درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/07/06

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 30

« وَ الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ »

در این حکمت حضرت درباره ایمان مطالبی را می‌فرمایند. وقتی از حضرت پرسیدند که ایمان چیست، فرمود فردا با جمعی بیایید تا توضیح بدهم. این مطالب فرار است. هرکسی مقداری از آن را به ذهن بسپارد تا چیزی ماندگار شود. فردا که آمدند، حضرت در رابطه با خود ایمان چیزی نگفتند، بلکه سوال را برگرداندند و فرمودند «الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ» ایمان روی چهار ستون استوار است.

دو ستون آن را قبلاً مطرح کردیم- صبر و یقین را گفتیم. ستون سومی که امروز برای ایمان مطرح می‌کنیم، عدل است. باز هم تکرار می‌کنم که هدف از ایمان تطهیر از شرک است « فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ » در نهج البلاغه اینطور آمده است. اگر بحث ایمان مطرح می شود، به این خاطر است که انسان از شرک پاک بشود. چون شرکت بسیار خفی است، لذا هر مؤمنی تنها مقداری از شرک پاک می‌شود، مگر اینکه ایمان انسان خیلی بالا برود و کاملاً از شرک پاک شود. پس هدف این است که انسان توحیدی شود و نفی اغیار کند.

این هدف ایمان است. خود ایمان،( بر اساس نهج البلاغه) یک نوری است که در دل انسان، از زیر دل، می‌تابد و بالاتر می‌آید، وافزایش پیدا می‌کند. با این نور چه چیزی را می خواهیم ‌بینیم؟ با این نور می‌خواهیم متفاوت ببینیم. ما واقعاً نه این دنیای پایین‌تر را به اندازه کافی پایین می‌بینیم، لذا وابستگی‌ها و عشق و علاقه‌هایی داریم؛ نه به دنیاهای دیگر و عوالم دیگر اهمیت می‌دهیم. ما در هر دوی اینها اشکال داریم. این نور که بیاید، مسائل را روشن می‌کند. هدف همین است.

« سَنُرِيهِمْ آيَاتِنَا فِي الْآفَاقِ وَفِي أَنفُسِهِمْ »

قرآن می‌فرماید ما به زودی اینکار را می‌کنیم. در آفاق و انفس نشانه‌هایی است. سیر انفس مهم‌تر است. سیر در یقین را بروید. همین سیرهایی که در اینجا مطرح شد، سریع‌تر است. خداوند نشانه‌هایی را در آفاق و انفس نشان می‌دهد.

« حَتَّى يَتَبَيَّنَ لَهُمْ أَنَّهُ الْحَقُّ »

تا واضح شود که خدا حق است. بی‌خودی به جای دیگری نروید.

پس هدف از ایمان این است که با نوری که این ایمان در ما می‌تابد، واقعیت‌ها را بهتر ببینیم و بفهمیم که غیر از خدا جایگاهی ندارد. وهدف هم این است. ولی همینطوری نمی‌شود که انسان به این مرحله برسد که نور در دلش بتابد. باید مقدماتی را انجام بدهد. صبر و یقین را گفته ایم. ستون سوم آن « الْعَدْلُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ » بر پایه عدل است که خود عدل چهار شعبه دارد.

اگر قاضی، قاضی بدی باشد، دین به دست اشرار می‌افتد.

حضرت در نهج البلاغه به مالک اشتر می‌فرماید « فَانْظُرْ فِي ذلِکَ نَظَراً بِلِيغاً »:

ای مالک در انتخاب قاضی خیلی دقیق باش.

« فَإِنَّ هذَا الدِّينَ قَدْ کَانَ أَسِيراً فِي أَيْدِي الْأَشْرَارِ » این دین (دین اسلام) در دست اشرار اسیر بود، اگر خوب قضاوت نشود، اشرار غلبه می‌کنند.

در درون ما دعوا است.

هوی و هوس هست، سپاه جهل هست، جنود جهل هست، عامل بازدارنده در این عالم هم لازم است. چطور اگر یک قاضی در این عالم شریعت، قاضی خوبی نباشد، دین به دست اشرار می‌افتد و بازیچه می‌شود، در این عالم طریقت هم یک قاضی لازم است. دعوای درون هست؛ قاضی باید از حق حمایت کند و باطل را بر سر جای خود بنشاند- عین قاضی بیرون. قاضی در بیرون باید مجتهد باشد، خوب بفهمد، زرنگ باشد، ساده نباشد، عصبانی نشود. چطور در عالم ظاهر، در عالم شریعت ( که شریعت برای همه است، وحداقل‌ها است) در این حداقل‌ها قاضی باید خیلی حساس باشد، پس به طریق اولی بایددر این دعوای درون قضاوت بر حقی باشد و عامل بازدارنده قوی باشد؟!

متناسب با بحث به بخش‌هایی از خطبه 86 اشاره می‌شود.

« عِبَادَ اللهِ »

ای بندگان خدا

« إِنَّ مِنْ أَحَبِّ عِبَادِ اللهِ إِلَيْهِ عَبْداً »

خداوند عده‌ای از بندگان خود را خیلی دوست دارد؛ مثلاً این افراد

« أَعَانَهُ اللهُ عَلَي نَفْسِهِ »

خدا علیه نفسش به او کمک کرده است. تا به اینجا می‌رسد که

« فَظَهَرَ مِصْبَاحُ الْهُدَي فِي قَلْبِهِ »

نور هدایت در دلش می‌تابد

« قَدْ أَلْزَمَ نَفْسَهُ الْعَدْلَ »

(به این عدالت دقت کنید) تعهد می‌کند که در درون به عدالت عمل کند

« فَکَانَ أَوَّلُ عَدْلِهِ نَفْيُ الْهَوَي عَنْ نَفْسِهِ »

این قضاوت در درون است. دعوای درون را به قضاوت می‌نشیند. اولین عدالت آن هم این است که هوی و هوس درون را کنار می‌زند. نمی‌گذارد مسلط بشود.

تکرار می‌کنم: همانطور که در عالم شریعت وقتی دعوا می‌شود، اگر قاضی، قاضی خوبی نباشد، دین به اسارت اشرار در می‌آید، در عالم طریقت نیز همین است. ما در درون دعوا داریم. یک عارف باید عوامل بازدارنده داشته باشد. چطور می‌خواهد جلوی هوی و هوس را بگیرد؟ باید قاضی داشته باشد. قاضی هم خود او است. لذا یک عارف باید ویژگی‌های زیادی داشته باشد.

پس ببینیم از این جهت چه ویژگی‌هایی باید داشته باشد؟

« عَلَى غَائِصِ الْفَهْمِ وَ غَوْرِ الْعِلْمِ- وَ زُهْرَةِ الْحُكْمِ وَ رَسَاخَةِ الْحِلْمِ »

قاضی بودن در درون که باید یک سالک و عارف از آن برخوردار باشد، چهار پایه دارد. فهم غواص می‌خواهد.

قضاوت در درون را چنین معنا می‌کنند؛ می‌گویند عدل در درون به این معنا است که اینقدر هوشیاری و ادراکش بالا باشد که مطالب را با اشاره بفهمد. فهم غواص می‌خواهد. باید فهم خیلی بالایی داشته باشد؛ قاضی ساده بدرد نمی خورد.

« غَوْرِ الْعِلْمِ » می‌خواهد. علم عمیق لازم دارد.

« زُهْرَةِ الْحُكْمِ » حکم شفاف می‌خواهد.

قاضی باید خوب عالم باشد، خوب فهیم باشد و قاطعانه حکم کند.

و رساخت حلم می‌خواهد. حلم باید در او رسوخ کرده باشد. عصبانی نشود؛ اگر عصبانی بشود، آن قاضی فایده‌ای ندارد. این شرایط یک قاضی شریعت است.

قاضی در شریعت چگونه است؟ عصبانی نمی‌شود؛ اگر کسی به او فحش داد، ولی حق با او بود، حقش را به او می‌دهد. اگر باطل دستش را بوسید، می‌گوید تو باطلی و مجازاتش می‌کند، کاری ندارد که دستش را بوسیده است. عصبانی هم نمی‌شود. قاطع هم حکم می‌کند. البته خوب می‌فهمد و خوب می‌داند که قاطع هم حکم می‌کند. اگر نفهمد و قاطع حکم کند، مردم بیچاره می‌شوند.

عین این مسئله در دعوای درون هم هست.

ما باید با قضاوت درونی به کمک آن بعد ملکوتی خودمان بیاییم.

« فَمَنْ فَهِمَ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ »

آنکه فهم عمیق داشته باشد- یک غواص، « غَائِصِ الْفَهْمِ » همین است- به گنجهای دریا دست پیدا می‌کند. همه فهم دارند، ولی فهم عمیق غواصی لازم است. آنکه فهم غواص داشته باشد و فهمش عمیق باشد به اعماق علم دست پیدا می‌کند. فهم سطحی، علم سطحی می‌آورد ولی فهم عمیق، علم عمیق به دنبال دارد.

حال شما حساب کنید که در درون، انسان عارف، انسان فهیم و فهمیده و عالمی که « مَنْ عَلِمَ غَوْرَ الْعِلْمِ » کسی که علم‌های درونی و عمقی را می‌داند، « صَدَرَ عَنْ شَرَائِعِ الْحُكْمِ ». شریعت جایی است که مرکز آب است؛ به آنجا می‌روند و آب می‌خورند- احکام اسلامی مثل یک چشمه آب است. اگر ما علمیت نداشته باشیم، نمی‌توانیم مردم را از این چشمه سیراب کنیم. عارف با فهم عمیق خود و در نتیجه با علم عمیق خود، از این چشمه آب (که احکام باشد) سیراب می‌شود. اما اگر نفهمد، اگر شریعت را نفهمد، که نمی‌تواند از چشمه اش سیراب شود.

در اینجا دقت کنید که عرفانی که در نهج البلاغه آمده است، عرفان تعبدی است.

باید این علم به خاطر این باشد که به این منبع آب شریعت دست پیدا کند. به شریعت حکم دست پیدا کند. پس آنچه که ما در عرفان نهج البلاغه ای می‌بینیم، تعبد به همین شریعت است. یک عارف به این رساله کاملاً باید عمل کند. این حداقل است، نمی‌تواند حداقل را کنار بگذارد، بلکه باید بیشتر هم داشته باشد.

و دیگر اینکه این کار بسیار عالمانه است. باید « غَائِصِ الْفَهْمِ » داشته باشد « غَوْرِ الْعِلْمِ » داشته باشد. عارف باید عالم باشد. سیر و سلوک به تنهایی و بدون علم نداریم. مگر اینکه عارف نباشد. مگر اینکه دستش در دست استاد باشد. و الا آن کسی که حرفی برای گفتن دارد و می‌خواهد دست کسی را بگیرد، باید عالم باشد. و باید کاملاً متعبد به شریعت باشد. اینها مبنا است.

به دیگر عرفان‌ها دقت کنید. شخص هیچ اطلاعی از اسلام ندارد، اصلاً این مسیر را نرفته است، آنگاه می‌خواهد استادی کند. اینطور نمی‌شود. باید کسی که دستگیری می‌کند، خودش این مرحله را رفته باشد. همه این چهار ستون را در خود اجرا کرده باشد.

در حکمت 139 نهج البلاغه می‌خوانید که مردم سه دسته اند: « عَالِمٌ رَبَّانِيٌّ وَ مُتَعَلِّمٌ عَلَى سَبِيلِ نَجَاةٍ- وَ هَمَجٌ رَعَاعٌ ». عارف باید عالم ربانی باشد. به آنجا مراجعه کنید. بحث‌های مفصلی در آنجا آمده است.

خطبه 10 را به همین مناسبت ذکر می‌کنیم. حتی موضوع آن این است که :

« ومن کلام له عليه السلام في وصف السالک الطريق إلي الله سبحانه » سخن درباره کسانی است که به سیر و سلوک پرداخته اند.

« قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ، وَأَمَاتَ نَفْسَهُ » .

به اینجا که می‌رسد ابن ابی الحدید مطالبی را می‌گوید، از جمله اینکه می‌گوید: «امیر المؤمنین (ع) حکیم الحکما، عارف العارفین» اولین حکیم حضرت است، بالاتر از او نداریم، اول عارف او است. می‌گویند باید برای عرفان حکمت بدانید، پس هرچه شما می‌گویید، باید بدانیم. مگر علی (ع) نمی‌دانسته است؟ هرچه شما می‌گویید لازم است، حضرت علی هم از آن برخوردار بود. ابن ابی الحدید می‌گوید علی (ع) حکیم الحکما است؛ عارف العرفا او است؛ معلم الصوفیۀ – قبلاً به عرفا صوفیه می‌گفتند- معلم اولیه تمام عرفا علی (ع) است. «و لو لا أخلاقه و کلامه و تعلیمه للناس» اگر گفتار و رفتار و آموزش‌های حضرت نبود، «هذا الفن» در بحث عرفان، « تارة بقوله و تارة بفعله» یک بار در گفتار حضرت بحث عرفانی را می‌بنید (خیلی جاهای نهج البلاغه بحث‌های عرفانی آمده است) و یک بار در رفتارش می‌بینید « لما اهتدى أحد من هذه الطائفة» اگر این رمز گشایی های حضرت نبود هیچ یک از این طائفه عرفا راه به جایی نمی‌بردند. از کجا می‌خواهند بفهمند؟

در خطبه 110 می‌فرماید: « قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ » خدا عقل این افراد را احیا می‌کند « وَأَمَاتَ نَفْسَهُ » و نفس آنها را می‌میراند. عقلی که همراه با نفس باشد، که اصلاً عقل نیست.

حضرت در نامه 31 توضیح می‌دهند که چطور می‌شود انسان از نفسی به نفس دیگر برود. به آن مراجعه کنید که شرح آن ارائه شده است. گفته شده است که چطور می‌توان از یک حالت نفس به حالت دیگر گذر کرد. خدا عقل سالک را احیا می‌کند« وَأَمَاتَ نَفْسَهُ » و نفسش را می‌میراند « حَتَّي دَقَّ جَلِيلُهُ وَلَطُفَ غَلِيظُهُ » تا اینکه لاغر می‌شود.

عارف لاغر می‌شود. توجه داشته باشد که برای عرفان، آن چه که مهم است، ریاضت ذهن است. به این توجه کنید. ولی بعضی ها باید از کانال ریاضت جسم وارد شوند. اما اگر دیگری نیازی به ریاضت جسم نداشته باشد، همان ریاضت ذهنش خوب است. لذا عرفا معمولاً چون در بند جسم اند و در بند مادیات و خاک هستند، اول باید جسم خود را ضعیف کنند.

به عین عبارت حضرت دقت کنید:

« وَبَرَقَ لَهُ لاَمِعٌ کَثِيرُ الْبَرْقِ»- این عبارت نهج البلاغه است- یک نور پر برقی می‌جهد « فَأَبَانَ لَهُ الطَّرِيقَ، وَسَلَکَ بِهِ السَّبِيلَ » که راه را روشن می‌کند و او راه می‌رود.

سالک با نور می‌رود، درتاریکی که نمی‌رود. پس در بحث سلوک نهج البلاغه‌ای، تعقل مطرح است « قَدْ أَحْيَا عَقْلَهُ »، علم و شریعت مطرح است. و البته « حَتَّي دَقَّ جَلِيلُهُ » عرفا معمولاً باید ضعیف شوند چون در بند جسم اند؛ مگر اینکه دیگر در بند جسم نباشند که در آن صورت دیگر مشکلی نیست.

عارفی به نام ابو علی روزباری می‌گوید:

« إذا قال الصوفي بعد خمسة أيام أنا جائع- فألزموه السوق و مروه بالكسب » اگر کسی گفت من عارفم و بعد از پنج روز گفت من گرسنه ام- اگر پنج روز چیزی نخورد و گفت گرسنه ام – او را به بازار ببرید و بگویید تو کاسبی بکن؛ تو عارف نیستی.

چنین می‌شود. جسم دیگر نیازی به این حرفها ندارد. با ذکر زندگی می‌کند.

بنابراین ستون سومی که ایمان بر آن استوار است، عدل است. باید یک مؤمن، به عبارت دیگر، یک عارف به قضاوت درون خود بنشیند و آن دعوای درونی خود را سامان دهد. به نفع بعد ملکوتی خود اقداماتی انجام دهد. چطور یک قاضی که باید در عالم شریعت بسیار دانشمند و فهمیده و زرنگ باشد، عصبانی نشود، پس در طریقت باید به طریق اولی همینطور باشد.

« وَ مَنْ حَلُمَ لَمْ يُفَرِّطْ فِي أَمْرِهِ وَ عَاشَ فِي النَّاسِ حَمِيداً »

بحث حلم را مطرح کردیم. این قاضی درون نباید عصبانی بشود. قاضی شریعت هم همینطور است، نباید عصبانی بشود. اما قاضی درون که می‌خواهد قضاوت کند، او هم نباشد عصبانی شود. باید عصبانیت را کنار بگذارد. زیرا عصبانیت دفع ملک است. توجه کنید که عصبانیت ورود شیطان است. عصبانیت ورود شیطان است و دفع ملک است. به این روایت دقت کنید:

امام صادق فرمود: وقتی بین دو نفر دعوا می‌شود « نَزَلَ مَلَكَانِ» دو ملک می‌آیند. « فَيَقُولَانِ لِلسَّفِيهِ مِنْهُمَا» آنکه سفیه است و هر چرندی را می‌گوید، ملائک به او می‌گویند « َ قُلْتَ وَ أَنْتَ أَهْلٌ لِمَا قُلْتَ» خودت به این حرفها که می‌زنی سزاوارتری « سَتُجْزَى بِمَا قُلْت» و به خاطر این کارهایت مجازات می‌شوی. « وَ يَقُولَانِ لِلْحَلِيمِ» به آنکه حلم دارد می‌گویند « صَبَرْتَ وَ حَلُمْتَ» صبر کردی و حلم به خرج دادی « سَيَغْفِرُ اللَّهُ لَكَ إِنْ أَتْمَمْتَ » اگر بتوانی به این حلم خود ادامه بدهی خداوند گناهانت را می‌بخشد. « فَإِنْ رَدَّ الْحَلِيمُ عَلَيْهِ» اما این شخص حلمش از دست می‌رود، یک فحش می‌دهد، یک جوابی می‌دهد و عصبانی می‌شود « ارْتَفَعَ الْمَلَكَانِ» دو ملک می‌روند.

عارف باید با ملائک در ارتباط باشد. اگر عصبانی بشود آن دو ملک می‌روند. اگر حرفی بزند، آن دو می‌روند.

توجه داشته باشید این نشانی‌هایی که می‌دهیم، داریم به خیلی از بخش‌های صریح عرفانی نهج البلاغه هم اشاره می‌کنیم. در نهج البلاغه بعضی از خطبه‌ها و نامه‌ها به صراحت بحث‌های عرفانی را مطرح می‌کنند و بعضی‌ها هم البته نگاه عرفانی زیادی در آنها است ولی به دو شکل می‌توان از آنها فهمید. خواص به نحوی می‌فهمند و عموم به شکل دیگری می‌فهمند.

در نامه 69 حضرت به حارث همدانی می‌فرماید:

«َاحْذَرِ الْغَضَبَ »

حارث، احتیاط کن که غضب نکنی

« فَإِنَّهُ جُنْدٌ عَظِيمٌ مِنْ جُنُودِ إِبْلِيسَ»

عصبانیت سپاه عظیمی از سپاهیان ابلیس است.

مگر یک عارف می‌تواند بگوید که من شیاطین را می‌آورم و ملائک را رد می‌کنم؟! نمی‌تواند. باید با ملائک در ارتباط باشد و شیاطین را دفع کند. وقتی هم که عصبانی بشود، عقلش متوقف می‌شود.

« الْحِدَّةُ ضَرْبٌ مِنَ الْجُنُونِ - لِأَنَّ صَاحِبَهَا يَنْدَمُ »

با این عصبانیت و با آمدن شیاطین،مگر می‌تواند قضاوت درون بکند؟!

انسان نباید عصبانی بشود. ما اگرشیاطین را از پیرامون خود دور کنیم، می‌توانیم ملکوت را ببینیم.

حضرت رسول فرمود: « لَوْ لَا أَنَّ الشَّيَاطِينَ يَحُومُونَ عَلَى قُلُوبِ بَنِي آدَمَ » اگر شیطان‌ها دل انسان را احاطه نکرده بودند « لَنَظَرُوا إِلَى الْمَلَكُوتِ » این انسانها به ملکوت نگاه می‌کردند.

بحث تا اینجا به کجا رسید؟

ایمان بر چهار پایه استوار است. پایه سوم آن عدل است. یک عارف باید قاضی هم باشد- قاضی درونش. به بعد ملکوتی خود علیه آن بعد شیطانی کمک کند. همان شرایط یک قاضی را، بلکه شدیدتر ، باید داشته باشد. از همین جا است که نتیجه می‌گیریم یک عارف باید متعبد به شریعت باشد. یک عارف باید عالم باشد. باید عالم ربانی باشد. کسی که درس نخواند و چند ذکر گفت، از نظر نهج البلاغه عارف نیست. حواستان باشد که به دام این افراد نیفتید!

در پایان این فصل از بحث به نکاتی اشاره می‌کنیم.

گفتیم که هدف از ایمان این است که انسان از شرک پاک شود « فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ ». فقط خدا را ببیند. این است. ولی چیزهای دیگر را هم که می‌بیند. اینهایی که می‌گویند سیر و سلوک بکنیم که مثلاً به شهود برسیم و چیزهایی ببینیم، می‌خواهند چه چیزی را ببینند؟ چنین نیست. اینطور نیست که چیزهایی به دست بیاوریم، بلکه ما می‌خواهیم چیزی به دست نیاوریم. ما فقط می‌خواهیم خدا را ببینیم؛ هرچه را هم که نشان دادند، حتی آنها را هم نبینیم.

عده‌ای فکر می‌کنند مسیر عرفان برای این است که انسان، مثلاً، ملک ببیند. ملک را ببینید که چه کنید؟! قرار است که غیر از خدا را نبینیم. می‌خواهند امروز ملک را ببینند، فردا زمان برداشته شود، پس‌فردا پیش‌گویی بکند، برای خودش دم و دستگاهی راه بیندازد. اصلاً اینها نیست. البته وقتی نور بیاید، انسان چیزهای دیگر را هم می‌بیند. پیش چشم شما را روشن می‌کند تا چیزهایی را ببینید. ممکن است ده چیز دیگر را هم ببنید. مثلاً شما چراغ را روشن می‌کنید که ساعت خود را پیدا کنید، ده چیز دیگر را هم می‌بینید. پس در آن پرتو خیلی چیزها ممکن است دیده شود، ولی نباید بگویند، باید رازدار باشند. تقریباً تمام عرفا بر این واقف اند.

بر لبش قفل است و در دل رازها

لب خموش و دل پر از آوازها

مولوی این را می‌گوید. نباید گفت. شیخ بهایی می‌گوید:

عارفان که جام حق نوشیده اند

رازها دانسته و پوشیده اند

یا سامانی می‌گوید:

هرکه را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند

امام باقر فرمود: « لَوْ كَانَ لِأَلْسِنَتِكُمْ أَوْكِيَةٌ» اگر دهان شما بند می‌داشت، « لَحَدَّثْتُ كُلَّ امْرِئٍ بِمَا لَهُ وَ عَلَيْهِ» خیلی اسرارها را به شما می‌گفتیم. به شما می‌گفتیم که چه به ضرر شما و چه به نفع شما است. ولی شما تحمل ندارید. چون می‌گویید، ما هم به شما نمی‌گوییم.

شخصی به امام صادق (ع) گفت: « مِنْ أَيْنَ أَصَابَ أَصْحَابَ عَلِيٍّ مَا أَصَابَهُمْ مَعَ عِلْمِهِمْ بِمَنَايَاهُمْ وَ بَلَايَاهُمْ» یاران حضرت علی (ع) با اینکه علم داشتند، علم به منایا و بلایا داشتند که چه بدبختی‌هایی بر سرشان می‌آید و چطور می‌میرند، با اینکه یاران علی (ع) اینها را می‌دانستند، چطور در این مشکلات قرار گرفتند؟

آن کسی که این را به امام صادق می‌گوید، ابو بصیر است. « قَالَ فَأَجَابَنِي شِبْهَ الْمُغْضَبِ» امام نگاه شبیه غضب‌آلودی به او داشتند (چون ایشان غضب نمی‌کنند؛ نگاه شبیه غضب آلود می‌اندازند) و جواب دادند:

« ِمَّنْ ذَلِكَ إِلَّا مِنْهُم» اسرار را که به آنها می‌گفته است؟ اینطورگفتند. گفت: خودشان. صاحب سر باید سر بگوید، غیر از این است؟ گفتم: « فَقُلْتُ مَا يَمْنَعُكَ جُعِلْتُ فِدَاكَ » چه شد فدای شما بشوم؟ حضرت فرمودند: « ذَلِكَ بَابٌ أُغْلِقَ إِلَّا أَنَّ الْحُسَيْنَ بْنَ عَلِيٍّ صَلَوَاتٌ عَلَيْهِمَا فَتَحَ مِنْهُ شَيْئاً يَسِيراً» این یک در در بسته است. فقط امام حسین (ع) کمی از آن را نشان دادند. در آن لحظه آخر به یاران نشان دادند که آینده خود را ببینند. آنکه می‌داند که نشان نمی‌دهد. نمی‌گوید. سپس فرمودند: « يَا أَبَا مُحَمَّدٍ إِنَّ أُولَئِكَ كَانَتْ عَلَى أَفْوَاهِهِمْ أَوْكِيَةٌ » آنهایی که اسرار می‌دانند بر زبانشان بند است. چنین نیست که بگویند.

خلاصه این که هدف یک عارف این است که غیر از خدا نبیند، نه اینکه دکان و دستگاه درست کند. اگر بگوید ملک می‌بینم و آینده می‌بینم و چنین و چنان می‌شود، فایده ای ندارد. گرچه آنها را هم می‌بیند ولی نباید بگوید.