستش واقعاً همان تکلیف بوده. ببینید ...
س: نه نه من میدانم این جانی است، فرض کنید منی که دارم ایست میدهم توی ذهن من این است، میدانم این طرف نمیایستد اما آمدیم و ایستاد، من .....
ج: خب او امتثال کرده متخیله من الامر، امری واقعاً نبوده تخیّل، مقام اثبات است، یعنی او در مقام اثبات بر اثر جهلش تخّل؛ اما اگر کسی واقف به ذهن او باشد و بداند او قصد امتثال ندارد ...
س: .... ما تخیله که واقع نیست، ما تخیله را امتثال ....
ج: میدانم ولی او که، شما میگویید عقلاء میگویند یعنی این ...
س: آقا نه نه عقلاء هردو حالت را میبینند، میدانند این ما تخیله آمده تصدیق کرده و امتثال کرده، اما میگویند امر را امتثال کرد یا نکرد؟
ج: بهخاطر تخیلشان دارند میگویند ...
س: آقا امر واقعی را میگویم امتثال کرد ....
ج: نه نه، اما اگر روشن شد پردهها رفت کنار، ببینید اگر دیدند پردهها رفت کنار آن اصلاً امر به داعیِ بعث نداشته ....
س: میگویند تو جرم را مرتکب شدی ....
ج: خب میگویند نه دیگر از چی بوده ...
س: اینجور نمیگویند ...
ج: إ بله دیگر، آقا شما خودتان مثلاً یک فتوایی داشتید عمل کردید مدتها، بعد فهمیدید که اینجوری نبوده، شک ساری که از اول اشتباه کرده بودم، شما امتثال امر کردید ... ؟ امری نبوده دیگر.
س: فرق میکند ...
این هم به خدمت شما عرض شود که راجع به این. و مشکل دیگری هم که دارد این راه که ما بگوییم از این حیث اتمام حجت بر این است، این است که باز این خلاف آنچه که در فقه مسلّم است که آنها همه این اوامر را دارند نه اینکه ....
س: ... حل کرد ولی این را حل نمیکند هان؟
ج: این را حل نمیکند این جهت را بخواهیم اینجوری حل بکنیم، اینجوری جواب بدهیم.
یعنی ظاهر این است که این صلّ و صوم و فلان و اینها را دارند نه اینکه اینها نسبت به عصات فقط چی باشد؟ فقط به داعی اتمام حجت باشد و ما مثلاً بگوییم که وقتی مولا میگوید یا ایها الناس صوموا دوتا داعی دارد، نسبت به آنهایی که امتثال میکنند بعث، نسبت به آنها اتمام حجت، دوتا داعی وجود دارد. و برای آنها درحقیقت حجت بر خود صوم و نمیدانم صلّ و صوم و خمّس و زکّ و امثال ذلک نیست، اینها را آنها ندارند، آنکه اینها دارند عصات دارند و کفار دارند همان حبّ مولا هست و نماز خواندن، آن امر تکوینیِ، اینجور است یا نه حتی به عصات هم گفته میشود برای چی امتثال این را نکردی؟ امتثال همین صلّ را نه امتثال محبوب مولای تکوینی را.
س: یعنی خلاف ارتکاز فقهاء است میخواهید بفرمایید؟
ج: فقها به همهی، بله؟
س: خب باشد خلاف ...
ج: پس نه پس آنکه مسلّم است آخر اشکال همین بود که شما عصات را مسلّم میدانید که خب یک کسی میگوید خب ندارد.
س: نه نه این خلط نشود، اینکه عصات تکلیف دارند یک مسلّم بودنش این است که ...
ج: یعنی همین خطابات را دارند ...
س: نه نه این مسلّم نیست دیگر ...
ج: چرا مسلّم است ...
س: مسلّم فقهی، مسلّم فقهی ارزشی ندارد، آن چیزی که گفتند ...
ج: نه یعنی مثل اجماع است، مثل ضرورت است ...
س: .... الان خیلی اصل استدلال ...
ج: اصلاً تا حالا شما احتمال میدادید ...
س: اتفاقاً ما همین را میخواهیم بگوییم چون دقت نداشتند به این امور این برایشان مسلّم شده اشکالی ندارد؛ ولی اصل اشکال حضرت امام این بود که اینکه میگوییم عصات تکلیف ندارند این اصلاً عقلاً درست نیست، خلاف آیات و روایات است. ولی این خلاف یک ارتکاز فقهی دقت نداشتند خیال کردند که ما به همین صوم و اینها، اینها مکلف هستند، ما الان وقتی تنبّهشان میدهیم میگوید خب باشد با آن مأمور به ... ؟ مکلف هستیم، اشکالی ندارد ...
ج: نه اشکالش این است که ببنید ...
س: ....
ج: نه نه، اشکال یکی اشکال عقلی است، ثبوتی است، مشکل ثبوتی و عقلی داریم میخواهیم حل بکنیم بله این به آن توضیحی که دادیم که کشف از آن جهت بکند آن هم روی آن مبنا حل میشود؛ اما چیزی که هست، اما چیزی هست که این اجماع مسلّم و ضرورت مسلّم که همین تکالیف برای عصات هم هست همین تکالیف نه محبوبیت. یعنی عصات با غیر عصات در تکلیف تفاوتی ندارند. اینجور نیست که غیر عصات از دو حیث ملزم هستند و عصات از یک حیث ملزم باشند، غیر عصات هم از حیث آن امر تکوینی، هم از حیث این امر اعتباری. و عصات فقط از حیث امر تکوینی نه اعتباری. این از نظر اجماع و ارتکاز متشرعه و امر مسلّم فقهی و یعنی اینکه نمیشود انکارش کرد ...
س: چرا ...
ج: نه یعنی آن چیزی که وصل الینا من الشارع. بابا این وصل الینا من الشارع.
س: .... یک اجماعی که نداریم یک ارتکاز است .... یک ارتکازی است ...
ج: نه این از اجماع هم بالاتر است، تسالم است، بله از اجماع ...
س: ... ارتکازمان ...
ج: نه نه این از قطعیات و مسلّمات است، یعنی چیزهایی ما توی فقه دیگر مسلّمتر از اینها نداریم همینها هست که این فرقی بین عصات و اینها نیست و همهجا گفته میشود که ففسق عن امر ربّه نه از محبوب ربّه، المبغوض ربّه، از امر ربّه.
به خدمت شما عرض شود که و حالا عجوبهی دیگری هم در این باب وجود دارد که حالا آنها را هم باید بررسی کنیم.