95/08/10
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت 71 و 72 و 73
«نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أَجَلِهِ»
نفس هر شخصی گام های او به سمت مرگ است.
خطاه جمع خطوه و به معنای فاصله ی دو گام است. هر یک قدم که میزنید میشود خطوه، چنیدن قدم که میزنید میشود خطاه. این نفسهایی که میزنیم گام ها به سوی مرگ است. اگر نفس نمیزنیم که مردیم و اگر نفس میزنیم به سوی مرگ میرویم. اینطور نیست که از مرگ خلاصی داشته باشیم. اگر به شرق برویم از غرب دور میشویم ولی از مرگ دور نمیشویم. اگر به غرب برویم از شرق دور میشویم ولی از مرگ دور نمیشویم.
امام علی (ع) بعد از جنگ صفین به سمت کوفه آمدند و با هفت (یا هشت- چون به دو شکل نقل شده است) قبر مواجه شدند که در خارج کوفه است. آنجا رسم نبود که مرده ها را خارج شهر دفن کنند. حضرت علت را جویا شد. گفتند: خباب بن ارت وصیت کرده بود که وقتی مردم مرا اینجا دفن کتید. پس از آن، بقیه نیز گفتند ما را آنجا دفن کنید و تا به الآن هفت/ هشت تا قبر شده است. حضرت آمدند و با این اهل قبور سخنی گفتند:
« يَا أَهْلَ الدِّيَارِ الْمُوحِشَةِ- وَ الْمَحَالِّ الْمُقْفِرَةِ »
ای افرادی که در دیار وحشت قرار دارید و در جایگاه های نیاز هستید
« وَ الْقُبُورِ الْمُظْلِمَةِ »
و در این قبرهای تاریکید.
« يَا أَهْلَ التُّرْبَةِ يَا أَهْلَ الْغُرْبَةِ »
ای اهل خاک ای انسان های غریب
« يَا أَهْلَ الْوَحْشَةِ »
ای اهل وحشت
« أَنْتُمْ لَنَا فَرَطٌ سَابِقٌ »
شما مقداری زودتر رفتید
« وَ نَحْنُ لَكُمْ تَبَعٌ لَاحِقٌ »
ما پشت سر شما در حال آمدن هستیم.
« أَمَّا الدُّورُ فَقَدْ سُكِنَتْ وَ أَمَّا الْأَزْوَاجُ فَقَدْ نُكِحَتْ- وَ أَمَّا الْأَمْوَالُ فَقَدْ قُسِمَتْ- هَذَا خَبَرُ مَا عِنْدَنَا »
بگذارید خبرهایی به شما بدهیم که وقتی رفتید چه شد. خانه هارا نشستند، همسران ازدواج کردند و مال ها تقسیم شد. همین!
« فَمَا خَبَرُ مَا عِنْدَكُمْ »
شما بگویید آنجا چه خبر است؟
« ثُمَّ الْتَفَتَ إِلَى أَصْحَابِهِ »
نگاهی به یاران کردند و فرمودند:
« أَمَا لَوْ أُذِنَ لَهُمْ فِي الْكَلَامِ- لَأَخْبَرُوكُمْ أَنَّ خَيْرَ الزَّادِ التَّقْوَى »
بدانید که اگر اجازه جواب دادن به شما را داشته باشند اینجا آن چیزی که بیشتر به درد میخورد تقوا است.
اگر در آنجا خطبه متقین را اینجا رعایت کنیم، حسابمان پاک است. آنجا کار درست میشود. همه میروند.
«دقاة قلب المرء قائلۀ له إن الحیاة دقائق و ثوانی»
ضربان قلب مثل تیک تیک ساعت به انسان میگوید که زندگی دقایق و ثانیه ها است.
«نَفَسُ الْمَرْءِ خُطَاهُ إِلَى أَجَلِهِ»
اگر نفس میزنیم پس در حال برداشتن گام هایی به سوی مرگ هستیم نه یک گام. اینطور نیست که ما حتی به اندازه یک نفس فرصت داشته باشیم. شاید ما فقط کسری از یک نفس را فرصت داشته باشیم. لذا گام هایی است به سوی مرگ.
حضرت سلیمان سالم و صحیح و قبراق روی بلندی رفت تا نگاه کند که جنیان و کارگران در حال کار کردن هستند یا خیر. آنقدر وضعش درست که بر عصا تکیه کرده است.
آن عصای پیری نبود بلکه عصای احتیاط بود. به چهل سالگی رسیدید عصا بگیرید. عصای احتیاط بگیرید که بدانید پایتان را کجا میگزارید.
«من بلغ اربعین و لم یتعصی و قد عصا»
اگر به چهل رسیدید، عصا به دست بگیرید تا عصیان نکنید.
حضرت سلیمان بسیار مقتدر بود. در اقتدارش همین بس که وقتی از دنیا رفت همینطور ایستاده بود، اینقدر که توازن داشت. اگر بدن کاملا قبراقی نمیداشت به خودش نامسلط میبود و به سمتی می افتاد.
« فَلَمَّا قَضَيْنَا عَلَيْهِ الْمَوْتَ »
تقدیر کردیم که سلیمان نبی بمیرد.
« مَا دَلَّهُمْ عَلَى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنسَأَتَهُ »
آن چیزی که فهماند سلیمان مرده است موریانه بود. موریانه آمد، از آن عصا خورد و حضرت سلیمان افتاد.
« فَلَمَّا خَرَّ »
وقتی سلیمان نبی افتاد
« تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَن لَّوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ»
حالا معلوم شد جن خبر از غیب ندارد، اگر خبر از غیب میداشت، در عذاب کار نبودند و میفهمیدند که سلیمان مرده است.
آنهایی که با جن در ارتباط هستند فکر میکنند جن از غیب خیر میآورد؟ خیر او نه غیب میداند و نه خیر و شر میداند. سوره جن را بخوانید، ویژگی های جن در آن آمده است.
«وَأَنَّا لَا نَدْرِي أَشَرٌّ أُرِيدَ بِمَن فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرَادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَدًا»
ما نمیفهمیم که خدا برای بنده اش خیر یا شر کدامش را خواسته است.
قبلا به آسمانها میرفتند چیزهایی میفهمیدند اما حالا نمیتوانند بروند؛ پس نه غیب میدانند و نه خیر و شر.
همین که انسان نفس میکشد، بین این نفس تا آن نفس گامهایی به سوی مرگ هست. پس ممکن است که یک گام که کسری از نفس باشد، گام آخر و نفس آخر باشد.
حکمت 72
«كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ وَ كُلُّ مُتَوَقَّعٍ آتٍ »
هر چیز را که بتوان شمرد پایان میپذیرد و هرچه که منتظر واقع شدنش هستید واقع میشود و هر انتظاری سر میرسد.
مثلاً 100 سال تمام میشود و سال 101 می رسد، یا مثلاً بعد از یک میلیون تومان عدد یک میلیون و یک تومان میرسد. اگر چیزی به شماره آید، تمام میشود و اگر منتظر وقوعش هستی، میرسد. عدهای فکر میکنند مال و پست و مقام دارند؛ ولی همه چیز تمام میشود. هیچ چیز ماندگاری وجود ندارد.
در نهج البلاغه آمده استف جنازه ای را میبردند و یکی از افرادی که جزء تشییع کننده ها بود میخندید. حضرت فرمود: « كَأَنَّ الْمَوْتَ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا كُتِبَ » گویا مرگ بر دیگران نوشته شده است؟ « وَ كَأَنَّ الْحَقَّ فِيهَا عَلَى غَيْرِنَا وَجَبَ » این حقیقت فقط برای دیگران تحقق مییابد و ما نمیمیریم؟ « وَ كَأَنَّ الَّذِي نَرَى مِنَ الْأَمْوَاتِ سَفْرٌ عَمَّا قَلِيلٍ إِلَيْنَا رَاجِعُونَ » فکر کردید اینها به مسافرت رفته اند و به زودی بر میگردند؟ « نُبَوِّئُهُمْ أَجْدَاثَهُمْ وَ نَأْكُلُ تُرَاثَهُمْ » و فکر کردی اینها را خاک میسپاریم و فقط ارثشان را میخوریم؟ خیر، ما را نیز خاک کرده و ارث ما را میخورند.
همین است. هر چیزی که به شماره بیاید تمام میشود. ما ماندگاری نداریم.
نه عمر خیر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دونگی دون مکن درویش
اگر توجه کنید که به کجا برویم تمام نشود، خیلی از مسائل حل میشود.
یکی از افرادی که در جنگ صفین شرکت داشت ابو دوجانه بود که تا آخر جنگ هم با شجاعت ایستاد. بقیه نیز یا شهید شده یا فرار کرده یا مجروح شده بودند و تنها تعداد اندکی مانده بودند. نهایتش پنج نفر باقی مانده بودند که یکی از انها ابو دوجانه بود.
حضرت رسول (ص) در جنگ احد به او میگوید: ابو دوجانه تو چرا نرفتی؟ داستان من و علی فرق میکند تو برو. میگوید: ما با شما بیعت کرده ایم. حضرت میفرماید: من بیعتم را برداشتم، اگر میخواهی بروی برو. نگاهی به آسمان کرد و گفت: «لا ولله» نمیشود به خدا. نگاهی هم به حضرت رسول (ص) کرد و گفت: «لا ولله» نمیشود به خدا.
در روایات آمده است که شهادتین نور است. انسان با یک نگاه به چهره رسول خدا و یک نگاه به آسمان تصمیم خود را میگیرد. کاملاً شفاف است که باید چه کند.
گریه کرد و گفت: «إلی أین أن سلف؟» به کجا بروم یا رسول الله؟ «إلی زوجۀ تموت او ولد یموت؟»به سمت زن و بچه بروم، در حالی که میمیرند؟ «او دار تخرب؟» به سمت خانهای که خراب میشود. «إلی مال یفنی؟» مالی که از بین میرود. من به کجا بروم؟ «إلی أجل قد اقترب» از مرگی فرار کنم که می آید؟
«كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ وَ كُلُّ مُتَوَقَّعٍ آتٍ »
شاید بگویید خدا هم که معدود است، خدا هم یکی است، پس باید تمام شود؟ خیر، چنین نیست، خدا معدود نیست.
میگویند در حین جنگ جمل یک شخص اعرابی از امام علی (ع) سوال کرد: یا امیر المؤمنین خدا یکی است؟ مردم اعتراض نموده و گفتند: در حین جنگ این چه سوالی است که میپرسی؟ حضرت فرمود: بگذارید بپرسد جنگ ما نیز به همین خاطر است. اگر واقعاً خدا یکی باشد که ما جنگی با هم نداریم. هرکسی ظاهراً برای خودش خدایی دارد که جنگها و چپاول ها رخ میدهد. و فرمود: حرف ما نیز همین است. اگر این حرف و این بحث وجود نداشته باشد، جنگی هم وجود ندارد. جنگ ما برای همین است که بگوییم ما همگی یک خدا داریم. هوی و هوس و سلاطین را کنار بگذارید.
و فرمودند: کلمه یک گفتن چهار گونه است؛ بستگی دارد که چطور بگویی خدا یکی است. اگر از باب ادب باشد، «هذا ما لا یجز» این جایز نیست. «لأن ما لا ثانی له لایدخل فی باب اعداد» چیزی که دوم ندارد عدد ندارد.
لذا شما نمیگویید خدا واحد است میگویید الله احد. آن واحد است که قابل شمارش است اما احد شماره ندارد.
اگر مقصودت از یک نوعی از یک است، مانند بقیه یک ها که این هم جایز نیست چون تشبیه شده است و تشبیه برای خدا جایز نیست.
اما اگر مقصودت این است که میگویی خدا یک است؛ یعنی تکه تک است و مشابهی ندارد، این جایز است. اگر مقصود تو احدی المعنا بودن است، و و آن مفهومی که درمورد خداست منحصر به خودش است و شما نمیتوانید مشابهی از آن در ذهن خود بیاورید این جایز است. اگر مقصودت از یک این است قبول است اما در عدد نمی آید.
«كُلُّ مَعْدُودٍ مُنْقَضٍ »
هرچه در عدد بیاید، هر چقدر هم شماره شود کم است. لذا هیچ چیز ماندگار نیست. این حرکت جوهری بر همه چیز حاکم است. رو به فنا رفتن بر همه چیز است. پس خدا هم در عدد نمیآید.
حکمت 73
«إِنَّ الْأُمُورَ إِذَا اشْتَبَهَتْ اعْتُبِرَ آخِرُهَا بِأَوَّلِهَا »
اگر مطالبی برای شما مشتبه شد، آخرش را با اولش در نظر بگیرید.
معانی عجیبی در این سخن است. یعنی همان اول کار، آخر آن مشخص میشود. مثلاً، شخصی گناه میکند؛ گناه معادل ذنب است، یعنی به دنبالت می آید- پس همان اول بدان که آخرش چه میشود.
خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا میرود دیوار کج
کسی که عاقل باشد از قدم اول میفهمد که تا آخرش چه میشود. امام حسن عسکری روایت میکند:
در یک جلسه ای که علی (ع) نیز بود شخصی سؤال کرد: یکی از گناه هایی که من انجام داده ام را شما بگویید. حضرت فرمود: گناهی که انجام دادی همین است که اینجا نشستی و بسم الله الرحمن الرحیم نگفتی. این گناه است. چون رسول خدا میفرماید: «کل أمر ... لم ... ببسم له و هو ابتر» اگر کارهای مهم را که بدون بسم الله آغاز کنید ناقص است و این گناه است.
در کار اگر داغ خدایی بود ادامه دارد و الا عمرمان را اسراف کرده ایم. این گناهان فرق میکند و ما به گناهان فقهی کاری نداریم. شریعت و طریقت بحث های خاص خودشان را دارند. در هر صورت، زمانی که آغاز کار با بسم الله نباشد، پایانش معلوم است. شخصی که تنبلی میکند سرانجام کارش مشخص است.
اما این سخن را به شکل دیگری نیز میتوان معنا کرد.
«إِنَّ الْأُمُورَ إِذَا اشْتَبَهَتْ اعْتُبِرَ آخِرُهَا بِأَوَّلِهَا »
کار را مشتبه شروع نکنید. کار باید شفاف علمی و خدایی باشد. اگر با شک آمدی، تا آخرش همین است. مواظب باشید. پا در جایی بگذارید که یقین و علمی است و مشتبه نیست. در مشتبهات وارد نشوید.
«وَرَعَ كَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ»
عدهای دائماً میگویند بعداَ درست میشود، بعداً خوب میشود. چرا انسان به یک وادی غیر معلوم پا بگذارد تا فقط بگویید بعداً و بعداً که آخرش هم همان میشود.
پس دو طریق معنا شد. اول کار آخرش را نشان میدهد. کار اگر گناه باشد دنباله دار است. اگر با بسم الله باشد ماندگار است. کار با همت عالی باشد نتیجه دار و اگر با نیت خالص باشد ماندگار است. یکی هم اینکه ورود به مشتبه نداشته باشید که در این صورت تا در آخر به چه کنم چه کنم میافتید. این تزلزلی که مردم دارند و دائماً مردد هستند که خدایا چرا اینطور شد و چرا آنطور شد، بدین خاطر است که ورودشان اینطور (مشتبه) بوده و از همان ابتدا مشکل داشته است. لذا انسان پایش را جایی بگذارد که یقین است.
«إذا علمتم فعملوا و إذا تقنتم فأقدموا»
اول بفهمید و کار را علمی کنید و بعد عمل کنید و اول یقین کنید بعد اقدام کنید. چرا وارد شبهه میشوید که در آخر کار به چه کنم چه کنم بیفتید. یعنی جایی وجود دارد که عقل و شرع شفاف برای ما بیان نکرده باشد؟ پس چرا به سمت شبهات میرویم؟ زمانی که وارد شبهات شدیم، آنجاست که سوء استفاده ها شروع میشود. چون حق و باطل مشتبه شده است فریب میخوریم. ما خودمان ورود به شبهه داریم که باعث میشود طرف اشیاء را با فتنه بر ما مشتبه کند و از ما سوء استفاده کند.