درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/07/14

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 37 و 38

حکمت سی و هفتـم :

« وَ قَالَ ( عليه‌السلام ) لِابْنِهِ الْحَسَنِ ( عليه‌السلام )يَا بُنَيَّ احْفَظْ عَنِّي أَرْبَعاً وَ أَرْبَعاً لَا يَضُرُّكَ مَا عَمِلْتَ مَعَهُنَّ إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ وَ أَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ وَ أَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ وَ أَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلْقِ َا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْأَحْمَقِ فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرُّكً وَ قَالَ ( عليه‌السلام )لِابْنِهِ الْحَسَنِ ( عليه‌السلام )يَا بُنَيَّ احْفَظْ عَنِّي أَرْبَعاً وَ أَرْبَعاً لَا يَضُرُّكَ مَا عَمِلْتَ مَعَهُنَّ إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ وَ أَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ وَ أَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ وَ أَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلْقِ یَا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْأَحْمَقِ فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرُّك »

جریان از این قرار است که وقتی امام علی (علیه السلام ) ضربه خوردند و مجروح بودند، امام حسن (علیه السلام) در حالی که گریه می‌کردند وارد شدند. حضرت فرمودند: چرا گریه می‌کنی؟ بیا اینجا بنشین تا مطالبی را به تو بگویم. فرمودند:
« احْفَظْ عَنِّي أَرْبَعاً وَ أَرْبَعاً » چهار چیز و چهار چیز را حتماً رعایت کن. این‌ها را خوب به حافظه بسپار. « لَا يَضُرُّكَ مَا عَمِلْتَ مَعَهُنَّ » که اگر به این هشت چز عمل کنی، ضرر نمی‌بینی.

قطعاً و یقیناً امام حسن مجتبی (علیه السلام ) نبوده است. به خاطر اینکه هیچ کدام از این هشت توصیه درباره امام حسن نیست. زیرا امام حسن که دوست احمق و دروغگو نداشته، یا خودش که بی‌عقلی نمی‌کرده است. در اینجا حضرت می خواهد به صورت غیرمستقیم و با مهربانی مردم را نصیحت کند. از باب « ایاک اعنی و اسمعی یا جاره» تو مقصودم هستی ولی همسایه بشنو به امام حسن گفته است.

ایشان توصیه کردند که اگر می‌خواهید ضرر نبینید، هشت چیز را رعایت کنید. ریشه ضررها در این هشت چیز است. اما چرا نمی‌فرماید هشت چیز، بلکه می‌فرماید چهار چیز و چهار چیز؟ به دلیل اینکه چهار مورد از آن‌ها مربوط به شخصیت انسان است و باید در رابطه با خود انسان رعایت شود. چهار مورد دیگر هم مربوط به دوست انسان است. این‌ها با هم تفاوت دارد: چهار چیز است که مربوط به خود انسان و منشاء ضرر است و چهار چیز دیگر هم که منشاء ضرر است به دوست انسان مربوط می‌شود.

اولین آن « إِنَّ أَغْنَى الْغِنَى الْعَقْلُ » است.

آن غنایی که واقعاً شما را بی‌نیاز می‌کند و بیشتر از مال می‌تواند مشکل را حل کند، عقل است. عده زیادی فکر می‌کنند با پول می‌توان مشکل را حل کرد. درصورتی که اگر عقل نباشد، خود پول هم از بین می‌رود. عقل است که خداوند آن را برای حل مشکل قرار داده است. حضرت می‌فرماید

« مَا اسْتَوْدَعَ اللَّهُ امْرَأً عَقْلًا إِلَّا لیسْتَنْقَذَهُ بِهِ يَوْماً مَا »

اگر خدا به شخصی عقل می‌دهد، برای این است که در آن روزی که به مشکل خورده است وی را نجات دهد. پس مشکلات ما به دلیل بی‌عقلی ایجاد شده است، وگرنه به مشکل بر نمی‌خوردیم. باید سعی کنیم مشکلات خود را با فکر و عقل حل کنیم، چون عقل برای حل مشکل است.

امام باقر (علیه السلام) فرمود: وقتی خداوند عقل را خلق کرد آن را به سخن درآورد. خداوند به عقل فرمود: بیا؛ آمد. فرمود: برو؛ رفت. فرمود: محبوب‌ترین چیزی که خلق کرده ام همین است. به این است که می‌توان امر و نهی کرد.

اگر انسان عاقل باشد، خوبی و بدی را می‌فهمد؛ دستورات و نهی‌ها را درک می‌کند و راه را درست می‌رود. در این رابطه نکته‌ای در نهج‌البلاغه وجود دارد که می‌گوید عده‌ای نمی‌توانند از عقل خود استفاده کنند. این امر دلایل مختلفی دارد که یکی از آن‌ها طمع است. « أَكْثَرُ مَصَارِعِ الْعُقُولِ تَحْتَ بُرُوقِ الْمَطَامِعِ » اکثر مواردی که عقل زمین می‌خورد، زیر برق طمع است. برق طمع چشمان انسان را می‌گیرد و عقلش از کار می‌افتد. انسان طماع مشکلات زیادی دارد چون طمع او از استفاده از عقل او جلوگیری می‌کند.

حضرت در حکمت 179 نهجالبلاغه میفرماید:

« اللَّجَاجَةُ تَسُلُّ الرَّأْيَ » و در جای دیگری می‌فرماید: « إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْكَلَامُ » لجبازی و پرحرفی اجازه نمی‌دهد انسان صاحب فکر باشد و موجب بی‌عقلی می‌گردد. وقتی که عقل کامل شود، کلام کم می‌شود. زندگی انسان‌های پرحرف و لجباز و طماع، پر از مشکلات است زیرا نمی‌توانند از عقل خود استفاده کنند.

ملا حسین کاشفی فرد بسیار زرنگی بود ولی برای عده‌ای مشخص نبود که شیعه است یا سنتی است. از آنجایی که با تربت جام هم ارتباط داشت و در رفت و آمد بود، یک بار تصمیم گرفتند که در سبز‌وار از او سوالی بپرسند. گفتند که هر جوابی که داد او را می‌کشیم. سوال آن‌ها این بود که جبرائیل چند بار بر حضرت علی (علیه السلام ) نازل شده است. اگر بگوید نازل نشده است، او را به خاطر سنی بودن می‌کشند؛ و اگر بگوید نازل شده است، باز هم او را به خاطر این که بدون سند حرفی زده است می‌کشند. از ملا حسین کاشفی پرسیدند: جبرائیل چند بار بر حضرت رسول نازل شد؟ گفت: دوازه هزار بار. گفتند: چند بار بر حضرت علی (علیه السلام) نازل شد؟ او فوراً متوجه موضوع شد. گفت: بیست و چهار هزار بار. گفتند: چه سندی داری؟ گفت: به خاطر اینکه حضرت رسول فرمود «انا مدینۀ علم و علی بابها» وقتی که می‌خواهند وارد شهری بشوند، از در می‌آیند و بر می‌گردند. پس دوازده هزار بار از کنار حضرت علی (علیه السلام) وارد شده و چون از همان درب هم خارج می‌شده، مجموعاً می‌شود بیست و چهار هزار بار.

او با یک زرنگی این خطر را رد کرد. گاهی زرنگ‌ها و سیاستمدارها انسان را به نحوی بر سر دو راهی قرار می‌دهند که هر کدام از آن‌ها را که انتخاب کنیم، ضرر کرده ایم. بنابراین بهتر است انسان چندین راه را بداند تا نتوانند وی را به راحتی بر سر دو راهی قرار بدهند.

« أَكْبَرَ الْفَقْرِ الْحُمْقُ » بالاترین فقر، حماقت است. می‌گوید من چون پول ندارم گرفتار مشکل هستم. در حالی که از این بالاتر، حماقت است. انسان از حماقت آسیب زیادی می‌بیند. برای احمق مثال‌های زیادی آورده اند که عمدتاً به افراد کم هوش مثال می‌زنند. این کم‌هوشی خاصی است که عموم مردم چنین نسبتی به آن‌ها نمی‌دهند. ولی احمق نشانه‌هایی دارد که چه بسا از نظر عده‌ای زرنگ به نظر برسد. احمق، کم‌هوش نیست؛ ضریب هوشی بالایی دارد، ولی در یک بعد خاصی از ضریب هوشی برخوردار است، و این هوش و زکاوت در همه ابعاد نیست.

عمده نشانه‌های افراد احمق چنین است.:آن‌هایی که در مدح و مذمت مبالغه می‌کنند.

«أکبر الحمق الإغراق فی المدح و الذم»

بالاترین حماقت این است که در تمجید و تضعیف دیگران مبالغه می‌کنند. یک خوبی از کسی می‌بینند، زیادی او را بالا می‌برند. یک بدی هم اگر از کسی ببیند، او را بسیار پایین می‌آورند. این افراد برای جامعه مشکلات زیادی ایجاد می کنند. گاهی می‌بینید که یک عده‌ای در کشوری بزرگ شده اند و به مردم کشور آسیب می‌زنند. این بدین خاطر است که عده‌ای احمق آن‌ها را بزرگ کرده اند. انسان نباید بی‌جهت افراد را بزرگ کند، یا به خاطر یک خطا، افراد را آنقدر ذیلیلش می کنند که از هستی ساقط شود. از رفتار این افراد، به کشور و نظام فامیلی، به دوستان و خود شخص آسیب‌های جدی وارد می‌شود. یکی را آنقدر بزرگ می‌کنند که دیگر نمی‌توان او را پایین آورد. یکی را آنقدر کوچک می‌کنند که به سختی می‌توان دوباره او را بالا کشید. انسان از وجود این افراد آسیب و ضرر زیادی می‌بیند.

ما واقعاً نیازمند افرادی هستیم که به قصد خدمت وارد میدان شوند، ولی چنین افرادی را بی‌جهت تضعیف کرده اند. و چقدر نیازمند این هستیم که عده‌ای افرادی را که بالا رفته اند، پایین بکشیم. انسان‌های احمق هستند که سبب این ضرر بزرگ می‌شوند. نباید به این افراد میدان داد. گاهی این افراد یک خانواده را به هم می‌ریزند و ازدواج‌ها را دچار مشکل میکنند.

نشانه دیگر انسان احمق، توجیه‌گری او است. «أحمق الناس من حسب أنه أعقل الناس» احمق‌ترین مردم آن است که فکر می‌کند عقلش از همه مردم بیشتر است.

چنین فردی سعه صدر ندارد، نظر دیگران را قبول نمی‌کند، به پرسش و پاسخ نمی‌آید، و فقط خودش را قبول دارد. این افراد کارهای بزرگی انجام می‌دهند و ضررهای بزرگی را به مردم تحمیل می‌کنند. آن‌ها خودشان را بسیار عاقل حساب می کنند و، در نتیجه، حرف کسی را قبول ندارند، توجیه‌گر هستند و هرکار اشتباهی هم که انجام دهند، به اشتباه خود اعتراف نمی‌کنند. انسان از این افراد آسیب زیادی می‌بیند. خوب است که اگر انسان اشتباهی می‌کند، آن را بپذیرد و به آن اعتراف کند؛ نه اینکه مردم را به دنبال خودش بکشاند و تا آخر این مسیر اشتباه را طی کند. بسیاری از این افراد می دانند که کارشان به خطا است، ولی باز هم آن را ادامه می‌دهند. و چقدر انسان باید احمق باشد که نفهمد کار و مسیرش خطا است! این افراد مشکلات زیادی ایجاد می‌کنند.

اگر انسان واقعاً بخواهد حق‌پذیر باشد و توجیه‌گری نکند، و در تعریف و مذمت از افراد اعتدال داشته باشیم و آن‌ها را بی جهت بزرگ و کوچک نکنیم، باید این امور را تا قبل از پایان سن رشد (18 سالگی) به فرزندان خود بیاموزد.

حضرت علی (علیه السلام) می‌فرماید:

« لا يزال العقل و الحمق يتغالبان على الرجل إلى ثمانية عشر سنة، فاذا بلغها غلب عليه أكثرهما فيه»

تا 18 سالگی حماقت و عقل در هم آمیخته است. باید به بچه‌ها آموزش داد که توجیه‌گری و مبالغه نکنند. وقتی از سن 18 سالگی عبور کردند، وضعیت آن‌ها تثبیت می‌شود. این وظیفه خانواده‌ها و روحانیون در مقابل نوجوانان است تا از آن‌ها مراقبت کنند که به این وادی کشیده نشوند.

« وَ أَوْحَشَ الْوَحْشَةِ الْعُجْبُ » وحشتناک‌ترین تنهایی و وحشت، عُجب است. وقتی انسان به خودش می‌بالد که من چنین و چنان هستم، تنها می‌شود. این تنهایی برای انسان احساس وحشت عجیبی به همراه دارد.

فردی که عجب دارد، فقط خودش را می‌بیند و به هیچ کس دیگری توجه ندارد. همه چیز را برای خودش می‌خواهد و همه چیز را از خودش می‌داند. مردم هم با چنین افرادی بحث نمی‌کنند. همین باعث می‌شود او تصور کند که خودش می‌فهمد و بقیه نمی‌فهمند.بقیه هم میگویند پس توخودت نمی فهمی!

می‌گویند با یک فرد دیوانه مصاحبه کردند. پرسیدند: چه شد که تو را به تیمارستان آوردند؟ گفت: من فکر می‌کردم همه دیوانه اند و همه فکر می‌کردند که من دیوانه هستم. رأی با اکثریت شد و من را به اینجا آوردند.

در بحث عجب، هم رأی با اکثریت است. مردم کسی را که به خودش ببالد دوست ندارند، لذا چنین فردی تنهای تنها می شود و ساقط می‌گردد.

در اسناد و روایات زیادی آمده است، همین که انسان عجب کند، ساقط می‌شود.

حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) در شتردوانی رقیب نداشت. همه می‌گفتند نمی‌توان با حضرت مسابقه گذاشت، این پیغمبر است و به همین دلیل از همه می‌برد. یک بیابان آمد و گفت: چه کسی شتردوانی بلد است؟ گفتند: عده زیادی این کار را بلدند. پرسید: نفر اول آن‌ها کیست؟ من می‌خواهم با او مسابقه بگذارم. گفتند: نفر اول ما پیغمبر است، با او نمی‌توان مسابقه داد. ولی او اصرار کرد که فقط با نفر اول مسابقه می‌دهد. حضرت رسول آمد تا مسابقه بگذارند. آن اعرابی در شتردوانی برنده شد. از حضرت پرسیدند: چه شد که این بار برعکس تصور ما و برعکس همیشه شما در شتردوانی برنده نشدید؟ حضرت فرمود: به من نگویید. به شتر بگویید. او بود که در وسط راه عجب کرد و گفت که چه کسی می‌تواند از من جلو بزند. خداوند تقدیر کرده است که هرکه عجب کند، شکست بخورد؛ این سنت خدا است.

امام صادق (علیه السلام ) میفرماید:

یکی از اصحاب حضرت عیسی که قد کوتاهی داشت، مدت زیادی را در کنار ایشان می‌گذراند. آن‌ها با هم می‌رفتند که به آبی رسیدند. حضرت عیسی گفتند بسم الله، و از روی آب رد شدند. همراه حضرت که قد کوتاهی داشت نیز گفت بسم الله و از روی آب رد شد. در میانه راه بود که پیش خود گفت: چه فرقی می‌کند؟ او هم گفت بسم الله و از آب رد شد، من هم گفتم بسم الله و از آب رد شدم. ناگهان گفت: یا عیسی دستم را بگیر که غرق شدم! حضرت او را بالا کشید و پرسید: چه از دلت گذشت؟ گفت: خودت می‌دانی. گفت: پیش خودم گفتم من و شما هر دو یک چیز را گفتیم و از آب رد شدیم، پس من چه فرقی با او دارم؟ سپس حضرت فرمود:

« لقد وضعت نفسك في غير الموضع الذي وضعك اللّه فيه فمقتك فتب إلى اللّه تعالى» پای خود را بالاتر نگذار، جایگاه خود را بشناس. خود را بالاتر حساب نکن. و توبه کن.

غرق شدن، ساقط شدن و عقب ماندن، تا اندازه‌ای به خاطر عجب است. انسانی که عجب کند، ضررهای زیادی می بینید. «العجب یمنع من الازدیاد» چنین فردی دیگر پیشرفت نمی‌کند. و از خود راضی شده و می‌گوید همین خوب است.
« أَكْرَمَ الْحَسَبِ حُسْنُ الْخُلُقِ » کریمانه‌ترین قوم و خویشی، خوش‌اخلاقی است.

اگر انسان ضرر می‌کند، به خاطر بداخلاقی او است. شخص فکر می‌کند قوم‌وخویش‌ها هستند که برای انسان سود و فایده دارند، بلکه این اخلاق است که برای انسان سود و منفعت دارد. اگر انسان بدون فامیل باشد، می‌گوید خیلی ضرر کرده ام، در حالی که اگر بداخلاق باشد بیشتر ضرر دیده است.

حضرت رسول صلی الله علیه وآله می‌فرماید شما که نمی‌توانید به همه مردم پول بدهید، ولی می‌توانید با همه آن‌ها با سعه صدر و خوش اخلاقی برخورد کنید و به این ترتیب آن‌ها را به سمت خود جذب کنید.

حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) گاهی به عنوان نمونه باطن بعضی از مسائل را آشکار می‌کند. روایت است که روزی، وقتی عایشه در منزل بود، دو خانم آمدند، سوالاتی پرسیدند و رفتند. قد این دو نفر کوتاه بود. عایشه با دست اشاره کرد که این‌ها قد کوتاهی داشتند. حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) فرمودند: برو خلال دندان بیاور و دندان‌هایت را خلال کن. وقتی دندان‌هایش را خلال می‌کرد، گوشت متعفن بیرون می‌آمد. گفت: این‌ها چیست؟ حضرت فرمود: مصداق همان آیه قرآن است که می‌گوید غیبت به مثابه خوردن گوشت برادر دینی است. این همان غیبتی است که انجام دادی.

مورد زیر، از جمله نمونه‌هایی است که امام صادق (علیه السلام ) از حضرت رسول نقل کرده اند:

شخصی فوت شده بود، وقتی برای کندن قبر و دفن آن شخص رفته بودند، هرچه بر زمین کلنگ زدند، نتوانستند زمین را بکنند. گفتند: یا رسول الله، اصلاً کلنگ به زمین اثر نمی‌کند. حضرت فرمود: «إن کان صاحبکم حسن الخلق» فقط اگر رفیق شما خوش‌اخلاق بود...

بداخلاقی کار را مشکل می‌کند؛ حتی قبر و زمین هم نمی‌تواند آن را تحمل کند.حال میخواهی مردم تحملش کنند! وقتی هیچ کس نمی‌تواند چنین فردی را تحمل کند، بدون قوم و خویش می‌ماند. حضرت در اینجا این جلوه برزخی را نشان دادند. حضرت فرمودند: مقداری آب بیاورید. حضرت با دست آب را روی زمین پاشیدند و گفتند: حالا بزنید. کلنگ را زدند و توانستند قبر را بکنند.

این چهار مورد به خود شخص مربوط بود. که اگر انسان نمی‌خواهد ضرر ببیند باید از عقلش در حل مشکلات کمک بگیرد. نباید حماقت، توجیه‌گری، مبالغه در مدح و ذم از او سر بزند. همچنین انسان نباید عجب و بداخلاقی داشته باشد. همه اینها منشأ ضرر است. چهار مورد بعدی مربوط به رفیق است.

« يَا بُنَيَّ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْأَحْمَقِ فَإِنَّهُ يُرِيدُ أَنْ يَنْفَعَكَ فَيَضُرَّكَ »

پسرم، رفیق احمق نداشته باش او می‌خواهد به تو سود برساند ولی به تو ضرر می‌رساند. رفیق احمق حتی اگر بخواهد سود برساند، ضرر می‌رساند. چه رسد به وقتی که بخواهد ضرر برساند!

در روایات آمده است که از احمق فاصله بگیرید، و الا در شما تأثیر می‌کند :

«من لم یجتنب مصادقۀ الأحمق اوشک أن یتخلق بأخلاقه » اگر کسی از احمق فاصله نگیرد، این اخلاق به او هم سرایت می‌کند او هم توجیه‌گر می‌شود و در مدح و ذم مبالغه می‌کند.

احمق اول حرف می‌زند و بعد فکر می‌کند. گاهی می‌بینیم کسی تازگی‌ها حرف‌های بی‌منطق می‌زند، بعد می‌فهمیم که یک رفیق احمق داشته و از او یادگرفته است.

« اتّق الأحمق أن تنصحه انما الأحمق كالثوب الخلق» بترسید، بپرهیزید، احمق را نصیحت نکنید؛ مثل لباس پوسیده می‌ماند که هر طرف آن را بدوزی، از طرف دیگری پاره می‌شود.

شخصی می‌گفت: آن گرگی که حضرت یوسف را خورد، نامش فلان بود. گفتند: حضرت یوسف را گرگ نخورده است، تو برایش اسم هم گذاشتی؟! گفت: من که نگفتم گرگ او را خورده است. من گفتم همان گرگی که یوسف را نخورد، نامش فلان بود.

اگر اشتباه کردیم، بگوییم اشتباه کردیم و حرف خود را پس بگیریم. برای چه تا آخر روی حرف اشتباه خود بایستیم؟!
ابن فرات می‌گفت: این مقتدر بالآخره من را می‌کشد. چون انسان احمقی است. مبالغه می‌کند؛ به یکباره یکی را بالا می‌برد و یکی را پایین می‌آورد. او مرا بالا برده است، می‌ترسم یک روز باز هم مرا پایین بیاورد.و همین‌طور هم شد؛ مقتدر ابن فرات را کشت.

معمولاً نباید با چنین افرادی سر به سر گذاشت، چون آدم‌های مبالغه‌گر و توجیه‌گری هستند. پس بهتر است بگذارید تا کار خودشان را بکنند. حال اگر یک رئیس این چنین باشد، حسابی شما را به مشکل می‌اندازد. اگر هم مرئوس باشد که اصلاً نمی‌فهمد. انسان‌های احمقرا وقتی رها میکنندوجواب نمی دهند فکر می‌کنند ما در همه بحث‌ها پیروز شده ایم، پس ما چنین و چنان هستیم. ولی نمی‌دانند که مردم آن‌ها را احمق می‌دانند و از بحث با آن‌ها پرهیز می‌کنند. لذا به مشکلات اجتماعی برخورد میکنند واحساس حقارت پیدا میکنند.

انسان یا خودش باید بتواند مشکل را حل کند، یا به کسی مراجعه کند که او مشکل را حل کند: « لو کنا نسمع او نعقل ما کنا فی اصحاب السعیر» اگر عقل خود را به کار می‌انداختیم یا حرف عاقلان را گوش می‌کردیم، حالا جهنمی نبودیم. انسان احمق عقل که ندارد هیچ، خود را اعقل الناس می‌پندازد. او مثل مریضی می‌ماند که نه پیش دکتر می‌رود و خودش از طبابت چیزی می‌داند. چنین فردی هیچ وقت بهبود پیدا نمی‌کند. بنابراین مشکلات چنین افرادی حل نمی‌شود.

از ساعد که در زمان رضا شاه پهلوی بوده است چیزهایی نقل می‌کنند که انسان تعجب می‌کند این فرد چگونه به وزارت و ریاست رسیده است. می‌گویند سوار قطار شده بود. به ایستگاه که رسید، خویشاوندان او به استقبالش آمده بودند. وقتی پیاده شد، سرش گیج می‌رفت. گفتند: چرا گیج شدی؟ گفت: اتفاقاً من بر خلاف جهت حرکت قطار نشسته بودم و گیج شدم. گفتند: دستور می‌دادید نفر مقابل برخیزد و جایش را با شما عوض کند. گفت:فکر کردی یعنی اینقدر عقلم نمیرسید؟! طرف مقابل که کسی نبود تا من به او دستور بدهم تا برخیزد و من آنجا بنشینم. چنین فردی را وزیر کرده بودند!

« وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْبَخِيلِ فَإِنَّهُ يَقْعُدُ عَنْكَ أَحْوَجَ مَا تَكُونُ إِلَيْهِ »

بپرهیزید که رفیق بخیل داشته باشید. رفیق بخیل اول و آخر به فکر خودش است و اخلاق انگلیسی دارد ! و به فکر مردم نیست. ما به چیزهای زیادی نیاز داریم که عده‌ای جلوی آن را می‌گیرند. فقط می‌گویند پول خود را نگه دارید، در حالی که ما به شخصیت، آقایی، عزت، مردم‌داری، سعه صدر، رقت قلب و مانند این‌ها محتاجیم. از رفیق‌های بخیل پرهیز کنید، چون ما نیازمند چیزهایی هستیم که این‌ها نمی‌گذارند به آن‌ها دست پیدا کنیم. بسیاری از مشکلات بدین خاطر است که از پول، نه در حل مشکل، که در مشکل‌سازی استفاده می‌شود.

 

مفضل می‌گوید: من دنبال امام صادق (علیه السلام ) رفتم. یک شب که امام در حال طواف بود، گفتم هرچه که در این شب ملکوتی دعا کند را یادداشت می‌کنم. در عجب شخصی و عجب شبی و عجب مکانی می‌خواهم دعاها را یادداشت کنم! دیدم حضرت یک کلام می‌گویند: «اللهم غنی شح نفسی اللهم غنی شح نفسی» و تا صبح همین دعا را کردند. صبح به ایشان گفتم: شما دعای دیگری نکردید. فرمود: مگر از شح نفس بدتر هم داریم؟!

«وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ» فقط کسانی که شح نفس ندارند (یعنی بخیل نیستند) اهل نجات هستند.
این عبارت در سوره تغابن آمده است. تغابن از نام‌های روز قیامت است؛ یعنی روزی که ضرردیده‌ها آن را می‌بینند. چنین فردی که به دیگران ضرر زده، خودش هم ضرر کرده است. این فرد بخل ورزیده، ولی در واقع خودش ضرر کرده است.

می‌گویند یک فردی که خیلی زرنگ بود مغازه‌ای باز کرد. پدرش گفت: مراقبت باش روستایی‌ها سرت کلاه نگذارند. گفت: من سر شهری‌ها هم کلاه می‌گذارم، آن وقت روستایی می‌خواهد سر من کلاه بگذارد؟! پدرش گفت: من هم مقصودم همین بود. سر هیچ کس کلاه نگذار که روز قیامت بفهمی که چه کلاهی بر سرت رفته است.

در سوره تغابن آمده است: « وَمَن يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُوْلَئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُون َ» آن‌هایی که سر مردم کلاه گذاشته اند در این روز می‌فهمند که چه کسی ضرر کرده است.

کلی ضررهای انسان به این دلیل است که فقط به فکر خودمان هستیم. چنین می‌شود که خدا هم می‌گوید تو را رهایت کردم. تو به صد نفر ذره‌ای کمک کن، صد نفری به کمکت می‌آیند. طبعاً اگر خدمتی به مردم بکنی، به نفع خود تو است.
« وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْفَاجِرِ فَإِنَّهُ يَبِيعُكَ بِالتَّافِهِ »

از دوست فاسد بپرهیز که به اندک چیزی و به پشیزی تو را می‌فروشد. اگر می‌خواهید اسرار عده‌ای را بدانید، کافی است یک سیلی به یکی از رفقای خراب او بزنید تا هرچه می‌داند به شما بگوید! دوست فاسد برای دین و شخصیت و خدا و اخلاق خود ارزشی قائل نیست، آن وقت انتظار دارید که برای رفیقش ارزشی قائل باشد؟!

« وَ إِيَّاكَ وَ مُصَادَقَةَ الْكَذَّابِ فَإِنَّهُ كَالسَّرَابِ يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَ يُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ »

از دوست دروغگو هم بپرهیز که او مسائل را وارونه جلوه می‌دهد دور را نزدیک و نزدیک را دور نشانت می‌دهد و مثل سراب می‌ماند. در سراب، انسان آب می‌بیند، ولی وقتی جلو می‌رود می‌بیند که هیچ چیزی نیست. دوست دروغگو هم همینطور است، فقط دروغ می‌گوید.وقتی میروی میبینی خبری نیست!

شخصی به خواستگاری رفته بود. پدر دختر به او گفت: از خودت بگو. گفت: از خوبی‌هایم بگویم یا از بدی‌هایم؟ گفت: اینقدر سرمایه دارم، اینقدر کار خیر کرده ام، اینقدر مدال‌های ورزشی دارم، در جلسات مذهبی شرکت می‌کنم؛ و همینطور ادامه می‌داد. سپس پدر دختر گفت کمی هم از بدی‌هایت بگو. گفت: یک بدی بیشتر ندارم، دروغ زیاد می گویم.
وقتی انسان دروغ بگوید همه چیز را وارونه جلوه می‌دهد « يُقَرِّبُ عَلَيْكَ الْبَعِيدَ وَ يُبَعِّدُ عَلَيْكَ الْقَرِيبَ ».

 

پادشاه روم یک نامه به معاویه نوشت:

گفت: کلمه «لا شیء» یعنی هیچی را ترجمه کنید و توضیح بدهید و برای ما بفرستید.

وقتی کسی می‌گوید چیزی متلاشی شده است، یعنی لا شیء شده و به هیچ تبدیل شده است. معاویه عمروعاص را خواست. گفت: جواب پادشاه را نمی‌توان با یک کلمه داد. من که نمی‌توانم بگویم «لا شیء» یعنی «لا شیء». من هیچ جواب خوبی به عقلم نمی‌رسد. تو نظری نداری؟ گفت: من هم نمی‌دانم، ولی یک راه بلدم. راه این است که یک اسب جنگی که هرکه آن را ببیند خریدارش باشد و نتواند از او چشم بردارد بیاوری و به میان جمعیت یاران حضرت علی و حضرت علی بفرستی. سپس خریداران آن پیدا می‌شوند. آن‌گاه بگو که قیمتش «لا شیء» است. سپس حضرت علی (علیه السلام) «لا شیء» را برایت تعریف می‌کند و می‌توانی جواب را برای امیر روم بنویسی.

آنگاه یک است بسیار خوب را به میان لشکریان حضرت علی (علیه السلام) فرستادند و همه دور آن جمع شدند. حضرت علی (علیه السلام) هم آن را دیدند و فرمودند: بپرسید آن را چند می‌فروشد. گفتند: می‌گوید به قیمت «لا شیء». حضرت فرمودند: بگو بیاید، من قیمت آن را می‌پردازم. وقتی صاحب اسب آمد، به او گفتند: اسب را بده. گفت: اول قیمت آن را بدهید. گفت: بسیار خوب. بیا برویم. حضرت او را به بیابان برد. در آنجا سرابی بود. حضرت آن را به صاحب اسب نشان داد و گفت: «لا شیء» این است. و سپس این آیه را خواندند: ﴿وَالَّذِينَ كَفَرُوا أَعْمَالُهُمْ كَسَرَابٍ بِقِيعَةٍ يَحْسَبُهُ الظَّمْآنُ مَاءً﴾.
اعمال انسان‌های غیر مؤمن به همین شکل است. پس رفیق غیر مؤمن و دروغگو نداشته باشد. معاویه هم جریان سراب و آیات و مقدمات و مؤخرات آن را برای امیر روم نوشت و گفت که یک اسب را هم برای به دست آوردن جواب این سوال داده است. وخلاصی یک مقاله نوشت برایش که بگوید این کلمه یعنی چه!

 

حکمت سی و هشتـم :

« لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ إِذَا أَضَرَّتْ بِالْفَرَائِضِ »

در مستحبات قصد قربتی نیست اگر به واجبات ضرر بزند.

مثال‌های عرفی و فقهی آن زیاد است.طرف خمس و زکات بدهکار است میرود شله به مردم میدهد ، فرد نیمه شب برمی‌خیزد و قرآن می‌خواند، ولی نماز صبحش قضا می‌شود؛ این چه فایده دارد؟ در مستحبات قصد قربتی نیست اگر به واجبات ضرر بزند. واجب و مستحب، بحث اهم و مهم است. انسان‌ها به کار غیر مهم نپردازید که خدا راضی نیست. طرف به خاطر خدا ذلت می پذیرد؛ خدا چنین چیزی نگفته است. به خاطر خدا عقب‌گرد می‌کند؛ ولی خدا چنین نگفته است. از خریت عده زیادی از مردم استفاده کرده اند و آن‌ها را به نام خدا به کارهای پوچ کشانده اند. چرا باید به خاطر خدا آن‌ها را قبول کند؟ مگر خدا گفته که ما عقب‌گرد کنیم؟! مگر خدا گفته که ما ذلیل باشیم؟! خدا می‌گوید شما به اولویت‌های مهم و اولیه بپردازد. مگر ما چقدر زمان و عمر داریم؟

« لَا قُرْبَةَ بِالنَّوَافِلِ » حتی کارهای مهم، مثل مستحبات، اگر انسان را از کارهای مهم‌تر و واجبات باز بدارد، به قصد قربت نخواهد بود. این موضوع مصداق فقهی نیز دارد.

شخصی نزد امام صادق (علیه السلام ) آمد و گفت: زنی وصیت کرده که از ثلث من صدقه بدهید، برده آزاد کنید، حج بفرستید، و مانند این‌ها. حتی کل پول او نیز به این اندازه نیست. حضرت فرمودند: در این میان، حج واجب است. حج را انجام بدهید و بعد ببینید چیزی از آن باقی می‌ماند یا خیر.

حضرت در اینجا اهم و مهم را از هم جدا کردند.

ما هم باید بدانیم نباید در هر کاری که اهمیت آن کمتر است و ما را از کارهای بزرگتر باز می‌دارد وارد شویم، چون نمی توانیم جواب خدا را بدهیم. شخصی آمده بود و می‌گفت: من با موسیقی به خدا نزدیک می‌شوم. آیا می‌شود چنین چیزی را باور کرد؟! خدا می‌خواهد ما را بالا ببرد، نه اینکه ما را ساقط کند.

در بحث اهم و مهم می‌توانید به بحث تعادل و تراجیح علم اصول مراجعه کنید. در آنجا موضوعی با عنوان تزاحم و تعارض وجود دارد. دو روایت که همدیگر را تکذیب کنند، به معنای تعارض است. تعارض دو دلیل به معنای تکاذب دو دلیل است. مثلاً یک نفر می‌گوید نماز جمعه واجب است ولی دیگری می‌گوید حرام است. این نمی‌شود، یکی از این‌ها دروغ است. به این حالت تعارض می‌گویند.

تزاحم دو دلیل به این معنی است که هر دو دلیل درست است ولی من بر هر دوی آن‌ها قدرت ندارم. گفته اند نماز بخوانید، این درست است. در عین حال، گفته اند غریق را نجات بدهید، این هم درست است. من که در حال نماز هستم، نمی‌توانم هم نمازم را ادامه بدهم و هم ناجی غریق باشم؛ مشکل بر سر قدرت من است. در اینجا می‌گویند به آنچه که مهم‌تر است بپردازید. هر کدام که مهم‌تر است، آن را دریابید.

لذا بحث اهم و مهم را در باب تزاحم علم اصول آورده اند.

در آنجا گفته اند دوازده فرمول برای تشخیص اهم و مهم وجود دارد. از آن دوازده فرمول، سه مورد آن در اینجا به کار می‌آید.
مورد اول این است که هر چه که بدل دارد و شخص دیگری می‌تواند آن را انجام دهد، مهم است ولی آنچه که تخصص خود شما است و دوم ندارد، اهم است. مثلاً، فرض کنید که یک کار فقهی، اصولی، منطقی، فلسفی و عرفانی انجام می‌دهید و قرار است برای نوشتن، برگه تهیه کنید. لازم نیست که ورق را نیز خودتان بخرید، می‌توانید این کار با را به دیگری واگذار کنید. مثلاً اگر بخواهید تایپ کنید و خودتان ضعیف عمل کنید، می‌توانید کار را به افرادی بسپارید که بهتر از شما عمل می‌کنند. کارهایی که قابل واگذاری باشد، مهم‌تر نیست. باید کاری را دریابید که قابل واگذاری نیست و در تخصص خودتان است.
‌گوید: پدرم بد اخلاق است و می‌خواهم او را امر به معروف بکنم. به او می‌گوییم که این کار را نکند، چون احترام به پدر واجب است. شاید بگوید: امر به معروف هم واجب است. درست است که هر دو واجب هستند ولی امر به معروف بدل دارد، شخص دیگری می‌تواند پدرت را امر به معروف کند. ولی احترام به پدر و مادر بدل ندارد که شخص دیگری به جای شما به پدر احترام بگذارد. طبق همین قاعده احترام پدر و مادر بر امر به معروف و نهی از منکر مقدم است.

در مثال دیگری، فرض کنید که یک لیوان آب داریم که یا با آن وضو بگیریم، یا آن را برای رفع تشنگی بنوشیم. باید آن آب را بنوشید، چون وضو بدل دارد و می‌توان تیمم کرد.

پس اولین موردی که در رابطه با اهم و مهم باید به آن توجه داشت این است که آنچه که قابل واگذاری است را واگذار کنید و به تخصص خودتان بپردازید.

دومین مورد، اهم و مهم را خود عقل تشخیص می‌دهد. عقل می‌گوید اهمیت جان از مال بیشتر است. اگر دیدید که جایی آتش‌سوزی شده است و مثلاً در آنجا قرآن هم وجود دارد، باید اول جان افرادی را که در آتش‌سوزی گرفتار شده اند نجات بدهید، چون قرآن کاغذ است؛ سوختن کاغذ اشکالی ندارد و به محتوای آن آسیبی نمی‌رساند. محتوای قرآن چنین می‌گوید که انسان‌ها از کاغذها مهم‌تر هستند.

یا مالی دارد از بین میرود وجان دیگری هم در خطر است ،اینجا مال را فدای جان بکنید.

مورد سوم، تقدم زمانی است. مثلاً فرد می‌گوید که من تنها سه روز را می‌توانم روزه بگیرم. یا اول ماه رمضان را روزه بگیرم، یا روزهای نوزده و بیست و بیست‌ویک را روزه بگیرم؟ در این حالت به او می‌گوییم که اول بگیرد. زیرا وقتی در روزهای اول و دوم و سوم روزه نگیرید، می‌گویند چرا نمی‌گیرید؟ دلیلی ندارید، چون سه روز توان دارید. ولی وقتی بگویند چرا روزهای بعدی را روزه نمی‌گیری، می‌گویی که دیگر توان ندارم.

بنابراین، تقدم زمانی اهم را مشخص می‌کند؛ عقل خودش می‌تواند اهم را تشخیص بدهد؛ وکارهایی هم که تخصص خود شما است و قابل واگذاری نیست نیز اهم است. این سه مورد از آن دوازده مورد است که در اینجا کاربرد دارد. انسان باید وقت خود را به موضوعات مهم‌تر اختصاص بدهد وگرنه نمی‌تواند قصد قربت کند. اگر می‌خواهید خدا دوستتان داشته باشد و به او نزدیک شوید، به کارهای مهم‌تر بپردازید.