95/07/07
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت 30
« وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ »
شخصی از علی (ع) پرسید که ایمان چیست؟ آن را توضیح بدهید. حضرت فرمود بروید و فردا چند نفری (مجموعهای) بیایید. این مطالبی که میگویم فرار است. شاید هر کدام مقداری را به ذهن بسپارید. وقتی فردای آن روز آمدند، حضرت ایمان را نگفتند. سوال را برگرداندند و گفتند که ایمان بر چه پایه هایی استوار است، و چطور میتوان به یک ایمان مستقر رسید. فرمودند که ایمان بر چهار پایه استوار است. سه پایه آن را قبلاً گفتیم، پایه چهارم آن جهاد است. کسی که میخواهد نور ایمان در دل او بدرخشد باید اهل جهاد باشد. این پایه چهارم آن است.
این مطلب را تکرار میکنیم، البته با عبارت دیگری آن را عنوان میکنم. هدف از ایمان، طبق فرمایشات خود حضرت علی (ع) « تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ » است- « فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ ». برای این است که ما از دوگانگی بیرون بیاییم و به توحید برسیم. پس کرامتها هدف نیست، بحث شهودهای کذایی هدف نیست، گرچه انسان به اینها هم میرسد. هدف « تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ » است. هر جای دیگری که بخواهیم بمانیم، هدف نیست.
گر عارف حقبینی، چشم از همه بر هم زن
چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن
این هدف است. عرفان ما هم عرفان نهج البلاغهای است.
ای علی که جمله عقل و دیدهای
شمهای واگو از آنچه دیدهای
ما عرفان علی (ع) را قبول داریم. هرکه هرچه درست دارد از اینجا دارد. اصل همین جا است، منبع اینجا است.
روایاتی داریم که وقتی حضرت رسول به معراج رفتند، به هر طبقهای که میرفتند، میدیدند حضرت علی (ع) آنجا است. پرسیدند: خدایا، جریان چیست؟ علی (ع) اینجا است؟ فرمودند: این ملک است. ما او را به شکل حضرت علی (ع) خلق میکنیم. ملائک دوست دارند این چهره را ببینند. آنها به این چهره انس دارند. در جنگ بدر که طبق آیات قرآن ملائک به کمک آمدند، و اینکه در روایات هم آمده است که هرجا میرفتنند علی (ع) را میدیدند که در جاهای مختلف میجنگد، آنها همه ملک بودند. آنها ملک بودند و این کفار خیلی وحشت دارند وقتی میبینند علی (ع) روبروی آنها است. در حالی که او ملک بود. پس عرفان ما عرفان نهج البلاغه ای است. این را یادمان نرود. شخص دیگری این راه را نرفته است که درست آن را بداند.
طبق این عرفان نهج البلاغه ای، ایمان یا همان عرفان، هرچه که میخواهید به آن بگویید، وهمان که با آن میخواهیم به توحید برسیم و « تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ » داشته باشیم، یک پایه آن جهاد است.
این را بگوییم که ریاضت اصلی در بحث عرفان ریاضت دل است. بحثهای جسمانی برای این است که انسان به بعد خاکی خود توجه نکند. ولی وقتی به حقیقت جهاد نگاه کنید،(جهاد اکبر ) دقیقاً همین است.
اگر هدف شما از خود گذشتگی باشد، ریاضت دل باشد، جهاد همین است. کسی که به جهاد میرود از خودش میگذرد. این همان است.
میان عاشق و معشوق هیچ حائل نیست
تو خود حجاب خودی، حافظ از میان برخیز
ما میخواهیم که منیت کنار برود. بدترین بت ما خودمان هستیم. اگر منیت کنار برود، گام بسیار بزرگی به سوی این برداشته شده است که انسان به توحید برسد. و جهادی که اسلام مطرح میکند، عرفانی است.
به این روایت دقت کنید.
« رُوِيَ أَنَّ رَجُلًا أَتَى جَبَلًا لِيَعْبُدَ اللَّهَ فِيهِ » مردی به کوهی آمد تا در آن عبادت کند. « فَجَاءَ بِهِ أَهْلُهُ إِلَى الرَّسُولِ » خانوادهاش نزد حضرت رسول (ص) آمد و گفت که چطور شده است. « فَنَهَاهُ عَنْ ذَلِكَ » حضرت او را نهی کرد.
بحثهای اذکار، و عزله داریم، که همه جای خود را دارد. نباید اینها جابجا شود. آن شخص همسر و فرزند خود را رها کرده و به آنجا رفته، فکر کرده است که مسیرش این است. حضرت فرمود: « إِنَّ صَبْرَ الْمُسْلِمِ فِي بَعْضِ مَوَاطِنِ الْجِهَادِ » (یا « إن صبر المسلم فی بعض مواطن الجهاد »- هر دو شکل گفته میشود) اگر مسلمان در میدانهای جنگ مقاوم باشد « يَوْماً وَاحِداً » یک روز، « ً خَيْرٌ لَهُ مِنْ عِبَادَةِ أَرْبَعِينَ سَنَة » از اینکه چهل سال در غار عبادت کند بهتر است.
پس دقت کنید که حضرت دقیقاً این را مقایسه کرده است. تو به دنبال چه هستی؟ به دنبال عرفان میخواهی به کوه بروی؟ عرفان این است، جهاد.
مگر در خطبه 27 نهج البلاغه نیامده است
« أَمَّا بَعْدُ، فَإِنَّ الجِهَادَ بَابٌ مِنْ أَبْوَابِ الجَنَّةِ»؟ بعد از آن چه میگوید؟
« فَتَحَهُ اللهُ لِخَاصَّةِ أَوْلِيَائِهِ » این بابی برای اولیای خاص است.
بنابراین جهادی که مطرح میشود عرفانی است.
در اینجا میتوان به سوالات زیادی جواب داد. و آن اینکه یک عارف، یک متقی، آنگونه که در خطبه متقین هم آمده است، بدنی نحیف و ضعیف دارد؛ اما کسی که واقعاً بتواند ریاضت قلبی داشته باشد و به جهاد برود، برود تقویت بدن کند. «قوِّ علی خدمتک جوارحی». از خودگذشتگی مهم است، نه اینکه بخواهیم کمی از جسم خود بگذریم؛ این که هنر نیست. این منیت را کنار بگذارید، حبّ نفس را کنار بگذارید، از اینها گذشتن مهم است. میگویند: چرا فلان امام چاق بوده است؟ اینها تمام است. اینها برای کسانی است که متوجه نیستند اصل ریاضت، ریاضت قلبی است. مسئله از خود گذشتگی است.
« وَ الْجِهَادُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ »
جهاد هم چهار شعبه دارد، که خودش هم فرعیاتی دارد. جهاد در بعد عرفان و شهود بحث میشود.
«وَالَّذِينَ جَاهَدُوا فِينَا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنَا »
آیه 69 سوره عنکبوت: آنهایی که به خاطر خدا و در راه خدا جهاد میکنند، به شهود میرسند، هدایت مخصوص دارند.
آمده است که پسر عثمان بن مَظْعُون فوت کرد. او را غم زیادی گرفت. در گوشه خانهاش مسجدی ساخت و در همانجا به عبادت نشست. حضرت رسول (ص)که این خبر را شنیدند، فرمودند: « إِنَّ اللَّهَ لَمْ يَكْتُبْ عَلَيْنَا الرَّهْبَانِيَّةَ » خداوند ما را موظف به رهبانیت نکرده است « ِنَّمَا رَهْبَانِيَّةُ أُمَّتِي الْجِهَادُ فِي سَبِيلِ اللَّه» اگر میخواهی راهب باشی به جهاد برو.
پس جهاد بعد عرفانی دارد- جهاد فی سبیل الله است و از خودگذشتگی دارد. این جهاد « عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ » است و چهار شعبه دارد.
« عَلَى الْأَمْرِ بِالْمَعْرُوفِ وَ النَّهْيِ عَنِ الْمُنْكَرِ »
یک: امر به معروف- دو: نهی از منکر
« وَ الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ »
کسی که امر به معروف میکند، امر به معروف اقسامی دارد. قلبی دارد، لفظی دارد، اقدامات عملی دارد که بسیار هم تخصصی است و کار عارف است- آن عارفی که مجتهد و عالم است میتواند تغییر ایجاد کند. همینطوری اگر ما حرفی بزنیم امر به معروف و نهی از منکر لفظی نمیشود. اگر به کسی سیلی بزنیم هم عملی نمیشود. این نیست. عملاً کاری کنیم که منکر برداشته شود، شرایطی ایجاد کنیم که منکر برداشته شود. حرف مؤثر داشته باشیم. اینها است.
اگر شخصی امر به معروف و نهی از منکر میکند که اینها باید شدید بشود، و اگر شدید بشود یک شاخه آن هم شمشیر به دست گرفتن میشود، رفتن به میدانهای جنگ میشود؛ این فرد در حال جهاد است.
یا « الصِّدْقِ فِي الْمَوَاطِنِ »- همه جا راست گفتن.
راست گفتن در بسیاری از جاها سخت است. اگر فلان مسئول را دیدی، حرفت را بزن. چرا هیچ چیز نمیگویی؟ اینها همه جزء موارد جهاد است.
« وَ شَنَآنِ الْفَاسِقِينَ »- از انسانهای فاسق بغض به دل داشتن.
همه اینها سخت است، همه اینها جهاد است. در بعضی موارد هم انسان شمشیر به دست میگیرد. بغض با فاسقین گاهی به شمشیر به دست گرفتن ختم میشود. نهی از منکر گاهی در میدانهای جنگ انسان را رودررو میکند. اینها همه شاخههای جهاد است. جهاد به اینها است. به اینها جهاد میگویند.
البته به همه اینها جهاد اصغر میگویند و درست هم هست.
حضرت رسول (ص) وقتی عدهای از رزمندهها آمدند، فرمودند: مرحبا، شما جهاد اصغر را گذراندید، جهاد اکبر مانده است! گفتند: این جهاد اصغر بود؟ فرمود: بله، این اصغر بود. گفتند: پس جهاد اکبر چیست؟ فرمود: جهاد با نفس.
و حضرت علی (ع) نیز در همین نهج البلاغه میفرماید: « مَا الْمُجَاهِدُ الشَّهِيدُ فِي سَبِيلِ اللَّهِ» آنکه جهاد کرده و شهید در راه خدا شده است، «بِأَعْظَمَ أَجْراً- مِمَّنْ قَدَرَ فَعَفَّ » اجرش از کسی که قدرت داشته باشد ولی عفیف بماند بالاتر نیست. یعنی آن جهاد اصغر است.
ولی فکر نکنیم که این جهاد کم ارزش است. این جهاد، زمانش کوتاه است، مکانش محدود است، و گرنه، جهاد اکبر است. به این موضوع دقت کنید.
در آن لحظهای که فرد جهاد میکند، هم جهاد اصغر دارد و هم جهاد اکبر دارد. اما چند صباحی است، چند کیلومتر مرز است. وقتی عقبتر بیاید، یا وقتی آن زمان میگذرد، شرایط آن دیگر موجود نیست. به همین دلیل میگویند اصغر است.
اما عدهای میگویند این اصغر است. ما به جنگ نمیرویم و در کوه عبادت میکنیم. نه، به این معنا نیست.
کسی که عرضه جهاد اصغر را هم ندارد، حرف از جهاد اکبر نزند! مگر میشود انسان کم را نداشته باشد و بگوید من زیاد دارم؟! مگر اگر جهاد نباشد، چیزی برای عرفان میماند؟
« وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُم بِبَعْضٍ »
اگر عدهای نبودند که جهاد میکردند و واقعاً شر این ظالمین را رد میکردند
« لَهُدِّمَتْ صَوامِعُ وَ بِيَعٌ وَ صَلَواتٌ وَ مَساجِدُ يُذْكَرُ فِيهَا اسْمُ اللَّهِ »
منهدم میشد، جایی برای عبادت نبود، مسجد کجا بود! نماز کجا بود! اینها میخواهند به مسجد بروند و نماز بخوانند؟ به عبادتگاههایشان بروند؟ اگر جهاد نباشد برایشان چیزی نمیماند.
پس ایمان که یک نور است و در دل میتابد، وقتی نور تابید انسان میبیند که غیر از خدا چیزی نیست، و درجاتی دارد و افراد همین نور را به صورتهای مختلف و با شدتهای کمتر و بیشتر دریافت کرده اند، بیجهت پیش نمیآید. باید انسان یک سری پایهها و سوابقی داشته باشد. یکی از این سوابق جهاد است. انسان باید جهاد کند. جهاد نورانیت میآورد، برای انسان شهود میآورد. جهاد متعلق به اولیای الهی است. جهاد، رهبانیت اسلام است. این است که کم کم میبینید این نور در دل انسان میتابد.
اصلا جهاد از خودگذشتگی است. وقتی انسان از خودش بگذرد، همه چیز درست میشود.
« فَمَنْ أَمَرَ بِالْمَعْرُوفِ شَدَّ ظُهُورَ الْمُؤْمِنِينَ »
وقتی کسی امر به معروف میکند ثمره آن را میتوانید ببینید. ما باید طبق این ثمره و طبق این هدف باید کار کنیم. اگر شما درختی کاشتید که ثمره نداد، فایده ندارد. امر به معروف برای این است که مؤمنین هم پشت بشوند و قوی بشوند. کاری بکنید که مؤمین هماهنگ و تقویت بشوند. این امر به معروف است. اما اگر مؤمنین همه پراکنده باشند، دشمنان با هم متحد میشوند و آنها را نابود میکنند؛ پس امر به معروف انجام نشده است. « وَالَّذينَ كَفَرُواْ بَعْضُهُمْ أَوْلِيَاء بَعْضٍ » کفار دست به دست هم دادند « إِلاَّ تَفْعَلُوهُ » اگر شما هم چنین نکنید « تَكُن فِتْنَةٌ فِي الأَرْضِ وَفَسَادٌ كَبِيرٌ » فساد و فتنه میشود. بنابراین امر به معروف باید تا جایی برسد که مؤمنین با هم وحدت کنند و یکدیگر را تقویت نمایند. عارف میتواند این کار را بکند.
« وَ مَنْ نَهَى عَنِ الْمُنْكَرِ أَرْغَمَ أُنُوفَ الْكَافِرِينَ »
کسی که نهی از منکر کند (این هم ثمره نهی از منکر است) بینی کافر (در بعضی از روایات آمده است منافقین) و بینی منافق را بر زمین میکوبد و او را به ذلت میکشاند. مگرکافر و منافق باید عزت داشته باشد؟! او می خواهد سرش را بالا نگه دارد؟! اگر آنها برای خودشان رجز میخوانند به این دلیل است که نهی از منکر انجام نشده است.
همین که انسان امر به معروف و نهی از منکر کند، کارهای عرفانی است.
حکمت 365 را بخوانید. حضرت در بحث تشویق مردم به جنگ، میفرماید: « أَيُّهَا الْمُؤْمِنُونَ- إِنَّهُ مَنْ رَأَى عُدْوَاناً يُعْمَلُ بِهِ- وَ مُنْكَراً يُدْعَى إِلَيْهِ » اگر دیدید ظلمی میشود، منکری میشود، «فَأَنْكَرَهُ بِقَلْبِهِ » اگر قلباً منکر شدید، سالم میمانید، اگر زباناً منکر شدید، اجر دارید، « وَ مَنْ أَنْكَرَهُ بِالسَّيْفِ » اگر شمشیر به دست وارد میدان شدید (همان جهاد مورد بحث ما) « لِتَكُونَ كَلِمَةُ اللَّهِ هِيَ الْعُلْيَا » هدفتان هم فقط خدا باشد، « وَ كَلِمَةُ الظَّالِمِينَ هِيَ السُّفْلَى » برای اینکه ظالمین پایینتر بیایند « فَذَلِكَ الَّذِي أَصَابَ سَبِيلَ الْهُدَى » چنین انسانی راه هدایت را رفته است (دقت کنید) « وَ قَامَ عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَوَّرَ فِي قَلْبِهِ الْيَقِينُ » نور در دل او میتابد- نور یقین.
پس این جهاد، این امر به معروف، و این نهی از منکر، همان نوری است که میخواهیم. همان شهودی است که میخواهیم. همان اولیای خاص الهی این راه را میروند.
« وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ قَضَى مَا عَلَيْهِ »
در همه جا راست بگویید. ما چرتکه میاندازیم که اگر به نفعمان باشد راست میگوییم و در غیر اینصورت باید سکوت کنیم. چرا؟ کی گفته که جای سکوت است؟! راستگویی گاهی واقعاً مشکل است، بسیار هم مشکل است.
چه بسا «أفضل الجهاد» میشود «قول حق و عِنْدَ إِمَامٍ جَائِرٍ ». انسان در مقابل یک سلطان قرار گرفته است و باید حرف بزند. میبینید که هیچ نمیگوید.
این طبق روایات «أفضل الجهاد» است. چرا؟ برای اینکه وقتی شما به جنگ میروید و برمیگردید، شما را رزمنده مینامند. یک پرونده برایتان باز میکنند که این فرد ایثارگر است. اما در مقابل یک سلطان اگر حرف بزنید، میگویند ضد انقلاب است. یک پرونده برعکس برایت درست میکنند، برایت حرف درست میکنند، برای بچههایت هم مشکل درست میکنند. پس این سختتر است. ولی باید این کار را کرد.
« وَ مَنْ صَدَقَ فِي الْمَوَاطِنِ» اگر کسی همه جا راست گفت، «قَضَى مَا عَلَيْهِ » وظیفه خود را انجام داده است. برود به جهاد و بگوید ما دیگر هیچ نمیگوییم. اینطور نمیشود. یعنی فقط باید لب مرز شمشیر به دست باشیم و کار کنیم و اینجا هیچ نگوییم؟! خیر اگر اینجا هم بگوییم وظیفه خود را انجام داده ایم.
به این جریان از شارحین و ابن ابی الحدید و تستری گفته اند دقت کنید که مطلب جالبی است. میگویند منصور دوانقی به حج رفته بود. در حال طواف دید که یک مردی جلوتر از او طواف میکند و اصلاً اعتنایی به منصور ندارد. منصور دوانقی از این حرکت بدش آمد و دید که اصلاً به او احترام نمیگذارد. آن مرد به این هم اکتفا نکرد، بلکه با صدای بلند دائماً میگفت « اللّهم إليك أشكو ظهور البغي و الفساد و ما يحول بين الحق و أهله من الطمع» میگفت خدایا به تو شکایت میکنم که همه جا را فساد گرفته است، انسانهای طماع نمیگذارند حق به حقدار برسد. منصور خیلی بدش آمد، فکر کرد: در حکومت من و این حرفها! به کناری رفت و نشست و گفت که به آن فرد بگویند که بیاید. گفتند بیاید، گفت من میخواهم طواف کنم. وقتی طواف کرد به او گفتند بیاید، گفت میخواهم عبادت کنم، میخواهم نماز بخوانم. گفتند: هر وقت کارت تمام شد، بیا.
وقتی نزد منصور آمد، منصور به او گفت: این حرفها را تو گفتهای؟ من چه میشنیدم؟ که خدایا به تو شکایت میکنم که انسان طماع نمیگذارد حق به حقدار برسد و همه جا را ظلم گرفته است. گفت: اجازه بدهید من بروم. سرم را بر گردنم لازم دارم. گفت: بگو. گفت: امان بده تا بگویم. ادامه داد: بله من گفتم. گفت: مقصودت که بود؟ گفت: مقصودم تو بودی. گفت: تمام آذوقهها و پولها در دست من است. آن وقت من طماع هستم؟ گفت: ثابت میکنم. شما از همه مالیات میگیرید یا نه؟ گفت: بله. گفت: ولی خود را در خانهای زندانی کرده ای. افراد با تو ارتباط ندارند. همین قطع ارتباط خیلی از اخبار را به تو نمیرساند، ظلمها میشود. اگر فردا یک نفر بخواهد شما را ببیند، خود را به زور به شما میرساند، ولی جلوی او را میگیرند و او را میزنند. سپس کم کم اطرافیانت میفهمند که اوضاع خراب است. آنگاه پیش خود فکر میکنند که وقتی سلطان بیدینی میکند، چرا ما بیدینی نکنیم. همه جا ظلم میشود.
آن مرد ادامه داد: جناب منصورمن در جوانی به چین رفته بودم. امیر چین بیمار شد و گوشش سنگین شد و گریه میکرد. به او تسلی میدادند که گریه نکند. ولی او همیشه گریه میکرد. میگفت: چرا گریه نکنم؟ من از اینکه گوشم سنگین شده و مریض شده ام گریه نمیکنم. از این گریه میکنم و ناراحتم که سخن مظلوم را به سختی میشنوم. سپس خندید. گفتند: چرا میخندی؟ خوب شدی؟ گفت: نه، ولی چیزی به ذهنم رسید. سوار بر فیل در میان مردم میآیم و اعلام میکنم هر کسی که مظلوم واقع شده است لباس قرمز بپوشد. چشمانم که خوب میبیند. به قرمزپوشها میگویم بیایید و وقتی آمدند میگویم در گوش من بلند بگویید که چه ظلمی به شما رفته است.
آن مرد گفت: منصور، تو مسلمانی. اما امیر چین مسلمان نبود. فکری برای مردم بکن. منصور میگوید: مردم قبلاً نزد من میآمدند ولی دیگر نمیآیند و مرا رها کرده اند. آن اوایل زیاد میآمدند، نامه میدادند، جواب میخواستند، ولی حالا اصلاً کاری ندارند. ولی آن مرد به او میگوید من چیزی را به تو یاد میدهم که باز هم مردم به نزد تو بیایند. عدهای مقبول مردم هستند که الان هم مردم در مسائل دینی خود به آنها مراجعه میکنند. شما به آنها بگو که به کنار شما بیایند. گفت: آنها که این کار را نمیکنند. گفت: معلوم است که نمیکنند. برای اینکه شما میخواهی آنها را برای تأیید خودت بیاوری. واقعاً به آنها میدان بده. نه اینکه فقط برای تأیید خودت به آنها بها بدهی.
وقت اذان شد و مؤذن اعلام کرد که وقت اذان است. آن مرد هم از همین فرصت استفاده کرد و فوراً فرار کرد. پیش خود فکرد کرد که منصور در حضور جمع به من هیچ نگفت. او که به حرفهای من عمل نمیکند، در عوض پدر مرا در میآورد. آنگاه دیگران هم دیدند که آن مرد ناپدید شد و رفت.
باید این حرفها را گفت. در آن صورت است که « قَضَى مَا عَلَيْهِ » وظیفه خود را انجام داده ایم و این کار تأثیرات خود را دارد.
« وَ مَنْ شَنِئَ الْفَاسِقِينَ وَ غَضِبَ لِلَّهِ غَضِبَ اللَّهُ لَهُ »
اگر کسی بغضی به فاسقین داشته باشد و به خاطر خدا به آنها غضب کند، خداوند هم به خاطر او غضب میکند.
دیگر اواخر بحث ایمان و عرفان است. عارفی که به این حد باشد، خدا به خاطر او غضب میکند. باید خیلی مراقب باشیم. این افراد باید سعه صدر زیادی دارند. اگر سعه صدرشان کم شود، کسی که آنها را ناراحت کند بیچاره میشود.
« وَ أَرْضَاهُ يَوْمَ الْقِيَامَةِ »
و خدا در روز قیامت او را راضی میکند. پس باید بغض به فاسقین هم داشت.
امام صادق فرمود: خداوند به دو ملک دستور داد که فلان شهر را ویران کنید تا همه بمیرند. وقتی به شهر رسیدند، دیدند که یک نفر سخت عبادت میکند. یکی از ملائک گفت: برگردیم و به خدا بگوییم که این بنده سخت عبادت میکند و اگر ما این شهر را ویران کنیم، او هم میمیرد. دیگری گفت: دستور را اجرا کن. اولی گفت: من میروم از خدا میپرسم. گفت: خدایا، ما شهر را ویران نکردیم چون آن شخص در حال عبادت بود. خداوند فرمود: حتی اگر عبادت میکرد، شما شهر را نابود کنید. زیرا این مردی است که یک بار هم خشم به خاطر خدا نکرده است. او فقط نشسته است و عبادت میکند. این جوری که کاری درست نمی شود.
پس عارفی که حضرت مطرح میکند، مؤمنی که حضرت مطرح میکند، یک مؤمن مجاهد است، نه یک مؤمن ضعیف.
شهید مطهری میگوید عارفی اهل عبادت بود، گفت ما هم میخواهیم جهادی داشته باشیم، چون یکی از پایههای ایمان جهاد است؛ ولی دل و جگرش را نداریم! گفت هر وقت اسیری را آوردید، بدهید تا ما او را بکشیم تا دست کم یک پایه از ایمانمان درست باشد. یک اسیر دست بسته را آوردند و به عارف تحویل دادند. گفتند تو این را بکش تا ستونهای عرفانت را تکمیل کنی ! دیدند که نمی آید وآمدنش طولانی شد، تعجب کردند که مگر کشتن یک اسیر چقدر کار دارد! وقتی رفتند سراغش، دیدند که این عارف غش کرده است! آن فرد اسیر یک فریاد زده و عارف از صدای آن اسیر دست بسته غش کرده است. کجای این فرد به یک عارف میماند؟!
به کلام حضرت علی (ع) در خطبه قاصعه دقت کنید.
« أَلاَ وَقَدْ أَمَرَنِيَ اللهُ بِقِتَالِ أَهْلِ الْبَغْي » خداوند به من دستور داده است که با اهل بغی قتال کنم، با ظالمین و ناکثین و فاسدین،
« فَأَمَّا النَّاکِثُونَ فَقَدْ قَاتَلْتُ » با ناکثون جنگیدم
« وَأَمَّا الْقَاسِطُونَ فَقَدْ جَاهَدْتُ » با قاسطون هم جنگیدم
« وَأَمَّا الْمَارِقَةُ فَقَدْ دَوَّخْتُ » و آنها را گیج کردم.
« وَأَمَّا شَيْطَانُ الرَّدْهَةِ » (مقصودش رئیس خوارج است)
« فَقَدْ کُفِيتُهُ بِصَعْقَةٍ سُمِعَتْ لَهَا وَجْبَةُ قَلْبِهِ رَجَّةُ صَدْرِهِ » ولی به رئیسشان که رسیدم فقط یک فریاد زدم، همین، و صدای ترکیدن قلبش شنیده شد.
فقط با یک فریاد او را کشته است.
لذا ما دنباله روی علی (ع) هستیم. ما عرفان خود را از حضرت علی (ع) میگیریم. حضرت میفرماید:
« إِنَّ امْرَأً يُمَکِّنُ عَدُوَّهُ مِنْ نَفْسِهِ يَعْرُقُ لَحْمَهُ، وَيَهْشِمُ عَظْمَهُ، وَيَفْرِي جِلْدَهُ » کسی که اجازه بدهد دشمن استخوانش را خرد کند و گوشت و پوستش را بدرد،
« لَعَظِيمٌ عَجْزُهُ » او خیلی عاجز است
« ضَعِيفٌ ماضُمَّتْ عَلَيْهِ جَوَانِحُ صَدْرِهِ » قلبی که در سینه دارد بسیار ضعیف است
« أَنْتَ إِنْ شِئْتَ فَکُنْ ذَاکَ » ولی اگر شما میخواهید، اینطور باشید.
« فَأَمَّاأَنَا فَضَرْبٌ بِالْمَشْرَفِيَّةِ » من چنان با شمشیر مشارف بزنم
« تَطِيرُ مِنْهُ فَرَاشُ الْهَامِ، وَتَطِيحُ السَّوَاعِدُ وَالْأَقْدَامُ » سرها بپرد، و دست و پاها بریزد
« وَيَفْعَلُ اللهُ بَعْدَ ذلِکَ مَا يَشَاءُ » (این قسمت آن مهم است) و خدا هرچه میخواهد پیش بیاورد، پیش بیاورد.
نه اینکه بجنگیم، ولی شرط و شروط بگذاریم. شرطی در کار نیست. هرچه بر سرمان آمد، آمد. این است که از خود گذشتگی است.
من به جنگ بروم، به شرط اینکه مجروح نشوم؟ شاید مجروح بشویم، شاید فلج بشویم، شاید کشته شویم، شاید شهید شویم. همه اینها ممکن است بشود. این از خود گذشتگی همان ایمان و همان عرفان است.
یک نگاه گذرا به بحثهای گذشته داشته باشیم.
این عارف، شجاع و مجاهد و عالم است. باورهای زیادی دارد، میتواند تغییرات جامعی ایجاد کند. در قسمتی که میفرماید یک پایه از ایمان جهاد است، یعنی این عارف اصلاحگر جامعه است. منزوی نیست که یک گوشه باشد. مگر با دل ضعیف (ترسو) و با چشم حقیر میتوان شهود داشت و عارف شد؟!
به خطبه 109 دقت کنید.
« وَمَا أَهْوَلَ مَا نَرَي مِنْ مَلَکُوتِکَ!»
خدایا ملکوت تو چقدر عجیب است! چقدر عالم ملکوت عظمت دارد!
« وَمَا أَحْقَرَ ذلِکَ فِيَما غَابَ عَنَّا مِنْ سُلْطَانِکَ! »
این تنها بخشی از آن است. و در عین حال همین عالم ملکوت چقدر در مقابل عوالم دیگری که زیر سلطه تو هستند کوچک است!
حالا این انسان میخواهد به آن عوامل دست پیدا کند!؟
امام صادق فرمود: «يا بن آدم لو أكل قلبَك طائرُ لم يشبعه» اگر بگذارند یک پرنده دل شما را بخورد، سیر نمیشود «و بصرُك لو وُضع عليه خرقُ إبرة لغطّاه» اگر یک سوزن روی چشمتان بگذارند دیگر نمیبیند «أتعرف بهما ملکوتَ السماوات و الأرض» آیا با همین دل ضعیف و با همین چشم محدود میخواهید ملکوت را ببنید؟!
عارفی که نهج البلاغه مطرح میکند، این است. یک عارف بیعرضه نیست. یک عارف بیسواد و نفهم نیست. یک عارف بیباور نیست. یک عارف ترسو نیست. حضرت اینها را رد کرده
در خطبه 32 میفرماید:
« وَمِنْهُمْ مَنْ أَبْعَدَهُ عَنْ طَلَبِ الْمُلْکِ ضُؤُولَةُ نَفْسِهِ » بعضیها چون عرضه ندارند که رئیس بشوند
« وَانْقِطَاعُ سَبَبِهِ » چون دستشان نمیرسد،
« فَتَحَلَّي بِاسْمِ الْقَنَاعَةِ » میگویند ما قانعیم
« وَتَزَيَّنَ بِلِبَاسِ أَهْلِ الزَّهَادَةِ » میگویند ما زاهدیم،
« وَلَيْسَ مِنْ ذلِکَ في مَرَاحٍ وَلاَ مَغْديً » بیخود میگویند.
حتی یک روز و یک شب هم عالم و زاهد و عارف نبوده اند.
یک نگاه سریع و گذرا به پایههای ایمان داشتیم، ولی هنوز بحث ادامه دارد.