درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/06/28

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 19و20و21و22

حکمت نوزدهـم:

«أَقِيلُوا ذَوِي الْمُرُوءَاتِ عَثَرَاتِهِمْ فَمَا يَعْثُرُ مِنْهُمْ عَاثِرٌ إِلَّا وَ يَدُ اللَّهِ بِيَدِهِ يَرْفَعُهُ »

 

بگذرید از لغزش های انسانهایی که مروت دارند و نامردی نمی کنند. اگر آن‌ها که نامردی نمی‌دانند لغزشی بکنند، دستشان به دست خداست، آن‌ها را بالا می‌کشد.

اگر می‌خواهیم عاقبت به خیر باشیم و خدا دستمان را رها نکند، و وقتی در حال زمین خوردن هستیم، ما را بالا ببرد و دستمان را بگیرد، دور نامردی نگردیم. همین بحث عرفی نامردی است که می‌دانیم به چه معنا است.

در نگاهی به روایات، ده ها مورد برای مروت ذکر شده است که نمی‌خواهیم مفصّل وارد این بحث بشویم. دو مورد از این‌ها اصلی است که وقتی آن‌ها مهیا باشد، بقیه هم به دنبالشان می‌آید.

مثلاً مروت، شش چیز است سه چیز در وطن، سه چیز در سفر. در وطن: قرآن بخوانید، مسجد بروید، دوستان خوب داشته باشید. آن سه مروتی که در سفر است: شما اهل خرج باشید، خوش اخلاق باشید، و شوخی‌ای بکنید که معصیت نباشد.

ولی مروت به معنای عرفی، این است که نامردی نکنیم. اما دو چیز اصل است؛ اگر از این دو مورد برخوردار باشیم، بقیه هم به دنبال آن‌ها می‌آید.

یکی صداقت است.

حضرت علی (علیه السلام) در کلمه قصار 47 دارد که:

«قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَى قَدْرِ هِمَّتِهِ وَ صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ» البته این کلام ادامه هم دارد. افراد به اندازه همتشان می‌ارزند (که در این قسمت از بحث توضیح داده نمی‌شود) و صداقت افراد به اندازه مروتشان است.

به فرد می‌گویند: نامردی کرده ای؟ نامردی بلدی؟ می‌گوید: نه. می‌پرسند: دروغ گفته ای؟ می‌گوید: بعضی وقت‌ها ! نه انسان که بدون دلیل دروغ نمی‌گوید. یک نامردی پشت سر هر دروغ خوابیده است.

« صِدْقُهُ عَلَى قَدْرِ مُرُوءَتِهِ »

آن‌هایی که شفافند، گفتار و رفتارشان یکی است و صداقت دارند، نامردی بلد نیستند. پس دور دروغ نگردید، صداقت داشته باشید تا مروت پیدا کنید.

نشان دیگر انسانی که مروت دارد، اصلاح المعیشه است. وقتی می‌فهمید که فرد چگونه پول کسب می‌کند، به او آفرین می‌گویید. واقعاً خیلی چیزها را رعایت کرده است. همین طوری پول در نیاورده است. کم هستند افرادی که وقتی انسان نحوه پول درآوردنشان را بررسی کند، قابل تحسین باشد. ببیند که به مردم خدمت کرده اند، نه اینکه ظلمی مرتکب شده باشند.

جبیریه ابن مسهر می‌گوید من چند قدمی به دنبال حضرت علی (علیه السلام ) رفتم. ناگهان حضرت برگشت و فرمودند: «يَا جُوَيْرِيَةُ إِنَّهُ لَمْ يَهْلِكْ هَؤُلَاءِ الْحَمْقَى إِلَّا بِخَفْقِ النِّعَالِ خَلْفَهُمْ مَا جَاءَ بِكَ» جویر ، در طول تاریخ عده‌ای احمق هلاک شدند به این دلیل که پشت سرشان راه می‌رفتند. چرا به دنبال من می‌آیی؟

آنان که راه می‌افتند و عده‌ای پشت سرشان می‌آیند، احمقند. آن‌ها هلاک می‌شوند. این سخن حضرت است. دلیل هلاک شدن این احمق‌ها این بود که عده‌ای پشت سرشان راه می‌رفتند. چرا می‌آیی؟ گفتند: ببخشید، من چند سوال دارم. حضرت فرمود: بپرس و برو. گفت: مروت چیست؟ شرف چیست؟ فرمود: « مُرُوءَتِهِ فَاِصلاح المعیشۀ» مروت این است که درست پول در بیاورید.

نامردی انسان در پول درآوردن او معلوم می‌شود. نامردی انسان این است که نمی‌خواهد مشخص شود که دروغ می‌گوید.
فرمودند: «اما الشرف، فمن شرفه السلطان شرف»1

وقتی اعراب می‌خواهند به کسی که به دیدارشان رفته است خیلی احترام بگذارند، می‌گویند «شرفتمونی». شرافت این است که سلطان نزد شما بیاید، نه اینکه شما نزد سلطان بروید.

دائم دنبال این و آن راه می‌افتند، آن‌ها هم باور می‌کنند. بعد تمام بی‌شرفی‌ها بر سر مردم می‌آید. اما اگر خود سلطان بیاید، شرافت است. میان مردم بیاید و از مشکلات مردم بپرسد. او بیاید و بپرسد، نه اینکه مردم بدوند و او هم قهر کند.
دنبال این و آن راه افتادن مربوط به زمان جاهلیت بود و علی (علیه السلام ) جلوی آن ایستاد.

در همین نهج‌البلاغه آمده است که حضرت در شهر انبار می‌رفت و قبیله خوش‌نوشک (یعنی خوش باش و بنوش ایرانی و مجوسی بودند) به دنبال حضرت راه افتادند. حضرت هم آن‌ها را مؤاخذه کرد. حضرت این کارها را منتفی کرد. حضرت رسول جلوی این کارها را گرفت. اگر یک نفر پیاده بود و حضرت رسول سواره بود، حضرت می‌گفت که سوار مرکب شود و با هم بروند. اگر هم آن شخص خجالت می‌کشید، می‌گفت که یک جا قرار بگذارند و آنجا با هم باشیم. نمی‌شود که من سواره و تو پیاده بیایی.

ولی «اول من مشت معه الرجال فی الاسلام و هو راکب: الاشعث بن قیس»

یک نفر این جاهلیت را در اسلام برگرداند: اولین کسی که سواره بود که دیگران به دنبالش می‌رفتند، اشعث بن قیس بود. او همان است که دخترش امام حسن را کشت، همان است که پسرش عقیل را دستگیر کرد و بعد هم به کربلا رفت و علیه امام حسین جنگید. او مسئولیتی داشت که حضرت فرمود:

«ان شغلت فی عنقک امانۀ و لیس بک بطعمۀ»

آخور که نیست، خود را بسته‌ای به این شغل رسیده ای و می‌چاپی.

او همان است که در خانه حضرت علی (علیه السلام ) را زد و برای ایشان هدیه‌ای آورده بود. عسل بسته‌بندی شده‌ای بود و حضرت او را بسیار سرزنش کرد. این در نهج‌البلاغه آمده است :

« وَأَعْجَبُ مِنْ ذلِکَ طَارِقٌ طَرَقَنَا بِمَلْفَوفَةٍ » عجیب‌تر اینکه دیدم در خانه ما را زدند. همین اشعث بود که معجونی آورده بود،

« شَنِئْتُهَا » حالم به هم خورد

« کَأَنَّمَا عُجِنَتْ بِرِيقِ حَيَّةٍ أَوْ قَيْئِهَا » گویا با استفراغ مال آمیخته بود.

در هر صورت، این فرد دوباره جاهلیت را به اسلام برگرداند.

اگر می‌خواهیم عاقبت به خیر بشویم و خدا ما را رها نکند به مانند همان دعایی که می‌گوییم خدایا، لحظه‌ای ما را به حال خودمان وامگذار راه‌هایی دارد. یکی این است که دور نامردی را خط بکشیم.

پس مروت داشتن به چه معنا است؟ موارد زیادی وجود دارد، حدود 40 یا 50 مورد در روایات در این باره آمده است. مثلاً آمده است:

اگر مروت دارید، مرغ خانه‌تان باید چاق باشد به آن هم باید برسید.

ولی علائم عمده آن، همین دو مورد است که نباید آن‌ها را از یاد ببریم:

دروغ نگوییم، و نحوه کسب نان‌مان هم زیبا باشد.

به قول امام رضا (علیه السلام) که فرموند: اگر رزاقیت را قبول ندارید «أحسن فی الطلب» اگر قبول ندارید که خدا روزی می‌رساند و می‌خواهید به دنبال آن بدوید، زیبا پول در بیاورید.

 

کلمه قصار بیستـم :

« قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ وَ الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ »

این کلام سه مطلب دارد. هیبت داشتن با مأیوس بون همراه است، حیا با محرومیت همراه است و فرصت مثل ابر در گذر است، پس فرصت‌های خیر را دریابید.

هیبت و حیا، هم نوع خوب دارند و هم نوع بد. در بعضی موارد اصلاً نباید هیبت داشته باشیم. در بعضی موارد دیگر باید داشته باشیم. گاهی باید هیبت طرف را بشکنیم. این‌ها مجموعه‌ای از دستورات اسلامی است.

امام صادق فرمودند که حضرت رسول برای علی (علیه السلام) در آخر نمازشان با صدای بلندی که همه می‌شنیدند دعا کردند:

«اللهم هب لعلی المودة فی صدور المؤمنین و الهیبۀ والعظمه فی صدورالمنافقین»1

خدایا برای علی در نگاه منافقین هیبت قرار بده تا وقتی علی را می‌بینند در دلشان وحشت بیفتد، اما در دل مؤمنین مودت و عشق قرار بده

پس آن‌هایی که اهل نیستند را نباید دوست داشت. کسی که منافق است، باید از ما حساب ببرد؛ باید هیبت ما در دل او باشد. از طرف دیگر، گاهی نباید هیبت داشته باشیم؛ باید هیبت‌ها را بشکنیم.

حال می‌خواهیم در یک وادی دیگر وارد شویم.

برای داشتن آن نوع خوب هیبت چه کنیم؟ شخصی منافق است و می‌خواهیم در نظر او با هیبت باشیم.
«الهیبۀ من الفقیر محال»

یکی از آن کارها همین است. سه راه وجود دارد. اگر می‌خواهید در نظر شخصی با هیبت باشید این سه چیز را رعایت کنید. اولاً به او نیاز نداشته باشید.

«الهیبۀ من الفقیر محال»

اگر نیاز داشتید، دیگر ابهت و هیبت معنایی ندارد.حتی نفهمند شما مشکلی دارید؛ اگر از شما پرسیدند که چه مشکلی دارید، بگویید که هیچ. این از زیبایی‌هایی نهج‌البلاغه است که میفرماید حتی اگر هم چیزی ندارید، دور نااهلان نگردید.
می‌گویند سلطانی پیاده به مشهد آمده بود. همه علما به دیدار او رفتند. در صورتی که عالم نباید به دیدن سلطان برود، این سلطان است که باید به دیدن عالم برود این قانون است. سلطان گفت: آیا همه آمده اند؟ گفتند: یک طلبه هنوز نیامده است. گفتند: به آن طلبه بگویید بیاید که سلطان با او کار دارد. او هم هر که کار دارد خودش بیاید، ما که با سلطان کاری نداریم. سلطان خیلی ناراحت شد. به اتاق آن طلبه که حر نام داشت، رفت و پشت در نشست. به او گفت: جناب، از حرّ تا به خُرّ چقدر راه است؟ یعنی تو با خر چقدر فاصله داری؟ او هم گفت: از اینجا که من نشسته ام، تا آنجا که شما نشسته اید یعنی خودت خر هستی! اگر این چنین باشید از شما حساب می‌برند.

 

«الهیبۀ من الفقیر محال»

اما به سلطان نیاز داریم، به وزیر و بخش‌دار نیاز داریم، به فلان مسئول شورا نیاز داریم؛ پس کجا می‌توان ابهت داشت؟ بگذارید این افراد به سوی ما بیایند.

دیگر اینکه انسان باید صمت داشته باشد. حرف اضافی نزند. کسی که می‌خواهد هیبت داشته باشد، اگر سوالی از او پرسیدند، کوتاه‌تر جواب بدهد. «بکثرة الصمت تکون الهیبۀ».

مسئله سومی که هیبت می‌آورد، خوش نیتی است.

« مَنْ وَلِيَ مِنْ أُمُورِ أُمَّتِي شَيْئاً فَحَسُنَتْ سِيرَتُهُ رَزَقَهُ اللَّهُ الْهَيْبَةَ فِي قُلُوبِهِمْ »

اگر خوش نیت هم باشید، باز به هیبت می‌رسید.

نتیجه اینکه ما می‌خواهیم در نگاه عده‌ای با هیبت باشیم، نه در نگاه مردم عادی، نه در نگاه مؤمنین. می‌خواهیم آن‌هایی که خود را بزرگ می‌ببینند، از ما حساب ببرند. چه باید بکنیم؟

به آن‌ها نیاز نداشته باشیم تا گفتند به فلان جا بیایید، زود به راه نیفتیم. ما که کاری نداریم که بدان‌جا برویم.
خوش نیت باشیم و خودمان افراد سالمی باشیم. زیادهم با آن‌ها حرف نزنیم به حداقل اکتفا کنیم.

راه های هیبت شکنی متکبران:

اگر خواستیم هیبت آن‌ها را بشکنیم، چه کنیم؟

«تعرف الاشیاءباضدادها» خوب ضد آن عمل کنید!

یک کاری می‌کنیم که آن‌ها به ما نیاز داشته باشند. مثلاً می‌گوییم شما باید با رأی‌گیری رئیس بشوید یعنی به ما نیاز دارید. یک کاری می‌کنیم که به ما نیاز داشته باشد. وقتی ایجاد نیاز شد، هیبت می‌شکند. پس هیبت شاه با هیبت رئیس جمهور فرق دارد. شاه هیبت دارد چون به زور آمده است، احساس نیاز نمی‌کند. ولی رئیس جمهور، در بحث رأی و انتخابات، مجبور است و احساس نیاز می‌کند. اگر همیشه مسئولین بر اساس رأی انتخاب شوند البته این تنها یک راه است، راه‌های دیگری هم وجود دارد بنابراین آن‌ها احساس نیاز می‌کنند و هیبتشان می‌شکند.

دوم اینکه اگر آن‌ها جواب ما را نمی‌دهند، جلسات پرسش و پاسخ برگزار شود. آن‌ها باید هر چند وقت یکبار به سوالات ما جواب بدهند.

«بکثرة الصمت ان تکون الهیبۀ»

ما می‌خواهیم دائم بیایند و حرف بزنند. ما می‌خواهیم ضد آن عمل کنیم. باید حرف بزنند و ما اشکالات آن‌ها را بگیریم. سپس باطن را از لابلای حرف‌هایشان استنباط کنیم. آن‌ها را به پرسش بکشیم که شما چنین و چنان کردید. آنگاه هیبت این‌ها کاملاً به هم می‌ریزد. آن زمان است که می‌گوییم شما هم پایین بیایید تا در کنار هم راه برویم و ببینیم که چه خبر است.

 

می‌گویند کلاغی بر روی سیم برق نشسته بود. آن کلاغ از آن بالا به شیری که در پایین نشسته بود، ناسزا می‌گفت. شیر می‌گفت: بیا پایین. تو در جایگاه بلندی نشسته ای و هرچه می‌خواهی می‌گویی. ولی تو فقط یک کلاغی.
‌ها انتقاد کنید، آن جناب کلاغ از روی سیم پایین می‌آید و کنار ما شیران می‌نشیند. آنگاه از موش هم موش‌تر می‌شود. این هم راه این کار است.

 

ولی حیا چیست؟ حیا هم دو نوع است:

« قُرِنَتِ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ »

حیا محرومیت می‌آورد.

یعنی حیا خوب نیست. انسان نباید خجالت بکشد که حرفش را بزند، حقش را بگیرد، چون محروم می‌شود.

« قُرِنَتِ الْهَيْبَةُ بِالْخَيْبَةِ وَ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ »

اگر مسئولین هیبت داشته باشند، ما مأیوس و ناامید می‌شویم. به خواسته‌هایمان نمی‌رسیم. آن‌ها باید پاسخگو باشند تا ما بتوانیم به امیدها و خواسته‌هایمان برسیم. آن‌ها باید به ما نیاز داشته باشند تا هیبتشان بشکند و ما مأیوس نشویم. الأن همه دلسرد هستند و می‌گویند نمی‌شود، بن‌بست است، راه بسته است. چرا چنین است؟ به این خاطر که همین سه مسئله رعایت نشده است. اگر واقعاً انتخاب شوند (پس نیاز به رأی دارند)، اگر پاسخگو باشند (پس باید حرف بزنند)، اگر باطن آن‌ها را رو بکنیم، هیبتشان می‌شکند. وقتی هیبت شکسته شد، ما دیگر مأیوس نیستم. دیگر این افسردگی که، مثلاً، بر حوزه علمیه حاکم است، وجود نخواهد داشت. انگیزه و عشق ایجاد می‌شود. این کلمات امامان عجیب و غریب است. واقعاً راه‌گشا است، ولی کیست که گوش بسپارد؟! چرا کسی عمل نمی‌کند؟!

« الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ » حیا محرومیت می‌آورد.

حیای خوب و بد داریم. حیای بد این است که انسان گناه کند، ولی خجالت نکشد. «إذا لم تستحی فافعل ما شئت » اگر حیا نداری، هر کاری می‌خوای بکن.

انسان باید حیا داشته باشد و گناه نکند. کار زشت انجام ندهد. اگر از زشتی و گناه خجالت بکشد خیلی خوب است. ولی چرا از حق‌گویی خجالت بکشد؟! چرا از اینکه بگوید من نمی‌دانم خجالت بکشد؟! چرا از اینکه حق خود را بگیرد خجالت بکشد؟! در این صورت فرد محروم می‌شود. اگر خجالت بکشید و حق خود را نگیرید، حقتان را می‌خورند.

« قُرِنَتِ الْحَيَاءُ بِالْحِرْمَانِ »

حیا مقرون با محرومیت است. پس در بسیاری از موارد نباید حیا داشته باشیم. نباید از خوبی‌ها حیا داشته باشیم.

 

حضرت میفرماید: من پنج توصیه میکنم که اگر زمان طولانی شود و سختی زیادی بکشید، و تا آخر عمرتان هم به آن برسید، باز هم ارزش دارد. فرمود:

«وَ لَا يَسْتَحِيَنَّ أَحَدٌ مِنْكُمْ إِذَا سُئِلَ عَمَّا لَا يَعْلَم»

خجالت نکشید، اگر نمیدانید بگویید نمیدانم دیگر خجالت نکشید، اگر نمیدانید، یاد بگیرید.

مسئولین می‌خواهند حاکمیت علوی را اجرا کنند، ولی نهج‌البلاغه را بلد نیستد؛ خجالت نکشند، بیایند و یاد بگیرند. نگویند که سن ما زیاد شده است. با زیاد شدن سن فرد خرفت‌تر می‌شود، نه عالم‌تر؛ باید بیاید و یاد بگیرد.

پس حیای بد هم داریم. یک ضرب‌المثل هست که می‌گوید:

«قد فاز بالذات من کان جسورا» آنکه جسور باشد می‌تواند به اهداف و لذات خود برسد.

پس حق‌گویی و حق‌خواهی داشته باشید. اگر نمی‌دانید، بگویید نمی‌دانم. اگر نمی‌دانید بروید و یاد بگیرید. این‌ها جای خجالت نیست. فرد خجالت می‌کشد که مسئله شرعی خود را بپرسد، بعد مجبور می‌شود بیست سال نماز را از نو بخواند. چه کسی گفته که خجالت بکشید؟! از شخص سوالی می‌پرسند، و او بی‌جهت پاسخ می‌دهد. فرد یک مشکل دارد، مشکل خانوادگی، مشکل با فرزند؛ از جناب طلبه سوالی می‌پرسد و او هم جواب بی‌ربطی می‌دهد. بعد فرزندش درمان نمی‌شود، رابطه‌اش با همسرش خوب نمی‌شود. آنگاه می‌گوید این دیگر چطور دینی است؟! این دین با مسیحیت چه فرقی کرد! پس بگویید نمی‌دانم، بی انصافی نکنید.

«لا ادری نصف العلم»

اگر واقعاً نمی‌فهمی که نمی‌دانی جهل مرکب است، اگر می‌فهمی که نمی‌دانی و باز هم می‌گویی، خیلی بی‌انصافی می‌کنی. بی‌انصافی به علم نکنیم. بی‌انصافی به دین و اسلام نکنیم تا بروند و یاد بگیرند.

قسمت بعدی این بود که فرصت‌ها مثل ابر در گذر است « الْفُرْصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحَابِ فَانْتَهِزُوا فُرَصَ الْخَيْرِ » فرصت‌های خیر را دریابید.

ما باید بهترین زمان‌ها را دریابیم تا بهترین نتیجه‌گیری را داشته باشیم. اگر زمان را کمی جابجا کنید، محروم می‌شوید. اگر کمی دیرتر به نانوایی بروید، می‌بینید که پخت نان تمام شده است؛ اگر زودتر بروید، می‌بنید که هنوز نان نمی‌پزند. یا میبینی که یک صف طولانی است. اگر زمان را دریابید، می‌توانید بهترین نان را در کمترین زمان بخرید. این یک مثال ساده بود، ولی همه چیز همین طور است.

آن‌هایی که کارهای خود را جلوتر و عقب‌تر انجام می‌دهند، به نحوی دچار حماقت هستند.

« مِنَ الْخُرْقِ الْمُعَاجَلَةُ قَبْلَ الْإِمْكَانِ وَ الْأَنَاةُ بَعْدَ الْفُرْصَة»

فرصت رسیده است، چرا تأخیر می‌اندازید؟ یا هنوز وقتش نیست، چرا عجله می‌کنید؟ این حماقت است.

 

از کجا بفهمیم که بهترین زمان چه موقع است؟ به عبارت دیگر، نظم واقعی چیست؟

یک راه آن عقلی است.

وسط جلسه درس آقای سید ابوالحسن اصفهانی، ساعت ده صبح، یک فقیر آمده بود و می‌گفت به من پول بدهید. درس را هم به هم زده است. طلبه‌ها ناراحت شدند که درس به هم خورده است. آقای سید ابوالحسن اصفهانی گفتند: ای فقیر، مثل اینکه شما گدایی هم بلد نیستی. ساعت ده، وسط درس، درس را به هم می‌زنی و می‌گویی پول بده. آن هم از این طلبه های بدبخت که هیچ ندارند. گدایی هم راه و رسمی دارد. باید قبل از اذان صبح به جلوی حمام عمومی بروی و از آنجا پول بگیری. بعد از اذان به جلوی مسجد برو و از آنجا پول بگیرد. وقتی هوا روشن‌تر شد، جلوی نانوایی برو و از آنجا پول بگیرد. در این صورت تا شب پول خود را درآورده ای و می‌توانی هر کار که می‌خواهی بکنی. نه اینکه تا این ساعت بخوابی و بعد راه بیفتی. آن هم به کجا؟! آن مرد گفت: عجب چیزی به من یاد دادید، شما خودتان چقدر گدایی کرده اید که اینطور با مهارت هستید؟! بابا این کار عقل لازم دارد.

تشخیص بسیاری از مسائل از نظر زمان، عقلی است. روایت‌های زیادی وجود دارد. در روایت می‌گویند، شب قدر وقت چه کاری است. در روایت می‌گویند وقت نماز و روزه چه موقع است. این بحث مهم و اهم که در علم اصول است. در همین قوانین راهنمایی و رانندگی هم که دقت کنید، می‌بینید که همه چیز را با اهم و مهم و با حق اولویت‌ها درست کرده اند. روی این مسئله فکر کرده اند.

بهترین زمان‌ها را در نجوم مطرح کرده اند. بحث قمر در عقرب آن مشهور است. چند تقویم نجومی می‌گیرید و می‌بنید که همه چیز را اشتباه گفته است، یا دو روز جلوتر است، یا دو روز عقب تر.

شخصی بود که تیراندازی می‌کرد و خیلی ناشی بود. می‌خواست مرغی را بزند، به همه طرف تیر می‌زد، جز به مرغ! حکیمی رفت و همانجا ایستاد. گفتند: برو کنار، به تو شلیک می‌کند. گفت: همه جا را می‌زند به غیر ازمرغ اینجا بهترین جا است.
‌های نجومی را نگاه کنید،چون اشتباه نوشته است بهترین وقت،همان زمان قمر در عقرب است!چون اشتباه کرده است، یا کمی جلوتر و یا کمی عقب‌تر است؛ این بدین خاطر است که بلد نیستند. در هر صورت، نجوم هم مشخص می‌کند. تنها بحث آن، فقط قمر در عقرب نیست، کواکب دیگر، نسبتشان به هم دیگر، معدل‌گیری، یک کار تخصصی است.

از علی (علیه السلام) آمده است که دعا را غنیمت بشمارید ، زمان خاصی برای آن بهتر است، در چهار موقع:
‌خوانید یک دفعه شروع به دعا کردن نکنید. یک سوره‌ای بخوانید، به امامی هدیه کنید و بعد شروع به دعا کنید.دوم : «عند الاذان» تا الله اکبر اذان را گفتند، وقت دعا است. سوم : «عند نزول الغیث» وقتی باران می‌آید، وقت دعا است و چهارم : «عند التقاء الصفین للشهاده» وقتی درگیری حق و باطل است، وقت دعا است.

این فرصت‌های دعا را دریابید.

 

«اغتنم خمسا قبل خمس» روایت است که شما پنج چیز را قبل از پنج چیز دریابید.

جوانی را قبل از پیری به جای اینکه فرد در جوانی درس بخواند، به مغازه‌ای رفته و مغازه داری می‌کند. مغازه داری در پیری هم امکان پذیر استو «العلم فی الصغر کنالقش فی الحجر» فرد در جوانی ورزش کند تا ماهیچه‌ها ساخته شود، و استخوان‌ها محکم گردد. وقتی به سی سال برسد، تراکم استخوانی متوقف می‌شود و سیر نزولی می‌گیرد. ماهیچه‌ها از چهل سال به بعد، سیر نزولی می‌گیرد و تقویت نمی‌شود. حال فرد پنجاه سالش شده است می‌خواهد ورزش کند. این هم خوب است، بهتر از هیچ است؛ ولی قبل از سی سالگی باید این ورزش تکمیل شود که استخوان‌سازی و ماهیچه‌سازی تقویت شود.

سلامتی در هر سنی که هستید، حفظ سلامتی، خیلی راحت‌تر از این است که بعد از بیمار شدن بخواهید آن را برگردانید. باید روی این موضوع درطب کار شود. طب باید برای نگهداری سلامتی کار کند، و نه برای درمان آن. باید پزشکانی باشند که از بیماری پیشگیری کنند. فرد می‌تواند به راحتی کاری بکند که حتی اگر بیماری وراثتی داشته باشد، آن را با رعایت به مدت بیست سال به تأخیر بیندازد. افراد باید سلامتی خود را حفظ کنند. ولی وقتی بیماری بیاید، دیگر هیهات است.
«غناء قبل فقرک» اگر کاری از شما بر می‌آید، اگر پولی دارید، اگر پست و مقامی دارید، قبل از آنکه فقیر شوید، دریابید.
‌توان بعد از مردن بگویید که برمی‌گردم و خوب می‌شوم.

اگر انسان فرصتها را دریابد، موفق می‌شود. اصلاً همین که فکر می‌کند چه زمانی بهترین زمان است، عقلش فعال می‌شود. فایده دیگر آن این است که اعصاب انسان تسکین پیدا می‌کند.

« إِضَاعَةُ الْفُرْصَةِ غُصَّة»

اگر فرصت‌ها ضایع شود، نفست می‌گیرد، گلوگیر می‌شود. اگر کسی گلویت را بگیرد، چه حالی به تو دست می‌دهد؟ این قدر به انسان سخت می‌گذرد. این غصه به معنای غم نیست،از بدتر است؛ گلوگیر شدن است. ضایع کردن فرصت مثل این است که چیزی گلویت را بگیرد.

اگر انسان بخواهد به بهترین وقت اهمیت بدهد، و بهترین کارها را در بهترین زمان مناسب آن انجام دهد، این فایده‌ها را دارد.

کلمه قصار بیست ویـکم :

« لَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلَّا رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِوَ إِنْ طَالَ السُّرَى »

 

ما حقی داریم. اگر حق ما را دادند، که دادند؛ و الا انتهای شتر سوار می‌شویم- گرچه این شب روی ادامه داشته باشد و طولانی باشد.

ابن ابی الحدید می‌گوید شیعه‌ها معتقدند حضرت این سخن را در سقیفه گفته است. یعنی آن روزی که ابوبکر را انتخاب کردند، و نه علی(علیه السلام) را، حضرت فرمودند این حق ما است؛ اگر آن را به ما ندهید، ما مثل کسی که انتهای شتر سوار است، می‌نشینیم، گرچه که یک شب طولانی طول بکشد. بعد می‌گوید ما سنی‌ها معتقدیم، بعد از اینکه عمر مرد و شورایی انتخاب شد و در این شورا علی را انتخاب نکردند، حضرت این جمله را در آنجا فرمود!1

ولی آیا واقعا شیعه‌ها معتقدند که حضرت این سخن را در سقیفه گفته است؟

البته در آن روز هم فرموده است؛ یعنی در هر دو جا فرموده است که این حق ما است. این سخن قبل و بعدی دارد. خوب است مقداری قبل از آن را هم بگوییم. این سخن به چه معنا است؟ یعنی حضرت می‌خواهد پادشاهی و حکومت کند؟ اگر به قبل از آن توجه کنیم، این سخن معنا می‌شود. فرمودند:

« لحمد للَّه الّذي بعث محمّدا صلّى اللَّه عليه و آله منّا نبيّا،و بعثه إلينا رسولا»

الحمدلله حضرت رسول از ماست و پیغمبر است، و این رسولی است که به سوی ما آمده است.

«فنحن بیت النبوة» ما خاندان پیغمبریم و«معدن الحکمۀ» معدن حکمت در اینجا است و«و امان اهل الارض» ما برای تمام زمین امنیت می‌آوریم و «و نجاة لمن طلب» هرکه نجات بخواهد، او را نجات می‌دهیم وبعد حضرت علیه السلام می گویند « لَنَا حَقٌّ فَإِنْ أُعْطِينَاهُ وَ إِلَّا رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِ»

حاکمیت علوی به معنای حاکمیت حکیمانه است حاکمیتی که برای تمام بشریت، امنیت و امان باشد. حاکمیتی که هر کس هر جای دنیا نجاتی خواست، ما به کمکش بیاییم. سپس می‌فرماید این حاکمیت، متعلق به ما است.

ولی، وقتی این حاکمیت را به شخص نااهل بدهند، همه چیز به هم می‌ریزد. نه امنیتی می‌ماند، نه حکمت و عقلانیتی در آن حکومت است. برای ملت خودشان هم نجات نیست، چه رسد به امنیت و نجات برای دنیا. اگر حاکمیت علوی باشد، برا دنیا نجات است. خیلی عجیب است. نمی‌تواند بگوید که من فقط در این کشور حاکم هستم. برای دنیا امان است و امنیت می‌دهند. اگر این حق را بدهند که داده اند. و الا اگر حاکمیت علوی نباشد، چه می‌شود؟

« رَكِبْنَا أَعْجَازَ الْإِبِلِ » ما بر انتهای شتر سوار می‌شویم.

شتر یا دو کوهان دارد، یا یک کوهان. در نظر بگیرد که آیا می‌توان در انتهای شتر سوار شد؟! بسیار سخت است. موضوع بعدی، در تأخیر بودن است؛ یعنی انسانهایی که حق با آن‌ها است، اولویت با آن‌ها است، در سختی و تأخیرند. اگر حکومت علوی نباشد، انتخاب‌ها بر مبنای شایستگی و رجحان نیستهرچه مرجوح است جلوتر باشد و آنکه راجح است عقب‌تر باشد و بدبختی بکشد.

« وَ إِنْ طَالَ السُّرَى » گرچه این شب تاریک طول بکشد این شب روی تاریک. یعنی حکومت غیرعلوی تاریک و حکومت علوی شفاف است.

لذا حضرت در مورد معاویه می‌فرمایند:

«ان معاویه قاد لمه من الغواه فعمس علیهم الخبر فجعلوا نحورهم اغراض المنیه»

معاویه عده‌ای نفهم را رهبری می‌کند و خبرهای دروغ می‌دهد، آن‌ها هم گوش کرده و باور می‌کنند، و زیر گلوی خود را سیبل مرگ قرار داده اند.

این حاکمیت غیرعلوی است. دروغ می‌گویند، غیرشفاف هستند، مردم در ظلمت هستند و این دوران هم به طول می انجامد. ولی باز حضرت می‌فرماید: ما سوار بر این شتر هستیم و رها نمی‌کنیم. با همه اینها که ما محروم هستیم و عقب مانده ایم و در ظلمت هستیم، باز هم به فکر این مردم خواهیم بود. ولی تفاوت زیادی دارد که امامی حاکم باشد و با توانایی حکومت به فکر مردم باشد، یا اینکه او را عقب نگه داشته باشند.

پس در اینجا چند مطلب مشخص شد. فرق حاکمیت علوی و غیرعلوی:

حاکمیت علوی، حکمت است، امنیت جهانی است، نجات هر شخصی است که در هرجای دنیا به دنبال نجات باشد، و حاکمیتی بر مبنای شایستگی است که هرکه بهتر است مقدم باشد، نه اینکه اگر پارتی و پول دارد و پررو باشد مقدم باشد. حاکمیت شایستگسی‌ها است، حاکمیتی شفاف است.

بنابراین معلوم می‌شود که حاکمیت غیرعلوی چیست. حکیمانه نیست، آن‌هایی که بهتر هستند حاکم نیستند. مسئولین به اقوام و آشنایان خود پست و مقام می‌دهند. همه پادشاهان عرب، همگی با هم قوم بودند که الحمدلله همگی آن‌ها هم ساقط شدند یا پسرعمو، یا پسرخاله، همه با هم قوم و خویش بودند. در این ظلمت و تاریکی‌های حکومت‌های غیر علوی چه بر سر مردم می‌آید؟

 

حکمت بیست و دوم :

« مَنْ أَبْطَأَ بِهِ عَمَلُهُ لَمْ يُسْرِعْ بِهِ نَسَبُهُ »

 

آنکه عملش او را به تأخیر بیندازد، نسبش او را جلو نمی‌اندازد تسریع نمی‌کند.

فرد می‌گوید، پدرم چنین است و پدربزرگم چنان بود؛ پس خودت چه؟

هرکه در کار و عمل کند بود نسبش تند و شتابان نبرد

نمی‌تواند بگوید پدرم چنین است و پدربزرگم چنان است، ولی خودش هیچ نباشد. درس خوانده؟ نه. هنر بلد است؟ نه. تنبلی بلد است و زیاده‌خواهی می‌داند. صرفاً به خاطر پدرش پرتوقع شده است. ما نمی‌خواهیم بگوییم که اصل و نسب را نادیده بگیرید، خیر.

«الشقی شقی فی بطن امه و السعید سعید فی بطن امه»

بر خلاف این که می‌گویند، جبر، ما می‌گوییم، اختیار. یعنی هر مادری انتخاب نشود، مادر هر غذایی نخورد، پس این اختیار است. انتخاب مادر در شقاوت و سعادت فرزند تأثیر زیادی دارد. می‌گویند: پس باز هم مجبور است، حال پدرش مقصر است، مادرش مقصر است. نه، چنین نیست، هیچ کس را در روز قیامت محاکمه نمی‌کنند که مادرت چنین بود و پدرت چنان بود. دوست و نماز و فکر خودش است که مورد قضاوت قرار می‌گیرد؛ وقتی که فرد بالغ شود، حکمش صادر می‌شود.
اصل و نسب را قبول داریم « السعید سعید فی بطن امه » خیلی تأثیر دارد. در کل، اعتقادات تا حدی زیادی به نان و اصل و نسب برمی‌گردد. ولی خود فرد تا چه حد پیش رفته است؛ این خیلی اهمیت دارد. این سخن به شکل‌های مختلفی در روایت‌ها آمده است.

«فسدحسب من لیس له ادب» آنکه نسب دارد ولی پیشرفت نکرده، نسب خود را نابود کرده است.

«من فاته حسب نفسه لم ينفعه حسب آبائه» اگر خود فرد موفقیتی ندارد، نسب پدرش هیچ فایده‌ای برای او ندارد.

«ليس من الكرام من افتخر بالعظام » این شخصیت نیست که انسان به استخوان‌های پوسیده پدربزرگش افتخار کند. 1

«شتان بین الابتداء و الانتها» (همه این‌ها به یک معنا است) چه فرقی بی ابتدا و انتها وجود دارد؟ خودت چه هستی؟
‌الرشید گفته است: آنکه به پدرانش افتخار می‌کند، «فقد نادا علی نفسی بالعجز» خودش می‌گوید که من هیچ‌کاره ام و الا می‌گفت من این کاره‌ ام، چرا می‌گوید پدرم آن چنان است؟!

مخصوصاً در بحث ازدواج. صرفاً می‌گویند خانواده خوبی هستند، پدرش خوب است؛ خوب، خودش چطور است؟ این را دست کم نیگیرید.

 

جریان تاریخی:

منصور دوانیقی با همه جنایت‌هایش، یک اخلاق بدی علاوه بر جنایت‌هایش داشت و آن اینکه دائماً می‌گفت او را نصیحت کنند ولی اصلاً گوش نمی‌کرد. عادت داشت، مریض بود و دائماً می‌خواست که او را نصیحت کنند.یک بار برای امام صادق نامه نوشت: چرا به دیدن ما نمی‌آیید؛ وقتی همه مردم به زیارت ما می‌آیند، تو هم بیا اینقدر پررو بود «لماذا لا تزورنا کما یزورنا الناس؟». امام هم در جواب نوشتند : ما که دنیایی نداریم که بترسیم تو آن را از ما بگیری و از دست برود، تو هم که آخرتی نداری که امیدی داشته باشیم، پس برای چه بیاییم؟ بعد نوشت : «تزورنا لتنصحنا» بیایید و ما را نصیحت کنید. حضرت باز در جواب نوشت: «من یزورک لاینتصحک من ینصحک لایزورک » آنکه به دیدن شما می‌آید آمده است تا شما را فریب بدهد، نیامد که شما را نصیحت کند (یک نفر را در اطراف مسئولین پیدا نمی‌کنید که آن‌ها را نصیحت کنند؛ همه می‌گویند شما درست می گویید، چون آمده اند که آن‌ها را فریب بدهند.) «من ینصحک لایزورک» آنکه نصیحتت کند که به دیدن تو نمی‌آید (تو او را مجازات می‌کنی. او باید از دور نصیحت کند و فرار کند).

به عمرو بن عبید گفت: تو مرا نصیحت کن. خود منصور می‌گفت: همه آمدند مرا فریب بدهند، آمدند مرا بچاپند، به غیر از همین عمرو بن عبید. به عمرو بن عبید گفت: مرا نصیحت کن. گفت: از دیدنی‌ها بگویم یا از شنیدنی‌ها، از کدام؟ گفت: از دیدنی‌ها بگو. گفت: عمر بن عبدالعزیز به خوبی حکومت کرد. وقتی مرد، 11 پسر داشت و 17 دینار. از این 17 دینار، با 5 دینار کفن خریدند، 2 دینار قبر (کفن از قبر گران‌تر بود650 میلیون نبود!) وقتی می‌خواستند 10 دینار باقیمانده را بین 11 فرزند تقسیم کنند، به هر کدام از آن‌ها یک دینار هم نرسید! فکر می‌کردیم فرزندان عمر بن عبدالعزیز بیچاره شده اند. وقتی هشام بن عبدالملک مرد ده پسر داشت که به هر کدام یک میلیون دینار رسید. گفتیم که چطور این‌ها می‌خواهند این پول را خرج کنند؟! یک روز دیدیم یک نفر صد اسب را در راه خدا انفاق کرد. تعجب کردیم که چه کسی اینقدر پولدار است؟! دیدیم که یکی از فرزندان عمر بن عبدالعزیز است. در این فکر بودیم که پدرشان چیزی برای آن‌ها نگذاشت، ولی به جایی رسید. در راهی که می‌رفتیم، شخصی گفت: کمک کنید، صدقه دفع بلا می‌کند. نگاه کردم و دیدم که یکی از فرزندان حشام بن عبدالملک است که یک میلیون دینار به او به ارث رسیده بود. 2

 

ارجاعات:

1 – بحارالانوار جلد 41 صفحه 58 باب 105