98/09/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: القیادة الشوریة
الاستدلال بالتأریخ فی مشروعیّة الشوری فی القیادةدر مسئله ی شورای رهبری اولّین مطلبی که ذهن بسیاری را مشغول کرده یا بعضی ها را قانع کرده و به آن استدلال میکنند، تاریخ اسلام است که میگویند تاریخ اسلام شاهد است که مسلمین مسئله ی رهبری را به شور گذاشتند و لذا شور و شورا در تاریخ اسلام در مسئله ی رهبری مشروعیت دارند، این مطلبی است که گاهاً از بعضی از خواص هم که رساله و مطلبی مینویسند، مشاهده میشود.
حتی آنهایی که در کتابتشان اینطور میگویند که مشروعیت ولایت و ولیّ امر از رأی مردم و شوری به دست میآید، وجه و دلیل این سخنشان را همین مطلبی که عرض کردیم(تاریخ) قرار میدهند.
ما میخواهیم یک بررسی اجمالی اما با استناد به ادله ی معتبر انجام دهیم، هم به ادله ی عامّه و هم ادله ی خاصّه استدلال خواهیم کرد.
شورای سقیفهاولّین واقعه مسئله ی شورای سقیفه است که در آنجا به خاطر اینکه اصل مسئله ی خلافت و ولایت و تعیین شخص اولی الامر را انجام دهند: ﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ﴾ [1] و به عنوان اینکه این اولی الامر را باید شورا یعنی مسلمین باید تعیین کنند دور هم جمع شدند تا رهبر را معیّن کنند.
بنده این را از 3 کتاب نقل میکنم:
1: شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید که کتاب ایشان مورد اعتبار خاصّه و عامّه است.
2: کتاب احتجاج طبرسی که از علمای خاصّه هست و لکن قریب به عصر قدماء است و کتاب روایی ایشان از اقدم کتب روایی ما هست.
3: شرح محقق خوئی البته نه سید خوئی که معاصر بودو از مراجع و شاگردان مرحوم نائینی بود، محقق خوئی أقدم از سید خوئی است و شرح نهج البلاغه ایشان بالاتّفاق مورد اعتبار علمای امامیه است.
سوال: استنادتان به نهج البلاغه فقط مؤیِّد میشود زیرا شما نهج البلاغه را مرسل میدانید!
جواب: خیر ما هیچگاه نگفتیم که نهج البلاغه بالکلّ مرسل است، بارها عرض کردیم که روایت نهج البلاغه اعم از مرسل و غیر مرسل است و باید به سندش نگاه کنیم، مثلاً عهدنامه ی مالک را عرض کردیم که دارای سند است فلذا مرحوم آقا ضیاء عراقی در کتاب القضاء آن را جزء روایات معتبر دانسته است و مرحوم آیت الله تبریزی استاد بزرگوار بنده هم همینطور، در مجموع من تا به حال در روایات نهج البلاغه گشتم، بسیاری از آن ها را ملاحظه کردم که سند جداگانه دارند، و لکن آن روایاتی که سند ندارند و فقط منحصر در نهج البلاغه هستند، باید با آنها معامله ی مرسل کرد.
در این قضیه، روایاتی که ما میآوریم، بسیارشان غیر از نهج البلاغه سند صحیح دارند، کما اینکه در همین نقل مرحوم خوئی که بیان میکند، از اصول کافی روایت صحیحه میآورد، اینطور نیست که این نقل هایی که این بزرگواران میکنند مثل احتجاج و مانند آقای خوئی، بدون سند باشد و فقط از کتب تاریخی نقل کنند، فقرات مهم کلمات اینها، معلّل به نصوص اهل بیت است.
طبرسی و ابن ابی الحدید تقریباً معاصر بودند چون ابن ابی الحدید متوفّای 586 است یعنی نیمه دوم قرن ششم فوت کرده است و طبرسی هم همان زمان است، بنده اول کلام ابن ابی الحدید را میخوانم:
«لما مرض رسول الله ص مرض الموت دَعا أسامة بن زيد بن حارثة فقال سر إلى مقتل أبيك(یعنی همان جایی برو که پدر بزرگوارت برای دفاع از اسلام جنگید و به شهادت رسید، چون رسول خدا در همین روایات فرمود که هم اسامه و هم پدرش سردار رشید و تابع محض دستور رسول خدا بودند و هرگز از دستوراتش تخلّف نکردند) فأوطئهم الخيل فقد وليتك على هذا الجيش(که ایشان را به عنوان امیر لشکر ، برای دفاع از اسلام و حرب با مخالفین اسلام مامور کرد ) الی ان قال «و ثقل رسول الله ص(یعنی مریضی ایشان را زمینگیر کرد) و اشتد ما يجده فأرسل بعض نسائه إلى أسامة و بعض من كان معه يعلمونهم ذلك فدخل أسامة من معسكره(بعد از اینکه اسامه رفت و مریضی حضرت شدید شد، کسی را دنبال اسامه فرستاد تا به ایشان یک سفارشی کند و جلو یک فتنه را بگیرد) و النبي ص مغمور(پیامبر در اثر این مریضی در حال غشوه بودند) و هو اليوم الذي لدّوه فيه (همان روز بود که بعضی از صحابه با او در مسئله ای که معروف است به مجادله پرداختند) فتطأطأ أسامة عليه(اسامه در محضر رسول خدا سر فرود آورد و تواضع و احترام کرد) فقبَّلَه(رسول خدا را بوسید) و رسول الله ص قد أسكتَ فهو لا يتكلم(یعنی چون حالت غَشوه داشت تکلّم نمیکرد) فجعل يرفع يديه إلى السماء ثم يضعهما على أسامة( یعنی با اشاره دست را به سوی آسمان میبرد و روی اسامه میگذاشت به معنای تأیید) كالداعي له(مثل کسی که شخصی را دعوت میکند که یعنی این کاری را که گفتم، انجام بده) ثم أشار إليه بالرجوع إلى عسكره(بعد به او گفت برو همان جایی که بودی و همان کار را انجام بده) و التوجه لما بعثه فيه فرجع أسامة إلى عسكره» الی ان قال: «فودع رسول الله ص(وداع کرد و رفت) و خرج و معه أبو بكر و عمر(در داخل سپاه اسامه ابوبکر و عمر بودند) فلما ركب جاءه رسول أمّ أيمن( وقتی به سمت عسکرش حرکت کرد، فرستاده ی رسول خدا أم ایمن آمد) فقال إن رسول الله ص يموت فأقبل(اسامه برگشت) و معه أبو بكر و عمر و أبو عبيدة فانتهوا إلى رسول الله ص حين زالت الشمس من هذا اليوم و هو يوم الإثنين و قد مات(در حالی که حضرت فوت کرده بود) و اللواء مع بريدة بن الحصيب فدخل باللواء فرَكَزَه عند باب رسول الله ص و هو مُغلَق(دید بسته است) و علي ع و بعض بني هاشم مشتغلون بإعداد جهازه و غسله فقال العباس لعلي علیه السلام و هما في الدار اُمدُد يدك أبايعك( عباس عموی رسول خدا به امام علی علیه السلام گفت دستت را دراز کن من با تو بیعت کنم) فيقول الناس عم رسول الله بايع ابن عم رسول الله(مردم گفتند عموی پیامبر با امیر المومنین بیعت کرد) فلا يختلف عليك اثنان(وقتی ایشان با تو بیعت کرد کسی مخالفت نخواهد کرد یعنی شما قبول کن و بدان همه با تو بیعت میکنند) فقال علی (ع) له أو يطمع يا عم فيها طامع غيري(آیا ممکن هم هست که کسی در مسئله ی ولایت با من مخالفت کند؟ ایشان اینطور که سوال کردند نه اینکه ایشان از فتنه با خبر نبودند، میخواست این را برای اتمام حجّت بگوید) قال ستعلم(عباس گفت بعداً متوجه مخالف ها میشوی) فلم يلبثا أن جاءتهما الأخبار(چند لحظه ای نگذشت که اخبار به علی علیه السلام و عباس رسید) بأن الأنصار أقعدَت سعداً لتبايعه(انصار سعد را در سقیفه نشاندند تا با او بیعت کنند) و أن عمر جاء بأبي بكر فبايعه(اما عمر با ابوبکر بیعت کرد) و سبق الأنصار (ایشان البته لفظ شورا را نیاوردند که نقض و ابرام کند). [2]
مرحوم طبرسی دارد:
« عن ابی المفضل محمد بن عبدالله شیبانی(بعضی گفتند ابی مفضل در اواخر خَلَطَ که این هیچ منافاتی با وثاقت ندارد فلذا متَّفَق است که این شخص، ثقه بوده) بإسناده الصحیح عن رجاله ثقه عن ثقه(پس این روایت در حکم صحیح است منتهی فاصلهی بین ایشان و ابی المفضَّل باعث میشود که این روایت از نظر ما مسنَد صحیح نباشد ولی از جزم طبرسی از نقل ایشان، معلوم میشود که طبرسی شکّ نداشته که این روایت را ابی المفضَّل دارد نقل میکند یا در کتابش دیده یا به طور مشهورِ قطعی بوده، تعبیر طبرسی ظهور در این دارد که از آن مشهورات واضحه غیر قابل تردید بوده یا اصل و کتابی را از ایشان دیده که به صورت قطع دارد میگوید که ایشان رَوی) انّ النبيّ صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خرج في مرضه الذي توفي فيه الى الصلاة متوكئا على الفضل بن العباس و غلام له يقال له ثوبان(که در آن مرض موتش برای نماز رفته، غلامی داشته که نامش فلان بوده) فلما صلى عاد إلى منزله ، فقال لغلامه اجلس على الباب ولا تحجب أحدا من الانصار(انصار را راه بده)» الی ان قال:« ثم دعا أسامة بن زيد فقال أنفذ يا أسامة لما أمرتك ـ فإن القعود عن الجهاد لا يجب(هرگز ترک جهاد واجب نمیشود یعنی لأیّ عارض و الا معلوم است که جهاد به حکم اولی واجب است یعنی میخواهد بگوید هیچ عارضه ای نمیتواند ترکش را واجب کند، در هر حال جهاد واجب است و انجام بده) في حال من الأحوال(این هم قرینه است که در حال اضطرار وجوب جهاد از بین نمیرود) قال فبلغ رسول الله صلىاللهعليهوآله أن الناس طعنوا في عمله(به حضرت خبر رسید که مردم او را طعن کردند که موقع فوت شماست، لشکر کشی و جهاد چه معنایی دارد؟) فقال رسول الله صلىاللهعليهوآله بلغني أنكم طعنتم في عمل أسامة(که دارید کار اسامه را نقد میکنید) وفي عمل أبيه من قبل(پدرش هم که برای جنگ رفته بود، در مورد او هم شما همین نقد و اشکال را کردید) و اَيم الله إنه لخليق للإمارة وإن أباه كان خليقا لها(هم پدرش که من برای امارت نصب کردم شایسته بود هم خودِ اسامه شایسته است) وإنه وأباه من أحب الناس إلي فأوصيكم به خيرا فلئن قلتم في إمارته لقد قال قائلكم في إمارة أبيه ثم دخل رسول الله صلىاللهعليهوآله بيته وخرج أسامة من يومه حتى عسكر على رأس فرسخ من المدينة(لشکر کشی کرد و تا فرسخی از مدینه هم رفت) ونادى منادي رسول الله صلىاللهعليهوآله ـ أن لا يتخلف عن أسامة أحد ممن أمرتُهُ (از جانب رسول خدا کسی حق تخلّف ندارد) فلحق الناس به(مردم دور اسامه حلقه زدند) وكان أول من سارع إليه أبو بكر وعمر وأبو عبيدة بن الجرّاح فنزلوا في رقاق واحد مع جملة أهل العسكر. وقبض رسول الله صلىاللهعليهوآله وقت الضحى من يوم الإثنين(وقت ظهر روز دوشنبه وفات کردند) بعد خروج أسامة إلى معسكره بيومين(2 روز بعد از ایینکه اسامه به لشکرگاهش رفت) فرجع أهل العسكر والمدينة قد رجفت بأهلها(مدینه از غم رسول خدا به خودش میلرزید) فأقبل أبو بكر على ناقة حتى وقف على باب المسجد(ابوبکر بر ناقه ای سوار آمد تا اینکه در درب مسجد ایستاد) فقال أيها الناس ما لكم تموجون(چه خبره سرو صدا میکنید؟ و اینقدر مضطر شدید؟) إن كان محمد قد مات فرَبّ محمد لم يمت(محمد مرده، خدای محمد که هست) : ﴿وَما مُحَمَّدٌ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ أَفَإِنْ ماتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَلى أَعْقابِكُمْ وَمَنْ يَنْقَلِبْ عَلى عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللهَ شَيْئاً﴾[3] ، قال ثم اجتمعت الأنصار إلى سعد بن عبادة(انصار رو به سعد بن عباده آوردند) وجاءوا به إلى سقيفة بني ساعدة(او را از منزلش به سمت سقیفه بدند) فلما سمع بذلك عمر أخبر بذلك أبا بكر(وقتی خبر رسید که سعد بن عباده به سمت سقیفه رفت، چون سعد بن عباده کسی بود که رئیس قبیله بود و انصار با او بیعت میکردند، وقتی خبر رسید که سعد بن عباده برای رأی گیری و برای نصب رهبری به سمت سقیفه رفت، عمر ابوبکر را خبر کرد) فمضيا مسرعين إلى السقيفة(به سرعت سمت سقیفه رفتند) ومعهما أبو عبيدة بن الجراح وفي السقيفة خلق كثير من الأنصار وسعد بن عبادة بينهم مريض(مریض بود و از بستر ایشان را آوردند) فتنازعوا الأمر بينهم فآل الأمر إلى أن قال أبو بكر في آخر كلامه للأنصار إنما أدعوكم إلى أبي عبيدة بن الجراح أو عمر(با او بیعت نکنید، یا با ابی عبیده بن جراح بیعت کنید یا با عمر) وكلاهما قد رضيتُ لهذا الأمر(من راضی به این امر هستم) وكلاهما أراهما له أهلا فقال عمر وأبو عبيدة ما ينبغي لنا أن نتقدمك يا أبا بكر(ما بر تو مقدم نمیشویم) وأنت أقدمنا إسلاما وأنت صاحب الغار و ثانِيَ اثْنَيْنِ فأنت أحق بهذا الأمر وأولى به(به هم به بحث و جدال پرداختند) فقال الأنصار : نحذر أن يغلب على هذا الأمر من ليس منا ولا منكم( ما پرهیز میکنیم از کسی که نه از ما و نه از شما است که بخواهد ولیّ شود) فنجعل منا أميرا ومنكم أميرا ونرضى به على أنه إن هلك اخترنا آخر من الأنصار(یک امیر از شما و یک امیر از ما با این شرط که اگر او فوت کرد بعداً از جانب انصار کسی عهده دار ولایت شود) فقال أبو بكر بعد أن مدح المهاجرين وأنتم يا معاشر الأنصار ممن لا ينكر فضلهم ولا نعمتهم العظيمة في الإسلام »
«...فقال أبو بكر بعد أن مدح المهاجرين وأنتم يا معاشر الأنصار ممن لا ينكر فضلهم ولا نعمتهم العظيمة في الإسلام رضيكم الله أنصارا لدينه وكهفا لرسوله وجعل إليكم مهاجرته وفيكم محل أزواجه فليس أحد من الناس بعد المهاجرين الأولين بمنزلتكم فهم الأمراء وأنتم الوزراء... فقام عمر بن الخطاب فقال هيهات لا يجتمع سيفان في غمد واحد إنه لا ترضى العرب أن تؤمركم ونبيها من غيركم... فقام الحباب بن المنذر ثانية فقال ـ يا معشر الأنصار أمسكوا على أيديكم ولا تسمعوا مقال هذا الجاهل و أصحابه فيذهبوا بنصيبكم من هذا الأمر وإن أبوا أن يكون منا أمير ومنهم أمير فأجلوهم عن بلادكم وتولوا هذا الأمر عليهم فأنتم والله أحق به منهم... والله لئن أحد رد قولي لأحطمن أنفه بالسيف... فقال أبو بكر هذا عمر وأبو عبيدة شيخان من قريش فبايعوا أيهما شئتم. فقال عمر وأبو عبيدة ما نتولى هذا الأمر عليك امدد يدك نبايعك فقال بشير بن سعد وأنا ثالثكما.... وبايع جماعة الأنصار ومن حضر من غيرهم وعلي بن أبي طالب مشغول بجهاز رسول الله صلىاللهعليهوآله فلما فرغ من ذلك وصلى على النبي صلىاللهعليهوآله والناس يصلون عليه من بايع أبا بكر ومن لم يبايع جلس في المسجد فاجتمع عليه بنو هاشم ومعهم الزبير بن العوام واجتمعت بنو أمية... قال فذهب إليهم عمر في جماعة ممن بايع فيهم أسيد بن حصين وسلمة بن سلامة فألفوهم مجتمعين فقالوا لهم بايعوا أبا بكر فقد بايعه الناس فوثب الزبير إلى سيفه فقال عمر عليكم بالكلب العقور... قالوا : بايعوا أبابكر... فلما رأى ذلك بنو هاشم أقبل رجل فجعل يبايع حتى لم يبق ممن حضر إلا علي بن أبي طالب... فقال علي عليهالسلام أنا أحق بهذا الأمر منه... أنا أولى برسول الله حيا وميتا وأنا وصيه ووزيره ومستودع سره وعلمه وأنا الصديق الأكبر والفاروق الأعظم أول من آمن به وصدقه وأحسنكم بلاء في جهاد المشركين وأعرفكم بالكتاب والسنة، وأفقهكم في الدين وأعلمكم بعواقب الأمور... »[4]
فقال أبو بكر بعد أن مَدَحَ المهاجرين. ابوبکر بعد از این که در مقابل این گفته انصار از مهاجرین مدح و ستایش کرد، بلند شد و گفت: و أنتم يا معاشر الأنصار ممن لا ينكر فضلهم. فضل شما انکار نمیشود. و لا نَعتهم العظيمة في الإسلام رضيَكم الله أنصارا لدينه وكهفاً لرسوله وجعل إليكم مهاجرته و فيكم محل أزواجه فليس أحدٌ من الناس بعد المهاجرين الأولين بمنزلتكم. بعد تعریف و این که گفت البته منزلت شما محفوظ است، گفت لکن شما بعد از مهاجرین منزلت دارید. فهم الأمراء وأنتم الوزراء. پس أمراء باید از مهاجرین باشند و شما وزیر و مجری و معاون این ها باشید. همه این بگو و مگوها در حکم شور و مشورت است. یکی استدلال می کند و دیگری در مقابل، استدلال می کند. (تعریف شور است: ارائه رأی برای طرف مقابل که او هم با نقض و إبرام رأیی دهد و در آخر یک رأیی تولید شود). بعد دارد که: فقام عمر بن الخطاب فقال هيهات لا يجتمع سيفان في غَمَدٍ واحد إنه لا ترضى العرب أن تؤَمّركم و نبيّها من غيركم. بعد به انصار گفته است که نبی (ص) از غیر شما ( از مهاجرین) است و عرب راضی نمی شود که ولایت را غیر از قوم نبی (ص) بگیرد. بعد دارد که: فقام الحباب بن المنذر ثانية فقال: يا معشر الأنصار أمسكوا على أيديكم و لا تسمعوا مقالَ هذا الجاهل. بعد از این که عمر فقام و ...، شخصی به نام الحباب بن المنذر، بلند شد و گفت معاشر الناس دست نگه دارید و حرف این جاهل را گوش ندهید، و أصحابه فيذهبوا بنصيبكم من هذا الأمر. می خواهند ولایت را از چنگ شما در بیاورند. و إن أبوا أن يكون منا أمير و منهم أمير فأجِلوهم عن بلادكم. اگر إبا کردند که یک امیر از ما باشد و یک امیر از این ها، این ها را از این جا بیرون کنید. وتولّوا هذا الأمر عليهم. این امر را دست بگیرید. فأنتم والله أحق به منهم. این بگو و مگوها ادامه داشت، تا این جا که دارد: والله لئن أحدٌ ردَّ قولي لأَحطمنّ أنفه بالسيف. من با شمشیر جوابش را می دهم. بعد دارد که: فقال أبو بكر هذا عمر و أبو عبيدة شيخان من قريش فبايعوا أيهما شئتم. با هر کدام که خواستید بیعت کنید. فقال عمر و أبو عبيدة ما نتولّى هذا الأمر عليك اُمدُد يدك نبايعك.. به ابوبکر گفتند ما عهده دار نمی شویم، خودت دستت را دراز کن. فقال بشير بن سعد و أنا ثالثكما. گفت اگر شما بیعت کنید، من سومین شما هستم. دیگری آمد و گفت أنا رابعکما و بیعت انجام شد. بعد دارد که: و بايع جماعة الأنصار و مَن حَضَرَ مِن غيرهم. بیعت کردند با ابوبکر، و علي بن أبي طالب مشغول بجهاز رسول الله (ص). همه این ها در غیاب حضرت (ع) بوده است که مشغول کفن و دفن پیامبر (ص) بوده است. فلما فرغ من ذلك و صلى على النبي (ص) و الناس يصلون عليه مَن بايع أبابكر. آن هایی که با ابابکر بیعت کردند نماز خواندند، و من لم يبايع جلس في المسجد فاجتمع عليه بنو هاشم و معهم الزبير بن العوام و اجتمعت بنو أمية الی آخر تا جایی که بیعت کردند. قال فذهب إليهم عمر في جماعة ممن بايع فيهم فلانی و فلانی و ... آن وقت فقالوا لهم بايعوا أبابكر. به بنی هاشم گفتند. فقد بايعه الناس فَوَثَب الزبير إلى سيفه. زبیر با شمشیرش از جا پرید. فقال عمر عليكم بالكلب العَقور. این کلب عقور را بگیرید، تا این جا که دارد: قالوا : بايعوا أبا بكر... فلما رأى ذلك بنو هاشم أقبَل رجلٌ فجَعَل يبايعُ حتى لم يبقَ ممن حَضَرَ إلا علي بن أبي طالب (ع). در این أثناء یک رجلی از بنی هاشم جلو افتاد و با أبابکر بیعت کرد و باقی ابوهاشم هم یکی یک بیعت کردند و فقط یک نفر مانده بود که علی بن ابی طالب (ع) بود. فقال علي (ع) أنا أحق بهذا الأمر منه. یعنی این شورها و این رأی دادن ها در سقیفه و مسجد را رد کردند و گفتند من أحق هستم. أنا أولى برسول الله حياً و ميتاً وأنا وصيه و وزيره ومستودع سرّه و علمه و أنا الصديق الأكبر و الفاروق الأعظم أولُ مَن آمن به و صدّقه و أحسنكم بلاءً في جهاد المشركين. از همه بیشتر من درد و رنج و زخم جبهه کشیده ام، و أعرفكم بالكتاب و السنة و أفقهكم في الدين و أعلمكم بعواقب الأمور الی آخر که این احتجاجات را کردند. و در بعضی از روایات معتبر که بعداً ذکر خواهیم کرد، دارد که ایشان برای حقانیت خود، تا چهل وجه اقامه کردند. و همه این ها در ردّ این شورا و اتفاق و رأیی بود که دادند. وقتی که همه مهاجرین، انصار، و لا اقل آن هایی که از سران و نمایندگانشان بودند و درسقیفه حضور داشتند و بنی هاشم ( که در مسجد پشت حضرت رسول (ص) نماز خواندند) رأی دادند و بیعت کردند و ریشه اش در همان بگو و مگوها و استدلالات و شور بود، حضرت (ع) همه این ها را رد کردند و گفتند من منصوب از جانب خدا و رسولش (ص) هستم و رأی شما از انتصاب رسول الله (ص) مهمتر نیست.
بعد صاحب احتجاج می گوید: و لکنهم فی هذا الشورا خالفوا علی بن أبی طالب (ع) و وصیّ رسول الله و حبل الله المتین... الی آخر.
نظیر همین عبارت الاحتجاج را محقق خویی (ره) هم در تفسیر نهج البلاغه خودشان دارند. از مجموع این سه متن چنین بر می آید که امیرالمؤمنین (ع) به این شورا وقعی نگذاشتند و استدلالشان هم این بود که شورایی که در مقابلش، منصوبین انتصاب از جانب خدا و رسول (ص) باشد، آن شورا اعتباری ندارد.