درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/07/13

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 34 و 35 و 36

حکمت سی و چهـارم :

« مَنْ أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ قَالُوا فِيهِ بِمَا لَا يَعْلَمُونَ »[1]

اگر کسی نسبت به مردم اقدامی کند که آن‌ها ناراحت شوند، آن‌ها هم متقابلاً نسبت به او سخنانی می گویند که نمی دانند شایعه پراکنی می‌کنند، و با وجودی که نسبت به موضوع علم و یقینی وجود ندارد، این سخنان را منتشر می‌کنند.

در این حکمت، حضرت علت شایعات را بررسی می‌کند که چرا مردم شایعه می‌کنند، یا شایعه‌ای را می‌پذیرند. حضرت علت این موضوع را در خود عملکرد انسان می‌داند.

بحث بلاغتی:

« مَنْ » در این عبارت به عنوان مبتدا (مسندالیه) بوده و به صورت موصول آمده است. در علم بلاغت آمده است، مسندالیه (مبتدا، فاعل، نایب فاعل و اسم نواسخ) به چند دلیل به عنوان موصول ذکر می‌شود. یک دلیل این آن که بر اینجا منطبق است این است که مسند دلیلی دارد، و دلیل و علت حکم در مسند بیان می‌شود.

در اینجا می‌خواهند علت اینکه چرا شایعه می‌کنند و شایعه می‌پذیرند را مطرح کنند. علت این کار همان صله است؛ یعنی « أَسْرَعَ إِلَى النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ » به این دلیل که مسؤل یا هر شخصی، کاری کرده است که مردم خوششان نمی‌آید.
در بلاغت این آیه را نیز به عنوان شاهد ذکر می‌کنند:

﴿الَّذِينَ يَسْتَكْبِرُونَ عَنْ عِبَادَتِي سَيَدْخُلُونَ جَهَنَّمَ دَاخِرِينَ﴾ [2]

دلیل اینکه مبتدا را با « الَّذِينَ » آورده اند این است که می‌خواهند علتی را بیان کنند. در اینجا علت مسند، یعنی علت جهنم رفتن بیان می‌شود. چرا به جهنم می‌روند؟ به این دلیل که از عبادت استکبار می‌کنند.

در اینجا هم علت پذیرش شایعه این است که آن‌ها عملکردی دارند که مردم از آن خوششان نمی‌آید.
اگر انسان سعه صدر نداشته باشد و تحمل نکند، و بد عمل کند، مردم هم ساکت نمی‌نشینند. آن‌ها هم از ابزار شایعه علیه انسان استفاده می‌کنند. گاهی تأثیر سخن از شمشیر بیشتر است - «رب قول انفذ من سوف» چه بسا که سخن از شمشیر برنده‌تر می‌شود. خود انسان هم می‌تواند از باب «التعلیل یعمم م یخصص» جلوی این کار را بگیرد. اگر عملکرد انسان خوب باشد، شایعات کم می‌شود؛ اگر عملکرد بد باشد، شایعات هم زیاد می‌شود.

شخصی به نام شریک ابن اعوَر نزد معاویه می‌رود. معاویه شروع می‌کند و حرف‌هایی را به او می‌زند که او اصلاً تحملش را ندارد. به او می‌گوید: این چه اسمی است که تو داری؟ شریک. مگر خدا شریک داشته؟! اعور! خوب بینا بودن که بهتر از کور بودن است (أعور به معنای کور است). نمی‌شد نام تو ابن بصیر باشد؟! تو با وجودی که اسمت این اندازه اشکال دارد، چطور رئیس شده ای؟ آن‌ها چه انسان‌هایی بوده اند که تو را رئیس کرده اند! او هم در جواب گفت: نام شما معاویه است؛ به معنی سگ ماده‌ای که عو عو می‌کند. شما ابن الحرب هستید. ابن السلم که بهتر از ابن الحرب است. شما از بنی‌امیه هستید، امیه مصغر امه است؛ کنیز خودش چیست که تصغیرش باشد؟! اگر با وجود این اشکالات مرا رئیس کرده اند، پس این مردم خیلی بد سلیقه تر اند که به شما با وجود این اشکالات امیر مؤمنین می‌گویند.

سپس این شعر را خواند:

« أ يشتمني معاوية بن صخر و سيفي صارم و معي لساني»

معاویه می‌خواهد به من بد و بیراه بگوید؟! من زبانی دارم که از شمشیر برنده‌تر است می‌دانم که چطور جواب او را بدهم .

ابن ابی الحدید می‌گوید:

یک اعرابی نزد معاویه آمد و حرفی زد. معاویه به او گفت: «کذبت» دروغ می‌گویی. او هم گفت: الآن به تو نشان می‌دهم که چه کسی دروغگو است. دروغگو همان است که در میان لباس‌های شما است. بعد خود معاویه گفت: «هذا جزاء من اسرع بما یکرهون» این جزای کسی است که حرفی بزند که مردم خوششان نیاید. جزای چنین فردی این است که این چنین به او جواب بدهند.

 

حکمت سی و پنجـم :

« مَنْ أَطَالَ الْأَمَلَ أَسَاءَ الْعَمَلَ »[3]

آنکه آرزو را طولانی کند، اعمال خود را بد کرده است.

طول آرزو موجب می‌شود که کارهای انسان خراب شود و عمل خیر انجام ندهد. بنابراین، اگر ما جلوی آرزوهای خود را نگیریم، آخرت خود را خراب کرده ایم. در آخرت می‌بینند که شخص به دلیل طول آرزو، سوء عمل و سوء رفتار دارد.

به این سخن از حضرت دقت کنید:

« إنّ أخوف ما أخاف عليكم اثنان » بیشترین چیزی که از آن در رابطه با شما نگرانم و می‌ترسم، دو چیز است:
« اتِّبَاعُ الْهَوَي، وَطُولُ الْأَمَلِ » یکی هوسرانی (دنبال هوی و هوس رفتن) و دیگری آرزوهای طولانی است. « فَأَمَّا اتِّبَاعُ الْهَوَي فَيَصُدُّ عَنِ الْحَقِّ » انسانی که به دنبال هوی و هوس برود، دیگر حق‌پذیر نخواهد بود « وَأَمَّا طُولُ الْأَمَلِ فَيُنْسِي الْآخِرَةَ» انسانی که آرزوهای طولانی داشته باشد، آخرت را فراموش می‌کند. پس آرزوی طولانی عمل را خراب می‌کند و انسان آخرت را از یاد می‌برد. مضراتی هم در بحث آرزو وجود دارد که در نهج‌البلاغه آمده است.

از جمله، در خطبه 86 آمده است:

« وَاعْلَمُوا أَنَّ الْأَمَلَ » بدانید که (با تأکید هم می‌گوید)که آرزو « يُسْهِي الْعَقْلَ » موجب می‌شود که عقل غافل شود. میدانید که عقل برای حل مشکل است؛ حضرت می‌فرماید اگر خدا به کسی عقلی می‌دهد، برای این است که در مشکلات به کمک او بیاید و نجاتش بدهد.انسانی که به دنبال آرزو باشد، نمی‌تواند از قوه حل مشکل خود استفاده کند. پس نتیجه می‌گیریم که آرزودارها مشکلات بیشتری دارند و نمی‌توانند آن‌ها را حل کنند. « وَيُنْسِي الذِّکْرَ » و موجب می‌شود که انسان ذکر را فراموش کند و اهل ذکر نباشد. این نکته را در کنار این مطلب بگذارید که قرآن و نماز ذکر هستند «اقم الصلوه لذکری». اگر انسان آرزوهای خود را کنترل نکند، در نماز و قرآن خواندن او هم تأثیر منفی دارد. این امر روی عاقبت‌بخیر شدن انسان نیز تأثیر منفی می‌گذارد.

نکته دیگر در رابطه با آرزو آن است که دلبستگی می‌آورد. در خطبه 81 آمده است:

« أَيُّهَا النَّاسُ، الزَّهَادَةُ قِصَرُ الْأَمَلِ » ای مردم، بدانید زهد به این است که انسان آرزوی خود را کم کند. زهد به معنای دلبسته و وابسته نبود است. اگر انسان آرزو داشته باشد، دلبسته و وابسته است. اگر چنین باشد، غم‌ها شروع می‌شود که نکند دلبستگی‌ها و وابستگی‌های خود را از دست بدهد.

ما با چیزی به نام آرزو مواجه هستیم که نماز ما را تحت تأثیر قرار می‌دهد. برای انسان غم به همراه می‌آورد. مشکلات انسان را افزایش می‌دهد و عاقبت وی را ختم به شر می‌کند. انسان باید به نحوی آن را کنار بگذارد.خب انسان این آرزو را کنار بگذارد تا چه کند؟ در نگاهی به آیات و روایات مشخص می‌شود که انسان باید آرزوی خود را با چیزی به نام هدف و برنامه‌ریزی جایگزین کند. انسان باید از تخیل بیرون بیاید، چون آرزو در خیالات است.

 

حکایت می‌کنند دختری مقداری تخم مرغ روی سرش گذاشته بود و می‌خواست آن‌ها را در شهر بفروشد. در خیالات خودش فکر می‌کرد که آن‌ها را می‌فروشد، پولدار می‌شود، باز هم معامه می‌کند، و بعد، مرغداری و گاوداری باز می‌کند. بعد پسر شاه به خواستگاری‌اش می‌آید و او در ابتدا قبول نمی‌کند، و می‌گوید: نه. به محض اینکه گفت، نه، تخم مرغ‌ها از روی سرش افتاد و شکست.

آرزو در آخر به هیچ چیز نمی‌رسد. باید این را کنار گذاشت. آرزو واقعیت ندارد، حتی نماز و اخلاق و رفتار انسان را تحت تأثیر قرار می‌دهد و آرامش وی را به هم می‌ریزد. ولی نمی‌توان به این مردم گفت که برنامه‌ریزی و هدف داشته باشید، به همین جهت به آن‌ها می‌گویند که آرزو را کمتر وکمتر کنید. آرزو را چطور باید کم کرد؟ لیست آرزوها را بنویسد، در نهایت می‌خواهند بگویند که همه را حذف کنید و به جای آن‌ها هدف و برنامه‌ریزی بگذارید. از آنجایی که به عده زیادی از مردم نمی‌توان گفت هدف و برنامه‌ریزی داشته باشند، بگویید که آرزوهایشان را کم کنند.

در روایت آمده است :

«قلل الآمال تخلص لک الأعمال» آرزوهای خود را کم کنید، به همان میزان اخلاص شما افزایش پیدا می‌کند.
‌ها باید حذف شود. برای کم کردن آروز، لیست آرزوها را بنویسید. اگر احساس می‌کنید که این آرزو به دست «این وآن» است، خط بزنید.

« مَنْ أَمَّلَ إِنْسَاناً فَقَدْ هَابَه »

اگر احساس کنیم آرزویی به دست این و آن انجام می‌شود، آن شخص در نظرمان خیلی با هیبت جلوه می‌کند و این بسیار خطرناک است. اگر انسان‌ها را با هیبت ببینیم، بسیار بد است؛ اطاعت‌های کورکورانه و باج‌گیری، چاپلوسی و ضایع کردن حق پیش می‌آید.

یک آرزوی دیگر که باید حذف شود، آرزوی ماندن در این دنیا است.

«مَنْ يَأْمُلُ أَنْ يَعِيشَ غَداً فَإِنَّهُ يَأْمُلُ أَنْ يَعِيشَ أَبَداً »

اگر کسی آرزو کند فردا بماند،این که واقعیت ندارد، چه تضمینی وجود دارد که نگوید پس‌فردا را هم می خواهد بماند؟ آنگاه همه روزه می‌خواهد بماند ولی مگر به خواست او است که بماند یا نماند؟

«مَنْ يَأْمُلُ أَنْ يَعِيشَ أَبَداً يَقْسُو قَلْبُهُ »

شخصیت انسان با قساوت می‌شود و بهم می‌ریزد. در این صورت دیگر خبری از عاطفه نیست. قلب زمانی تلطیف می‌شود و انسان دلش برای دیگران می‌سوزد که بداند رفتنی است. همین که انسان بداند رفتنی است، همین که بداند رفتنی است موجب می‌شود که آرزوها را کم کند. این‌ها بر یکدیگر تأثیر متقابل دارند. آرزو موجب می‌شود که انسان آخرت را فراموش کند؛ و یاد مرگ موجب می‌شود که آرزو کم بشود. پس بهتر است ازاین طرف شروع کنیم.

«مَنْ أَيْقَنَ أَنَّهُ يُفَارِقُ الْأَحْبَابَ وَ يَسْكُنُ التُّرَابَ وَ يُوَاجِهُ الْحِسَابَ وَ يَسْتَغْنِي عَمَّا يُخَلِّفُ وَ يَفْتَقِرُ إِلَى مَا قَدَّمَ كَانَ حَرِيّاً بِقِصَرِ الْأَمَلِ وَ طُولِ الْعَمَل » اگر یقین کنید که می‌روید و هیچ چیزی را با خود نمی‌برید. از هر چیزی که دوست دارید جدا می شوید؛ چه افراد و چه اشیا.بعد آنجا است که می‌فهمیم آرزوها برای ما فایده‌ای ندارند.

 

جریان تاریخی:

ابن سماک نزد هارون الرشید آمد. هارون گفت: مرا موعظه کن. ابن سماک قبول کرد. هارون تشنه بود و خواست تا برایش یک لیوان آب بیاورند. تا خواست آب را بنوشد، ابن سماک گفت: «نا شدتک الله» تو را قسم می‌دهم (صبرکن، آب نخور). هارون گفت: بگذار آب را بنوشم، بعد بگو. ابن سماک گفت: نه، الآن وقت مناسبی است. گفت: من خیلی تشنه ام. ابن سماک گفت: به همین دلیل می‌گویم، ننوش. ابن سماک ادامه داد: «لو منعك الله من شربه ما كنت فاعلا » اگر خداوند تو را از نوشیدن منع کند، چه می‌کنی؟ گفت: «كنت أفتديه بنصف ملكي » نصف حکومتم را حاضرم بدهم تا یک لیوان آب به من بدهند که بنوشم. سپس ابن سماک گفت: «فاشربه» پس بنوش. پس از آنکه نوشید سوال بعدی را مطرح کرد. گفت: «نا شدتک الله، لو منعک الله من خروجه ما کنت فاعلا؟» قسمت می‌دهم، اگر (کلیه‌ات کار نکند، بدنت ورم کند و) نتوانی آب را دفع کنی، چه می‌کنی؟ گفت: «افتدیه بنصف ملکی» نصف حکومت خود را می‌دهم. آن‌گاه ابن سماک گفت: «إن ملكا يفتدى به شربة ماء لخليق ألا ينافس عليه » خودت گفتی که این حکومتت به اندازه یک لیوان آب خوردن و دفع آن ارزش دارد. پس این هم دعوا بر سر چیست؟!

اگر انسان بداند که رفتنی است دیگر دعواها و قساوت‌ها کنار می‌رود.

 

حکمت سی وششـم :

« وَ قَالَ علیه السلام وَ قَدْ لَقِيَهُ عِنْدَ مَسِيرِهِ إِلَى الشَّامِ »[4]

 

این حکمت جریانی دارد. به عنوان مقدمه باید گفت:

که حضرت علی (علیه السلام) به جنگ صفین می‌رفتند. در مسیر سوار بر مرکب شدند و این آیه را خواندند : ﴿سُبْحَانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنَا هَٰذَا وَمَا كُنَّا لَهُ مُقْرِنِينَ﴾[5] خواندن این آیه مرسوم است. هر کس که سوار بر مرکب می‌شود، این آیه را برای حفاظت می‌خواند. ولی حضرت بقیه این آیه را هم خواندند: ﴿وَإِنَّا إِلَى رَبِّنَا لَمُنقَلِبُونَ﴾[6] وقتی انسان می‌خواهد سوار بر مرکب بشود، باید این آیه را کامل بخواند.

سپس مطالبی را گفتند که در خطبه 46 آمده است :

« اللَّهُمَّ إِنَّي أَعُوذُ بِکَ مِنْ وَعْثَاءِ السَّفَرِ وَ كَآبَةِ الْمُنْقَلَبِ وَ سُوءِ الْمَنْظَرِ» ... خدایا، پناه بر تو که در این سفر چه سختی‌ها می‌بینم و با چه منظره‌ها مواجه می‌شوم.مورخین حساس شدند تا بدانند که حضرت در این سفر چه می‌بیند و آن‌ها را یادداشت کردند. مثلاً، به خرابه‌های طاق کسری رسیدند و سخنانی بین ایشان و همراهانشان رد و بدل شد. یا اینکه به مسیرشان از کربلا گذشت و حضرت در آنجا به حادث عاشورا اشاره کردند و در آنجا نماز خوانند. از جمله محل‌هایی که بر حضرت هم سخت گذشت واز آن‌ها عبور کردند، شهر انبار هم بود، که کلمه قصار 36 در رابطه با شهر انبار است.

« وَ قَدْ لَقِيَهُ عِنْدَ مَسِيرِهِ إِلَى الشَّامِ » ... وقتی امام (علیه السلام) به سوی شام می‌رفتند، «لَقِيَهُ دَهَاقِينُ الْأَنْبَارِ» دهقان‌های شهر انبار ایشان را ملاقات کردند. همان‌طور که در شروح آمده است، کلمه دهقان، در فارسی دهبان بوده است و به معنی کشاورز نیست، بلکه به معنای مرزبان است. آن‌ها محافظین ده بوده اند. کلمه دهقان معرب کلمه دهبان فارسی است. آنجا که رسیدند:
فَتَرَجَّلُوا لَهُ »آن‌ها سوار بر مرکب بودند، پیاده شدند « وَ اشْتَدُّوا بَيْنَ يَدَيْهِ »و به طرف حضرت دویدند. آنها و همراهانشان سوار بر اسب بودند و چند اسب دیگر نیز داشتند. اسب‌های بعدی بار حمل می‌کردند. حضرت فرمود:

«مَا هَذَا الَّذِي صَنَعْتُمُوهُ» این چه کاری است که شما می‌کنید؟ « فَقَالُوا خُلُقٌ مِنَّا نُعَظِّمُ بِهِ أُمَرَاءَنَا » گفتند ما عادت کرده ایم اخلاق ملکه‌ای است که بر اثر تکرار پیش می‌آید؛ یعنی اینقدر این کار را کرده ایم، برایمان عادت شد است. ما امیران خود را اینگونه اکرام می‌کنیم.

خوب است بدانید این افراد از قبیله‌ای به نام خوش‌نوشک بودند؛ یعنی خوش باش و بنوش. آن‌ها از ایرانی‌های مجوس بودند، مسلمان هم نبودند. آن‌ها به این ترتیب امیران خود را اکرام می‌کردند. اگر آن‌ها واقعاً می‌خواستند علی (علیه السلام) را اکرام کنند، می‌توانستند با ایشان به جنگ صفین بروند!

 

« فَقَالَ وَ اللَّهِ مَا يَنْتَفِعُ بِهَذَا أُمَرَاؤُكُمْ » حضرت فرمود: به خدا قسم که امیران شما هیچ سودی از این کار نمی‌برند. « وَ إِنَّكُمْ لَتَشُقُّونَ عَلَى أَنْفُسِكُمْ فِي دُنْيَاكُمْ » اما شما در این دنیا مشقت می‌بینید « وَ تَشْقَوْنَ بِهِ فِي آخِرَتِكُمْ » و در آخرت هم شقاوت می‌بینید « وَ مَا أَخْسَرَ الْمَشَقَّةَ وَرَاءَهَا الْعِقَابُ » چقدر سخت است انسان در این دنیا مشقت و در آن دنیا هم عقاب ببیند « وَ أَرْبَحَ الدَّعَةَ الراحة مَعَهَا الْأَمَانُ مِنَ النَّار» و چه سود آور است که در این دنیا راحت باشد (ندود) و در آن دنیا از آتش به او امان بدهند.
‌های اضافی که با خودتان می‌برید و بار می‌برد برای چیست؟ جواب دادند: ما مقداری خوراکی و علوفه با خود آورده ایم. این علوفه برای اسب‌هایتان است. خوراکی و اسب‌ها را هم برای هدیه به شما آورده ایم. حضرت فرمود: خوراکیها را به شرطی که بفروشید از شما می‌خریم. اما در مورد اسب‌های شما، ما از کسی هدیه قبول نمی‌کنیم ولی اول باید بدانیم که شما خراج خود را داده اید یا خیر. شاید شما از یک طرف به بیت‌المال خسارت می‌زنید و از طرف دیگر برای خود پوششی ایجاد می‌کنید. اگر دیدیم که شما به بیت‌المال بدهکار هستید، آن‌ها را حتی به زور از شما می‌گیریم. ولی هدیه از شما قبول نمی کنیم. آن‌ها گفتند: ما با شما و دیگر اعراب بزرگ در ارتباط هستیم. چرا از ما هدیه نمی‌گیرید؟ حضرت فرمودند: نه تنها من نمی‌گیرم، بلکه هیچ مؤمن و مسلمانی حق ندارد از شما هدیه بگیرد. این چه کاری است که شما می‌کنید؟

وقتی که در نهج‌البلاغه دقت می‌کنیم، می‌بینیم افرادی که به دنبال یک مسئول می‌دوند، معمولاً افرادی نیستند که چندان اهل فداکاری باشند. ما که دستمان به مسولین نمیرسد ولی اگر دست شما رسید این رابه آنها بگویید:

در کلمه قصار 53 آمده است:

« قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ فَمَنْ تَأَلَّفَهَا أَقْبَلَتْ عَلَيْهِ» مردان مرد، دل وحشی دارند. اینها تا زمانی که حسن نیت مسئولین را نبینند، مسئولین راه را باز نکنند، و از آن‌ها استقبال نکنند، نزد مسئولین نمی‌روند. نشانه مردان مردن این چنین است. آن‌هایی که دائم در رفت و آمد نزد مسئولین هستند، خودشان مشکل دارند.

در توضیح بیشتر همین مطلب به این سخن نیز که در کلمه قصار 322 آمده است توجه نمایید.

حضرت از جنگ صفین برمیگشتند که به قبیله شبامی رسیدند:

حرب ابن شرحبیل که از رؤسای قبیله شبامی بود، به دنبال حضرت به راه افتاد. از طرف دیگر هم صدای گریه زن‌ها هم بلند شده بود. حضرت فرمودند: به زن‌ها بگویید اینطور گریه نکنند، زن باگریه نباید این چنین مسلط بشود. « أَ تَغْلِبُكُمْ نِسَاؤُكُمْ عَلَى مَا أَسْمَعُ » زن نباید با گریه مسلط شود. « أَ لَا تَنْهَوْنَهُنَّ عَنْ هَذَا الرَّنِينِ » آن‌ها را از این ناله‌ها نهی کنید. «وَ أَقْبَلَ حَرْبٌ يَمْشِي مَعَهُ وَ هُوَ (علیه السلام) رَاكِبٌ» و حضرت در حالی که سواره بود و حرب به دنبال او می‌آمد به او فرمود: «ارْجِعْ فَإِنَّ مَشْيَ مِثْلِكَ مَعَ مِثْلِي- فِتْنَةٌ لِلْوَالِي وَ مَذَلَّةٌ لِلْمُؤْمِنِ» برگرد که این حادثه مشابه هر جا که تکرار بشود،(به این گونه موارد قضا یای حقیقیه گفته می‌شود. قضایا به سه قسم ذهنیه، خارجیه، و حقیقیه تقسیم می‌شود. قضایا حقیقیه یعنی هر وقت چنان موضوعی اتفاق بیفتد، چنان حکمی هم خواهد بود) عر جا وهرزمان که مثل شما دنبال مثل من راه بیفتد، دو ضرر دارد:

برای والی فتنه است و مؤمن هم به ذلت کشیده می‌شود.

یعنی کم کم والی به این فکر می‌افتد که می‌تواند به راحتی از مردم سواری بگیرد. فتنه را چنین معنا کردیم که حاکمان شما را ندوشند واز شما سواری نگیرند. چنین نیست که همه والی‌ها ظرفیت داشته باشند. و مؤمن هم به ذلت کشیده می‌شود.


‌کرد که من بچه بودم. پدرم دست من را گرفت و گفت بیانزد یکی از صوفی‌های گناباد برویم و او را نصیحت کنم. به او بگویم تو که هستی که این چنین باید به پایت بیفتند و به پابوسی تو بیاییند. مگر تو خدا یا پیغمبر هستی؟! تعریف می‌کرد که ما به نزد او رفتیم و اتفاقاً در همان موقع یک نفر از سفر آمد. او نیز صوفی بود و ارادت زیادی داشت. منزل آن صوفی هفت درب داشت. این مسافر صوفی درب‌ها را یکی پس از دیگری بوسید و جلو آمد. ما از آنچه می‌دیدیم در تعجب بودیم. گفت: شما از کرمان که رد شدید، ما خبردار شدیم. هرچه به دنبال شما آمدیم باز هم نرسیدیم. شهر به شهر به دنبال شما آمدیم تا بالآخره در گناباد به خدمت شما رسیدیم. آن بزرگ صوفی به او می‌گوید: من می‌خواهم به مشهد بروم. بیا با هم به زیارت برویم. او می‌گوید: نه، من نمی‌خواهم در ارادت و اخلاصی که به شما دارم هیچ شرکی را آمیخته کنم!! همین بس است،زیارت امام رضا را نمی خواهم مخلوطش بکنم!. من از همین جا از شما جدا می‌شوم تا خلوص من برای شما حفظ شود. بعداً من خودم به زیارت می‌روم تا این‌ها با هم شرک و در هم آمیخته نشود. پدر من از این موضوع بیشتر تعجب کرد. آن بزرگ صوفی از پدرم پرسید: حرف شما چیست؟ پدرم پاسخ داد: می‌خواستم بگویم این کارها چیست که شما می‌کنید؟ او به پدر من گفت: اگر شما از این خرها داشته باشید، سوار نمی‌شوید؟!

این معنای «إِنَّ مَشْيَ مِثْلِكَ وَرَاءَ مِثْلِي فِتْنَةٌ لِلْوَالِي » همین است. یعنی اگر مردم این چنین به دنبال والی به راه بیفتند، کم کم والی از آن‌ها سواری می‌گیرد. کلمه قصار « كُنْ فِي الْفِتْنَةِ كَابْنِ اللَّبُونِ لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ » هم برای همین است که همیشه در فتنه‌ها میخواهند از شما چیزی را بگیرند می‌خواهند از شما سواری بگیرند. پس اگر دستتان می‌رسد بگویید تا اگر فردای روزگار به جایی رسیدید، بتوانید؛ که « قُلُوبُ الرِّجَالِ وَحْشِيَّةٌ » مردان مرد به این طرف و آن طرف نمی‌روند. شما هستید که باید به دنبال آن‌ها بروید. آن‌های چندان تمایلی به آمدن ندارند. و واقعاً هم باید روی چنین افرادی حساب کرد، نه آن‌هایی که شر پرست و زر پرست و خر پرستانی هستندکه اصلا نمیشود روی آنها حساب باز کرد.

 


[1] نهج البلاغة ت الحسون، السيد الشريف الرضي، ج1، ص778، حکمت 34.
[2] غافر/سوره40، آیه60.
[3] نهج البلاغة ت الحسون، السيد الشريف الرضي، ج1، ص778، حکمت 35.
[4] نهج البلاغة ت الحسون، السيد الشريف الرضي، ج1، ص778، حکمت 36.
[5] زخرف/سوره43، آیه13.
[6] زخرف/سوره43، آیه14.