89/01/28
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مبحث اراده
اراده ازلی نیست
من مناظرة للإمام علی بن موسى الرضا صلوات الله وسلامه عليه
«قَالَ الرِّضَا ع لَا بَأْسَ أَتْمِمْ مَسْأَلَتَكَ قَالَ سُلَيْمَانُ قُلْتُ إِنَّ الْإِرَادَةَ صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ قَالَ الرِّضَا ع كَمْ تُرَدِّدُ عَلَی أَنَّهَا صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ وَ صِفَتُهُ مُحْدَثَةٌ أَوْ لَمْ تَزَلْ قَالَ سُلَيْمَانُ مُحْدَثَةٌ قَالَ الرِّضَا ع اللهُ أَكْبَرُ فَالْإِرَادَةُ مُحْدَثَةٌ وَ إِنْ كَانَتْ صِفَةً مِنْ صِفَاتِهِ لَمْ تَزَلْ فَلَمْ يُرِدْ شَيْئاً. قَالَ الرِّضَا ع إِنَّ مَا لَمْ يَزَلْ لَا يَكُونُ مَفْعُولًا»[1] .
در اين مناظرهاى كه مورد صحبت است، محور بخش دوم اين مسأله بود كه اراده از صفات فعل است و حادث، يا صفات ذات است و عین ذات بمانند علم و قدرت وحيات؟
از راههاى مختلف سليمان مروزى وارد بحث شد. و حضرت بحث را بر او بستند بگونهاى كه به تناقض گونى وادار شد. و كاملاً مغلوب بودن و نادرست بودن ادعاى او بوضوح رسيد. تا آنجا كه گاهى هم مأمون دخالت میکرد بصورت همين كه اينها چه حرفهاى نادرستى است تو میگويی. كه بد نيست آخر بحث ان شاء الله طرق مختلفى كه او وارد شد و حضرت پاسخ دادند و حضرت از طرق مختلف وارد شدند و اثبات حدوث اراده كردند، گفته بشود.
از جمله اين است پس از شكست اخير تا قسمتى كه خوانديم، حضرت فرمودند مشكلى نيست باز هم مىخواهى حرفى بزنی بزن. يعنى تا حالا از راههاى مختلف كه وارد شدى و محكوم شدن تو مشخص است، حالا باز هم از طريق ديگرى مىخواهی حرفى داشته باشی بگو.
گفت آقا من بالاخره میگويم كه اراده صفتى است از صفات حضرت حق.
حضرت فرمودند چقدر اين حرف را تكرار كردى اين كه صفتى است از صفات حضرت حق اين كه با تعبير من مورد اتفاق بود. ما هم مىگفتيم اراده صفتى است از صفات حق، تو هم كه اين حرف را داشتى و دارى میگويی كه اراده صفتى است از صفات حضرت حق. حرف اين است كه اين صفت حادث است يا حادث نيست؟ «صِفَتُهُ مُحْدَثَةٌ أَوْ لَمْ تَزَلْ» محدثة ام لا ؟
گفت بله اين صفت حادث است. وقتى گفت اين صفت حادث است، حضرت فرمودند: الله أكبر پس همانى كه همهاش به همانجا رسيديم و تكرار میكرديم خودت الآن صريح صريح گفتى كه اراده صفة مِن صفات الله و محدثَة. وقتى اراده محدثه شد، بنابراين ازلى نيست، و از صفات ذات نخواهد بود. اين بخش اول كه باز در اين بخش هم نتيجه مشخص است.
پس از پايان بخش اول از آنچه كه قرائت مىشد و كار به آنجا رسيد كه «فَلَمْ يُحِرْ جَوَاباً» نتوانست كه پاسخى بگويد، «قَالَ الرِّضَا ع لَا بَأْسَ أَتْمِمْ مَسْأَلَتَكَ» باز هم دوست داری ادامه بدهی ادامه بده. اين ديگر كمال تسلط حضرت را در بحث و مغلوب بودن او را میرساند. يعنى بحث تمام شد مطلب مشخص شد، ولى باز هم در ذهنت چيزى هست و مىخواهی بگويی بگو.
«قَالَ سُلَيْمَانُ قُلْتُ إِنَّ الْإِرَادَةَ صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ» اراده صفتى است از صفات خدا.
خب اين معناى مورد اتفاق است. يعنى هم حضرت و اهل البيت كه میفرمايند اراده صفتى است از صفات الله، و هم در مقابل اكثر فلاسفه میگويند اراده از صفات ذات است میگويند صفة من صفات الله، اين جمله صفة من صفات الله يك جمله مشتركى است.
حضرت فرمودند «كَمْ تُرَدِّدُ عَلَی أَنَّهَا صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ» چقدر اين جمله را هى تكرار میكنی؟ حرف اين است كه حالا كه «صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ محدثة أم ليست بمحدثة»؟ مطلب اين است.
«قَالَ الرِّضَا ع كَمْ تُرَدِّدُ عَلَی أَنَّهَا صِفَةٌ مِنْ صِفَاتِهِ وَ صِفَتُهُ مُحْدَثَةٌ أَوْ لَمْ تَزَلْ» حرف اين است كه اين صفت يا حادث است، يا حادث نيست. حادث باشد از صفات فعل، لم تزل باشد و قديم باشد از صفات ذات.
«قَالَ سُلَيْمَانُ مُحْدَثَةٌ» اينجا ديگر راحت گفت محدثة.
حضرت فرمودند كه خب محدثة پس مطلب معلوم است بر خلاف آنچه كه تا حالا تو مىخواستى آن را اثبات بكني. «قَالَ الرِّضَا ع اللهُ أَكْبَرُ فَالْإِرَادَةُ مُحْدَثَةٌ وَ إِنْ كَانَتْ صِفَةً مِنْ صِفَاتِهِ لَمْ تَزَلْ فَلَمْ يُرِدْ شَيْئاً».
آن وقت يك چيزى اضافه كردند فرمودند: ضمنا تو كه حالا اقرار كردى كه صفت حادثى است، اگر اراده صفت لم تزل باشد يعنى قديم باشد محدثه نباشد، اصلاً اراده كردن معنا ندارد. «فَلَمْ يُرِدْ شَيْئاً» معنا ندارد اراده كرد. چرا؟ چون اراده كرد چيزى را كه قديم است كه قديم مسبوق به عدم نيست كه اراده بشود. قديم قديم است اراده نمىخواهد. يا چيزى را كه حادث است اراده كرده در عين حال كه اراده قديم است خودش، اگر حادث را اراده كرده و اراده خودش قديم، لازم مىآيد تخلف اراده از مراد. اراده قديم ولى اراده تعلق گرفته باشد به حادث. حادث يعنى نبود و بود شد. اراده اگر قديم باشد مراد هم بايد قديم باشد. چون تخلف معلول از علت تامه معنا ندارد. بنابراين اگر چنانچه اراده صفت ذات باشد و لم تزل باشد لم يرد شيئا معنا ندارد. گفتن اين كه اراده كرد چيزى را، اراده كرد چيزى را كه قديم است اين معنا ندارد. چيزى كه قديم است اراده كرد معنا ندارد چون مسبوق به عدم نيست. اراده كرد حادث را معنایش اين میشود كه آن شىء مراد حادث است. اگر مراد حادث شد، اراده نمىتواند قديم باشد. چرا؟ چون اگر اراده قديم شد مرادش هم بايد باشد. تخلف مراد از اراده جايز نيست. معلول از علت تامه تخلف پيدا نمىكند. بنابراين پس اراد شيئا لم يرد شيئا با فرض اين كه اراده صفت ذات باشد و لم تزل باشد، اصلاً معنا ندارد.
«قَالَ الرِّضَا ع اللهُ أَكْبَرُ فَالْإِرَادَةُ مُحْدَثَةٌ» با توجّه به اين كه تو خودت گفتى محدثة «وَ إِنْ كَانَتْ صِفَةً مِنْ صِفَاتِهِ لَمْ تَزَلْ» اگر صفت لم تزلى باشد يعنى قديم باشد يعنى صفت ذات باشد يعنى حادث نباشد «فَلَمْ يُرِدْ شَيْئاً» پس خدا چيزى اراده نكرده. يعنى معنا ندارد اراد شيئا، معنا ندارد لم يرد شيئا. چرا؟ چون متعلق اراده با فرض قدمت اراده متعلقش آيا قديم است يا حادث؟ اگر متعلقش قديم باشد، اراده قديم معنا ندارد. چون قديم يعنى مسبوق به عدم نيست، يعنى بوده است، پس اراده كرد قديم را بی معنا است. و اگر چنانچه اراده متعلقش حادث باشد، يعنى اراده كرد چيزى را كه آن حادث است. خب شىء كه حادث است يعنى مسبوق به عدم است، اراده اگر قديم باشد معلول و مرادش حادث باشد، يعنى تخلف بين علت تامه و معلول. چون بين اراده و مراد تخلف غلط است، بنابراين اراد شيئا بى معنا است، يريد شيئا بى معنا است. حضرت به اين نكته هم توجّه دادند.
بعد اين قاعده را حضرت بيان كردند «قَالَ الرِّضَا ع إِنَّ مَا لَمْ يَزَلْ لَا يَكُونُ مَفْعُولًا» چيزى كه ازلى است، اين مجعول نيست مفعول نيست. «وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً» در تعبير حديثى دارد «لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً».
در يك حديث ديگرى زمينه اين بحثها كه هست وقتى كه فرض قدمت يك چيزى بشود، حضرت میفرمايد: اگر فرض كردى كه آن قديم است، -در احاديث قدمت را با وجوب وجود لازمهاش میدانند كه البته جاى بحث دارد جاى توضيح دارد جاى حرف دارد.- «وَ لَوْ كَانَ قَدِيماً لَكَانَ إِلَهاً ثَانِياً»[2] اگر چيزى قديم شد غير از پروردگار إلهى ثانى خواهد شد.
اينجا به اين مطلب توجّه میدهد كه اگر چنانچه چيزى قديم شد، لم يزل و لم تزل شد، مفعول نخواهد بود مجعول نخواهد بود حادث نخواهد بود. بلكه وجوب وجود با تعبير اصطلاحى خواهد شد. «إِنَّ مَا لَمْ يَزَلْ لَا يَكُونُ مَفْعُولًا قَالَ سُلَيْمَانُ لَيْسَ الْأَشْيَاءُ إِرَادَةً وَ لَمْ يُرِدْ شَيْئاً».
بعد ديگر خيلى به بدبختى گرفتار شد، يك حرفى زد كه خيلی رسوا شد. گفت آقا من نه میگویم اراده خود اشياء است، نه هم اين كه اراده كرده چيزى را، هيچ.
حضرت فرمودند: پس بى هيچ چیزی موجودات خلق شد. نتيجهاش اين میشود كه ارادهاى در كار نيست. أمّا در عين حال مخلوقاتى در كار است. به وسوسه افتادى و شيطان عقلت را به جد گرفتار كرده است.
بعد كه به اينجا رسيد كه گفت «لَيْسَ الْأَشْيَاءُ إِرَادَةً» حرف ضرار خاطرتان باشد قبلاً گذشت «لَيْسَ الْأَشْيَاءُ إِرَادَةً وَ لَمْ يُرِدْ شَيْئاً» چيزى را هم اراده نكرده، «قَالَ الرِّضَا ع وُسْوِسْتَ يَا سُلَيْمَانُ» به وسوسه گرفتار شدى سليمان و شيطان گرفتارت كرده به اين تناقض گویى. «فَقَدْ فَعَلَ» اگر اينجور شد كه اصلاً ارادهاى در كار نباشد، «فَقَدْ فَعَلَ وَ خَلَقَ مَا لَمْ يُرِدْ خَلْقَهُ وَ لَا فِعْلَهُ» پس آنچه كه خلق شده است كه قبول داريد موجودات حادثى كه هست اين مخلوقات را تو به چه مستند مىكني؟ به هيچ؟ چون اين حرف آخرت اين شد كه ارادهاى نيست. هيچ نيست. اينها خلق شدند بدون اين كه علتى براى خلقشان باشد؟ «وَ هَذِهِ صِفَةُ مَنْ لَا يَدْرِی مَا فَعَلَ» اين صفت كسى است كه اصلاً چيزى سرش نمیشود. نعوذ بالله كه چنين نسبتى را به خدا بدهي. «تَعَالَى اللهُ عَنْ ذَلِكَ» خداوند علّو از اين دارد كه چنين نسبت به خداوند داده بشود. خب پس از اين طريق هم راه برايش بسته شد.
«قَالَ سُلَيْمَانُ يَا سَيِّدِی قَدْ أَخْبَرْتُكَ أَنَّهَا كَالسَّمْعِ وَ الْبَصَرِ وَ الْعِلْمِ قَالَ الْمَأْمُونُ وَيْلَكَ يَا سُلَيْمَانُ كَمْ هَذَا الْغَلَطُ وَ التَّرَدُّدُ اقْطَعْ هَذَا وَ خُذْ فِی غَيْرِهِ إِذْ لَسْتَ تَقْوَى عَلَى هَذَا الرَّدِّ»
سليمان گفت: آقا ما همان كه اوّل گفتيم كه اراده كالسمع و البصر و العلم يعنى اراده از صفات ذات است. حالا هم همان را میگويم. چون آخرش خيلى بد شد وقتى اين را گفت همان حرف اوّل كه چند بار به صورتهاى مختلف اين حرف رد شد، اينجا ديگر مأمون وارد شد. مأمون گفت چه دارى میگويی؟ هى دارى تكرار مىكنی چيزى كه غلط بودنش معلوم شد. حالا كه نمىتوانی حرف بزنی حرف نزن ول كن بحث را. حالا كه قوتى نداری براى اين كه در مقابل حضرت چيزى بگويی رها كن صحبت را. اگر مىخواهى تو حرف ديگر وارد بشو ديگر اين بخش را ول كن.
«قَالَ الرِّضَا ع دَعْهُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» حضرت اينجا از نظر بحث يك تذكر مهمى دادند فرمودند: ولش كن هر چه مىخواهد بگويد. چون بعد میرود و میگويد مأمون نگذاشت حرفم را بزنيم، ما حرف داشتيم باز مىخواستيم چيزى بگويیم اين نگذاشت. همين كه تو گفتى ول كن حرف را اين اگر حرف را ول كند بعدا میگويد كه مأمون مانع شد و إلاّ ما هنوز حرف داشتيم ما يك چيزى داشتيم. نه بگذار هر چه دلش بخواهد بگويد.
«قَالَ الرِّضَا ع» وقتى مأمون گفت رها كن بحث را ديگر نمىتوانی بحث كنی، حضرت فرمودند «دَعْهُ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ» اميرالمؤمنين تقيةً فرمودند «لَا تَقْطَعْ عَلَيْهِ مَسْأَلَتَهُ فَيَجعَلهَا حُجَّةً»[3] .
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد