(درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) مرحوم استاد میرزا ‌مهدی صادقی (ره

95/08/15

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 76/77/78

 

حکمت 76

«خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ- فَإِنَّ الْحِكْمَةَ تَكُونُ فِي صَدْرِ الْمُنَافِقِ فَتَلَجْلَجُ فِي صَدْرِهِ- حَتَّى تَخْرُجَ فَتَسْكُنَ إِلَى صَوَاحِبِهَا فِي صَدْرِ الْمُؤْمِنِ»

حکمت را هرجا که هست بگیر، گاهی حکمت در سینه منافق است، و در سینه‌اش بی قرار است تا که خارج بشود و به صاحبش که سینه مؤمن باشد آرام می‌گیرد.

قرآن در سوره بقره آیه 269 میفرماید:

﴿يُؤتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاء وَمَن يُؤْتَ الْحِكْمَةَ فَقَدْ أُوتِيَ خَيْرًا كَثِيرًا وَمَا يَذَّكَّرُ إِلاَّ أُوْلُواْ الأَلْبَابِ﴾

خدا حکمت را به شخصی که می خواهد می دهد و هرکه را خدا حکمت دهد، خیر فراوانی داده است و جز صاحبان زهد، آنهایی که عقلشان از هوا و هوسشان جدا است، این را درک نمی کنند.

حکمت از ماده إحکام است؛ یک فکر محکم ، نظر و سخن محکم. این معنای حکمت از نظر لغوی است. معانی زیادی برای حکمت گفته اند، اما در ذیل همین آیه 269 سوره بقره ، بزرگان تفسیری برای حکمت آورده اند:

«هی المطالب الحق المطابقه للواقع بحیث یشتمل بنحو علی سعادۀ الإنسان»

حکمت مطالب حقی است که به نحوی سعادت بشر را دارد .

مطالب حق که سعادت بشر را هم داشته باشد زیاد است. اما اینکه این مطالب حق را بتوانند با واقعیت منطبق بکنند، کار حکیم است و به این حکمت می‌گویند.

نهج البلاغه تا زمانی که در قفس باشد، تنها مطالب حقی است که سعادت بشر را به دنبال دارد. اما اگر بتوانیم آنها را در جامعه بیاوریم و با واقعیت منطبق کنیم، آنگاه به حکمت تبدیل می‌شود. این نعمت را خدا می دهد:

«يُؤتِي الْحِكْمَةَ مَن يَشَاء »

خداوند حکمت را به هر که بخواهد می دهد.

بحث آموختن حکمت نیست ، بحث دادن حکمت است. منافق هم حکمت می‌گوید، اما او به زبان می گوید. مؤمن در درون حکیم است و از دل به زبانش می آید. منافق به این دلیل که حرف های خوبی می زند ، در حرف های خوبش از حکمت ها هم می گوید. اما درونی نیست، قرارش بر این نیست که سعادت بشر را پیگیری کند، قرار ندارد مطالبی که برای سعادت بشر استت را منطبق با واقعیت بکند. پس منافقین هم گاهی از این نوع حرف ها می زنند . ولی آن‌ها فقط حرفش را می‌زنند، این سخن درونی نیست، تنها آن را شنیده اند، خدا به آنها نداده و تعهدی به آن ندارند. این سخن حتی برای آن‌ها ارزشی هم ندارد. ولی جایگاه اصلی حکمت دل مؤمن است. مثلاً اگر شما داروخانه ای داشته باشید، این داروخانه پر از داروهایی باشد که مفید است، اما برای منطبق کردن دارو ها با بیماران کار طبیب است. آیات و روایات حکمت است و مطالب حقی است که سعادت بشر را به همراه دارد و محکم هم است. اما مطابقت دادنش با واقعیت کار حکیم است.

« خُذِ الْحِكْمَةَ أَنَّى كَانَتْ »

هرجا حکمتی هست، آن را بگیرید.

اسکندر می گوید که:

«لا تحتقر الرأی الجزیل من الحقیر»

اگر نظریه‌ای بالا و محکم و خوب است، حتی اگر گوینده‌اش حقیر باشد، شما آن را حقیر به حساب نیاوری. مهم نظر است، که نظر بالاست.

«فإن الدر لا یستحان بها لهوان قائصها»

یک قواصی مرواریدی از کف دریا در می‌آورد؛ اگر این قواص انسان به درد بخوری نباشد، آیا این مروارید بی‌ارزش است؟! چون قواصش بی‌ارزش بوده است، پس مروارید ارزش ندارد؟! لذا حکمت در هر کجا که باشد، باید آن را بگیرید.

انسان حکیم و بزرگ به تمام دنیا به دیده تفکر و آموزش نگاه می‌کند تا بتواند یک مطلب مفید از آن استنباط کند تا از آن برا حل مشکل استفاده کند. از جمله این افراد بوذرجمهر، وزیر انوشیروان، از حکیمان فارس بوده است. او می‌گفت من به هر چیزی نگاه آموزشی دارم و از هر چیزی حکمتی می‌گیرم؛ حتی از سگ، خوک، از کلاغ. مثلاً سگ با صاحب خود مهربان است و از او دفاع می‌کند. پس مهربانی و دفاع را از سگ می‌گیرم. دقت کنید که کلاغ چقدر احتیاط می‌کند؛ من ویژگی احتیاط را از او گرفته ام. خوک در اول صبح به دنبال احتیاجات خود می‌رود. پس می‌تواند به هستی نگاه این چنینی داشت.

اما حکمت در دل منافق بی‌قرار است، به دلیل اینکه درونی نیست و او نمی‌خواهد به آن‌ها عمل کند. این حکمت اصلاً با کردار او سازگار نیست و آن را قبول ندارد.

« ثُمَّ كَانَ عَاقِبَةَ الَّذِينَ أَسَاؤُوا السُّوأَى أَن كَذَّبُوا بِآيَاتِ اللَّهِ وَكَانُوا بِهَا يَسْتَهْزِؤُون »

عاقبت بدکرداری این است که انسان به آیات الهی بی‌اعتقاد می‌شود. همین عملکرد بد او است که به بی‌اعتقادی او منجر می‌شود. این کفر عملی او موجب کفر اعتقادی او شده است. در درون این منافق، مطالبی وجود دارد که آن را شنیده است و چون حرف‌های خوبی می‌زند، می‌خواهد آن مطالب را هم عنوان کند و چهره خوبی از خود نشان دهد. پس انسان باید این حکمت را از او دریافت کند.

ابن ابی الحدید می‌گوید حجاج در جایی یک سخن عجیبی گفت که بسیار حکیمانه بود. گفت: «إن الله أمرنا بطلب الآخرۀ و کفانا معونۀ الدنیا» - خداوند به ما دستور داده است که به دنبال آخرت برویم و خدا برای دنیای ما کفایت می‌کند. «و لیتنا کفینا معونۀ الآخرۀ و اُمرنا بطلب الدنیا»- ای کاش که آخرت ما را تضمین می‌کرد و می‌گفت به دنبال دنیا بروید. ابن ابی الحدید می‌گوید وقتی امام حسن (ع) این جمله را شنید، فرمود: «هذه ضالۀ المؤمن خرج من القلب منافق»- این از همان حکمت‌های گمشده مؤمن است که از زبان یک منافق خارج می‌شود. از آنجایی که منافق به زیبایی سخن می‌گوید، گاهی حرف‌های حکیمانه‌ای هم می‌زند.

 

حکمت 77

«لْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ- فَخُذِ الْحِكْمَةَ وَ لَوْ مِنْ أَهْلِ النِّفَاقِ »

حکمت گمشده مؤمن است- حکمت را بگیرید، حتی اگر از اهل نفاق باشد.

انسان همه جا به دنبال گمشده خود می‌گردد تا آن را پیدا کند. مؤمن همه راه‌ها را برای پیدا کردن حکمت امتحان می‌کند؛ مثل منافق نیست که فقط حرف بزند و به فکر عمل کردن به آن نباشد. حکمت واقعاً گمشده مؤمن است و مؤمن سختی‌های زیادی می‌کشد تا حکمت را پیدا کند. لذا تمام مسیرهایی را که می‌توان حکمت را از آن‌ها بدست آورد دنبال می‌کند.

از جمله آثار حکمت برای انسان، اخلاص است. در روایت آمده است:

«من أخلص للله أربعین صباح جرت ینابیع الحکمۀ من قلبی علی لسانه»

اگر انسان چهل روز خالص باشد، چشمه‌های حکمت از قلب به زبان جریان پیدا می‌کند.

مهم، جریان حکمت از قلب به زبان است. ولی منافق فقط به دنبال این است که چیزی را بشنود و بر زبان آورد؛ چیزی در قلب او جای نمی‌گیرد. عموماً هر عملی بعد از چهل روز اندکی تثبیت می‌شود و بعد از یکسال بیشتر تثبیت می‌گردد.

«و منها نوم قیلوله» خواب قیلوله هم از چیزهایی است که برای انسان حکمت به ارمغان می‌آورد. در کنار اینها می‌توان به «صلاۀ اللیل»- نماز شب،قرائت قرآن کریم، «قلت الأکل و الکلام و النوم»، «مجالسۀ الأتقیاء»- همنشینی با افراد با تقوا، «مجانبۀ اهل الغفۀ»- دوری از انسانهای غافل اشاره کرد. به این سخن حضرت علی (ع) دقت کنید:

«من زهد فی الدنیا و لم یجزع من ذلها و لم ینافس فی عزها هداه الله بغیر هدایۀ من مخلوق»

چند کار را بکنید تا هدایتهای آسمانی به سمت شما بیاید.

«و علمه بغیر تعلیم»

و آموزش ندیده، خداوند به شما علم می‌دهد

«و اثبته حکمۀ فی صدره»

دل شما محل ثبات حکمت می‌شود- اگر هم حکمتی باشد در دل شما جای می‌گیرد.

«و أجراها علی لسانک»

از دل بر زبان جاری می‌شود

این فقط برای کسی اتفاق می‌افتد که « من زهد فی الدنیا و لم یجزع من ذلها و لم ینافس فی عزها »- از دنیا و پول و پست و موقعیت آن که به حساب آخرت نمی‌رسد و فقط به همین دنیا تعلق دارد، دست بکشد. بسیاری از کارهایی که انسان انجام می‌دهد هیچ ذخیره‌ای برای آخرت ایجاد نمی‌کند. لهو و لعب و زینت و تفاخر فقط همین دنیا است. بعضی از انسانها به دنبال فخرفروشی و پوچی و به دنبال بازی هستند، شاید ظاهر بعضی از کارها خوب باشد ولی خلوصی ندارد و به آخرت نمی‌رسد. انسان نباید به این ها دل ببند.

« یجزع من ذلها »

اگر این موقعیت‌ها را هم ندارید، ناراحت نشوید. نداشتن این موقعیت‌ها از نظر عده‌ای ذلت محسوب می‌شود، به همین خاطر می‌فرماید که احساس ذلت نکنید و در ضمن، مسابقه هم نگذارید که اگر آنها را به دست بیاورید، عزیز می‌شوید. عزت و ذلت را با دنیا تعریف نکنید.

اگر این چند کار را انجام دهید، حکمت در درون شما قرار می‌گیرد و درونی می‌شود. پس انسان نباید به دنیا دل ببندد، عزت و ذلت را با دنیا و بر حسب پست و مقام تعریف نکند و برای به دست آوردن آن‌ها مسابقه نگذارد. اینها چیزی نیست که نداشتنشان حقارت باشد و داشتتنشان عزت، پس احساس حقارت نکنیم. در این صورت است که انسان به حکمت دست می‌یابد و آن را درک می‌کند. در روایتی آمده است:

«إن النظر ینبت فی السر و لا ینبت فی الصفا»

شما در سنگ سخت نمی‌توانید چیزی بکارید.

تنها در دل متواضع حکمت آباد می‌شود و رشد می‌کند، نه در دل انسان‌های متکبر. بنابراین انسان‌هایی که دل به دنیا دارند و انسان‌های متکبر، دلشان حکیمانه نخواهد بود، چون این امر مستلزم اخلاق و دل بریدن از دنیا و تواضع است. برای این کار باید عزت و ذلت را آخرتی معنا کنیم. مؤمن چون به دنبال گمشده خود می‌گردد، همه این مسیر را برای رسیدن به حکمت طی می‌کند. چون فقط نمی‌خواهد که حرف بزند، می‌خواهد دلش را به محلی تبدیل کند که مناسب رشد یافتن حکمت باشد. به همین جهت است که این مسیر را با تمام سختی‌هایش طی می‌کند تا به حکمت برسد.

سعدی جریانی را از لقمان نقل میکند. لقمان یک شخص سیاه‌چهره و لاغر بود که یک بار وقتی وارد محله‌ای شد، کسی او را نشناخت. یک نفر که غلامان زیادی داشت، فکر کرد آن غلامی که از نزد او فرار کرده است، همین است. لقمان را گرفت و گفت: کجا فرار می‌کنی؟ مدت‌ها است که فراری هستی، حال تو را تنبیه می‌کنم که دیگر جرئت فرار کردن نداشته باشی. لقمان گفت: مرا اشتباه گرفته ای، من لقمان هستم! ولی آن شخص حرف او را قبول نکرد و او را به کارهای سخت واداشت.

شنیدم که لقمان سیه فام بود     نه تن پرور و نازک اندام بود

یکی بنده خویش پنداشتش     زبون دید و در کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت     به سالی سرایی ز بهرش بساخت

لقمان یک سال برای آن شخص کار کرد. هرچه بیشتر انکار می‌کرد که او غلام نیست، بیشتر او را تنبیه می‌کردند. تا اینکه بالآخره نزدیکان وی او را پیدا کردند. تنها در این زمان بود که آن ارباب فهمید این فرد واقعاً لقمان بود.

به پایش درافتاد و پوزش نمود     بخندید لقمان که پوزش چه سود

به سالی ز جورت جگر خون کنم     به یک ساعت از دل بدر چون کنم

ولی هم ببخشایم ای نیک مرد     که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش     مرا حکمت و معرفت گشت بیش

لقمان نیز از این جریان چیزهایی یاد گرفت. او می‌گفت یک غلام داشت که کارهای سختی به او می‌داد. حالا فهمیدم که باید مواظب باشم.

غلامی است در خیلم ای نیک بخت     که فرمایمش وقت‌ها کار سخت

دگر نیازارمش سخت دل     به یاد آورم سختی کار گل

اگر انسان به دنبال حکمت باشد، هزینه آن را هم پرداخت می‌کند. پس منافق هم می‌تواند حکمت داشته باشد، اما حکمت او فقط زبانی است و تصمیم ندارد برای بشریت کار کند و خدمتی ارائه دهد. اخلاص و تواضع و زهد و نماز شب و پاکی و یاران باتقوا برای او معنایی ندارد، به همین جهت است که او فاقد حکمت درونی است.

 

حکمت 78

« قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ »

قیمت هر انسانی به اندازه چیزهایی است که به خوبی بلد است.

اینکه انسان ارزش خود را بداند اهمیت زیادی دارد. اگر انسان ارزش خود را نداند، خود را به پوچی می‌فروشد. اگر شیء گرانبهایی به دست کسی بدهید که برایش ارزشی نداشته باشد و قیمت آن را نداند، آن را می‌بازد و به مفت می‌فروشد. خوب است که انسان ارزش خود را بداند. حضرت در جای دیگری از نهج البلاغه می‌فرماید:

« هَلَكَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ »

انسانی که ارزش خود را نداند هلاک شده است.

حضرت در دو سخن در نهج البلاغه ما را راهنمایی می‌کند که چطور می‌توانیم قدر و قیمت خود را بدانیم. یکی همین سخن فوق است، و دیگری « قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ » است. بالا بودن همت به معنای داشتن عزم جدی در کارهای مهم است. اگر واقعاً کارهای مهم را ارزیابی می‌کنیم و برای تحقق آن‌ها و حرکت به سمت آن‌ها تصمیم جدی می‌گیریم انسان باارزشی هستیم. ارزش انسان‌ها به این شکل مشخص می‌شود؛ اینکه چه چیزی در نظر انسان حائز اهمیت است و چقدر برای رسیدن به آن تلاش می‌کند در تعیین ارزش انسان نقش دارد.

«قدر الرجل علی قدر ما یحسنه»

انسان باید مشخص کند که چه چیزهایی را به خوبی بلد است و چه تخصصی دارد. عده‌ای یا تخصصی ندارند و یا در چیزهای بی‌ارزش تخصص دارند. این که فایده و قیمتی ندارد. انسان عمر خود را برای کسب تخصص و به دست آوردن چیزهای مهم صرف می‌کند. اگر چیزهایی که یاد گرفته است واقعاً بی‌ارزش و بی‌اهمیت باشد، پس حقیقتاً عمر خود را بر باد داده است. پس ارزش انسان به اندازه چیزهایی است که خوب بلد باشد. انسان باید در کارهای مهم و مفید برای مردم تخصص داشته باشد. حضرت در جای دیگری میفرماید:

« مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ لَمْ يُسْرِعْ بِهِ نَسَبُهُ »

اگر انسانی از عمل (در کار و رفتار) عقب بماند، نسبش او را جلو نمی‌اندازد.

مهم نیست که انسان چه نسبی داشته باشد، وقتی هیچ تخصصی ندارد و کارهای خوب بلد نیست. اگر نسبش خوب باشد، او را جلو نمی‌اندازد.

ولید بن یزید با عبدالله بن معاویه به حج رفته بودند، در بین راه تصمیم گرفتند بنشینند و شطرنج بازی کنند. در حین بازی بودند که مردی از قبیله سقیف آمد و اجازه خواست تا صحبت کند. ولید بن یزید به او گفت: شطرنج ها را جمع کنید و رویش پارچه ای بیاندازید تا متوجه نشود که ما در حال بازی کردن در مسیر حج بودیم. مرد اعرابی آمد و سلام کرد و خواسته اش را گفت. ولید از او پرسید: «أقرئت القرآن؟»- آیا قرآن بلدی؟ گفت : نه . گفت : «أتعرف الفقه؟»-روایت بلدی؟ گفت: نه ، گفت : «أفرأیت من الشعر شیئا؟» ادبیات بلدی؟ گفت: نه ،گفت : «أفعلمت من ایام العرب شیئا؟» تارخ بلدی؟ گفت : نه. هرچه پرسیدند، گفت که بلد نیست. «فکشف الولید المندیل» ولید پارچه را از روی شطرنج برداشت و به عبدالله گفت: «ما معنا أحد» - این که کسی نیست، کسی نیامده!

وقتی انسان تخصص حسابی نداشته باشد بی ارزش است. بنابراین بهتر است تخصصی پیدا کنیم که به درد جامعه بخورد و خدا هم بپسندد، با آن کار هم دنیا و هم آخرتمان را درست کنیم. در روایت آمده

«کمال العلم مال»

اگر مطلبی را کاملا عالمانه بدانید از آن پول در می آید. وقتی ما مطلبی را کم باشیم و دیگران هم همان اندازه بلد باشند، پولی به ما نمی دهند . اما اگر آن را به خوبی بلد باشیم و حرف آخر را در آن بزنیم، پول هم کسب می‌کنیم. کسب پول از نظر دنیایی اهمیت دارد. از نظر اخروی هم، اگر چیز با ارزشی را یاد بگیرید، خدا هم به آن ارزش می دهد. پس با این کار هم دنیا و هم آخرتمان تضمین می‌شود، و هم اینکه ما را لازم خواهند داشت. در این صورت نیازی به تملق و چاپلوسی نیست. خودمان ارزش داریم و به دنبال ما می آیند.

« قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ »

معنای دیگری نیز از این سخن برداشت می‌شود. در اینجا کلمه احسان را در مقابل اسائه در نظر می‌گیرند. باید توجه کرد که انسان به چه چیزی اهمیت می‌دهد و چه چیزی را احسان می‌کند، از همینجا می‌توان به قیمت او پی برد. کسی که فقط به زلفش میرسد و به کفشش می رسد قیمتی ندارد. انسان باید به ارزش ها برسد ، به چیزهایی برسد که واقعاً ارزش دارد. آقای محمد تقی جعفری (ره) این سخن را بدین شکل معنا می‌کند. چیزی که احسان می‌کنید مشخص می‌کند که به آن اهمیت زیادی می‌دهید. لذا انسان نباید وقت زیادی را برای ظاهر خود صرف کند. بلکه باید به چیزهای مهم‌تری بپردازد. کسی که چنین نکند، نشان می‌دهد که بی‌شخصیت و بی‌ارزش است.

حضرت در جایی در نهج البلاغه میفرماید:

« وَاللهِ لَقَدْ رَقَّعْتُ مِدْرَعَتِي هذِهِ حَتَّي اسْتَحْيَيْتُ مِنْ رَاقِعِهَا »

این لباس پشمی مرا را ببینید که چقدر وصله زده ام، آنقدر وصله زدم که از وصله زدن خجالت کشیدم

« وَلَقَدْ قَالَ لِي قَائِلٌ: »

و یکی به من گفت :

« أَلاَ تَنْبِذُهَا عَنْکَ؟ »

دورش نمی اندازی؟

« فَقُلْتُ: اغْرُبْ عَنِّي، فَعِنْدَ الصَّبَاحِ يَحْمَدُ الْقَوْمُ السُّرَي

گفتم : برو تا نبینمت . ما در شب تاریک و ظلمانی در حال رفتن هستیم - در شب تاریک رفتن ، وقت رسیدن به لباس است؟!!

یا در جای دیگری میفرماید:

- إِنَّ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةَ عَدُوَّانِ مُتَفَاوِتَانِ- وَ سَبِيلَانِ مُخْتَلِفَانِ- فَمَنْ أَحَبَّ الدُّنْيَا وَ تَوَلَّاهَا أَبْغَضَ الْآخِرَةَ وَ عَادَاهَا- وَ هُمَا بِمَنْزِلَةِ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ مَاشٍ بَيْنَهُمَا- كُلَّمَا قَرُبَ مِنْ وَاحِدٍ بَعُدَ مِنَ الْآخَرِ- وَ هُمَا بَعْدُ ضَرَّتَانِ

« وَ رُئِيَ عَلَيْهِ إِزَارٌ خَلَقٌ مَرْقُوعٌ »

دیده شده که حضرت لباسی دارد که پوسیده است و وصله دارد. گفتند : این چه لباسی است؟ فرمود: چه اشکالی دارد؟

« يَخْشَعُ لَهُ الْقَلْبُ وَ تَذِلُّ بِهِ النَّفْسُ »

اولاً غرور مرا نمی‌گیرد و ثانیاً دلم خاشع می شود

« وَ يَقْتَدِي بِهِ الْمُؤْمِنُونَ »

مؤمنین هم به من اقتدا می کنند- فردای روزگار نمی‌گویند که ارزش انسان به لباس است.

منذر بن جارود یک جفت نعلین عربی داشت که خیلی برایش مهم بود و دستمالی را با آب دهان خیس می‌کرد و بند آن را تمیز می‌کرد. از طرفی وقتی کفش برایش انقدر مهم بود، کارهایش هم خلاف بود . مسئولی هوسران و پارتی باز شده بود. حضرت او در نامه 70 چنین میفرماید:

خبرهایی به من رسیده

« لاَتَدَعُ لِهَوَاکَ انْقِيَاداً، وَلَاتُبْقِي لِآخِرَتِکَ عَتَاداً »

تو تمام آخرتت را از بین برده ای

« تَعْمُرُ دُنْيَاکَ بَخَرَابِ آخِرَتِکَ »

تو پارتی بازی می‌کنی، تو دنیا را به قیمت خرابی آخرتت آباد می کنی؟ خوب است انسان دنیا را آباد کند اما نه به قیمت خرابی آخرت.

« وَتَصِلُ عَشِيرَتَکَ »

پارتی بازی می کنی و به قوم و خویشانت می رسی، اما به قیمت قطع دین؟

صله رحم این است که به قوم هایت برسیم اما نه به قیمت قطع دین. به دنیایمان برسیم، اما نه به قیمت خرابی آخرت. اما تو به قیمت خرابی آخرت دنیا را آباد می کنی. به قیمت قطع دین صله رحم می کنی .

« وَلَئِنْ کَانَ مَا بَلَغَنِي عَنْکَ حَقّاً »

اگر این سخن راست باشد،

« لَجَمَلُ أَهْلِکَ وَشِسْعُ نَعْلِکَ خَيْرٌ مِنْکَ »

شتری که بر آن سوار می‌شوی و همان بند کفشت از تو بهترند.

این همان بند کفشی است که دائم آن را تمیز می‌کرد و به آن می‌رسید. حضرت می‌گوید تو به بشریت احسان نمی‌کنی، تو به دین و آخرتت احسان نمی‌کنی؛ تو به بند کفشت احسان می‌کنی، پس همان بند کفشت از خودت بهتر است.

« وَمَنْ کَانَ بِصِفَتِکَ فَلَيْسَ بِأَهْلٍ أَنْ يُسَدَّ بِهِ ثَغْرٌ »

هرکسی مثل تو باشد نمی شود توسط او مشکلی را حل کرد.

« أَوْ يُنْفَذَ بِهِ أَمْرٌ »

نمی شوود او را مجری کاری قرار داد

« أَوْ يُعْلَي لَهُ قَدْرٌ »

نمی شود از او قدردانی کرد

« أَوْ يُشْرَکَ فِي أَمَانَة »

نباید او را در امانتی شریک کرد

« أَوْ يُؤْمَنَ عَلَي خِيَانَة »

نمی شود به او اعتماد کرد که خیانت نکند

« فَأقْبِلْ إِلَيَّ حِينَ يَصِلُ إِلَيْکَ کِتَابِي هذَا إِنْ شَاءَ اللهُ »

بنابراین وقتی که نامه ام رسید برخیز و بیا .

پس بسیار مهم است که افراد بدانند قیمتشان چقدر است، چون اگر ندانند عمرشان بر باد است. اگر انسان با عزمی جدی به مسائل مهمتر بپردازد قمیتش بالا می‌رود. و دیگر اینکه باید تخصصی مفید و خداپسند داشته باشد تا قیمت او بالا رود. وقتی واقعاً به مسائل مهمتر بپردازیم و در مسائل مفید و مهم تخصص داشته باشیم، دیگر به بند کفش و ظاهر خود اهمیتی نمی‌دهیم و وقت خود را برای چنین چیزهایی نمی‌گذرانیم.

در این حکمت، سید رضی می گوید: « و هي الكلمة التي لا تصاب لها قيمة» - همین سخن (اینکه قیمت انسان به اندازه چیزهایی است که خوب بلد است و احسانش می‌کند) سخنی است که قیمت ندارد و بسیار با ارزش است.

شیخ صدوق (ره) نقل می کند که علی (ع) نُه سخن گفته است؛ سه سخن در مناجات است، سه سخن در حکمت و سه سخن در ادب. این نه سخن بالا دست ندارد و هیچ بشری حتی یکی از آنها را هم نمی‌تواند بگوید. این سخن یکی از این نه سخن است.

آن مناجات‌هایی که هیچ کسی نمی تواند مثل آن را بگوید و تا به حال نیز کسی نگفته است اینها هستند:

«الهی کفی لی عزًّ أن تکون لی عبدً »

«و کفی بی فخر أن تکون لی ربًّ»

خدایا این عزت برایم بس است که عبد تو باشم و این فخر برایم بس است که تو پروردگار من باشی.

هیچ کجا عبد بودن برای انسان فایده‌ای ندارد و تنها جایی که عبد بودن به ما عزت می دهد عبدالله بودن است؛ در غیر این صورت قیمتمان پایین می‌آید.

«أنتک ما تحب فجعلنی فما تحب»

تو آن گونه هستی که دوست دارم، من را آن گونه قرار ده که دوست داری.

این سه سخن در مناجات مانند ندارد. اما سه سخن در حکمت نیز به شرح زیر است:

« قِيمَةُ كُلِّ امْرِئٍ مَا يُحْسِنُهُ »

«هَلَكَ امْرُؤٌ لَمْ يَعْرِفْ قَدْرَهُ»

اگر قدر خود را بدانید هلاک نمی شوید .

« الْمَرْءُ مَخْبُوءٌ تَحْتَ لِسَانِهِ»

انسان زیر سخنش نهفته است –وقتی حرف بزنید مشخص می شوید .

و اما آنچه که در ادب گفته شده است و بالا دست ندارد اینها است:

«امن علی من شئ تکن امیره»

به هرکه منت بگذاری امیر می شوی. شما منت به کسی نمی گذارید چون قرار نیست کسی عبد شما شود .

«و احتج علی من شئ تکن اسیره»

دست نیاز به سوی هرکسی ببری اسیرش می‌شوی . به کسی نیاز نداشته باش .

«و استغنی علی شئ تکن نظیره»

احساس بی نیازی نسبت به هرکسی داشته باشی نظیر او می‌شوی.

اگر میخواهی نظیر و اصیل باشی راه معلوم شد. اگر منت بگذاری امیر می‌شوی، اعلام احتاج کنی اسیر می‌شوی . اگر احساس بی نیازی کنی، نظیر و مشابه می‌شوی .

این نه جمله مشابهی ندارد – در اوج بلاغت است و احدی نتوانسته مشابه این ها را بیاورد.