درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

96/01/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:حکمت دوم

«قَالَ (علیه السلام )أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ وَ رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ وَ هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَهُ »

حضرت علی (ع) این سخن را به مالک اشتر فرمود.[1] به مالک اشتر فرمود:

«یَا مَالِکَ، إحْفَظُ عَنِّی هَذَا الْکَلَامَ»

مطالبی را که می‌خواهم به تو بگویم، خوب به حافظه بسپار.خیلی تأکید دارند. و خوب به آن دقت کن.و(عه)(ه) سکت است، همان (ع) خودش امر است. درباره آنچه که به تو می‌گویم، خیلی هوشیار باش. این موضوع پنج قسمت دارد که سه قسمت آن مربوط به عزت است که در نهج‌البلاغه آمده، یک قسمت دیگر هم من بگویم.«يَا مَالِكُ، بَخَسَ مُرُوءَتَهُ مَنْ ضَعُفَ يَقينُه»

همه می‌دانند نامردی بد است. همه می‌دانند مروت و مردانگی خوب است، پس چرا نامردی می‌کنند؟ چون یقین‌شان ضعیف است! اگر یقین انسان بالا برود، نامردی نمی‌کند. این بحث دیگری است.

بعد فرمودند: «أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَع». حکمت دوم را فرمودندکسی که لباس طمع بپوشد، خود را حقیر کرده است.

 

یکی از عوامل ذلت، همین طمع است. که حضرت در حکمت دوم سه عامل ذلت را مطرح کرده است. افراد بی‌دلیل از چشم‌ها ساقط نمی‌شوند. بی‌دلیل ذلت نخواهند داشت. سه عامل را در همین‌جا می‌بینید. در کلمات قصار هفده عامل برای عزت در جاهای مختلف آمده است که سه عامل آن در اینجا است:

1 - «أَزْرَى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَع»

آنکه لباسی از طمع بپوشد، خود را حقیر کرده است؛

2 - « رَضِيَ بِالذُّلِّ مَنْ كَشَفَ عَنْ ضُرِّهِ »

آنکه از مشکلاتش پرده برمی‌دارد، راضی به ذلت شده است ؛

3 - « هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَهُ »

کسی که زبانش را امیر کرده است، خودش را خار کرده است.

 

*طمع از آن عواملی است که برای انسان ذلت می‌آورد. در مقابل قناعت است.

طمع یعنی انسان بیشتر از نیازش بخواهد.

فرد دنبال آن مسئول و آن پولدار راه می‌افتد. چرا راه می‌افتد؟ چرا این ذلت را می‌پذیرد؟ به خاطر طمع است. و او هم بیشتر از حقش می‌خواهد. او را می‌چاپد. اینطور نیست که به کم قانع باشد. حضرت می‌فرماید:

«ألطَّمَعُ رِقُّ الْموبد»

در جای دیگری دارد که «طمع، بردگی همیشگی است». اصلاً طمع با حریت نمی‌سازد - «داد از حریت نزند آنکه طماع است».

«الطامع في وثاق الذل»

انسان طمعکار در بند ذلت است.

هر ذلتی را قبول می‌کند. اصلاً، عقلش متوقف می‌شود.

«أكثر مصارع العقول تحت بروق المطامع»‌

بیشترین وقتی که عقل زمین می‌خورد، زیر برق طمع است.

در روایتی آمده است که «طمع، سنگ صاف لغزانی است که حتی پای هیچ عالمی حتی روی آن بند نمی‌شود و زمین می‌خورد.» انسان طماع به علم خود عمل نمی‌کند. هرقدر هم درس خوانده باشد، وقتی طمع داشته باشد، این درس‌ها هیچ است.

 

جریان تاریخی

عده‌ای از مردم کوفه به نزد معاویه آمده بودند. معاویه اعلام کرد که ما می‌خواهیم یزید را ولیعهد خود کنیم. رئیس عراقی‌هایی که در شام بودند، شخصی به نام هانی مرادی بود. او گفت که معاویه می‌خواهد ما را مجبور کند! «مُعَاوِیَه یُرِیدُ یَقْسِرُنَا عَلَی بِیْعَتِ یَزِیدِ وَ حَالُهُ حَالٌ». یزید معلوم‌الحال است، می‌خواهد او ولیعهد بشود؟ معاویه می‌خواهد او را بر ما مسلط کند؟ «و ماذاک والله بکائن» به خدا اگر ما بگذاریم. این سخن را که گفت، یک جاسوسی به معاویه خبر داد که رئیس عراقی‌های مقیم شام اینطور گفته است. معاویه هم که بسیار زرنگ بود، به این جاسوس گفت که تو به او این حرف را بگو و جوابش را بیاور. او به خانه هانی مرادی آمد و در زد. گفت «ببینید شما چنین حرفی زدید. آمدم که تو را نصیحت کنم. معاویه مثل ابوبکر و عمر خوش‌اخلاق نیست. اینطور نیست که تحمل کند. به سختی مجازاتت می‌کند. دیگر از این حرف‌ها نزن. برایت خطرناک است.» هانی مرادی هم گفت «این حرف‌ها بزرگ‌تر از دهان تو است. این حرف‌ها از خودت نیست. معاویه این‌ها را به تو یاد داده است. نزد خود معاویه برو. لازم نیست مرا از این چیزها بترسانید.» گفت « نه، من معاویه را نمی‌شناسم.» گفت « تا کتک نخورده‌ای ، به دنبال کارت برو.» این جاسوس باز هم نزد معاویه آمد. معاویه پرسید «چه خبر؟» گفت « هیچ، تا پیش او رفتم و این حرف‌ها را زدم، او فهمید که فرستاده شما هستم. گفت این حرف‌ها بزرگ‌تر از دهان تو است. معاویه تو را فرستاده است. گفتم معاویه را نمی‌شناسم. گفت تا کتک نخورده‌ای، برو.» معاویه دست به دعا برداشت!!گفت «خدایا به تو پناه می‌برم. او چقدر زرنگ است! من چطور خود را از او خلاص کنم؟» بعد به ذهنش فکری رسید.

یک روز عراقی‌های مقیم شام را دعوت کرد. گفت « بیایید که با شما کار دارم.» هانی هم رفت. جناب هانی چرا رفتی؟ همان رفتن اول، مساوی سقوط او بود.

معاویه بسیار خوشحال شد که او آمده است. به هر کدام از آن‌ها یک کاغذ داد و گفت «خواسته‌هایتان را بنویسید.» و هانی هم کاغذ را گرفت. معاویه بیشتر خوشحال شد. او شروع به نوشتن کرد و وقتی تمام شد، معاویه آمد و نگاه کرد. گفت «کم نوشته‌ای جناب هانی، اضافه کن.» گفت «کاغذ ندارم.» گفت «این که مشکلی نیست، این هم یک کاغذ دیگر.» باز هم که نوشت، گفت کم نوشته‌ای؛ اضافه کن گفت یک کاغذ دیگر بده» باز هم کاغذ داد. باز هم گفت که «کم نوشته‌ای، اضافه کن.» گفت «دیگر تمام شد.» گفت «گفت برای فرزندانت، برای قوم و خویشانت، برای همسایه‌هایت، بنویس.» نوشت و نوشت و نوشت. باز گفت «باز هم کم نوشته‌ای، بنویس.»

گفت «حَاجَه بَقِیَتُ یَا أمِیرَالْمُؤْمِنِینَ- یک خواسته دیگر مانده است، ای امیر مؤمنان.» گفت «خوب، بگو.» گفت « أن أتولى أخذ البيعة- ليزيد ابن أمير المؤمنين بالعراق - من مسئول بیعتگیری برای فرزند امیر مؤمنان، یزید، باشم.» معاویه را امیر مؤمنان به حساب می‌آورد. مسئولیت بیعت‌گیری برای یزید راهم قبول کرد. بعد او هم گفت «باشد،تو اهلش هستی، حتماً مسئولیتش را به تو می‌دهم.» [2]

جناب آقای هانی، تو را چه که از حریت و آزادی می‌خواهی؟ تو که چنین طماع هستی! طمع با حریت نمی‌سازد. طمع عقل انسان را بر باد می‌دهد. طمع بردگی است. طمع ذلت است.

*دومین عاملی که انسان را به ذلت می‌کشاند این است که مشکلاتش را بگوید. چرا باید مشکلات خود را به همه بگوییم. «أمَّا بِنِعْمَتِ رَبِّکَ فَحَدِّثِ» پس مال کجاست؟ به ما بگویند «چطوری؟» می‌گوییم «خوبم». بگویند «چه مشکلی داری؟» می‌گوییم «خودت مشکل داری، برو پی کارت». مگر اینها می‌توانند مشکل ما را حل کنند؟ خودشان که بیشتر از ما مشکل دارند. آنکه مشکل را حل می‌کند، اهل بیت و اولیای الهی هستند. اینها اهلش نیستند. خلاصه، نباید مشکلاتمان را بفهمند. اگر خوبند، که چرا ناراحت شوند. اگر بدند، چرا خوشحال بشوند.

و ابوذر چنین ویژگی‌ای داشت. حضرت علی (ع) در نهج‌البلاغه می‌فرماید:

«یک برادر دینی داشتم که خیلی خوب بود.» مگر ابوذر چه ویژگی هایی داشت ؟

«کَانَ یُعْظِمُهُ فِی عَیْنِی صِغَرُ الدُّنْیَا فِی عَیْنِهِ»

به نظرم بزرگ جلوه می‌کرد چون دنیا در نظر او کوچک جلوه می‌کرد.

چطور بوده؟ همین ویژگی‌هایی که یک انسان عزیز باید داشته باشد، او داشت.

« كَانَ خَارِجاً مِنْ سُلْطَانِ بَطْنِهِ »

شکمش بر او مسلط نبود- یعنی طماع نبود.

« فَلَا يَشْتَهِي مَا لَا يَجِدُ وَ لَا يُكْثِرُ إِذَا وَجَد »

اینطور نبود که دائماً به دنبال این و آن باشد. این را پیدا کند، آن را پیدا کند. مواظب زبانش بود.

«کَانَ أکْثَرُ دَهْرِی صَامِتً»

بیشتر وقت‌ها سکوت با فکر داشت.

« كَانَ ضَعِيفاً مُسْتَضْعَفاً »

ضعیف بود، ولی ضعیف مسضعف. ضعیف مستضعف با ضعیف ذلیل فرق می‌کند. مستضعف از باب استفعال است، یعنی می‌خواهند او را ضعیف کنند. پس او حق‌گو و حق‌جو است که قصد دارند او را ضعیف کنند. ابوذر این‌طور بود، ضعیف بود.

من از بازوی خود دارم بسی شکر      که زور مردم‌آزاری ندارد

مستضعف بود برای اینکه حق‌گو و حق‌جو بود.

فَإِنْ جَاءَ الْجِدُّ فَهُوَ لَيْثُ غَابٍ وَ صِلُّ وَادٍ

وقتی مسائل جدی در میان بود، او شیر جنگل بود. او افعی بیابان بود. پس ضعیف بدان معنا نبود.

وَ كَانَ لَا يَشْكُو وَجَعاً إِلَّا عِنْدَ بُرْئِهِ

هیچ وقت شکوه نمی‌کرد که چنین مشکلی دارم، مگر وقتی که خوب شده بود.

می‌گویند چشم ابوذر مشکل پیدا کرده بود. شخصی به او گفت «برای چشمت یک فکری بکن.» گفت «وقتش را ندارم، درگیرم.» گفت «درگیر چه هستی؟» گفت «فکر آخرت خود هستم.»

حضرت می‌گوید که بیایید مسابقه بگذارید تا مثل ابوذر باشید- «تَنَافَسُوا فِیهَا». «فَإنْ لَمْ تَسْطِیعُوهَا- اگر نمیتوانید» «فَعْلَمُوا- بدانید» «أنَّ أخَذَ الْقَلِیلُ خَیْرٌ مِنْ تَرَکَ الْکَثِیرُ- یک کمی هم داشته باشید بهتر از این است تمامش را نداشته باشید.»[3] پس دومین عامل این است که انسان بخواهد مشکلاتش را بگوید. هرکس که از شما پرسید «چطوری؟» بگویید «خوبم.» روایت است که «سه روز مشکلات خود را نگویید. مشکل خود را نگویید، خدا آن را حل می‌کند.» ولی ما همان سه روز را هم تحمل نمی‌کنیم.

*سومین عامل ذلت که حضرت دراین حکمت به آن اشاره کرده اند « هَانَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ مَنْ أَمَّرَ عَلَيْهَا لِسَانَهُ »

خود را ذلیل کرده کسی که زبان خود را امیر کرده است.

زبان باید اسیر باشد. زبان باید در بند باشد- در اختیار خود ما باشد، که چه بگوییم و چه نگوییم. نه اینکه حرفی بزنیم و بعد پشیمان بشویم. روایات این چنینی زیاد داریم:

«رَاحَتُ الْأنْسَانُ فِی حِفْظِ الِّسَان»

راحتی انسان در این است که مراقب زبان خود باشد

«أللِّسَانُ أجْرَحُ جَوَارِحِ الْإنْسَان»

جراحتی که انسان با زبان به دیگران وارد می‌کند از هر جراحتی بالاتر است

با دست نمی‌توانید، با مشت و لگد نمی‌توانید به اندازه زبان جراحت وارد کنید. آبروی طرف را می‌برند، شخصیتش را خرد می‌کنند. علی أی حال، اگر انسان مواظب زبانش نباشد، دچار ذلت می‌شود. به او توهین می‌شود خودش به خودش توهین می‌کند. انسان اول باید فکر کند، بعد حرف بزند. این احمق است که اول حرف می‌زند و بعد می‌گوید این چه حرفی بود که زدم: «قَلْبُ الْأحْمَقُ وَرَاءِ لِسَانِهِ»

 

جریان تاریخی

جریان تاریخی بسیار جالبی هم در اینجا وجود دارد. انسانی که مواظب زبانش نباشد، نه تنها آبروی خود را می‌برد، آبروی رئیسش را هم می‌برد. می‌گویند این چه کسی است تو در اینجا گذاشته‌ای که حرف زدن بلد نیست.

معاویه یک مسئولی را انتخاب کرده بود. به او خبر دادند که این مسئول در فلان جا سخنرانی قرایی داشته است. پرسید «چه گفته است؟» گفت «از مجوثی‌ها بد می‌گفته است. گفته لَعْنَهُمُ اللهُ ینکحون اُمَّهَاتِهم- لعنت خدا بر این مجوثی‌ها. اینها با مادران خود ازدواج می‌کنند. و الله لو أعطيت عشرة آلاف درهم ما نكحت أمي- به خدا قسم ده‌هزار درهم هم به من بدهند با مادرم ازدواج نمی‌کنم.» معاویه گفت «ای بی‌تربیت بی‌عقل. آبروی ما را هم برد. اگر یازده‌هزار درهم به او بدهند، حتماً با مادرش ازدواج می‌کند. این چطور حرف زدنی است؟» فوراً او را عزل کرد. [4]

چکیده

پس سه عامل از عوامل ذلت در حکمت دوم مطرح شد. یکی طمع است، یکی بیان مشکلات شخصی خود است – هر که گفت «چطوری؟» بگو «خوبم، آقا». اگر گفت «چه مشکلی داری؟» بگو «خودت مشکل داری، برو مشکلات خودت را حل کن»، و سوم اینکه انسان بر زبانش مسلط نباشد. اینجاست که خودمان خودمان را تحقیر کرده ایم. که گفته است که طماع باشید؟ که گفته است که مشکلاتتان را بگویید؟ که گفته است که مواظب زبانتان نباشید؟ دیگران نمی‌توانند انسان را حقیر کنند. عوامل ذلت در خود ما نهفته است. بلکه، البته مؤمنین باید عزیز باشند.

«إنَّ العزَة لِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِلْمُؤْمِنِینِ وَلَکِن المُنَافِقِینَ لَایَفْقَهُون»

این‌ها بحث‌های ایمانی و دینی است. اگر بحث عزت مطرح شد، بحث دین است، بحث اسلام است. و عوامل دیگر عزت هم وجود دارد که به مرور در کلمات قصار آن‌ها را خواهیم خواند.


[1] قال عليه السلام هذا الكلام مع زيادات، للأشتر. ففي (تحف العقول لابن أبي شعبة الحلبي) قال عليه السلام للأشتر: يا مالك احفظ عنّي هذا الكلام و عه، تمام‌نهج‌البلاغة صفحه‌ى 741 يَا مَالِكُ، بَخَسَ مُرُوءَتَهُ مَنْ ضَعُفَ يَقينُهُ . وَ أَزْرى بِنَفْسِهِ مَنِ اسْتَشْعَرَ الطَّمَعَ.
[2] شرح نهج البلاغة، ابن ابي الحديد، ج18، ص408.
[3] نهج البلاغه (صبحي صالح)، جمعي از راويان، ج1، ص526، .
[4] شرح‌نهج‌البلاغة، (ابن‌أبي‌الحديد)، ج18، ص166.