89/01/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مبحث اراده
اراده غیر از سمع و بصر و علم است
فی مناظرة للإمام علی بن موسى الرضا صلوات الله وسلامه عليه مع المروزى «ثُمَّ قَالَ كَلِّمْهُ يَا أَبَا الْحَسَنِ فَإِنَّهُ مُتَكَلِّمُ خُرَاسَانَ- فَأَعَادَ عَلَيْهِ الْمَسْأَلَةَ فَقَالَ هِی مُحْدَثَةٌ يَا سُلَيْمَانُ فَإِنَّ الشَّيْءَ إِذَا لَمْ يَكُنْ أَزَلِيّاً كَانَ مُحْدَثاً وَ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُحْدَثاً كَانَ أَزَلِيّاً قَالَ سُلَيْمَانُ إِرَادَتُهُ مِنْهُ كَمَا أَنَّ سَمْعَهُ مِنْهُ وَ بَصَرَهُ مِنْهُ وَ عِلْمَهُ مِنْهُ قَالَ الرِّضَا ع فَإِرَادَتُهُ نَفْسُهُ قَالَ لَا قَالَ ع فَلَيْسَ الْمُرِيدُ مِثْلَ السَّمِيعِ وَ الْبَصِير»[1] .
در ارتباط با مناظرهاى كه مطرح هست بحث دوّمى كه در اين مناظره مطرح است مسأله اراده است. در ارتباط با مسأله اراده توجّه داريد كه از چيزهايى كه به عنوان صفتى از صفات حضرت حق مورد اتفاق مسلمين است كه بر ذات مقدس حضرت حق اطلاق مىشود اراده است . يعنى به تعبيرى كه بعضى از بزرگان در مباحث كلامىشان دارند اجمع المسلمون بر اين كه از صفات حضرت حق، صفت اراده است. همه در اين متفقند.
و بعضى هم اين تعليل را براى اين صفت بيان كردند كه اين كه خداوند متعال بعضى از موجودات را در وقتى ايجاد فرموده است دون وقتٍ آخر، قبل از آن وقت بعد از آن وقت ايجاد نكرده، تخصيصه تعالى ايجاد شىء بوقت خاص، مستلزم اين است كه ما بگوييم كه اراده فرموده است که این چنين باشد و ریشه اطلاق كلمه اراده، اين حقيقت است. همين كه ذات مقدس حضرت حق در وقت خاصّى چيزى را ايجاد كرده دون وقت آخر، اين خود دليل بر اين است كه گفته شود براى او اراده است غير از علم و قدرت. چه اين كه اگر علت علم باشد كه ازلى است. لازمهاش اين است كه اگر علم علت باشد وقتى دون وقتى معنا نخواهد داشت، آن شىء هم بايد ازلى باشد. قدرت هم همچنين صفت ذاتى است. پس اين تخصيص فعل به وقتى دون وقتى، لازمهاش اين است كه غير از علم و قدرت چيز ديگرى در كار باشد تا اين كه اين فعل به وقتى دون وقتى اختصاص پيدا كند. و اينجاست كه تعبير مىشود به اراده.
در هر حال اين صفت اراده مورد اتفاق است اصل اين تعبير كه خداوند متعال له الارادة و هو المريد. با توجّه به اين كه آنوقت در معناى اراده مقصود از اين لفظ، اختلاف است. پس اين مشخص است. و نيز در تعبيراتى كه از وحى رسيده است مطلب آنچنان است كه از قطعيات اطلاقات وحيانى است اطلاق اراده بر حضرت حق كه در قرآن كريم در بيانات وحيانى به طور كلّى فراوان هست إذا اراد إذا شاء و امثال اينها.
بنابراين خود اين صفت اراده هم به خاطر اين كه در وحى از صفاتى است كه متواتر در ارتباط با حضرت حق مطرح است مىبينم و هم با توجّه به اين كه همان استدلالى كه شده است كه تخصيص و فعل فی وقت خاص مستلزم اين است كه غير از قدرت و غير از علم چيز ديگرى در كار باشد، اطلاق اراده به اين جهت شده است. نتيجه همان جمله اوّل مىشود كه اجمع المسلمون در اين كه از صفات حضرت حق يكى صفت اراده است كما اين كه خداوند سميع سمع به معناى علم شد علم اوست علمٌ كلّه او علم است. اينجا هم پس او اراده است.
بعد گفت نه نمىخواهم بگويم كه او اراده است. فرمودند كه اگر نمىخواهى اين را بگوئى پس نمىتوانى بگويى مثل سمعه منه است پس نمىتوانى بگوئى مثل بصره منه است نمىتوانى بگوئى مثل علمه منه است. اين بخش اوّلى است كه حالا خوانديم.
پس از آن قسمت اوّل باز حرفش را خواست با اين تقرير و به اين صورت گفته باشد و باز اراده را صفت ذات مطرح كرده باشد به اين كه «قَالَ سُلَيْمَانُ إِرَادَتُهُ مِنْهُ كَمَا أَنَّ سَمْعَهُ مِنْهُ وَ بَصَرَهُ مِنْهُ وَ عِلْمَهُ مِنْهُ».
حضرت اين جور فرمودند كه نتيجه اين تعبير اين مىشود كه بايد بگوئيم اين صفت خود اوست. كما اين كه در سمع و در بصر و در علم مىگوئيم خود اوست، اينجا هم بايد بگوئيم اراده او خود اوست. همين را مىگوئى؟ گفت نه اين را نمىگويم. گفتند پس اين كه مىگوئى تو مثل اين است پس مثل اينها نيست. اين هم اين بخشى است كه پس ازقسمت اوّل بيان شده است.
حالا عبارت را دقت مىفرمائيد پس از آن كه «فَصَاحَ بِهِ الْمَأْمُونُ وَ قَالَ يَا سُلَيْمَانُ مِثْلُهُ يُعَايَا أَوْ يُكَابَرُ عَلَيْكَ بِالْإِنْصَافِ أَ مَا تَرَى مَنْ حَوْلَكَ مِنْ أَهْلِ النَّظَر» كه روزگذشته خواندم «ثُمَّ قَالَ كَلِّمْهُ يَا أَبَا الْحَسَنِ فَإِنَّهُ مُتَكَلِّمُ خُرَاسَان». حالا اينجا يك لغزش شديد روشنى پيدا كرده و رسوایى امّا در عين حال يك شخصيّت مهم از متكلّمين خراسان است و باز هم ادامه بدهيد.
«فَأَعَادَ عَلَيْهِ الْمَسْأَلَة» حضرت آنوقت نتيجه گرفتند «فَقَالَ هِی مُحْدَثَةٌ يَا سُلَيْمَان» اين اراده حادث است اين اراده صفت ذات نيست. چه اين كه صفت ذات عين ذات است و آنچه كه عين ذات است ازلى است. «فَإِنَّ الشَّيْءَ إِذَا لَمْ يَكُنْ أَزَلِيّاً كَانَ مُحْدَثاً» تو قبول كردى با خدا نيست. اوّل گفتى كه اين اراده مثل کذا و کذاست كه مىشود صفت ذات. به تو گفتيم كه اين چنين اگر باشد بايد ازلى باشد بايد با خدا باشد. ديدى به مشكل بر مىخورى گفتى نه نمىگويم با خدا چيزى ثابت باشد. وقتى گفتى چيزى با خدا ثابت نيست و نگفتى كه ثابت است ازلاً، پس بايد بگوئى حادث است.
«فَإِنَّ الشَّيْءَ إِذَا لَمْ يَكُنْ أَزَلِيّاً كَانَ مُحْدَثاً وَ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُحْدَثاً كَانَ أَزَلِيّاً»
اين يك قانونى است. يكى از قواعد روشن عقلى اين است که هر چه أزلى است، اين حادث نيست. و هر چه كه حادث است، اين ازلى نيست. اين قاعده را حضرت اينجا به اين صورت بيان كردند «وَ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُحْدَثاً كَانَ أَزَلِيّاً».
حالا ابتداء صحبت دوّم سليمان
«قَالَ سُلَيْمَانُ إِرَادَتُهُ مِنْهُ كَمَا أَنَّ سَمْعَهُ مِنْهُ» اين تعبير معمول نيست كه در ارتباط با صفات ذات بگوئيم منه، بلكه گفته مىشود عينه. سليمان اين تعبير را كرده گفت كه «إِرَادَتُهُ مِنْهُ كَمَا أَنَّ سَمْعَهُ مِنْهُ وَ بَصَرَهُ مِنْهُ وَ عِلْمَهُ مِنْهُ» كه با اين حرفش باز برگشت به مطلب خودش يعنى مدعاى خودش را كه اراده صفت ذات باشد نه صفت فعل. با اين تعبير خواست اين مدعى را مجدد تأكيد كند و تقرير كند.
حضرت در جواب چه فرمودند؟
«قَالَ الرِّضَا ع» اين كه تو گفتى ارادته منه «فَإِرَادَتُهُ نَفْسُهُ» منظورت اين است كه پس بگوئيم «فَإِرَادَتُهُ نَفْسُهُ» يعنى همين طور كه «عِلْمَهُ مِنْهُ» كه هست مىگوئيم علمه هو، علم ذات مقدس، خود ذات مقدس است. سمع و بصر هم همين طور سميع و بصير اين است منظورت يا خير؟ «فَإِرَادَتُهُ نَفْسُهُ» مقصود اين است؟
گفت نه مقصود اين نيست. خب اگر مىگفت ارادته نفسه، آنوقت خودش متوجّه بود كه ارادته نفسه نيست. چون بين بود كه بگويد ارادته نفسه به مشكل مىخورد گفت نه خير.
فارادته نفسه كه حضرت فرمودند حالا ان شاء الله ضمن بحث يك مقدار كه پيش برويم بعد جهات مختلفى كه لازم است صحبت بشود صحبت خواهد شد كه بعضى گفتند بله اراده از صفات حضرت حق است ولى عين علم است. بعضى گفتند كه علم به اصلح است اراده. بعضى گفتند همان مراد خارجى همان شىء خارجى از همان تعبير كردند به اراده. بعضى فعلى كه از حضرت حق صادر شده است به ارتباط با حضرت حق از آن تعبير به اراده كردند. در ارتباط با آنچه كه در خارج تحقق پيدا كرده تعبير به مراد كردند. بعضى از اراده ابتهاج در نظر گرفتند و اراده پروردگار يعنى ابتهاج ذات مقدس. و آنچه كه در خود روايات آمده كه ارادته فعله اين را ان شاء الله حرفهايى است كه بعد يكى به يكى صحبتش را بيانات مربوطهاش خواهد شد.
آنچه كه فعلاً مطرح است اين است كه در اين بخش از مناظره مسأله اين است كه اراده حضرت حق صفت فعل باشد، يا اين كه صفت ذات باشد. سليمان مروزى نظرش اين است كه مىخواهد بگويد اراده خداوند متعال همان صفت ذاتى است. يعنى مثل سميع مثل بصير مثل قدير مثل عليم كه قسمتى از همين بحث كه شروع شد روز گذشته صحبت شد. در آن بخشى كه گذشت به تناقض گرفتار شد سليمان مروزى. تناقضى خيلى بين كه مأمون فرياد زد بر سرش كه چرا اين جور حرف مىزنى اينجور مغالطه روشن مىكنى؟ مىدانى با كى دارى صحبت مىكنى؟ كه گذشت و تكرار نكنيم.
قسمت بعدى كه حالا خواندم اين است مجدد به حضرت مأمون عرض كرد كه با او صحبت كنيد بحث را ادامه بدهيد.
آنوقت حضرت نتيجهگيرى كردند از بخش اوّل صحبت به اين كه هر آنچه كه گفته مىشود ازلى است، آن ديگر حادث نيست. و هر آنچه كه گفته مىشود حادث است، او ازلى نيست. ازلى بودن با حدوث منافات دارد. مشخص است. ازلى آن است كه مسبوق به عدم نيست و طبعا تغيير در آن راه ندارد. ولى حادث آن است كه مسبوق به عدم است و تغير در او راه دارد. بنابراين آنچه كه ازلى است حادث نيست. و آنچه كه حادث است ازلى نيست.
و در اين بحث با توجّه به اين كه تو قبول كردى كه اراده ازلى است، گفتى ازلى است، ديگر نمىتوانى بگوئى كه با خدا نيست و ثابت نيست با حضرت حق چيزى. بايد قائل بشوى كه چيزى با حضرت حق ثابت بوده. اگر گفتى چيزى ثابت نيست با حضرت حق، كه اوّل گفتى ثابت است بعد كه اشكال شد كه پس چيزى بايد با حضرت حق ازلى باشد شريك داشته باشد، گفتى نه نمىگوئيم كه ثابت باشد. خب وقتى كه نگويى كه ثابت است، معنایش اين است كه ازلى كه نشد مىشود حادث. تو در بيانات جمع بين دو شىء كه با هم جمع نمىشود كردى. و بالنتيجه آنچه گفتى غلط است. كه قسمت قبلى بود.
بعد از اين كه اين نتيجهگيرى را حضرت كردند از بخش اوّل بحث، آنوقت باز سليمان اين جور گفت گفت كه ارادته منه كما اين كه سمعه منه بصره منه علمه منه. يك چنین تعبيرى كرده كه ارادته منه همين طور كه سمع و بصر و علم كه صفت ذات است، كه گفتيم سميع و بصير هم چون بر مىگردد به علم، سميع هست يعنى عليمٌ بالمسموعات؛ بصير است يعنى عليم بالمبصرات؛ چون كه اين چنين است اين جور مىگويد اراده هم مثل اين كه مىگوئيم سمعه منه بصره منه علمه منه ارادته منه. خواسته است برگرداند اراده را به صفت ذات مثل سمع و بصر و علم.
اين را که گفت، حضرت فرمودند كه خب اين كه توگفتى پس ارادته منه اگر مثل علمه منه است مثل سمعه منه است مثل بصره منه است، پس ارادته هو. اراده خدا است. «قَالَ لَا». حالا كه لا، پس چرا گفتى اراده مثل سميع است؟ چرا گفتى اراده مثل بصير است؟ چرا گفتى اراده مثل علم است؟ چون آنها نفس حضرت حق هستند. حالا كه گفت لا، حضرت مىفرمايد «فَلَيْسَ الْمُرِيدُ مِثْلَ السَّمِيعِ وَ الْبَصِير» چه اين كه سميع و بصير بر مىگردد به علم و عليم كه گفته مىشود مىتوانيم بگوئيم هو علمٌ، ذات مقدس علمٌ. أمّا اينجا ذات مقدس خودت اين را نگفتى فليس المريد مثل السميع و البصير كه تو گفتى. اين را اوّل حرف سليمان گفت «إِرَادَتُهُ مِنْهُ كَمَا أَنَّ سَمْعَهُ مِنْهُ وَ بَصَرَهُ مِنْهُ وَ عِلْمَهُ مِنْهُ» با اين تقرير مىخواست كه صفت ذات درست كند. حضرت هم پاسخ دادند كه خير اين هم نمىشود.
حرف بعدى باز به صورت دوّمى مىخواهد مطلبش را تكرار كند. «قَالَ سُلَيْمَانُ إِنَّمَا أَرَادَ نَفْسُهُ كَمَا سَمِعَ نَفْسُهُ وَ أَبْصَرَ نَفْسُهُ وَ عَلِمَ نَفْسُهُ قَالَ الرِّضَا ع مَا مَعْنَى أَرَادَ نَفْسُهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ شَيْئاً أَوْ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً أَوْ قَدِيراً قَالَ نَعَمْ».
در اين بخش باز به صورت ديگرى مطلب را مطرح كرده مىگويد كه اراد نفسه كما اين كه سمع نفسه بصر نفسه علم نفسه، كه يعنى اينها صفت ذاتند. چنين تعبيرهايى مىتوانيم بكينم در ارتباط با اراده هم اراد نفسه. وقتى اراد نفسه گفتيم مثل سمع نفسه بصر نفسه علم نفسه آنهايى كه صفات ذاتند، اينجا هم اراده صفت ذات باشد؛ باز صفت فعل نباشد.
حضرت مىفرمايند كه از اين كه مىگويى «مَا مَعْنَى أَرَادَ نَفْسُهُ» يعنى «أَرَادَ نَفْسُهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ شَيْئاً أَوْ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً كذا وكذا» اين است مقصودت يا خير ديگر است؟ اگر مقصودت اين است كه اراد نفسه أن يكون حيا مثلاً، اگر مقصودت اين است، نتيجهاش اين مىشود كه بايستى حىّ سميع و بصير به اراده براى حضرت حق محقق باشند، كه غلط است. كه خودش اين را نمىپذيرد. اگر غير از اين مقصود است، اين عبارت معناى ديگرى ندارد، معنایش اين است. عبارت گفتى بى معنا. مقصود از اين كه گفتى حرف تازهاش اين شد تقرير تازهاش اين شد مىگويد اراد نفسه مىگويىم كما اين كه مىگويىم «سَمِعَ نَفْسُهُ وَ أَبْصَرَ نَفْسُهُ وَ عَلِمَ نَفْسُهُ» با اين تعبيرها مىخواهد بگويد تو اين سهتا تعبير كه صفت صفت ذات شد، اراد نفسه هم بشود صفت ذات. حضرت بمعناى اين جمله او را وا مىدارند كه يعنى چه؟ اراد نفسه يعنى چه؟ «أَرَادَ نَفْسُهُ» يعنى «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً» اين مقصود است يا نه؟
اگر مقصود اين باشد، يعنى اين صفات حی و سميع و بصير بستگى به اراده حق دارد. اگر غير از اين باشد چيست معنایش؟ گفت نه معنایش اين نيست كه أن يكون حيّا اين معنایش نيست. حضرت فرمودند پس بى معناست وقتى مىگويى «أَرَادَ نَفْسُهُ.. أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً» نباشد پس چه مىشود معنایش؟ معنا نمىدهد اراد نفسه. ديد اين معنا نمىدهد گفت چرا همان است «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً».
اين را گفت باز مأمون و بقيّه خنديدند و خندهشان بلند شد كه اين دارد اين جور متناقض حرف مىزند، متناقض صحبت مىكند. و آنوقت باز ماند در مسأله. اين جور شد كه قال سليمان پس اين تقرير ديگرى شد براى اين كه اراده را صفت فعل نداند و صفت ذات بداند.
«قَالَ سُلَيْمَانُ إِنَّمَا أَرَادَ نَفْسُهُ كَمَا سَمِعَ نَفْسُهُ وَ أَبْصَرَ نَفْسُهُ وَ عَلِمَ نَفْسُهُ قَالَ الرِّضَا ع مَا مَعْنَى أَرَادَ نَفْسُهُ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ شَيْئاً أَوْ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً أَوْ قَدِيراً قَالَ نَعَمْ» گفت بله.
حضرت فرمودند «أَ فَبِإِرَادَتِهِ كَانَ ذَلِكَ» پس اين صفات درارتباط با اراده حضرت حق هستند؟ «أَ فَبِإِرَادَتِهِ كَانَ ذَلِكَ» يعنى بصيرا مثلاً «أَفَبِإِرَادَتِهِ كَانَ» اين صفات؟
«قَالَ سُلَيْمَانُ لَا» همان طور كه از خارج گفتم اول مىگويد نه بعدش قبول مىكند.
«قَالَ الرِّضَا ع فَلَيْسَ لِقَوْلِكَ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً سَمِيعاً بَصِيراً مَعْنًى إِذَا لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ بِإِرَادَتِهِ» اگر از اين اراد نفسه «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً سَمِيعاً بَصِيراً» اراده كردى يا نه؟ اگر اين را اراده نكردى كه گفت اراده نكردم، پس بى معناست. اگر اراده كردى اين آن جور مىشود كه اين صفات به اراده بسته است. كه باز بطلانش روشن است.
«فَإِرَادَتُهُ نَفْسُهُ ..... كَانَ ذَلِكَ قَالَ سُلَيْمَانُ لَا قَالَ الرِّضَا ع فَلَيْسَ لِقَوْلِكَ أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً سَمِيعاً بَصِيراً مَعْنًى إِذَا لَمْ يَكُنْ ذَلِكَ بِإِرَادَتِهِ» پس اين جمله معنا نمىدهد.
«قَالَ سُلَيْمَانُ بَلَى» گفت چرا خيلى خوب به اراده بستگى دارد. اول گفت نه، حضرت فرمود جمله معنا نمىدهد. بعد گفت بله چرا باشد «قَدْ كَانَ ذَلِكَ بِإِرَادَتِهِ». اين جور شد كه شد اين تناقض کذايى.
«فَضَحِكَ الْمَأْمُونُ وَ مَنْ حَوْلَهُ وَ ضَحِكَ الرِّضَا ع ثُمَّ قَالَ لَهُمْ ارْفُقُوا بِمُتَكَلِّمِ خُرَاسَانَ» حضرت فرمودند رحمش كنيد خيلى به او نخنديد اذيت نشود و آنوقت بحث را ادامه بدهيم. «ثُمَّ قَالَ لَهُمْ ارْفُقُوا بِمُتَكَلِّمِ خُرَاسَانَ».
آن وقت از اين حرفش حرف دوّمى كه گفت، حضرت تالى فاسدش را بيان مىكردند. اين كه گفت اراد نفسه، مقصودت از اراد نفسه يعنى «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً سَمِيعاً بَصِيراً» تا گفت نه، گفتند پس اين جمله معنا ندارد. گفت پس چرا يعنى بله. همين حالا كه گفته همين كه همه خنديدند. حالا حضرت همين تالى فاسد را مىخواهند بيان كنند. اگر اين باشد اراد نفسه يعنى اراد أن يكون سميعا ، بصيرا ، قديرا ، عليما، گفتند خب اين لازمهاش اين است كه تغيير در ذات پيدا شد. يعنى نبود حى نبود قدير نبود عليم حالا «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أراد أن يكون قديرا شَيْئاً أَرَادَ أَنْ يَكُونَ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً» پس تغيير پيدا شد در ذات. و در ذات مقدس تغيير معنا ندارد. لازمه تغيير حدوث است و معلوليّت است و عدم وجوب وجود نتيجهً به تعبير اصطلاحى.
لذا حضرت بعد از اين كه فرمودند «ارْفُقُوا بِمُتَكَلِّمِ خُرَاسَانَ» به او فرمودند كه «يَا سُلَيْمَانُ فَقَدْ حَالَ عِنْدَكُمْ عَنْ حَالَةٍ وَ تَغَيَّرَ عَنْهَا» با توجّه به اين كه تو و هر كه مثل توست اين حرف را بخواهد بزند كه اراد نفسه معنا داشته باشد، معنایش هم اين است كه «أَرَادَ أَنْ يَكُونَ حَيّاً أَوْ سَمِيعاً أَوْ بَصِيراً أَوْ قَدِيراً وكذلك» معنایش اين مىشود كه از حالتى به حالتى تغيير پيدا كرده است. «فَقَدْ حَالَ عِنْدَكُمْ عَنْ حَالَةٍ وَ تَغَيَّرَ عَنْهَا وَ هَذَا مِمَّا لَا يُوصَفُ اللهُ عَزَّ وَ جَل بِهِ فَانْقَطَع» ديگر ماند كه چه بگويد.
آنوقت حضرت رضا عليهالسلام يك مطلبى را مجدد مطرح كردند. «ثُمَّ قَالَ الرِّضَا ع يَا سُلَيْمَانُ أَسْأَلُكَ مَسْأَلَةً قَالَ سَلْ جُعِلْتُ فِدَاك».
بعد حضرت فرمودند كه قرار است حرفهایی بزنید كه مردم مىفهمند قابل فهم است يا نه؟ قرار چیست؟ خب مطلب بگونهاى شده با مقدمات كه صحبت شده كه جا براى اين حرف پيدا شده است. چون اوّل حرف كسى اين حرف را بزند، خب يك مقدار مناسب نيست. امّا وقتى نشان داده شده هى به تناقض گرفتار مىشود و اين بدبختی ها سرش آمده، حالا حضرت مىگويند كه قرار است كه تو يك چيزى بگويى كه مردم مىفهمند؟ گفت بله يك چيزى كه همه مىفهمند.
حضرت فرمودند پس تو دارى مىگويى مريد عين مراد عين اراده است اراده عين مريد است. و حال آنكه عامّه عقلا اراده را با مريد دوتا مىدانند يكى نمىدانند.
«ثُمَّ قَالَ الرِّضَا ع يَا سُلَيْمَانُ أَسْأَلُكَ مَسْأَلَةً قَالَ سَلْ جُعِلْتُ فِدَاكَ قَالَ أَخْبِرْنِی عَنْكَ وَ عَنْ أَصْحَابِكَ تُكَلِّمُونَ النَّاسَ بِمَا يَفْقَهُونَ وَ يَعْرِفُونَ أَوْ بِمَا لَا يَفْقَهُونَ وَ لَا يَعْرِفُونَ قَالَ بَلْ بِمَا يَفْقَهُونَ وَ يَعْرِفُون» يك حرفى مىزنيد كه بالاخره فهميده بشود «قَالَ بَلْ بِمَا يَفْقَهُونَ وَ يَعْرِفُونَ قَالَ الرِّضَا ع فَالَّذِی يَعْلَمُ النَّاسُ أَنَّ الْمُرِيدَ غَيْرُ الْإِرَادَةِ وَ أَنَّ الْمُرِيدَ قَبْلَ الْإِرَادَةِ وَ أَنَّ الْفَاعِلَ قَبْلَ الْمَفْعُولِ وَ هَذَا يُبْطِلُ قَوْلَكُمْ إِنَّ الْإِرَادَةَ وَ الْمُرِيدَ شَيْءٌ وَاحِد».
قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ لَيْسَ ذَاكَ مِنْهُ عَلَى مَا يَعْرِفُ النَّاسُ وَ لَا عَلَى مَا يَفْقَهُون» حرف ما فوق حرف است كه مردم بفهمند. يك چيزى است بالاتر از آن. طور وراء طور العقل است به تعبيری گاهى يك چيزى است بالاتر از آن. «قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ لَيْسَ ذَاكَ مِنْهُ عَلَى مَا يَعْرِفُ النَّاسُ وَ لَا عَلَى مَا يَفْقَهُونَ».
«قَالَ ع فَأَرَاكُمْ ادَّعَيْتُمْ عِلْمَ ذَلِكَ بِلَا مَعْرِفَةٍ وَ قُلْتُمُ الْإِرَادَةُ كَالسَّمْعِ وَ الْبَصَرِإِذَا كَانَ ذَلِكَ عِنْدَكُمْ عَلَى مَا لَا يُعْرَفُ وَ لَا يُعْقَلُ فَلَمْ يُحِرْ جَوَابا»[2] . حضرت فرمودند پس شما يك چيزهايى مىگوييد كه قابل فهم نيست. وقتى اين جورى است كه قابل فهم نيست، قابل اعتناء هم نيست.
«قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ لَيْسَ ذَاكَ مِنْهُ عَلَى مَا يَعْرِفُ النَّاسُ وَ لَا عَلَى مَا يَفْقَهُونَ قَالَ ع فَأَرَاكُمْ ادَّعَيْتُمْ عِلْمَ ذَلِكَ بِلَا مَعْرِفَةٍ» يك چيزى را ادعا مىكنيد كه مىدانيد. و حال اين كه شناختى در ارتباط با آن در كار نيست. «وَ قُلْتُمُ الْإِرَادَةُ كَالسَّمْعِ وَ الْبَصَرِإِذَا كَانَ ذَلِكَ عِنْدَكُمْ عَلَى مَا لَا يُعْرَفُ وَ لَا يُعْقَلُ» يك چيزى مىگوئيد كه مفهوم و معقول نزد عقلاء نيست. چون اين چنين است، حرف غلط است. «فَلَمْ يُحِرْ جَوَابا».
اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّد