95/07/25
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت 48 و 49 و 50
حکمت چهل و هشتـم :
« عَيْبُكَ مَسْتُورٌ مَا أَسْعَدَكَ جَدُّكَ »[1]
عیب تو پنهان است تا وقتی که شانس تو یار باشد وخوش شانس باشی!
بعضی از افراد به خاطر تقوایی که دارند پاک هستند. خداوند عیب چنین افرادی که کم و کمتر میکند و همیشه با آبرو میمانند. در سوره اعراف در آیه 21 خداوند میفرماید:
﴿يَا بَنِي آدَمَ قَدْ أَنزَلْنَا عَلَيْكُمْ لِبَاسًا يُوَارِي سَوْءَاتِكُمْ وَرِيشًا ﴾[2] ای بنی آدم، این لباس را برای تو نازل کرده ایم (چون این لباس تقدس دارد، برای آن تعبیر نازل کردن از آسمان را آورده است) که این لباس عیبهای تو را میپوشاند و زینت است ﴿وَلِبَاسُ التَّقْوَىَ ذَلِكَ خَيْرٌ﴾ یعنی تقوا مثل یک لباس عیبپوش است.
انسان با تقوا خود پاکی است. از آنجایی که تقوا نسبی است، اگر عیبی داشته باشد، خدا آبروی او را حفظ میکند. هرچه بگذرد او را بهتر میشناسند و آیندگان از او بهتر یاد میکنند.
حضرت در آخرین خطبه خود در حالی که مجروح بودند سخنانی را خواندند و فرمودند:
« وَإِنَّمَا کُنْتُ جَاراً جَاوَرَکُمْ بَدَنِي أَيَّاماً» من مدتی با بدنم همسایه شما بودم
حضرت علی (علیه السلام ) شخصیتی دارد که اصلاً با آن شخصیت همسایه ما نیست. روحی دارد که این روح اصلاً در ردیف روح ما نیست. لذا در زیارت عاشورا میخوانید:
«السلام علیک و علی الأرواح اللتی حلت بفنائک» نمیگویند سلام بر روح امام حسین و ارواح دیگر که در فنا (به ساحت البیت میگویند) و صحن حیاط تو قرار گرفته اند. بلکه میگویند سلام بر بدن امام حسین و روح آنها. اما روح امام حسین حتی با روح شهدای کربلا یکی نیست. چنین نیست که بگوییم اینها با هم هستند.
« وَسَتُعْقَبُونَ مِنِّي جُثَّةً خَلاَءً » به زودی یک جنازه خالی از روح را خواهید دید « سَاکِنَةً بَعْدَ حَرَاکٍ، وَصَامِتَةً بَعْدَ نُطْقٍ » این بدن با این همه تحرکی که داشت به زودی میبینید که بی حرکت است و علی که این همه سخن میگفت میبینید که دیگر حرفی نمیگوید.... « غَداً تَرَوْنَ أَيَّامِي، وَيُکْشَفُ لَکُمْ عَنْ سَرَائِرِي » در آینده ها میفهمید که علی که بود و اسرار بر ملا میشود « وَتَعْرِفُونَنِي بَعْدَ خُلُوِّ مَکَانِي وَقِيَامِ غَيْرِي مَقَامِي » من را زمانی میشناسید که دیگر در میان شما نبودم و دیگری به جای من بود.آنوقت میفهمید علی که بود!
عده زیادی ادعا میکنند که ما میتوانیم حکومت علوی برقرار کنیم. بعد معلوم میشود که نمیشود؛ علی (علیه السلام) کجا و ادعای آنها کجا! هرچه زمان بگذرد، آبروی علی (علیه السلام) بیشتر رو میشود. انسانهای با تقوا نیز چنین هستند.پس اینکه میگوید « عَيْبُكَ مَسْتُورٌ مَا أَسْعَدَكَ جَدُّكَ » موضوع دیگری است. عدهای هیچ خوبی و پاکی و امتیازی ندارند، لیاقت جایگاه خود را ندارند، ولی چون شانس آورده اند به آنها پست و مقامی دادهاند. به همین جهت دیگران به دنبالشان راه میافتند و از خوبیهای آنها میگویند. ولی تا کی؟
اگر شخصی با شانس بر سر کار آمد،این عیبپوشی او ادامه پیدا نمیکند. شاید مدتی بر او درود بفرستند، ولی بعد بر او مرگ میفرستند!
« عَيْبُكَ مَسْتُورٌ مَا أَسْعَدَكَ جَدُّكَ » عیب تو تا زمانی که شانس با تو یار باشد پنهان است. شانس هم که همیشه با انسان یار نیست.
وقتی در عده زیادی از افرادی که به پست و مقامی رسیده اند دقت میکنیم، میبینیم که او هیچ امتیازی ندارد. شرایط سنی (زمانی)، شرایط مکانی، و شرایط رفاقتی او به او کمک کرده تا بتواند به آن جایگاه برسد. مثلاً آن شخص در یک سن بخصوصی و اتفاقاً از جمله آشنایان فلان مسئول هم بوده است. در یک شرایط زمانی و مکانی خاص قرار گرفته و یک چاپلوسی هم کرده است.
ابر و باد و مه خورشید و فلک در کارند!
همه دست به دست هم داده اند تا این فرد به پست و مقامی رسیده است. آیا واقعاً این امر چیزی غیر از شانس است؟ آیا بخاطر عرضه و لیاقت خود او است که به چنین جایگاهی رسیده است؟! یک روز میرسد که او این شانسها را از دست میدهد و عیبهای او آشکار میگردد. لذا آنهایی که به موقعیتی رسیده اند که واقعاً لیاقت آن را ندارند، بترسند که این وضعیت تنها تا حدی برای آنها پایدار است.
«کل امر ذی بال لو یبدا ببسم الله فهو ابتر»
آنچه که ماندگار است آن است که داغ خدایی در آن باشد، حمدالله، بسمالله در آن باشد. چیزهای دیگر ماندگار نیست؛ شانس نمیماند. پس از آن، حرفها شروع میشود و عیبها بر ملا میگردد. معمولاً سلاطین از این شانسها دارند.
از ابن ابی الحدید و شارحین دیگری نقل شده است:
مادری بود که دائم فرزند خود را میرقصاند و میگفت: «رزقك اللَّه جدا يخدمك عليه ذوو العقول، و لا رزقك عقلا تخدم به ذوي الجدود» خدا به تو شانس بدهد که عاقلان در خدمت تو باشند، خدا به تو عقل ندهد که تو در خدمت افراد خوش شانس دربیایی.
خدایا نه چنین عقلی به ما بده که به دنبال انسانهای پر عیب خوش شانس برویم، نه چنین شانسی به ما بده.
ابن ابی الحدید سخنی دارد که به صورت ضربالمثل هم درآمده است :
« إذا أقبل البخت باضت الدجاجة على الوتد و إذا أدبر البخت انشغر الهاون في الشمس » شانس وقتی بیاید، مرغ بر روی میخ تخم میگذارد، ولی شانس که برود هاون سنگی در آفتاب ترک بر میدارد (حال اگر یخبندانی باشد و ترک بردارد، یک توجیهی دارد).
مثلاً فلان مسئولی هر کاری که میکند سود به دنبال دارد. تخم مرغ ارزان بشود، یا گران بشود، فرقی نمیکند به هر حال برای او سود دارد! این از شانس رانتخواری و ارتباطات اوست، اگر نه که او اصلاً اقتصاددان نیست.
حکیمان در رابطه با شانس میگفتند گاهی شانس به یک سنگ رو میکند و بت میشود و مردم او را میپرستند.
یکبار در روزنامه خبر و تصویری از یک سنگ بسیار زشت را چاپ کرده و نوشته بود که از کره ماه آمده است؛ آن سنگ به قیمت 360 هزار دلار خریداری شد! این هم از شانس آن سنگ است. مثلاً در هند، گاو تقدس دارد. ولی در هر صورت همه اینها از شانس است، برای همیشه ماندگار نیست. شانس میرود و عیبها آشکار میشود.
تنها لیاقتهای خدایی است که ماندگار است.
نقل میکنند که یک شخص ایرانی به نام نعمت خان حدود سه هزار سال قبل به هند میرود. نعمت خان داستان نویس زبردستی بود و داستانی با عنوان مناظره عقل و شانس نوشته که ماندگار شده است. شانس میگفت من سوی هرکه بروم او را خوش بخت میکنم. ولی عقل میگفت این چنین نیست؛ گفت حال میبینیم که اینطور میشود یا نه. روزی یک بچه یتیم را دیدند که با خاک بازی میکرد و گوسفندان خود را میچراند. شانس به عقل گفت: تو برو کنار بایست و ببین که من با او چه میکنم؛ و به کنار آن او آمد. چوب آن بچه در حین بازی با خاک، به چیزی برخورد کرد. وقتی زمین را کند، دید به گنجی از طلا و مروارید رسیده است. او که عقلی نداشت و فقط شانس آورده بود، همه آنها را به گردن گوسفندان آویزان کرد! از قضا سلطان در راه خود به او رسید و دید که به گردن گوسفندان جواهرات زیبا و گرانبهایی آویزان است. وقتی کودک را دید، از او جویا شد. کودک گفت: اینها که ارزشی ندارد، بگذار گوسفندانم را بچرانم. آنگاه سلطان با خودش فکر کرد، این کودک بسیار صاف و صادق است. من هم که تنها یک دختر دارم. حال که او اهل چاپیدن نیست، او را به قصر خود میبرم و داماد خودم میکنم و به او رسیدگی میکنم. خلاصه او را به قصر برد، او را داماد خود کرد و لباسهای فاخر به او پوشاند. شانس هم به عقل میگفت دیدی که با او چه کردم! بعد از مدتی شانس گفت میخواهد به جای دیگری برود. چون شانس همیشه تنها متعلق به یک نفر نیست. ﴿تِلْكَ الأيَّامُ نُدَاوِلُهَا بَيْنَ النَّاسِ﴾[3] [4] این ایام دست به دست میگردد. شانس که رفت او به عقل آمد. پیش خود گفت اگر سلطان بفهمد که من بچه یتیمی بودم و بفهمد که اجداد من که هستند، آبروی خودش میرود. بعد با من چه میکند؟ برای اینکه آبروی خودش نرود، هر چه زودتر مرا میکشد. فقط یک تعزیه برای من میگیرد که نشان دهد داماد شاه مرده است. پس بهتر است که من فرار کنم. از دیوار قصر بالا رفت و به بیابان فرار کرد.
شانس مدتی به انسان رو میکند بعد هم میرودو چنین افرادی نیز باید به دنبال آن از دیوار قصر فرار کنند.
«عَيْبُكَ مَسْتُورٌ مَا أَسْعَدَكَ جَدُّكَ» پس بهتر اینکه این امتیازها را با شانس به دست نیاوریم. شانس همیشگی نیست. اگر تعریف و تمجیدی که از ما میکنند از روی شانس باشد، باید بترسیم که زمان میگذرد و عیبها آشکار میشود.
این مثل سخن خود حضرت است که میفرماید: اگر دنیا بیاید، خوبیهای دیگران را به حساب شما میگذارند و اگر برود، خوبیهای شما نیز با آن میرود و حتی خوبیهای خودتان را هم میگیرند.
«إِذَا أَقْبَلَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَدٍ أَعَارَتْهُ مَحَاسِنَ غَيْرِهِ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ عَنْهُ سَلَبَتْهُ مَحَاسِنَ نَفْسِهِ »
حکمت چهل ونهـم :
«أَوْلَى النَّاسِ بِالْعَفْوِ أَقْدَرُهُمْ عَلَى الْعُقُوبَةِ»[5]
در میان مردم آن شخصی اولویت دارد که عفو کند که قدرت بیشتری بر مجازات دارد.
اگر شخصی قدرت بر مجازات دارد، عفو هم معنا دارد. ولی اگر شخصی قدرت ندارد، اصلاً عفو معنایی ندارد، چون کسی نمیتواند انتقام بگیرد. اگر شخصی بتواند و قدرت داشته باشد که انتقال بگیرد، آن زمان است که باید عفو کند. حضرت میفرماید:
« مَتَى أَشْفِي غَيْظِي إِذَا غَضِبْتُ » کی دلم را خنک کنم وقت خشم « أَ حِينَ أَعْجِزُ عَنِ الِانْتِقَامِ » وقتی که عاجزم و نمی توانم انتقال بگیرم « فَيُقَالُ لِي لَوْ صَبَرْتَ » به من میگویند حالا وقت آن نیست، تو که نمیتوانی، صبر کن « أَمْ حِينَ أَقْدِرُ عَلَيْهِ » یا وقتی که قدرت بر انتقام دارم « فَيُقَالُ لِي لَوْ عَفَوْتَ» که به من میگویند عفو کن.
هرکه بیشتر بتواند انتقام بگیرد و توان انتقام دارد، اوست که میتواندوسزاوارتر است که عفو کند. انسان از خودش باید ببخشد، نه اینکه از دیگری ببخشد. انسان حق ندارد حقالناس و حقالله را عفو کند تنها میتواند حق خودش را عفو کند.
گوید:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
شاعر دیگری این شعر را سروده بود:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را به خال هندویش بخشم سر و دست و دل و پا را
اگر بخشم ز مال خویش بخشم نه چون حافظ سمرقند و بخارا را
قرار نیست که انسان حقالله و حقالناس را ببخشد.
انتقامهای شخصی را هم کنار بگذاریم. در این صورت نیروی انسان هرز نمیرود. وقتی کسی به قدرت میرسد باید خدمات را انجام بدهد، دلیلی ندارد که به انتقامجوییهای شخصی بپردازد. چنین شخصی که انتقامجویی شخصی داشته باشد، سعه صدر ندارد. کسی هم که سعه صدر ندارد، برای ریاست مناسب نیست.
«سعۀ الصدر آلۀ رئاسۀ» هرکه بخواهد رئیس شود، باید تحمل همه نظرات مخالف را داشته باشد. کسی که بخواهد انتقام بگیرد، چون سعه صدر ندارد، مردم او را کنار میگذارند.
لذا اگر انسان بخواهد قدرتش ماندگار باشد و مردم هم دوستش داشته باشند باید شکر قدرت را به جای آورد. حضرت میفرماید اگر تو قدرت پیدا کردی، این عفو شکر بر قدرت است. همانطور که میدانید، شکر هم که موجب افزایش است.
« لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ » علاوه بر این، همین که انسان عفو کند، باز هم به قدرتش اضافه میشود. حضرت در جای دیگری میفرماید: اگر شما با شخصی درگیری شدید و او به شما بد گفت و شما عصبانی نشدید، خداوند به شما پاداش میدهد. اولین پاداش هم این است که مردم علیه او میشوند. میگویند او چقدر بیتربیت بود ولی دیگری چقدر با تربیت بود و هیچ نگفت.
«أَوَّلُ عِوَضِ الْحَلِيمِ مِنْ حِلْمِهِ أَنَّ النَّاسَ أَنْصَارُهُ عَلَى الْجَاهِلِ» پس اگر یار مردمی داشته باشیم، سعه صدر داشته باشیم، شکر نعمت را به جای بیاوریم، باعث می شود نعمت نزد انسان ماندگار شود و نیروی خود را نیز به هدر نداده ایم.
اگر از قدرت به شکل نامناسبی استفاده کنیم، قدرت از ما گرفته میشود. نمیشود که اگر فردی قدرت انتقام دارد، از بد بدتر کند. این قدرت را خدا از انسان میگیرد. در این مورد باید به باطن قضایا توجه داشت.
شخصی نزد ابن سیرین آمد و گفت: خواب دیدم دو دستم از شانه قطع شده است. دست نشانه قدرت است. ﴿يَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَيْدِيهِمْ﴾[6]
یعنی قدرت الهی از همه بالاتر است. کسی که خواب ببیند دو دستش قطع شده، یعنی دیگر توان هیچ کاری را ندارد و انسان بیخاصیتی است. ابن سیرین به او گفت حتماً در دادگاه حاضر شده ای و شهادت به دروغ داده ای و قسم به دروغ خورده ای. آن شخص گفت: دقیقاً همینطور است. ابن سیرین به او گفت: خداوند قدرتی به تو داد که به آنجا بروی، قسمی بخوری و شهادتی بدهی. ولی تو از همان قدرت برعکس استفاده کردی. لذا خدا این قدرت را از تو میگیرد.
میگویند روزی اسکندر به شخص بیادبی برخورد کرد و نسبت به او بیاحترامی کرد. یکی از اطرافیان به اسکندر گفت: اگر من جای شما بودم او را میکشتم. اسکندر گفت: نه من جای شما هستم و نه شما جای من هستید. شخص دیگری گفت: اگر نمیکشتم، حداقل مجازاتش میکردم. اسکندر گفت: این مرد میگوید اسکندر دیکتاتور است. اگر من او را مجازات کنم، حرف او ثابت میشود. اگر طبق گفته نفر اول او را بکشم، دیگر او نمیتواند حرفی بزند که من دیکتاتور هستم، چون کشته شده است. اما همه مردم میگویند که اسکندر دیکتاتور است.
مگر قرار است هر کس که حرفی زد ما برایش سند درست کنیم. نام اسکندر بی دلیل در تاریخ نمانده است. حرف چند حکیم را رعایت کرده که ماندگار شده است.
میگویند علت اینکه زندان تأسیس شد، همین بود. این حکما بودند که زندان را تأسیس کردند. به محض اینکه پادشاهی عصبانی میشد، میگفت فلانی را اعدام کنید. عدهای از حکما نشستند و نظر دادند نمیشود فردی که بدون لیاقت به ریاست رسیده آدمکشی راه بیندازد. بگویید زندان درست کنند. بعد از مدتی که فرد در زندان بماند، خشم حاکم فروکش میکند و عقلش به سر جایش بر میگردد و او در نهایت نجات پیدا میکند. کل جریان تأسیس زندان به این خاطر است که فرصتی فراهم کند تا افراد فوراً انتقام نگیرند.
دیده نشده که امامان هیچ کدامشان انتقام شخصی بگیرند. به صراحت آمده است که حضرت علی (علیه السلام ) در طول زندگی خود حتی یک ذره به دنبال مطرح کردن بحثهای شخصی در امور مختلف نبوده اند.
در نهجالبلاغه در حکمت 420 آمده است:
حضرت علی (علیه السلام ) در میان اصحاب خود نشسته بود. آنها هم آدمهای خاصی بودند! «فَمَرَّتْ بِهِمُ امْرَأَةٌ جَمِيلَةٌ فَرَمَقَهَا الْقَوْمُ بِأَبْصَارِهِمْ» یک زن زیبا صورت رد شد و همه گردنها به آن طرف کشیده شد و آن زن را نگاه میکردند!
توان به آنها مراجعه کرد. «فَقَالَ رَجُلٌ مِنَ الْخَوَارِجِ» یکی از خوارج گفت: «قَاتَلَهُ اللَّهُ كَافِراً مَا أَفْقَهَهُ» خدایا این علی را بکشد، این مرد کافر را، چقدر فهمیده است!
ببینید که چه عبارتی به کار برده است.
«فَوَثَبَ الْقَوْمُ لِيَقْتُلُوهُ» بقیه برخاستند که او را بکشند. «فَقَالَ ع رُوَيْداً» حضرت فرمود: آرام باشید. «إِنَّمَا هُوَ سَبٌّ بِسَبٍّ أَوْ عَفْوٌ عَنْ ذَنْبٍ» او یک حرفی زده است، ناسزایی گفته، ما حتی اگر بیادب باشیم هم به او ناسزا میگوییم !یا اینکه او را می بخشیم. ما که اهل بی ادبی نیستیم!
تازه اگر انسان بیادب هم باشد، به همین مقدار تلافی خواهد کرد؛ ولی بیشتر، نه. بر فرض اینکه خواستیم نبخشیم باید به مثل آن باشد.
«فَمَنِ اعْتَدَى عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُواْ عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَدَى عَلَيْكُمْ»
میدانید که مثل، همیشه ضعیفتر است.
مثلاً اگر به داروخانه بروید و داروی خاصی را بخواهید که نداشته باشند، میگویند مشابهش را داریم؛ یعنی یک داروی ضعیفتر داریم. وقتی میگوید «زید کالأسد» یعنی زید ضعیفتر از شیر است. مشبه همیشه از مشبهبه ضعیفتر است. اگر به شما ظلمی شد که نخواستید ببخشید، باید کمی کمتر از آن را تلافی کنید. چون تشخیص مرز اینکه کار شما با کار دیگری برابر باشد سنگین و سخت است.
اگر کمی بیشتر بشود، نام شما ظالم میشود. به آیات قرآن نگاه کنید و ببینید که خدا با ظالمان چه میکند؛ او را دوست ندارد، مجازاتش میکند، یاریش نمیکند، هدایتش نمیکند. کاری نکنیم که نام ظالم بر روی ما قرار بگیرد. حتی اگر صد درجه بر ما ظلم شد، و بر فرض که خواستیم نبخشیم، فقط باید به مثل تلافی کنیم، یعنی به کمتر و ضعیفتر از آن ظلم، مثلاً 95 درجه، به نحوی که کلمه ظالم بر روی ما نباشد.
به این سخن حضرت در خطبه 224 با شمارش صبحی صالح دقت کنید:
«وَ اللَّهِ لَأَنْ أَبِيتَ عَلَى حَسَكِ السَّعْدَانِ مُسَهَّداً ا وَ أُجَرَّ فِي الْأَغْلَالِ مُصَفَّداً أَحَبُّ إِلَيَّ مِنْ أَنْ أَلْقَى اللَّهَ وَ رَسُولَهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ ظَالِماً لِبَعْضِ الْعِبَادِ» به خدا قسم اگر من را بر روی خار سعدان بکشانید، با غل و زنجیر ببندید، بر روی خار بکشانید، من این را بهتر دوست دارم تا اینکه در روز قیامت به عنوان کسی که ظلم کرده است در مقابل خدا و حضرت رسول بایستم.
گوید.؟حضرت پاسخ میدهد «وَاللهِ لَقَدْ رَأَيْتُ عَقِيلاً وَقَدْ أمْلَقَ» و جریان عقیل را مطرح میکند. عقیل آمده بود و سه کیلوگرم گندم میخواست. فقیر شده بود و فرزندانش چهره فقر داشتند. «اسْتَمَاحَنِي مِنْ بُرِّکُمْ صَاعاً». سپس میفرماید: «وَأَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفَوفَةٍ» عجیبتر آن است که یک نفر شبانه در خانه ما را زد. در را که باز کردیم، دیدم که اشعث بن غیث بود. دیدیم که معجونی را برای هدیه آورده بود. «شَنِئْتُهَا، کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا» حالم به هم خورد، گویا با استفراغ مار آمیخته بود. « فَقُلْتُ: أَصِلَةٌ، أَمْ زَکَاةٌ، أَمْ صَدَقَةٌ؟ »
اینکه یک مسئول هدیهای را قبول کند، ظلم است. ابتدای ظلم از اینجا شروع میشود.
این است که حتی اگر آن شخص برادرش باشد، حتی وقتی فقیر است، باز هم فرقی نمیکند و با او هم مثل بقیه رفتار میشود چون در جامعه فقیر زیاد است. اگر بخواهد سه کیلو گندم بدهد، که حتی یک نان هم به هرکدام از بچههایش نمیرسد، باز هم ظلم است.
«کیف أظلموا أحدً لنفسٍ یسرئُ إلی البلا قفولها و یطول فی الثری حلولها ؟» این بدن قرار است مدتهای مدید زیر این خاک بماند و بپوسد، من به خاطر بدنم ظلم کنم؟ لذا بر فرض هم بخواهیم انتقامی هم بگیریم، باید کمتر باشد. اگر بخواهیم قدرت هرز نرود و سعه صدر نشان دهیم و شکر آن قدرت را به جای آوریم، نباید بحثهای شخصی را مطرح کنیم. مبارزهها همه باید برای بحثهای خدایی باشد و به بحثهای شخصی کاری نداشته باشیم.
اصطلاحی به عنوان مقدمه علمی وجود دارد که به معنای «ما یتوقف علیه ذی المقدمه» است اگر میخواهید یقین کنید که از آرنج وضو گرفته اید، باید کمی بالاتر از آن را بشوید؛ به این کار مقدمه علمی میگویند. علم و یقین شما بر این که از آرنج شستهای متوقف در این است که از بالاتر بشویید. لذا در حجاب هم اگر میگویند که میتوان گردی صورت را باز گذاشت، شخص باید مقدار بیشتری را بپوشاند. این مقدمه علمی است تا یقین کند که گردی صورت پوشیده شده است.
حکمت پنجاه :
« السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ »[7]
سخاوت آن است که ابتدایی باشد اما سخاوتی که از روی درخواست باشد، خجالت و فرار از مذمت است.
تذمم به معنای فرار از مذمت است. مثلاً شخصی درخواستی از شما میکند؛ اگر چیزی به او ندهید، مذمت میشوید. تأثم به معنای فرار از گناه است، تحرج یعنی فرار از حرج، تذمم یعنی فرار از مذمت. سخاوت آن است که ابتدایی باشد؛ یعنی تا زمانی که طرف چیزی نگفته است، شما تشخیص میدهید که مشکلی دارد، و مشکل او را حل میکنید. سخاوت باید بدون عوض باشد. اگر او درخواستی دارد، آبرویش را گذاشته است، این درخواست بدون عوض نیست. و یا شما برای آنکه خجالت نکشید و از مذمت فرار کنید ، چیزی را میبخشید، این هم بدون عوض نمیشود.
امام صادق (علیه السلام ) فرمود که علی (علیه السلام) انبار خانه خود را محاسبه میکرد و ناگهان گفت: پنج بار شتر به فلان آقا مربوط باشد. یکی گفت: اولاً که او نیامده و چیزی نخواسته است. و ثانیاً، بر فرض هم که چیزی بخواهد، باید صبر کنید تا بیاید و درخواست کند. یک بار شتر هم برای او زیاد است، چرا پنج بار شتر میدهید!؟ بعد حضرت فرمود: «لا کثر الله فی مؤمنین مثلک، أنا أعطی وأنت تبخل؟» تو یکی در میان مؤمنان کافی هستی، خدا زیادت نکند؛ من دارم میبخشم، تو بخل میکنی؟!
میدانی او کیست؟ او در سجده پیشانی بر زمین میگذارد، برای خدا پیشانی بر زمین میگذارد. او نزد هیچ کس نمیرود. آن وقت من بخواهم آبرویش برود و به اینجا بیاید و درخواست کند؟!
«يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ لاَ تُبْطِلُواْ صَدَقَاتِكُم بِالْمَنِّ وَالأذَى كَالَّذِي يُنفِقُ مَالَهُ رِئَاء النَّاسِ وَلاَ يُؤْمِنُ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ»
ای مؤمنین، صدقات خود را با منت و آزار باطل نکنید؛ مثل انسانی که اصلاً به قیامت عقیده ندارد و کارهایش ریایی است و مال را به ریا خرج میکند.
انسان بیاعتقادی که مال را به ریا و برای رؤیت مردم خرج میکند، باید انتظار چه پاداشی را داشته باشد؟! اگر حتی انسان صدقه بدهد، چه رسد به دادن حق، چنانچه منت یا آزاری در کنار آن باشد، مثل همان بیاعتقاد به قیامتی است که از روی ریا خرج میکند. چنین فردی کارهای خود را باطل کرده است. انسان باید آبروی مردم را نگه دارد، شخصیت آنها را حفظ کند، کرامت آنها را نگه دارد.
شخصی از مسیری رد میشد و دید که فقیر گرسنهای در حال گریه کردن است. اتفاقاً او یک کیسه غذا همراه خود داشت. او هم کنار آن فقیر نشست و شروع به گریه کرد. بعد از مدتی فقیر از او پرسید: برای چه گریه میکنی؟ آن شخص هم از او پرسید: تو برای چه گریه میکنی؟ مرد گرسنه گفت: از گرسنگی گریه میکنم. تو چطور؟ تو که از گرسنگی گریه نمیکنی. گفت: چون تو گریه میکنی، من هم گریه میکنم. گفت: تو با خودت یک کیسه غذا داری، از همان غذا به من بده، لازم نیست که گریه کنی. گفت: هرچه بخواهی گریه میکنم، ولی از غذا خبری نیست. عدهای این چنین هستند، فقط حرف میزنند.
به تناسب با این بحث، در قسمتی از نامه 53 چنین آمده است:
« وَاجْعلْ لِذَوِي الْحَاجَاتِ مِنْکَ قِسْماً تُفَرِّغُ لَهُمْ فِيهِ شَخْصَکَ » یک زمان بیپایانی بگذار تا افراد گرفتار بیایند و خودت شخصاً آنجا باش « وَتَجْلِسُ لَهُمْ مَجْلِساً عَامّاً » بگویید تنها نیاید، گرفتارها با هم بیایند چون به تنهایی ممکن است بترسند ولی اگر زیاد باشند جرأت پیدا میکنند « فَتَتَواضَعُ فِيهِ لِلَّهِ الَّذِي خَلَقَکَ » به خاطر خدا تواضع به خرج بده « وَتُقعِدَ عَنْهُمْ جُنْدَکَ وَأَعْوَانَکَ مِنْ أَحْرَاسِکَ وَشُرَطِکَ» وتمام طرفداران و یاران خود را (چه لباس شخصی، چه ارتشی، و چه پاسدار) همه را کنار بزن «حَتَّي يُکَلِّمَکَ مُتَکَلِّمُهُمْ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ » تا اگر کسی از این گرفتارها بخواهد حرفی بزند، زبانش لکنت نگیرد. چون من مکرر در جاهای مختلف از حضرت رسول شنیدم که: «"لَنْ تُقَدَّسَ أُمَّةٌ لاَ يُؤْخَذُ لِلضَّعِيفِ فِيهَا حَقُّهُ مِنَ الْقَوِيِّ غَيْرَ مُتَتَعْتِعٍ"» امتی که نتواند حق ضعیف را با صراحت از قوی بگیرد، این امت همیشه ناپاک است حضرت رسول مکرر میفرمودند که جامعهای حق مظلوم را با صراحت ندهد جامعه ناپاکی است. «ثُمَّ احْتَمِلِ الْخُرْقَ مِنْهُمْ وَالْعِيَّ» اگر شخصی بلند میشود و احمقی میکند بی حساب حرف میزند تو تحمل کن «وَنَحِّ عَنْهُمُ الضِّيقَ» بر آنها سخت نگیر «وَأَعْطِ مَا أَعْطَيْتَ هَنِيئاً، وَامْنَعْ فِي إِجْمَالٍ وَإِعْذَارٍ !»
اگر هم میخواهی مشکلی را حل کنی باید گوارا باشد .نه اینکه مجمل گویی و عذرخواهی کنی!
طرف میگوید مشکل دارم، بگویی انشاءلله حل میشود؛ چرا مجمل حرف میزنید؟ مجمل «ما لایتضح دلالۀ» است، یعنی مشخص نیست که چه میخواهید بگوید. عذرخواهی هم نکنید. اگر آن جلسه را گذاشتید، برای این نیست که در آخر فقط عذرخواهی کنید. عذرخواهی و جواب مبهم چه معنایی دارد؟ چه معنا دارد که اگر هم چیزی میدهید، کرامت طرف را زیر سوال ببرید. حضرت با این صراحت با مالک اشتر صحبت میکند.
« السَّخَاءُ مَا كَانَ ابْتِدَاءً » اگر میخواهید مشکلی را حل کنید، همین که فهمیدید شخصی مشکلی دارد آن را حل کنید. « فَأَمَّا مَا كَانَ عَنْ مَسْأَلَةٍ فَحَيَاءٌ وَ تَذَمُّمٌ »
بگذاریم او درخواست کند و آبرویش برود، بعد ما برای اینکه خجالت نکشیم و ما را مذمت نکنند، مشکلی را حل کنیم؟! این راهش نسیت.