98/10/04
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: القیادة الشوریة
قضیه سقیفه و شورای رجال سته بعد از فوت عمر، از وقائعی بود که شورا در آن واقع شد و مستمسک و مستندِ مدعیان مشروعیت شورا در تعیین ولیّ امر شرعی بر مسلمین، قرار گرفت، البته عموماً از اهل عامه و أحیاناً بعضی از اهل خاصه هم به آن تمسّک کردند.
قضیه سقیفهآنچه که از تاریخ و مورّخین معتبر و مشهور و روایات صحیحه و معتبره از خاصّه وجود دارد اینست که:
بعد از اینکه ابولؤلؤ ضربه کاری بر عمر بن خطّاب وارد کرد و او در حال احتضار واقع شد و فهمید که عمرش به دنیا باقی نیست، در وصیّتش 6 نفر را تعیین کرد که اینها مشهورت کنند و از میان اینها با مشورت خودشان یکی را انتخاب کنند، 6 نفر: علی بن ابی طالب صلوات الله علیه و عثمان بن عفوان و طلحه و زبیر و سعد بن ابی وقّاص و عبدالرحمن بن عوف بودند.
ابن ابی الحدید این واقعه را اینطور نقل میکند:«و صورة هذه الواقعةأن عمر لما طعنه أبو لؤلؤة و علم أنه ميتٌ( دانست که در حال احتضار است) استشار فيمن يوليه الأمر بعده(مشورت کرد که چه کسی بعد از او ولایت بر مؤمنین را عهده دار شود) فأشير اليه بابنه عبد الله(بعضی مشاورین به او گفتند فرزندت عبدالله بن عمر را بعد از خودت خلیفه کن) فقال لا ها الله(یعنی نه به خدا، این لا نافیه است و «ها» تنبیه است که بر سر الله آمده، و اینطور تعلیل کرد:) إذا(یعنی در چنین وقت و موقعیتی که موقع تعیین خلیفه است) لا يليها رجلان من ولد الخطاب(نمیشود 2 نفر از فرزندان خطاب این امر را عهده دار شوند) حسب عمر ما حُمِّل(برای عمر بس است آنچه که از خلافت بر عهده اش آمده بود و مناسب نیست که فرزندش هم عهده دار این امر شود) حسبُ عمر ما احتقب..
معنی احتقباز باب افتعال است که از حَقَب گرفته شده و حقب به معنای ریسمان یا چیزی که شبیه ریسمان است که با آن راحله ی شتر را به شکمش میبندند تا محکم شود، احتقب یعنی کسی چیزی را پشت خودش ببندد و حمل کند، خلیل اضافه کرده که گاهی هم به آن باری که شخص به پشت دارد، احتقب گفته میشود، فرقی بین 2 معنا نیست منتهی معنای اول چون اینست که با ریسمان بسته لذا احتقب گفتند یعنی شقّ ظهرَه بالحَقَب یعنی پشتش را با حَقَب بست به خاطر آن باری که دارد ولی در معنای دوم به مطلق مَن حَمَلَ شیئاً ولو اینکه با ریسمان هم نبندد سریان داده شده است، اینجا هم مقصود عمر اینست که این بار خلافت که در طول این مدت بر دوشم بود برای فرزندان خطّاب بس است.
...لا ها الله لا أتحملها حيا و ميتا(چه زنده بمانم چه بمیرم این امر خلافت را دیگر تحمّل نمیکنم، این عبارت می رساند که پشیمان شده بود) ثم قال إن رسول الله مات و هو راض عن هذه الستة(رسول خدا فوت کرد در حالی که از این 6 نفر راضی بود) من قريش علي و عثمان و طلحة و الزبير و سعد( یعنی سعد بن ابی وقّاص) و عبد الرحمن بن عوف و قد رأيت أن أجعلها شورى بينهم ليختاروا لأنفسهم(رأی من اینست که این 6 نفر را شورا قرار دهم، این تصریح است و همه ی مورّخین و روایات لفظ شورا را در اینجا آوردند که نظرم اینست که خلافت را شورایی کنم که خودشان از بین خودشان یک نفر را انتخاب کنند)»[1]
ابن اثیر هم در الکامل فی التأریخ و همچنین طبری در تاریخش به طُرُق مختلف نقل کردند که:
«لما طعن أبو لؤلؤة عمر بن الخطاب وعلم أنه قد انقضت أيامه واقترب أجله ، قال له بعض أصحابه : لو استخلفتَ يا أمير المؤمنين(اگر صلاح میدانید یک جانشینی برای خود تعیین کنید)! فقال : لو كان أبو عبيدة حياً(ابو عبیده جرّاح) لاستخلفته(اگر ابوعبیده زنده بود او را جانشینم میکردم) وقلت لربي إن سألني(فردای قیامت اگر خداوند از من سوال کرد من اینطور جواب میدهم) : سمعت نبيَّك يقول : أبو عبيدة أمين هذه الأمة(پیامبر فرمود او امین این امّت است) ، ولو كان سالم مولى أبي حذيفة حيا استخلفته(اگر سالم هم زنده بود او را هم شایسته خلافت میدانستم) ، وقلت لربي إن سألني : سمعت نبيك يقول : إن سالماً شديدُ الحب لله...
*البته مستحضرید که این استدلال ها تفاوت دارد با اینکه نبیّ مکرَّم فرمود: «مَن کنتُ مولاه فهذا علیٌّ مولاه»، در آنجا به مسئله ی ولایت تصریح کرده، بسیاری از اصحاب این صفات خوبی که عمر برای آن اشخاص گفت را دارا بودند مانند السلمان منّا اهل البیت، یا در مورد ابوذر گفتند: آفتاب بر کسی راستگو تر از ابوذر نتابید، برای بسیاری از صحابه از طرف رسول خدا تعاریفی صادر شده، این استدلالی که از عمر نقل شده، استدلال درستی نیست چون خیلی از امّت اهل صلاح و تقوا و سِداد بودند، اما این هرگز ملازمه ای با مسئله ی خلافت و ولایت ندارد، در مقابل -امام علیّ علیه السلام- که فریقین در موردش نقل روایات داله بر ولایت و امامت بالخصوص کردند.
... فقال له رجل : يا أمير المؤمنين فأين أنت من عبد الله بن عمر (بعد از این کسی پیشنهاد کرد که فرزندت را خلیفه کن) ، فقال : قاتلك الله ، والله ما أردت الله بهذا! ويحك!(اینطور نمیبینم که خدا به خلافت فرزندم راضی باشد) كيف أستخلف رجلا عجز عن طلاق امرأته(چگونه کسی را خلیفه کنم که قدرت اینکه زن خودش را طلاق دهد، این عُرضه را ندارد»[2]
این نقلی است که هم تاریخ طبری و هم ابن اثیر و هم ابن ابی الحدید و باقی طرق این را نقل کردند، این مشهور و متواتر است و کسی منکر این نقل نیست فلذا قدر متیقّن آن چرا که ما نقل کردیم قطعی است که 6 نفر را به عنوان شورا انتخاب کرد و گفت که یکی را از بین خودشان انتخاب کنند، حال اینکه کسانی را نام برد و یا عبدالله بن عمر را پیشنهاد دادند و او ردّ کرد، دخیل در مطلب ما نیست.
*اما موقِف امیر المومنین در مقابل این شورا چه بوده؟ روایات معتبری وارد شده که مجموع آن روایات دلالت دارند بر اینکه حضرت این شورا را هم صغرویّاً و هم کبرویّاً ردّ کردند.
*صحیحه ی زراره هم در کافی و هم در تهذیب و هم در احتجاج آمده است، سند صحیحش در تهذیب و کافی است:
«قال زرارة عن ابی عبدالله علیه السلام فی حدیث دخول عمرو بن عبید و المعتزله علیه(یعنی در یک مجلسی که معتزله و عمربن عبید که عمربن عبید سرکرده آنها بوده، وارد بر امام صادق علیه السلام شدند، در آن مجلس امام صادق علیه السلام از این عمربن عبید سوال کرد) ...ثم قال: إنما نسخط إذا عصي الله فأما إذا أطيع رضينا، أخبرني يا عمرو لو أن الأمة قلدتك أمرها وولّتك بغير قتال ولا مؤونه وقيل لك: وَلِّها من شئت من كنت تولّيها؟(اگر فرض کنیم امّت بدون هیچ مشکل و خونریزی به تو پیشنهاد بدهند که هرکس را خواستی ولیّ امر شرعیِ مسلمین قرار بده، تو چکار میکنی؟) قال: كنت أجعلها شورى بين المسلمين(من این را بین مسلمین شورا قرار میدهم) قال: بين المسلمين كلهم؟(بین همه ی مسلمین؟) قال: نعم، قال: بين فقهائهم وخيارهم؟(آیا مقصود شما از همه ی مسلمین یعنی کسانی که متشرّعه هستند یا اهل فسق و فجور و فساد هستند هم داخل در سخنت هستند؟) قال: نعم(فقط بین فقهاء و خیارشان و الا اشخاص فاسد که حقّ رأی ندارند)، قال: قريش وغيرهم؟ قال: نعم(قریش و غیر قریش فرقی ندارد، هرکسی که مسلمان باشد و اهل دین و تشرّع باشد، حقّ رأی دارد)، قال: والعرب والعجم؟ قال: نعم(فرقی بین عرب و عجم نیست)، قال: أخبرني يا عمرو أتتولّى أبا بكر وعمر أو تتبرء منهما؟(ولایت اینها را قبول داری یا از آنها برائت میجویی؟) قال: أتولاهما(ولایتشان را قبول دارم و آنها را ولیّ امر میدانم) قال: يا عمرو إن كنت رجلا تتبرء منهما فإنه يجوز لك الخلاف عليهما(اگر راست میگویی که ولایت اینها را قبول داری و آنها را عادل میدانی، در عین حال با چنین باور و اعتقادی میتوانی بر خلاف نظر اینها حکم کنی؟) وإن كنت تتولاهما فقد خالفتهما(تو در عین اینکه میگویی من ولایت اینها را قبول دارم و آنها را عادل و ولیّ امر میدانم، با همین کلامت با آنها مخالفت کردی، چرا؟) قد عهد عمر إلى أبي بكر فبايعه(ابوبکر با عمر عهد کرد و با او به عنوان خلیفه بیعت کرد) ولم يشاور فيه أحدا(در این بعت با ابوبکر که به او دست داد و او را به عنوان خلیفه انتخاب کرد، با هیچ کسی مشورت نکرد) ثم ردّها أبو بكر عليه(ابوبکر هم با او تعارف کرد و به او گفت که نه تو اولی هستی و تو خلیفه شو، ابوبکر هم در إرجاع و اعطای این منصب به عمر با کسی مشورت نکرد) ولم يشاور فيه أحدا،(در موقع احتضار عمر شورای سته قرار داد) ثم جعلها عمر شورى بين ستة وأخرج منها جميع المهاجرين والأنصار غير أولئك الستة من قريش(یعنی عمر با رأی خودش 6 نفر را مشخص کرد و به آنها گفت شما با هم مشورت کنید و یکی را انتخاب کنید، و هیچ اعتنایی به غیر این 6 نفر از مهاجرین و انصار نکرد حتّی از قریش) وأوصى فيهم شيئا لا أراك ترضى به أنت ولا أصحابك(یک وصیّتی کرده که با این حرفی که تو الان زدی هیچ سازگاری ندارد و گمان نمیکنم تو و اصحاب تو از این سخنش راضی باشید،چرا؟) إذ جعلتها شورى بين جميع المسلمين،(چون تو الان گفتی اگر دست من بود بین همه ی مسلمین شورا قرار میدادم) قال: وما صنع؟(عمر گفت مگر او چه گفته که با حرف من مخالف است؟) قال: أمر صُهيباً أن يصلي بالناس ثلاثة أيام(وقتی در بستر احتضار واقع شد، به صهیب امر کرد که تو 3 روز به جای من نماز بخوان) وأن يشاور أولئك الستة(و این 6 نفر با هم مشاوره کند) ليس معهم أحد الا ابن عمر يشاورونه(و در جمع آن 6 نفر، هیچکسی از مهاجرین و انصار نبود مگر پسرش) وليس له من الأمر شئ(در حالی که وقتی به او پیشنهاد دادند پسرش خلیفه شود، او گفت پسرم صلاحیّت ندارد، آن 6 نفر را جمع کرد ولی پسرش را هم در رتبه ی آنها قرار داد) وأوصى من بحضرته من المهاجرين والأنصار( و در حضور آن جماعتی که در لحظه ی احتضار دورش آمده بودند، اینطور وصیّت کرد) إن مضت ثلاثة أيام قبل أن يفرغوا أو يبايعوا رجلا أن يضربوا أعناق أولئك الستة جميعا(به من اعلام کرد که اگر 3 روز گذشت و این 6 نفر با مشورت به توافق نرسیدند که چه کسی ولیّ امر شود، ای مهاجرین و انصار و پسرم عبدالله گردن اینها را بزنید) فإن اجتمع أربعة قبل أن تمضي ثلاثة أيام وخالف اثنان أن يضربوا أعناق الاثنين(در طول این 3 روز اگر 4 نفر از اینها با هم به توافق رسیدند که یکی را به عنوان ولیّ امر قرار دهند ولی 2نفر دیگر مخالفت کردند، گردن آن 2 نفر را بزنید) أ فترضون بهذا أنتم فيما تجعلون من الشورى في جماعة من المسلمين؟(ای عمرو و همراهان! آیا با آن نظری که گفتید اینگونه شورا را قبول دارید؟) قالوا: لا»[3]
یعنی حضرت با این استدلال برای عمرو بن عبید اثبات کرد که خودت گفته ی آنها را قبول نداری بنابراین این تولّی تو بی دلیل و بی اساس است.
از این روایت صحیحه اینطور استفاده می شود که : امام صادق علیه السلام می فرماید ای عمرو، فرض می کنیم که شورای بین جمیع مسلمین برای تعیین ولی امر، حجت باشد کما تقول، حالا ببینیم آیا عُمر صغرویاً چنین شورایی را انجام داده است؟ خیر؛ أولاً شورا بین جمیع نبوده است بلکه بین شش نفر بوده است، همراه پسرش که ضمیمهاش کرده است. و ثانیاً تهدید به قتل در آن وجود داشته است. اگر شما گفتید خودشان انتخاب کنند و حق نظر دارند، پس دیگر باید اختیار با خودشان باشد و ممکن است هر شش نفر به این نتیجه برسند که از میان مسلمین به یک شخص دیگری امارت دهند. لذا باید رأی این شش نفر به هر حال، محترم باشد، نه این که همراه با تحدید رأی دهند. یا أصلاً شاید بخواهند بیش از سه روز با هم بحث کنند یا بخواهند کلّ مسلمین را به صورت انتخابات عمومی بین مهاجرین و انصار، صاحب رأی کنند. آن وقت شما می گویید خیر، چنین حقی هم ندارند و فقط باید به همین کیفیتی که من گفتم آن هم در طول این سه روز! و إلا تهدید به قتل می شوند! پس حضرت (ع) بر فرض قبول کبری، دارد این صغری را نفی می کند.
*روایت صدوقصدوق به سندش از امام باقر (ع) عن علیٍ (ع) نقل کرده است فی حدیث الإمامة، که حضرت امیر (ع) به شخص یهودی خطاب کرده است یا أخا الیهود: « ... وصيرها شورى بيننا وصير ابنه فيها حاكما علينا وأمره أن يضرب أعناق النفر الستة الذين صير الامر فيهم إن لم ينفذوا أمره، وكفى بالصبر على هذا - يا أخا اليهود - صبرا فمكث القوم أيامهم كلها كل يخطب لنفسه وأنا ممسك عن أن سألوني عن أمري فناظرتهم في أيامي وأيامهم وآثاري وآثارهم، وأوضحت لهم ما لم يجهلوه من وجوه استحقاقي لها دونهم وذكرتهم عهد رسول الله صلى الله عليه وآله إليهم وتأكيد ما أكده من البيعة لي في أعناقهم، دعاهم حب الامارة وبسط الأيدي والألسن في الأمر والنهي والركون إلى الدنيا والاقتداء بالماضين قبلهم إلى تناول ما لم يجعل الله لهم»[4]
و صيرها شورى بيننا ( عمر این خلافت را به صورت شورا بین ما قرار داد) و صيّر ابنَه فيها حاكما علينا ( فرزندش را به عنوان حاکم بالای سر ما قرار داد، تا اگر در این سه روز آن چه که گفت انجام ندادیم، گردن ما را بزند) و أَمَرَه أن يضرب أعناق النَّفَر الستة الذين صير الامر فيهم إن لم يُنفذوا أمره، وكفى بالصبر على هذا ( پس این برای این که شما در قضاوت عجله نکنید، کافی است. بعد فرمودند): فمكث القوم أيامهم كلها كل يَخطب لنفسه وأنا مُمسك ( در آن أیام هر کسی برای خودش مطلبی داشت و رأیی داشت و حرفی زد، اما من حرفی نزدم) عن أن سألوني ( طوری برخورد کردند که کسی با من در این ماجرا صحبت نکنند تا من به سخن آیم) عن أمري فناظَرتُهم في أيامي وأيامهم وآثاري وآثارهم، و أوضحتُ لهم ما لم يَجهَلوه مِن وجوه استحقاقي لها دونهم ( برای آن ها استدلال کردم و أنحاء أدلّه و براهین قاطعه آوردیم که استحقاق فقط منحصر در منِ علی (ع) هست نه در آن ها) و ذكرتُهم عهدَ رسول الله (ص) إليهم ( که در غدیر و... چگونه راجع به من با شما عهد گرفت) و تأكيد ما أكّده من البيعة لي في أعناقهم... الی آخر که این ها قبول نکردند.
*خطبه شقشقیهو در خطبه شقشقیه معروف که دارد: « فَصَبَرْتُ عَلَي طُولِ الْمُدَّةِ وَ شِدَّةِ الْمِحْنَةِ حَتَّي إِذَا مَضَي لِسَبِيلِهِ (یعنی عمر آن رأیی که خودش داشت را انجام داد) جَعَلَهَا فِي جَمَاعَةٍ ( و بر یک جماعت مشخصی رأی داد که این ها انجامش دهند) زَعَمَ أَنِّي أَحَدُهُمْ ( گمان کرد که من هم با آن ها هم طراز و هم عرض هستم) فَيَا لَلَّهِ وَ لِلشُّورَي ( حضرت نفی کبروی می کند: یعنی« أعوذ بالله و أستغیثه من الشوری بعد أنّ رسول الله (ص)» ولانی و أعطانی و جعلنی ولیّاً علی أمر المسلمین». این، کبری را نفی کرده است.)
*چرا حضرت (ع) این شورا را قبول فرموده بودند؟! با این که نه صغرایش را قبول داشتند نه کبرایش را؟
اولین وجهی که مطرح می شود این است که تقیه در کار بوده است. مسأله حفظ جان و ضرب عُنُق بوده است. ولی مع ذلک برای این که عموی خودش، عباس را قانع کند چون به ایشان اعتراض کرده بود و گفت یا علی (ع) آن روزی که رسول خدا (ص) فوت کرده بود و این ها در سقیفه بودند من گفتم ولایت را قبول کن ولی نکردی، تا این که به جایی رسید که این ها تو را به عنوان یکی از این شش تا و همطراز این ها معرفی کردند و مجبور شدی بیعت کنی.
حضرت (ع) در این جا استدلال کردند و فرمودند هیهات! من برای این که تناقض کلام عمر از آن روایتی که از رسول الله نقل کرده بود را اثبات کنم تا مسلمین بفهمند که او آن چه را که بالای منبر به رسول خدا (ص) نسبت داده بود، دروغ هست، این خلافت را قبول کردم.
*روایت علی بن ابراهیماین روایتی است که علی بن ابراهیم نقل کرده است: « و أَبِي عَلِيٌّ ، عَنْ أَبِيهِ ، رَفَعَهُ إِلَى أَبِي عَبْدِ اَللَّهِ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ، قَالَ: لَمَّا كَتَبَ عُمَرُ كِتَابَ اَلشُّورَى بَدَأَ بِعُثْمَانَ فِي أَوَّلِ اَلصَّحِيفَةِ وَ أَخَّرَ عَلِيّاً أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ اَلسَّلاَمُ فَجَعَلَهُ فِي آخِرِ اَلْقَوْمِ، فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ : يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ ! يَا أَبَا اَلْحَسَنِ ! أَشَرْتُ عَلَيْكَ فِي يَوْمَ قُبِضَ رَسُولُ اَللَّهِ صَلَّى اَللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَنْ تَمُدَّ يَدَكَ فَنُبَايِعَكَ فَإِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لِمَنْ سَبَقَ إِلَيْهِ، فَعَصَيْتَنِي حَتَّى بُويِعَ أَبُو بَكْرٍ ، وَ أَنَا أُشِيرُ عَلَيْكَ اَلْيَوْمَ أَنَّ عُمَرَ قَدْ كَتَبَ اِسْمَكَ فِي اَلشُّورَى وَ جَعَلَكَ آخِرَ اَلْقَوْمِ وَ هُمْ يُخْرِجُونَكَ مِنْهَا، فَأَطِعْنِي وَ لاَ تَدْخُلْ فِي اَلشُّورَى، فَلَمْ يُجِبْهُ بِشَيْءٍ، فَلَمَّا بُويِعَ عُثْمَانُ قَالَ لَهُ اَلْعَبَّاسُ : أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ؟ قَالَ لَهُ: يَا عَمِّ! إِنَّهُ قَدْ خَفِيَ عَلَيْكَ أَمْرٌ، أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَهُ عَلَى اَلْمِنْبَرِ: مَا كَانَ اَللَّهُ لِيَجْمَعَ لِأَهْلِ هَذَا اَلْبَيْتِ اَلْخِلاَفَةَ وَ اَلنُّبُوَّةَ؟ فَأَرَدْتُ أَنَّ يُكَذِّبَ نَفْسَهُ بِلِسَانِهِ فَيَعْلَمَ اَلنَّاسُ أَنَّ قَوْلَهُ بِالْأَمْسِ كَانَ كَذِباً بَاطِلاً، وَ أَنَّا نَصْلُحُ لِلْخِلاَفَةِ، فَسَكَتَ اَلْعَبَّاسُ»[5]
لَمَّا كَتَبَ عُمَرُ كِتَابَ اَلشُّورَى بَدَأَ بِعُثْمَانَ فِي أَوَّلِ اَلصَّحِيفَةِ وَ أَخَّرَ عَلِيّاً أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ (ع) فَجَعَلَهُ فِي آخِرِ اَلْقَوْمِ. ( ایشان می فرمایند این که إبن أبی الحدید در نهج البلاغه، نام حضرت أمیر (ع) را مقدم کرده است ، او در نسخه اصلی در اصل نامه خودش که این شش نفر را ذکر کرده بود، نام امیرالمؤمنین (ع) را آخر ذکر کرده است و اوّل از عثمان شروع کرده است) فَقَالَ اَلْعَبَّاسُ: يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ! يَا أَبَا اَلْحَسَنِ! أَشَرْتُ عَلَيْكَ فِي يَوْمَ قُبِضَ رَسُولُ اَللَّهِ (ص) أَنْ تَمُدَّ يَدَكَ فَنُبَايِعَكَ فَإِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لِمَنْ سَبَقَ إِلَيْهِ، فَعَصَيْتَنِي ( مخالفت کردید) حَتَّى بُويِعَ أَبُوبَكْرٍ ( تا این که برای ابوبکر بیعت واقع شده است) وَ أَنَا أُشِيرُ عَلَيْكَ اَلْيَوْمَ ( الان هم در حال راهنمایی و مشورتتان هستم) أنَّ عُمَرَ قَدْ كَتَبَ اِسْمَكَ فِي اَلشُّورَى وَ جَعَلَكَ آخِرَ اَلْقَوْمِ وَ هُمْ يُخْرِجُونَكَ مِنْهَا ( از همین الان معلوم است که می خواهند تو را از شورا خارج کنند) فَأَطِعْنِي وَ لاَ تَدْخُلْ فِي اَلشُّورَى ( در این شورا داخل نشو) فَلَمْ يُجِبْهُ بِشَيْءٍ ( حضرت (ع) به او جوابی نداد) فَلَمَّا بُويِعَ عُثْمَانُ قَالَ لَهُ اَلْعَبَّاسُ: أَ لَمْ أَقُلْ لَكَ؟ ( بعد از این که عثمان تعیین شد، عباس به حضرت (ع) یاداوری کرد این قضیه را) قَالَ (ع) لَهُ: يَا عَمِّ! إِنَّهُ قَدْ خَفِيَ عَلَيْكَ أَمْرٌ ( یک نکته ای را شما غفلت کردید) أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَهُ عَلَى اَلْمِنْبَرِ: مَا كَانَ اَللَّهُ لِيَجْمَعَ لِأَهْلِ هَذَا اَلْبَيْتِ ( أی: بیت النبی (ص) ) اَلْخِلاَفَةَ وَ اَلنُّبُوَّةَ؟ ( که خداوند متعال نبوت و خلافت را با هم جمع نکرده است؟ اگر رسول (ص) نبی هست، دیگر خلافت از خاندان أهل بیت نبی (ص) نباید باشد. و این را بالای منبر نقل کرده بودند) فَأَرَدْتُ أَنَّ يُكَذِّبَ نَفْسَهُ بِلِسَانِهِ ( این که مرا جزء شورا قرار داد و تصدیق کرد که من هم می توانم خلیفه شوم، این با آن چه از رسول الله (ص) نقل کرده است تناقض دارد. پس معلوم شد که آن چه را که نقل کرده است، یا عصیان کرده است از پیامبر (ص) یا نقلش دروغ بوده است) فَيَعْلَمَ اَلنَّاسُ أَنَّ قَوْلَهُ بِالْأَمْسِ كَانَ كَذِباً بَاطِلاً، وَ أَنَّا نَصْلُحُ لِلْخِلاَفَةِ ( ما اهل خلافت هستیم نه آن کسی که مرتکب کذب در گفتارش باشد) فَسَكَتَ اَلْعَبَّاسُ ( عباس قانع شد و ساکت شد).
روایات زیاد هست، مثل روایت سلیمان بن قیس و دیگران که ذکر نمی کنیم. اما در مجموع عرض می کنیم که روایات، متظافر هستند و در میان این روایات، روایات صحیحه هست همان طور که برخی از منقولات ما این طور بوده است.
*أمیرالمؤمنین (صلوات الله و سلامه علیه) اولاً: این شورا را هم صغرویاً و هم کبرویاً رد کرده اند. و ثانیاً: علّت این که حضرت (ع) تن به این شورا دادند، اوّلین دلیلش تقیه بوده است. چون به نقل عامّه و خاصّه، تهدید به قتل بر مخالفت شده بود. دلیل دیگر هم از خود حضرت (ع) نقل شده بود که فرمودند: تا این که تناقض گفتار عمر بن خطاب برای مسلمین روشن شود. پس این شورای ستّـه هرگز مورد قبول حضرت نبوده است و صغرویاً هم شورا به معنای واقعی کلمه محقق نشده بود.
والسلام علیکم.