درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/07/05

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 30

در جلسه قبل عرض شد که از حضرت علی ‌(ع) پرسیدند ایمان یعنی چه؟

حضرت فرمود: فردا با جمعی بیایید تا مطالبی را به شما بگویم. چون این مطالب فرار است، ممکن است هر کسی مقداری از این مطالب را درک کند و بگیرد و از دستتان نرود. روز بعد آمدند و حضرت « الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ » را فرمودند- ایمان بر چهار پایه است.

سوال شخص از این بود که ایمان چیست. ولی این بحث بسیار پیچیده ای است که در حد این افراد نبود. بنابراین حضرت باید سوال را برمی‌گرداندند که برگرداندند. در بلاغت هم داریم که انسان حکیم سخندان، وقتی شخصی سوالی می‌پرسد و او می‌بیند که آن مخاطب در شرایطی نیست که پاسخ سوالش را نفهمد، مقداری سوال را برمی‌گرداند و به نحوی به او پاسخ می‌دهد که برایش مفید باشد.

آن شخص هم از ایمان سوال داشت، ولی حضرت فرمود: « الْإِيمَانُ عَلَى أَرْبَعِ دَعَائِمَ » ایمان بر چهار ستون استوار می‌شود. حضرت نحوه حصول ایمان را مطرح کردند.

در تمام نهج البلاغه این حکمت متفاوت است. پر از اسرار است. و جای سخن زیادی دارد.

دو نکته قبل از ورود به بحث امروز عرض میشود:

اول اینکه ما بحث‌های عرفانی نهج البلاغه‌ای را قبول داریم؛ به دیگر بحث‌ها کاری نداریم، نه آنها را رد می‌کنیم، و نه اثبات می‌کنیم. آنچه که اهل بیت بفرمایند قبول می‌کنیم. این راهی نیست که هر که بگوید من آن را رفته ام، از او بپذیریم. این راه را حضرت علی (ع) رفته است. پس ما مطالب عرفانی را در حد آنچه که حضرت می‌فرماید « لو كشف لی الغطاء ما ازددت يقينا» اگر پرده‌ها کنار برود، هیچ بر یقین من افزوده نمی‌شود، می‌خواهیم یاد بگیریم. می‌خواهیم از امامی بپرسیم که می‌فرماید «سلُوني قَبْلَ أَنْ تَفْقِدُونِي» قبل از اینکه بروم از من بپرسید، که راه‌های آسمانی را بهتر بلدم. بنابراین عرفان ما عرفان نهج البلاغه‌ای است. ممکن است حرفهای ما با بعضی از عرفا نزدیک باشد یا دور باشد؛ ما با آنها کاری نداریم. آنچه که از نهج البلاغه می‌فهمیم برایمان حائز اهمیت است.

نکته بعدی این است که ما در اینجا اشعاری را به مناسبت ذکر می‌کنیم. هیچ دلیلی نیست که اگر ما اشعاری را می‌آوریم، تمام اشخاص واشعارش را قبول داشته باشیم؛ نه، چنین نیست.

در همین نهج البلاغه مطلبی آمده است که پیش‌تر آن را خواندیم. حضرت افطاری دادند. گوشت هم دادند ولی خودشان نمی‌خوردند (در بحث‌های ترک حیوانی، رعایت می‌کردند). بحث شد که أشعر الشعرا (شاعرترین شاعر) کیست. سر و صدایی راه افتاد. سپس حضرت فرمودند: آرام باشید. وقتی غدایشان را خوردند، فرموند من چند جمله‌ای می‌گویم، و بعد بحث را ادامه بدهیم که أشعر الشعرا کیست. یکی از مطالبی که فرمودند این بود «لیکن ملاک أمرکم الدین» شما مبنا داشته باشید. شعر که مبنا نیست. مبنای شما هم باید دین باشد. اگر شاعر را بخواهیم بگوییم، در میان شعرا می‌توان «إمر القیص» را انتخاب کرد وتوضیحاتی دادند که در اینجا به آنها نمی‌پردازیم. ما هم اگر شعر را انتخاب می‌کنیم، مبنا داریم. شعر را در اینجا برای زیبایی ذکر می‌کنیم، چون لطافت خود را دارد. ولی هیچ وقت مبنای ما شعر نیست؛ چون از علی (ع) آموخته ایم که مبنای خود را داشته باشید، اگر می‌خواهید بر شعر هم استناد کنید، اشکالی ندارد.

این دو مسئله در بحث‌هایی که وارد می‌شویم مهم است. پس اولاً عرفان ما نهج البلاغه‌ای است، لذا بین عرفان ما و بقیه عرفان‌ها تفاوت می‌بینید گرچه ممکن است مشابهت‌هایی هم ببینید. نکته بعدی این است که اگر از اشعار هم می‌گوییم، اصلاً ملاک ما شعر نیست. ملاک ما دین و نهج البلاغه است. ولی شعر لطافت دارد. وقتی هم که شعر با ملاک‌های ما همگام می‌شود آن را ذکر می‌کنیم، در غیر این صورت اصلاً شعری را ذکر نمی‌کنیم. این توضیحات برای این است که پیش از خودقضاوت نشود. اصول ما این است.

وقتی آن شخص می‌پرسد ایمان چیست، حضرت سوال را برمی‌گرداند. کما اینکه در قرآن هم آمده است. پرسید که چه انفاق کنیم؟ «يَسْأَلُونَكَ مَاذَا يُنفِقُونَ » خدا می‌فرماید طور دیگری جواب بده- که به چه نیت بدهید، در چه جهت بدهید؛ اینها مهم است. «يَسْأَلُونَكَ عَنِ الرُّوحِ» می‌پرسند روح چیست؟ اینطور جواب نده، طور دیگری جواب بده. همه اینها بحث‌های تفصیلی دارد. حضرت علی هم سوال را برگرداند. ایمان چیست را نفرمودند و وارد بحث پایه‌های سازنده ایمان شدند.

پایه اول ایمان صبر بود که درباره آن به تفصیل بحث‌هایی گفته شد. پایه دوم آن یقین است.

در اصل هدف از ایمان چیست؟

اگر ما بخواهیم به این حکمت 30 عمل کنیم و گام به گام برنامه‌ریزی کنیم و جلو برویم، تا به کجا می‌خواهیم برویم؟ در نهایت به دنبال چه هستیم؟ حضرت این را هم عنوان می‌کند. در همین نهج البلاغه آمده است « فَرَضَ اللَّهُ الْإِيمَانَ تَطْهِيراً مِنَ الشِّرْكِ » ایمان واجب شده است به این دلیل که از شرک پاک بشویم. ما می‌خواهیم دوگانگی‌ها و منیت‌ها را برداریم. اینها هدف از ایمان است.

در روایات آمده است که شرکت آنقدر خفی خفی خفی می‌شود که هر ایمانی نمی‌تواند از این شرک‌ها پاک بماند. لذا ایمان هم درجه به درجه بالا می‌رود، تا آن درجاتی که این شرک‌ها برایش واضح شود و به آن‌ها آلوده نشود. پس هدف این است که انسان از شرک پاک بماند.

تا روزی که این شرک، ولو خفی، باقی باشد، حتی اگر ما درک نکرده باشیم، باید این بحث را ادامه دهیم، و روی ایمان کار کنیم. این چیزی نیست که با چند جلسه بحث بتوان آن را کنار گذاشت. تا روزی که شرک، ولو خفی، وجود داشته باشد، باید دغدغه این بحث را داشته باشیم.

از خودی تا ذره‌ای باقیست، سالک در ره است (تا کلمه من باشد، ولو یک ذره، باید بروید)

هر کجا افتد ز دوش این بار، منزل می‌شود (وقتی کلمه من نباشد، انسان به منزل و جایی رسیده است که تازه اول کار است)

پس هدف این است که بدانیم در جاهای دیگر خبری نیست. ایمان نور است. حضرت فرمود: ایمان یک نور است. این موضوع در حدیث پنج حدیث‌های بین حکمت‌های 252 و 253 آمده است. ایمان نوری است که بر دل می‌تابد، از زیر قلب و رو به بالا می‌آید و انسان خیلی چیزها را می‌بیند. انسان در تاریکی خیلی وحشت دارد، تصورها دارد. ولی وقتی نور می‌آید، می‌بیند که بی‌دلیل وحشت کرده بود، جای وحشت نداشت، بی‌دلیل فکر می‌کرده که چیزی وجود دارد، بلکه چیزی نیست. این نور که بیاید، انسان خیلی چیزها را می‌فهمد.

هیچ است این جهان و    تو دل را در آن مپیچ

وین بند پیچ پیچ    مپیچان به پات هیچ

باید به این سو برویم.

هست از پس پرده گفتگوی من و تو    چون پرده در افتد نه تو مانی و نه من

پس این هدف از این بحث است. تا روزی که این منیت و رئیس و مسئول و پولدار و زرق و برق و مانند اینها وجود دارد، باید این بحث را اداهم بدهیم، و دغدغه آن را داشته باشیم.

پایه دوم ایمان بر یقین است. شما یقین داشته باشید، ایمانتان افزوده می‌شود. یکی از راه‌هایی که این حالت به انسان دست بدهد، یعنی نوری بتابد و بفهمیم که خبری نیست و هرچه هست، در مسیر الهی است و در بقیه جاها خبری نیست و نباید بقیه جاها چشمان ما را بگیرد، همین یقین است.

من در اینجا باز هم به این مبنای نهج البلاغهای اشاره میکنم:

برای اینکه انسان به این ایمان و نور برسد، راه آن در درون خود انسان است. یقین در خود انسان است. این درک باید اصلاح شود. اگر این درک درست شود، مسائل حل می‌شود. اگر ما در درون باور خود را درست نکنیم، قدرتی که در درون داریم را فعال نکنیم، این مسائل معنا نمی‌دهد. به همین جهت است می‌بینید عده‌ای حرف‌های عرفانی می‌زنند، ولی هرکاری که دلشان می‌خواهند می‌کنند. از درون باید یک درک صورت بگیرد. مثل جریان انگشتر حضرت سلیمان است- فکر می‌کنند انگشتر سلیمان در دست هرکه باشد همان می‌شود! در صورتی که دست سلیمانی هم می‌خواهد.

جز در انگشت سلیمان نیست خاتم را اثر    چون نه انگشت سلیمانی بود، خاتم را چه سود

پس نکته مورد نظر ما این است که برای رسیدن به این نور، که نتیجه این نور این است که جاهای دیگر خبری نیست،

از هر کجا که رفتم، جز وحشتم نیافزود    زنهار زین بیابان وین راه بی‌نهایت

از درون خود شروع کنیم. از دورن خود این مسیر را برویم.

« وَ الْيَقِينُ مِنْهَا عَلَى أَرْبَعِ شُعَبٍ »

یقین چطور ایجاد می‌شود تا من باور کنم که جاهای دیگر خبری نیست؟ یقین هم شعبه‌ها و راه‌حل‌هایی دارد. از جاهایی به آن می‌رسیم. در قرآن سه نوع یقین نام برده شده است.

« كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ »

در اینجا علم الیقین آمده است

« ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ »

اینجا عین الیقین آمده است. اینها در سوره تکاثر است.

در سوره واقعه آمده است:

﴿إِنَّ هَذَا لَهُوَ حَقُّ الْيَقِينِ﴾

پس علم الیقین، عین الیقین و حق الیقین داریم. قرآن چنین می‌گوید. ما هم علم الیقین را می‌فهمیم. یک مطلبی را می‌خوانیم. این نهج البلاغه یقینی است و ما آن را می‌خوانیم. این قرآن یقینی است و ما آن را می‌خوانیم. اما اینکه عین الیقین بشود، باید انسان به مقام بسیار بالایی برسد تا به شهود دست پیدا کند. برای آنکه به حق الیقین برسد، ظاهراً می‌گویند برای افراد غیر معصوم اصلاً شدنی نیست.

یقین که انسان باید از راه آن به ایمان برسد؛ وگرنه اگر شک داشته باشد، شک تردید دارد، شک نورانیت ندارد، باور ندارد، باید یقین باشد تا انسان برسد، چه شعبه‌هایی دارد؟

« عَلَى تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ وَ تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ - وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ »

یقین چهار شعبه دارد:

(1) « تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ »،

(2) « تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ »،

(3) « مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ »،

(4) « سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ ».

آدم زرنگ و فطن اگر بخواهد زرنگی خود را به طرف یقین و ایمان بیاورد، باید به بصیرت دست پیدا کند « تَبْصِرَةِ الْفِطْنَةِ » زرنگی اگر اینطور استفاده نشود، ممکن است وارد پدرسوختگی شود.

زرنگی که در این مسیر بیاید که «إن اولیاء الله ینظرون إلی باطن الدنیا إذا نظر الناس إلی الظاهراً» باطن را نگاه می‌کند و آن طرف قضیه را می‌بیند. اینطور زرنگی و اینطور بینش، خیلی فرق می‌کند.

شخصی که پشت قضیه را می‌بیند، بصیرت دارد، باطن‌بین است، یقینش فرق می‌کند. یک زرنگی‌ای می‌خواهد که فقط داشتن چشم نباشد. چون چشم را همه دارند، حیوانات هم چشم دارند. آنچه که با چشم می‌بینیم، که ابزار این راه نیست. همه چشم دارند، ولی آیا همه یقین دارند؟ همه ایمان دارند؟ اصلاً مسیر این نیست. به چشم دیگر و نگاه دیگری نیاز دارد که انسان را به یقین و ایمان برساند.

نگاهی که در نهج البلاغه آمده این است که به وسیله دنیا، نگاه کن، به خود دنیا نگاه نکن که کور می‌شوی، مبادا که تو را خیره کند! توجه به سبب دنیا باشد. اینطور نگاه کنیم. «ینظرون إلی باطن الدنیا» باشد، این خوب است. این است که کم کم یقین انسان و ایمان انسان را زیاد می‌کند.

دیگری « تَأَوُّلِ الْحِكْمَةِ » است.

یقین کمی به ذهنیت‌های درست برمی‌گردد. اینکه انسان بتواند به خوبی حکمت را تفسیر کند. «الحکمۀ هی المطالب الحقة المطابقۀ للواقع بحیث یشتمل علی نحو بسعادۀ الإنسان» مطالب حقی که سعادت بشر را دارد و منطبق با واقع بشود. روش تطبیقی آنها را بداند. مطالب حق همین نهج البلاغه است . همه این نهج البلاغه سعادت بشر دارد، اما آیا ما می‌توانیم آن را منطبق کنیم؟ حکیم می‌تواند. حکیم مثل طبیب می‌ماند، طبیب می‌تواند همه داروها را منطبق کند و بگوید کدام مریض به چه مقدار از کدام دارو مصرف کند. انسانی که می‌خواهد در این مسیر برود، باید حکیم باشد. اگر حکیم باشد، سپس به ایمان دست پیدا می‌کند. باید تشخیص بدهد که چطور و از چه روشی منطبق کند.

« وَ مَوْعِظَةِ الْعِبْرَةِ »

اگر می‌خواهید یقین در شما ایجاد شود، موارد عبرت را ببنید.

« وَإِنَّ لَکُمْ فِي الْقُرُونِ السَّالِفَةِ لَعِبْرَةً! »

در قرنهای گذشته دقت کنید و عبرت بگیرد

« أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَأَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ! أيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَأَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ!»

کجایند فرعون‌ها؟ کجایند عملق‌ها؟ فرزندانشان کجایند؟ اگر انسان به اینها دقت کند می‌بیند که اینها هیچ کاره بودند. خبری نبود.

به قول خود حضرت علی (ع) در نهج البلاغه، برای بنی امیه، آمده است « إِنَّ لِبَنِي أُمَيَّةَ مِرْوَداً يَجْرُونَ فِيهِ» اینها یک میدان تاخت و تاز دارند که مثل اسب می‌تازند. گردوخاکی راه افتاد، اسبها می‌تازند، جمعیت از دو طرف به تماشا ایستاده است. فردا که بیایی، می‌بینی هیچ خبری نیست. این را نمی بینید؟! به این مطالب دقت کنید تا به یقنیتان افزوده شود.

« وَ سُنَّةِ الْأَوَّلِينَ »

اگر می‌خواهید به یقینتان افزوده شود، به سنت گذشتگان دقت کنید. سنت در اینجا با موارد دیگری که استفاده می‌شود تفاوت دارد.

سنت الاولین، سنت امام است، سنت رسول است که اگر می‌خواهید در این مسیر بروید باید اینها را بدانید. آن روشی که حضرت برای بحث ایمان مطرح می‌کند، باید این را بروید. روش‌های دیگری که بروید فایده‌ای ندارد. اصلاً روش‌های دیگر را باور نمی‌کنید، به روش‌های دیگر یقین نمی‌کنید. اگر به شما بگویند که نهج البلاغه این سیر و سلوک عرفانی را گفته است، باور می‌کنید. اما اگر بگویند فلانی شهود کرده است و دیده است، می‌گویید او تخیل کرده است، توهم کرده است، بی‌خود می‌گوید. چرا وقتی انسان حضرت علی (ع)، روش او، و مبانی او را دارد، خود را گم کند و به این طرف و آن طرف برود. اصلاً چطور روش دیگری را باور کند؟ لذا یکی از موارد باور همین است. به سنت الاولین و روشهای امامان دقت کنید. یکی از چیزهایی که انسان را در این مسیر هدایت می‌کند، همین سنت الاولین است؛ یقین را اضافه می‌کند، ایمان را اضافه می‌کند. در اینجا حضرت اجمالاً رد می‌شود و ما هم اجمالاً توضیح می‌دهیم .

بنابراین اگر می‌خواهید یقینتان افزوده شود، آن یقین شما را به ایمان برساند، و آن ایمان شما را به توحید برساند و از شرک دور کند، نگاه متفاوتی داشته باشید. نگاه با چشم نباشد، با بصیرت باشد. حکیم باشید، روش‌ها را بدانید. از تاریخ عبرت بگیرید. داستانهای قرآنی همه عبرت است. به سنت‌های اهل بیت توجه کنید تا خوب باور کنید. حضرت علی (ع) روش مشخص می‌کند، انسان یقین می‌کند. بعد می‌بیند که فرعون کجاست؟ بنی امیه کجاست؟ عملق‌ها کجایند؟ می‌فهمیم که اصلاً خبری نیست. اینها کاره‌ای نبودند. یک میدان تاخت و تازی بود که تمام شد و رفت. دائم به باور انسان افزوده می‌شود. نگاه پیش پایی نداشته باشیم. پشت قضیه را ببینیم. به همه چیز دقت کنیم. در آن صورت انسان با یقین می‌فهمد که هرچه هست، خدا است. او هرچه بخواهد همان می‌شود، بقیه کاره‌ای نیستند. کم کم الله اکبر برایمان مفهوم می‌شود؛ خدا بزرگتر است یعنی بقیه کوچکترند. بقیه اصلاً خبری نیست؛ نه من، نه تو، نه او، نه مشکل، نه رئیس، نه پست، نه مقام.

امام صادق (ص) فرمود رسول خدا صبح برای نماز به مسجد آمد. جوانی متغیر را دید؛ رنگ زرد، جسم نحیف، چشم‌ها گود. فرمود: «کیف أصبحت یا فلان؟» شما را چه شده است؟ گفت: «أصبحت یا رسول الله موقنا» من به یقین رسیده ام. حضرت فرمود: «إن لکل یقین حقیقتا. فما حقیقۀ یقینکم؟» یقین نشانه دارد. تو توهم کرده ای؟ چه شده است؟ از کجا می‌گویی به یقین رسیده ام؟ گفت: به جایی که گویا عرش رب می‌بینم.

خیلی عجیب است، عرش جزء اسراری است که ملائک نمی‌توانند به آن برسند ولی آدم به یقین به آن می‌رسد. این خیلی عجیب است. مسائل عرش سرّ السرّ است.

می‌گوید: گویا عرش را می‌بینم. گویا حساب و کتاب خلایق برپا شده است. بهشتیان را می‌بینم، جهنمیان را می‌بینم. صدای دوزخ را می‌شنوم. فرمودند: «هذا عبد نوّر الله قلبه بالإیمان» خداوند به قلب این شخص نور ایمان داده است. قلبش را با نور ایمان روشن کرده است.

یقین این چنین است. انسان تا آنجا را می‌بیند.

« فَمَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ »

شما زرنگی خود را در بصیرت استفاده کنید. لازم نیست اگر خیلی زرنگ باشید پدرسوختگی بکنید. خدا این زرنگی را داده است که انسان برود پشت قضیه را ببیند. بعد می‌فهمد که حکمت یعنی چه. در آن صورت روشهای این چنینی را می‌فهمد. خودش روش را پیدا می‌کند. آن وقت شما هم در این مسیر روش پیدا می‌کنید چون دنبال بصیرت هستید. روشهای سعادت بشر را پیدا می‌کنید.

اجمالاً همین قدر بگویم که خود حضرت می‌فرماید: « لا تجتمع البطنه و الفطنه» اگر انسان شکم‌پرست باشد، به فکر مال اندوزی باشد، مال حلال او حرام شود و بخواهد آن را افرون بکند، این آدم فطن نخواهد بود؛ چه رسد که بخواهد

« تَبَصَّرَةالْفِطْنَةِ » داشته باشد. اصلاً این چنین نمی‌شود. پس قدم اول همین است که انسان مواظب شکمش باشد.

در روایت هم آمده است وقتی حضرت رسول به معراج رفتند، خداوند در معراج فرمودند: « یا احمد من اجاع بطنه و حفظ لسانه علمته الحکمۀ » انسان باید مواظب شکم و زبانش باشد تا به او حکمت بدهند.

انسانی که می‌خواهد یقین پیدا کند، باید انسان زرنگی باشد. انسان خل توهم پیدا می‌کند، این فایده ندارد. آدم باید زرنگ باشد. عارف باید زرنگ باشد. وگرنه توهمات خودش را این طرف و آن طرف نقل می‌کند.

محمد بن سلیمان می‌گوید نزد امام صادق رفتم و گفتم فلانی آدم خیلی خوبی است، چنین است و چنان است. حضرت فرمود: عقلش چطور است؟ گفتم: من از خوبی‌هایش می‌گویم، از نماز و روزه و حج او می‌گویم. شما از عقلش می پرسید! حضرت فرمود: مهم عقل است. و ادامه دادند: شخصی عبادت می‌کرد. ملکی گفت: خدایا او همیشه عبادت می‌کند. می‌خواهم ببینم جایگاه او کجا است. وقتی خداوند جایگاه او را به ملک نشان داد، دید که چیز زیادی ندارد. به خدا گفت: خدایا، این همه عبادت نزد شما کم است که این ثواب ناچیز را به او داده اید؟ خداوند هم فرمود: برو با او صحبت کن، آن وقت می‌فهمی. ملک رفت و به صورت یک شخص معمولی با او احوالپرسی کرد. گفت: خوبم. دارم عبادت و شکر خدا می‌کنم. گفت: نگرانی ای، اعتراضی یا سوالی نداری؟ گفت: نه، همه چیز الحمد لله خوب است. فقط یک گله کوچک از خدا دارم. و آن این است که این همه سبزه در این بیابان و دشت و کوه روییده است ولی من الاغی را نمی‌بینم که اینها را بخورد. اینها اسراف می‌شود. اگر خدا یک الاغ خلق می‌کرد، بهتر بود. خدا هم فرمود: دیدی! این طور عارف به درد نمی‌خورد. او که نمی‌فهمد. فکر می‌کند خاصیت ای علف‌ها فقط برای این است که الاغ بخورد.

« مَنْ تَبَصَّرَ فِي الْفِطْنَةِ » زرنگی می‌خواهد. اگر زرنگ باشد، می‌تواند این مسیر را طی کند. در غیر این صورت در توهم می‌رود. دچار خود هیپنوتیزمی می شود. خود را هیپنوتیزم می‌کند و فکر می‌کند به شهود رسیده است. اشتباه می‌کند. عده زیادی هم در اینجا گرفتار شده اند. زرنگ باشد، پشت قضیه را ببیند، حکمت‌ها و روش‌ها را دریابد. این شخص است که می‌تواند روش‌ها را ببیند. انسان زرنگ که پشت قضیه را ببیند، ارتباط ظاهر و باطن را می‌بیند، و کم کم روش‌ها را هم پیدا می‌کند.

« وَ مَنْ تَبَيَّنَتْ لَهُ الْحِكْمَةُ عَرَفَ الْعِبْرَةَ »

در همین نهج البلاغه آمده است که « الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ» مؤمن گمشده‌ای دارد که حکمت است. باید به دنبال آن برود. باید به دنبال مسئله برود. حتی در همین نهج البلاغه در رابطه با امام زمان (ع) آمده است که امام زمان هم دنبال حکمت است. این حکمتها فرق می‌کند. حکمت داریم تا حکمت! یعنی الان هم در این مسیر ایمان است و می‌خواهد به نهایت برسد. اینها توقف که ندارند. الان امام زمان هم در این مسیر است. در همین نهج البلاغه هم آمده است. حکمت گمشده مؤمن است.

سعدی می‌گوید لقمان یک شخص سیاه چهره لاغری بود که ظاهر او به یک کارگر و برده می‌ماند.

شنیدم که لقمان سیه‌فام بود    نه تن‌پرور و نازک‌اندام بود

شخصی فکر کرد لقمان غلام اوست، چون غلامش گم شده بود. فرض کنید که 100 غلام داشت که یکی از آنها گم شده بود. وقتی لقمان را دید، فکر کرد که غلام را پیدا کرده است و لقمان را گرفت.

یکی بنده خویش پنداشتش    زبون دید و در کار گل داشتش

فکر کرد که او برده خودش است. گفت کجا فرار کردی و مدتی رفتی استراحت؟ او را به بنایی و کارهای سخت واداشت. لقمان گفت: من لقمان هستم. گفت: چند روز فرار کرده بوده و الان هم لقمان شده است! او را خیلی آزار داد. بعد مدت زیادی، عده‌ای دنبال لقمان گشتند و او را پیدا کردند. پرسیدند: اینجا کجاست؟ کارگری می‌کنی؟ لقمان گفت: من هرچه می‌گویم من لقمان هستم او گوش نمی‌کند. تازه این فرد فهمید که او لقمان است.

به پایش درافتاد و پوزش نمود    بخندید لقمان که پوزش چه سود

به سالی ز جورت جگر خون کنم    به یک ساعت از دل بدر چون کنم

یک سال مرا به کار گل گرفتی، حال می‌خواهی با یک عذرخواهی آن را درست کنی. ولی همین را با خنده گفت

ولی من ببخشایم ای نیک مرد (تو را می‌بخشم)    که سود تو ما را زیانی نکرد (ما زیانی نکردیم)

تو آباد کردی شبستان خویش    مرا حکمت و معرفت گشت بیش (من چیزهای دیگری یاد گرفتم)

من هم غلامی داشتم که گاهی به او سخت می‌گرفتم. الان فهمیدم که به او سخت نگیرم.

« الْحِكْمَةُ ضَالَّةُ الْمُؤْمِنِ »

مؤمن به دنبال این حرفها است. نه فقط ما، که امام زمان هم به دنبال این حرفها است. در همین نهج البلاغه دارد، اینها را از خودمان که نمی‌گوییم. این راه آخر ندارد. هرچه انسان به دنبال بحث‌های حکیمانه باشد، عبرت را بهتر می‌فهمد « عَرَفَ الْعِبْرَةَ » ما تاریخ را می‌بینیم ولی طریقه عبور آن را نمی‌فهمیم. وگرنه خیلی چیزها را همین جا می‌بینیم. چطور از ظاهر به باطن عبور کنیم؟ نمی‌فهمیم. کدام قسمت‌های تاریخ قرار است تکرار شود؟ نمی‌فهمیم. حکیم اینها را می‌فهمد. اگر حکمت باشد « عَرَفَ الْعِبْرَةَ » عبرت را می‌فهمد.

« وَ مَنْ عَرَفَ الْعِبْرَةَ فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ »

اگر شما عبرت را فهمیدید، گویا اولین هستید. اگر عبرت را بفهمید، سنت الاولین معلوم می‌شود. می‌فهمید که آنچه علی (ع) گفته بود درست است. علی (ع) یک مطلبی در همین نهج البلاغه دارد و می‌فرماید سیر و سلوک این است، راهش این است. شما چطور می‌خواهید بفهمید؟ شما باید پشت قضیه را بفهمید، حکیم و روش‌شناس باشید، باید عبرت داشته باشید، سپس کم کم می‌فهمید که جریان از چه قرار است.

پس نکته‌ای دیگر که در اینجا باید ذکر شود این است که حتماً باید سنت الاولین را داشته باشیم. نمی‌توانیم این مسیر را بدون اهل بیت برویم. اگر می‌گویند باید استاد داشته باشید، آن استاد هم باید از اهل بیت بگوید، نمی‌خواهد از خودش بگوید. فرض کنید شخصی قرآن درس می‌دهد. خودش که کاره‌ای نیست. محور، قرآن است. پس ارتباط با اولین هم بسیار مهم است.

جمع بندی:

هدف از ایمان چه بود؟ نوری در دل بتابد که ببینیم خبری نیست. و ایمان ما اضافه شود که فقط خدا را ببینیم. در این مسیر گام برداریم. چه کنیم؟ چند پایه دارد. صبر را گفتیم. یقین را هم گفتیم. البته فقط به اینها اشاره‌ای شده است. حرف بسیار است و ما بلد نیستیم. باید این مسیر را رفت تا ببینیم که چه می‌شود. اینها رفتنی است، نه گفتنی؛ سیر و سلوکی است، نه شنیدنی.

در مرحله یقین چه کنیم؟

نگاه خود را عوض کنید. نگاه اولیاء الهی داشته باشید، سنت اولین داشته باشید. در خودتان این را جستجو کنید. با امامان ارتباط برقرار کنید. کم کم ارتباط زیادی که با امامان به وجود می‌آید، و اینکه انسان به خود توجه دارد و نگاه عبوری به این روزگار داشته باشید که همه چیز می‌گذرد « أَيْنَ الْعَمَالِقَةُ وَأَبْنَاءُ الْعَمَالِقَةِ! أيْنَ الْفَرَاعِنَةُ وَأَبْنَاءُ الْفَرَاعِنَةِ!» می‌فهمیم که خبری نیست. به نحوی که «فَكَأَنَّمَا كَانَ فِي الْأَوَّلِينَ » به جایی می‌رسید که گویا کنار حضرت علی (ع) هستید. به این ترتیب مسائل برایتان شفاف می‌شود. ولی این یک راه بسیار طولانی است.

این هم پایه دوم از ایمان.