95/06/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: حکمت 15 و 16 و 17 و 18
حکمت پانزدهـم :
«مَا كُلُّ مَفْتُونٍ يُعَاتَبُ »
همه آن افرادی که به فتنه دچار شده اند سرزنش نمی شوند هر مفتونی که عتاب و سرزنش نمی شود.
گر چه فتنه به معانی زیادی است اما اکثر معانی و موارد آن که در نهج البلاغه آمده به معنای یک بحران سیاسی است. از مردم سواری می گیرند و فرد دیگری مسلط می شود. از حرکات مردمی استفاده می کنند، یک جابجایی سیاسی انجام می شود. سپس مردم می بینند سواری داده اند. لذا می فرمایند: در فتنه ها مثل بچه شتری باشید که دو سالش تمام شده است: « لَا ظَهْرٌ فَيُرْكَبَ وَ لَا ضَرْعٌ فَيُحْلَبَ و لا وبر فيسلب » نه پشتی که سوار شوند، نه شیری که بدوشند، و نه پشمی که بکنند یعنی می خواهند سواری بگیرند، اما مواظب باشید. یک سری تحرکات سیاسی انجام می شود. سر مردم کلاه می رود و شخصی بر سر کار میآید. از آنجایی که فتنه است، به قول علی (علیه السلام)، بعدها خودش را نشان می دهد. اول مشتبه است. حال چه کسانی را باید سرزنش کرد؟ یک عده ای را نباید سرزنش کرد، اثری ندارد. نباید نصیحتشان هم کرد. حضرت این سخن را به چند نفر گفته است: سعدبن ابی وقاص، محمدبن مسلمه، و عبدالله بن عمر. اینها در جنگ جمل حاضر نشدند که در رکاب آن حضرت باشند. عده ای خواستند آنها را سرزنش کنند. حضرت فرمودند: سرزنششان نکنید، مگر هر کسی را باید پاسخ داد. شما نباید جواب انسانهایی را بدهید که می فهمند دارند چه میکنند.
در توضیح بیشتر باید گفت که عماربن یاسر با مقره بن شعبه بحث می کرد. حضرت علی (علیه السلام) فرمود: «دعه یا عمار» او را رها کن. مقره بن شعبه را چه کاری داری؟ او دین را برای نانش می خواهد. «و علی عمدلبس علی نفسه» این شبهه هایی که ایجاد میکند عمدی است. « ليجعل الشبهات عاذرا لسقطاته » او می خواهد برای کارهای اشتباه خود یک بهانه داشته باشد.
بنابراین چرا باید پاسخ آن کسانی را بدهید که تعمداٌ شبهه ایجاد می کنند؟ چرا با آنها بحث می کنید؟ بسیاری از سخنها اصلاً جواب و پاسخی ندارد. به کسی نصیحت و ملامت کنید که تاثیری داشته باشد.
بعد می گویند این موضوع شبیه به این شعر است. شعر ابی طیب را ببینید:
« فما كلّ فعّال يجازى بفعله و لا كلّ قوّال لديّ يجاب» مگر هر کسی که کاری میکند باید به او پاداش داد؟! هر کسی که حرفی زد باید جواب آن را بدهید؟! «و ربّ كلام مرّفوق مسامعي كما طنّ في لفح الهجير ذباب» خیلی از حرفها از کنار گوش من رد می شود، من اینها را مثل وز مگسی میدانم که از کنار گوشم رد شده است. مگر وقتی یک مگس کنار گوش شما وزوز کرد باید جوابش را بدهید؟! نباید جواب این چند نفر را داد. اینها چه کسانی بوند؟ سعد بن ابی وقاص.
حضرت به سعد می فرمایدکه: چرا به جنگ نمی آیید؟
میگوید: «فإن أعطيتني سيفا يعرف المؤمن من الكافر، قاتلت معك » علی جان یک شمشیر به ما بده که مؤمن را از کافر تشخیص بدهد وقتی آن را به کافر بزنم، بمیرد و وقتی آن را به مؤمن بزنم، نمیرد. آن وقت است که میآیم در رکاب شما می جنگم!این هم شد حرف؟! سخن ولی خدا و امیر مؤمنان نمی تواند حق را برای تو نشان دهد، آن وقت یک جماد یک آهن می خواهد حق را به تو نشان دهد؟
همین سعد بن ابی وقاص، وقتی نزد معاویه بود، سخنی از علی (علیه السلام) پیش میآید. سعد می گوید: پیغمبر خدا در جنگ خیبر گفت من این پرچم را به کسی خواهم داد که «یحب الله و رسوله و یحبه الله و رسوله» هم خدا و رسول او را دوست دارند هم او خدا و رسول را دوست دارد. بعد دیدیم که پرچم را به علی داد.
همین سعددارد از علی (علیه السلام) برای معاویه تعریف می کند! و می گوید: ای معاویه، در جنگ تبوک، حضرت رسول فرمود «أنت منی بمنزله هارون من موسی الا انه لا نبی بعدی» حدیث منزلت را در آنجا گفتند. معاویه به او گفت: تو همیشه در نظرم پست بودی [ای سعد بن ابی وقاص]، الآن از آن هم پستتری. تو میدیدی که پیغمبر خدا اینقدر از علی تعریف و تمجید کرده و تو او را یاری نکردی؟!
این سعد بن ابی وقاص که میداند و میگوید علی، شمشیری به من بده که حق و باطل را بشناسد، آنگاه میآیم و در رکابت میجنگم، آیا باید پاسخ او را داد؟! منطق علی (علیه السلام) را در نهجالبلاغه نگاه کنید. چنین نیست که برای همه قیاس شکل اول ایجاد کند. بلکه به خیلیها جواب نمیدهد. به خیلیها نگاه نمیکند. به خیلی ها جواب اسکاتی میدهد. وقتی کسی منطق را نمیفهمد، میخواهید به او جواب منطقی بدهید؟ باید منطق علی (علیه السلام) را از نهج البلاغه استنباط کنند. منطق ارسطو جای خود دارد. باید فرد عاقل باشد، تا صغری و کبری و نتیجهگیری و قیاس شکل اول را بفهمد. با مردم دیگری که تعمداً خطا میروند، چگونه باید سخن گفت؟ منطق نهجالبلاغه را استنباط کنند، آنگاه با آنها به آن ترتیب سخن بگویند.
یا درمورد اسامه، او هم در جنگ جمل در رکاب حضرت علی نمیجنگد. میگوید: عاهدت اللَّه أن لا أقاتل أهل لا إله إلّا اللَّه» هرکه لا اله الا الله گفته باشد، من با او نمیجنگم.
عبدالله بن عمر میگوید: «اسئلک ان لایحملنی علی ما لااعرف » خواهشاً ما را به کاری که شفاف نیست وادار نکنید! و همین فرد وقتی حجاج فرزند زبیر را به دار میکشد، نیمه شب نزد حجاج میرود تا با او بیعت کند دست حجاج را ببوسد. حجاج از او میپرسد چرا نیمه شب آمدی؟ میگوید: میترسم تا فردا بمیرم. «من مات و لم یعرف امام زمانه مات میتۀ جاهلیۀ». که حجاج پای خود را بیرون میآورد و میگوید تو پایم را ببوس- با پایم بیعت کن. تو وقتی علی را تنها میگذاشتی، نگفتی که امام زمانه داری، حال چنین میگویی؟!
برای افرادی مثل عبدالله بن عمر، مثل سعد بن ابی وقاص، مثل اسامه که خود همین اسامه بسیاری از انسانهای بیگناه را کشته است !
«مَا كُلُّ مَفْتُونٍ يُعَاتَبُ »
خیلیها سبب شده اند که فتنهها پا بگیرد، عدهای بر عده دیگر مسلط شوند و بر دوش این مردم سوار شوند. اینها بهانه های زیادی تراشیده اند. نباید به بسیاری از اینها پاسخ داد. به کسی پاسخ بدهید که حرفتان در او تأثیری داشته باشد. حداقل نفهمد که چه میکند.
حکمت شانزدهـم:
« تَذِلُّ الْأُمُورُ لِلْمَقَادِيرِ حَتَّى يَكُونَ الْحَتْفُ فِي التَّدْبِيرِ »
چنان کارها ذلیل قضا و قدر است که مرگ در تدبیر است.
وقتی انسان پشت قضیه را تدبیر میکند تدبیر به معنای (دبر الشی ) چنان قضا و قدر حاکم است و امور ذلیل قضا و قدر است، که فرد تدبیر میکند اما مرگ در این تدبیر است.
جریان تاریخی:
این سخن یک اصل دارد. در زمان عمر عدهای اسیر از ایران به مدینه آوردند. حضرت علی (علیه السلام) دید که در میان آنها انسانهای با شخصیتی دیده میشود. اتفاقاً دختر یزدگرد هم در میان اسیران بود. چون او حجاب و شخصیت خوبی داشت، حضرت فرمودند که من سهمیه خود را آزاد کردم. اقوام و دوستان حضرت گفتند ما هم سهمیه خود را آزاد کردیم. عمر گفت گویا من تنها مانده ام. من هم سهمیهام را آزاد کردم. حال چه کنیم؟ من همه سهمیه خود را به تو (به حضرت علی) بخشیدم. حضرت هم فرمود که من همه را آزاد کردم. همه آنها آزاد شدند. بحث خواستگاری پیش آمد. پرسیدند آیا میتوان خواستگاری کرد؟ حضرت فرمود به هر حال اینها آزاد هستند. میتوان از آنها خواستگاری کرد.
گفت. به حضرت علی گفتند او که هیچ نمیگوید. حضرت فرمود زنان باشخصیت اینگونه اند. چنین نیست که بگویند بله، ازدواج میکنیم و در خیابانها بی حجاب و بدحجاب راه بروند. همین سکوت ایشان به معنای رضایت است. خواستگارانی داشت. حضرت گفتند از خود او بپرسید که نظرش با کدامیک از این خواستگاران است. سپس دختر یزدگرد گفت اگر نظر من را میخواهید به امام حسین (علیه السلام) اشاره کرد من با ایشان که همسر امام حسین (علیه السلام) شد.
حضرت علی (علیه السلام) از او پرسید تو که هستی؟ گفت من، شاه زنان، دختر یزدگرد به فارسی گفت. حضرت هم فرمود (به فارسی) نه، شاه زنان نیست، مگر فاطمه سیدة النساء. سپس فرمودند نام تو شهربانو است «انت شهربانویه اخت المروارید» (بقیه جمله را به عربی گفتند). این حدیثی است که حضرت علی (علیه السلام) در آن فارسی صحبت کرده اند؛ تکهای از آن فارسی است و تکهای عربی.
سپس فرمودند شما از پدرت جریان و مطلب حکیمانهای را به خاطر داری؟ گفت: بله، پدرم میگفت «اذا غلب الله علی امرٍ ذلت المطامع دونه» (عربی هم میدانست. میگفت به او عربی آموخته اند؛ آنها اهل علم و دانشمند بودند) اگر خداوند بخواهد کاری را انجام دهد، رغبتها در مقابل او ضعیف است. دیگر کسی نمیتواند کاری بکند.
گفت زمان که تمام شود مرگ در حیله است.
« تَذِلُّ الْأُمُورُ لِلْمَقَادِيرِ حَتَّى يَكُونَ الْحَتْفُ فِي التَّدْبِيرِ »
یعنی قضا و قدری حاکم است که ما نمیتوانیم از آن بیرون باشیم.
قضا و قدر به علم خدا برمیگردد، نه به افعال خداوند. علم خدا به حتمیت، قضا نام دارد و علم خدا به مقدار، قدر نامیده میشود.
جریان تاریخی:
در مثنوی آمده است ملک موت به دیدن حضرت سلیمان رفت. جوانی جلوی قصر بود. ملک موت نگاه عجیبی به او کرد که او را وحشت فرا گرفت. در روایت هم آمده است گاهی وقتی در یک جلسه سکوت همه جا را فرا میگیرد، یا وقتی لرز بر بدن میافتد، آن لحظهای است که ملک موت نگاهی به آن جمع یا آن فرد کرده است. این فرد هم دچار لرز و وحشت شد. ملک موت به نزد حضرت سلیمان رفت و برگشت. سپس آن فرد نزد حضرت سلیمان آمد و گفت: ایشان که بود؟ حضرت پاسخ داد: ملک موت. پرسید: باز هم میآید؟ گفتند: بله. او ملک است و ما پیغمبر هستیم. البته که باز هم میآید. آن شخص گفت: من خیلی ترسیدم. او بدجوری به من نگاه کرد. گفتند: از من چه کاری برای تو ساخته است؟ گفت: به باد امر کن مرا به دورترین نقطه که هند است ببرد. میخواهم در دورترین فاصله باشم. با این نگاهی که او به من کرد، دیگر نمیخواهم اینجا باشم. آن شخص به وسیله باد به دورترین نقطه منتقل شد.
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندوستان بر آب
به محض اینکه به آنجا میرود، ملک موت نیز به آنجا میرسد. میپرسد: تو چطور به اینجا آمدی؟ میگوید: تو چرا آنطور به من نگاه کردی؟ گفت: من تعجب کردم. خدا به من دو دستور داده بود. اول به دیدن حضرت سلیمان بروم، و دوم اینکه به هند بیایم و جان تو را بگیرم. دیدم تو نزد سلیمان هستی!
ولی دستور دستور است، گفتم به هند بروم شاید که او در آنجا باشدبا آنکه در کنار حضرت سلیمان بودی! به هند آمدم و دیدم که اینجا هستی! تو چطور به اینجا آمدی؟ سپس جان او را میگیرد.
چند وقت بعد دوباره نزد حضرت سلیمان میآید. حضرت به او میگوید: چرا به آن جوان آنطور نگاه کردی و آوارهاش کردی؟ خانواده و اقوام او در اینجا بودند. گفت:
من از خشم کی کردم نر از تعجب دیدمش در رهگذر
که مرا فرمود حق که امروز هان جان او را تو به هندوستان ستان
خلاصه چنین تدبیر شده بود که به آنجا برود.
تو همه کار جهان را همچنین کن قیاس و چشم بگشا و ببین
قضا و قدر عجیبی در این روزگار وجود دارد.
« ما للرّجال مع القضاء محالة ذهب القضاء بحيلة الأقوام»
اگر همه جمع بشوند و چاره اندیشی کنند، در صورتی که خلاف قضا و قدر الهی باشد، یک قدم هم نمیتوانند بردارند هیچ کاری نمیتوانند بکنند.
البته این نکته را باید به استناد همین نهجالبلاغه گفت:
همین نهجالبلاغهای که میگوید امور تحت تأثیر قضا و قدر است، میگوید که کارهای اختیاری تحت تأثیر قضا و قدر نیست. چنین نیست که نماز خواندن فرد هم طبق قضا و قدر باشد. قضا و قدر که حاکم میشود، انسان مجبور میگردد. پس اگر فردی مجبور است نماز بخواند و فرد دیگری مجبور است نماز نخواند؛ یکی مجبور است به جنگ در جبهه حق بجنگد و دیگری مجبور است در جبهه باطل بجنگد، چرا بهشت و جهنمی باشد؟
پس دقت کنید که قضا و قدر که جبر میآورد، در کارهای اختیاری ما نیست. و اگرنه، بهشت و جهنم برای چه بود؟ پیغمبران برای چه آمدند؟
به خطبه 75 دقت کنید. حضرت به شام میرفت و مردی گفت که آیا سفر ما به شام طبق قضا و قدر است؟ حضرت فرمود اگر مقصودت قضا و قدر حتمیه باشد یعنی با جبر همراه باشد پس ثواب و عقاب چه میشود؟!
اگر شما مجبور هستید، چرا با ید به شما پاداش بدهند؟! چرا پیغمبران آمدند؟ کتابهای آسمانی برای چه آمدند؟
ذلك ظن الذين كفروا فويل للذين كفروا من النار»
این چنین به ذهنتان نیاید، این کفر است، در آخر جهنمی میشوید.
ما به خاطر عملکرد خودمان دچار یک سری بدبختیهایی میشویم. اگر بگوییم که این به خاطر قضا و قدر است، فردا با خدا در میافتیم. باید به ما بگویند که در اینجا بیعقلی کردی، بیدینی کردی. خدا برای تو تقدیر بد نکرده است. انسان مدت محدودی میتواند مقدس باشد و بگوید هرچه خدا میخواهد. بعد از مدتی میگوید چرا برای من اینقدر بدبختی می خواهی؟
امور در قضا و قدر پیچیده است. قضا و قدر تدبیر میکند و مرگ فرد فرا میرسد. ولی کارهایی که ثواب و عقاب دارد، کارهایی که دستور و سفارش آنها به ما رسیده است، جبری نیست. و اگر نه تمام این دستورات و سفارشها عبث میشود. و اگر نه باید همه بدبختیهای خود را به پای خدا بگذاریم!
حکمت هفدهـم:
«سُئِلَ علیه السلام عَنْ قَوْلِ الرَّسُولِ ص؟ غَيِّرُوا الشَّيْبَ وَ لَا تَشَبَّهُوا بِالْيَهُودِ»
در زمان حضرت رسول (صل الله علیه وآله)، وقتی حضرت فرمودند که علائم پیری را در چهره خود تغییر دهید مثلاً ریش خود را رنگ کنید، حنا بگذارید، خضاب کنید- و خود را شبیه یهود نگیرید. سپس گفتند: یا علی، شما هیچ نمیگویید. چرا شما مثل پیغمبر نمیگویید که ریش خود را رنگ کنید؟ حضرت فرمود :
« إِنَّمَا قَالَ ص ذَلِكَ وَ الدِّينُ قُلٌّ فَأَمَّا الْآنَ » حضرت زمانی این سخن را گفت که دین اندک بود.اما الآن « قَدِ اتَّسَعَ نِطَاقُهُ» نطاق و منطق دین وسعت پیدا کرده است « وَ ضَرَبَ بِجِرَانِهِ » شتر دین سینه بر زمین گذاشته است (اگر شتر سینه بر زمین بگذارد، دیگر نمیتوان آن را تکان داد) الآن دین مستقر و گسترده شده است «فَامْرُؤٌ وَ مَا اخْتَارَ » هرکس به اختیار خودش است اگر دوست داری رنگ کن، دوست داری رنگ نکن.
این نشان میدهد زمان و شرایط در احکام تأثیر دارد. ما احکامی را داریم که مختص به زمان خاصی است. دقت کنید که زمان چطور تأثیر میکند:
فردی نزد امام صادق (علیه السلام) آمد و گفت: از پیغمبر آمده است، هرکه بمیرد و دو دینار پسانداز داشته باشد جهنمی است. این دو دینار را بین دو چشمش و روی پیشانیاش داغ میکنند. حضرت فرمود: بله، ولی میدانید که در آنجا چه شرایطی بود؟ اصحاب صفه آنقدر فقیر و بیچاره بودند، که حضرت آنها را بلند میکرد و میگفت دو وعده غذا صبحانه و شام بخورید. میگفت فلانی برو صبحانهات را بخور، یا فلانی برو شامت را بخور.
فقط دو وعده غذا بود صبحانه و شام؛ سه وعده غذا نداریم. این بیماریهای چربی خون و فشار خون و قند خون، همه به خاطر سه وعده غذا خوردن و بیتحرکی است. اصل بر دو وعده غذا است. بیجهت سه وعده، یا چهار وعده غدا میخوریم. به این مردم یاد بدهیم یک صبحانه و یک شام بخورند. آن هم خود آدابی دارد. نباید هر چیزی را خورد. این مشکلات بسیار تخفیف پیدا میکند.
ایشان فرمودند: در آن زمان مسلمان این چنین بودند. فرد صبحانه برای خوردن نداشت، حال شخصی پسانداز هم میکند؟ ولی حالا اینطور نیست. میتوانید به اندازه سال خود پسانداز کنید. اشکالی ندارد. که خاطر جمع باشید.
گویند فردی نزد امام صادق (علیه السلام) آمد و مطلبی گفت. گفت: پدر چقدر میتواند از مال فرزند بخورد؟ حضرت فرمود: « قوته بغير سرف » به اندازه نیاز خود غذایش را بردارد و اسراف نکند. بعد آن شخص فوراً گفت: پس چرا حضرت رسول به آن فرزند گفت : «انما انت و مالک لابیک» تو و اموالت متعلق به پدرت هستید. پیغمر به آن شخص میگوید که تو و اموالت متعلق به پدرت هستید، ولی الآن که من از شما میپرسم، میگویید پدر از مال فرزند بخورد و اسراف نکند! حضرت فرمود: این موضوع، داستانی دارد. شما شرایط آن را در نظر بگیرید. آن پسر، پدر خود را به زور نزد حضرت رسول آورده بود و میگفت مادرم برای من ارث گذاشته است ولی پدرم آن را برداشته و به من نمیدهد. آن پدر مشکل داشت؛ حق داشت، نمیتوانست زندگی را بگرداند. آنگاه حضرت فرمود: «انما انت و مالک لابیک» تو و اموالت متعلق به پدرت هستید. اما شما که این شرایط بحرانی را نمیسنجی. فقط میگویی پدری هست که وضع خوبی دارد، فرزند او هم وضع خوبی دارد. ما نمیتوانیم بگوییم که فرزند و اموال او متعلق به پدر هستند.
پس دقت کنید که شرایط تفاوت دارد. احکام بر اساس موضوعات ارائه میشود. موضوعات متفاوت است و بر حسب زمان فرق میکند.
در هر حال، سخن این است که حضرت رسول فرمود علائم پیری را تغییر دهید، ولی حضرت علی فرمود حالا لازم نیست، چون دین تقویت شده است. چه نتیجهای میگیرید؟
« از باب التعلیل یعمم و یخصص شما عمومیت دهید »
قدرت خود را به دشمن نشان دهید. اگر دشمن احساس میکند که شما ضعیف هستید، قدرت نمایی کنید تا پررو نشود.
و قتل الحسين علیه السلام يوم الطف و هو مخضوب»
ابن ابی الحدید میگوید وقتی امام حسین (علیه السلام ) در کربلا شهید شد، خضاب کرده بود تا نفهمند که سن او بالا است. تا جوانی را در او ببینند. بنابراین ما وظیفه داریم در مقابل دشمن قدرت نمایی کنیم.
جریان تاریخی:
ستارخان در تبریز میجنگید. در اواخر کار تنها شده بود. از 16 محل میجنگید! همه مانده بودند که اینجا مگر چقدر نیرو وجود دارد؟! بعد کمک خواستند، در صورتی که یک نفره مانده بود. وقتی فشنگ او تمام شد، دشمنان خودشان دستور میدادند که بیایید مصالحه کنیم. گفتند بسیار خوب، مصالحه کنیم. آن وقت دیدند که تنها یک نفر است، فشنگهایش هم تمام شده ولی چنان ابهتی به چشم آنها انداخته بود، آنها با وجود تمام شدن فشنگها هم به صلح حاضر شدند. باید این چنین باشید.
حضرت علی (علیه السلام) در خطبه 25 میفرماید:
«أَمَاوَاللهِ لَوَدِدْتُ أَنَّ لِي بِکُمْ أَلفَ فَارِسٍ مِنْ بَنِي فِرَاسِ بْنِ غَنْمٍ»
به خدا قسم دوست دارم هزار دلاور از قبیله بنی ... میداشتم.
سپس این شعر را خواند:
«هُنَالِکَ، لَوْ دَعَوْتَ، أَتَاکَ مِنْهُمْ فَوَارِسُ مِثْلُ أَرْمِيَةِ الْحَمِيم»
آنجا وضع چنین است که اگر فریاد کمک سر دهی، از همه طرف به کمکت میآیند.
این یک شعر است. مادری بود که دوازده فرزند داشت. پرسیدند: فرزندانت در کدام منطقه هستند؟ گفت: در آن منطقه که اگر شما فریاد کمک سر دهی، در ها باز میشود و همه به کمکت میآیند. چنین نیست که همه بخواهند سر هم کلاه بگذارند. چنین نیست که یک مظلوم پیدا کنند و بر سرش بزنند. حضرت میفرماید من چنین افرادی را میخواهم. شارحین بعضاً میگویند، یکی از این دلاورانی که حضرت آرزویش را داشت، ربیعۀ بن مكدم است که حضرت برای او هم شعر گفت این شعر در سیوطی آمده است. فکر میکنند ربیعه یک قبیله است، ولی ربیعه نام ربیعۀ بن مکدم است که خدا جزای خیر به او بدهد، چقدر عفیف بود، چقدر کریم بود! حضرت میفرماید چنین افرادی باشد تا دشمن شما را ضعیف نبیند.
ربیعۀ بن مکتم چه کرده بود که حضرت برایش شعر میگوید و آرزویش را دارد؟
میگوید اگر هزار نفر این چنین جمع بشوید، شیعه دنیا را میگیرد. این ترسوها به چه کار میآیند؟ بیتقوا و ترسوها و ظالمها میخواهند اسم خود راهم شیعه بگذارند!
مسئولیت حفاظت از یک قافله را که همه آنها زن بودند به ربیعۀ بن مکدم سپردند. گفتند این زنها را از این منطقه به فلان منطقه ببر. در بین راه مورد تعرض قرار گرفت. با دست به زنان اشاره کرد که شما به سوی هدف بروید، من همین جا با دشمن مبارزه میکنم. آنها میرفتند و او مبارزه میکرد. وقتی سوار بر اسب بود، نیزهای به او اصابت کرد. این نیزه را با زین اسب تنظیم کرد. گوشه دیگر نیزهاش را به لباسش پیچید. وقتی دید که تنظیم است، خاطر جمع شد. گفت حال اگر بمیرم، دشمن نمیداند که من مرده ام. و اتفاقاً شهید شد. دشمن با خود میگفت این عجب انسانی است؟ چقدر مقاومت و مبارزه میکند؟ تا وقتی قافله به مقصد رسید، فهمیدند که از ربیعۀ کشته شده میترسیدند. گفتند علی جان ربیعه از قافله حمایت کرد، حتی جنازه اش.1
حضرت میفرماید این چنین باشید. به هر حال ما موظف هستیم که دشمن ما را ضعیف حساب نکند.
﴿وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِبَاطِ الْخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ ﴾[1]
یکی این است که پیری را تغییر دهیم. یکی این است که مثل زمان ستارخان، دشمنان فکر کنند که از چند زاویه می جنگند. این برای ما وظیفه است.
کلمه قصار هجدهـم:
«مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ عَثَرَ بِأَجَلِهِ »
آنکه به سرعت برود و افسار آرزو را گرفته باشد، در اجل و مرگش لغزش میکند.
آرزو را به یک حیوان لجام گسیخته تشبیه کرده است. انسانهایی که به دنبال آرزو هستند (اینجا یک استعاره است؛ استعاره همان تشبیه است که یکی از لوازم مشبه به را میآروند) به کسی تشبیه شده است که بر یک مرکب چموش سوار است. واین مرکب فرد را به پرتگاه میبرد. کسی که به سرعت سوار بر آرزو میرود، در آخر به پرتگاه میرسد. اصلاً، آرزو واقعیت ندارد.
«اکذب شیء الأمل» دروغگوترین چیز، آرزو است.
هیچ کس به آرزویش نرسیده است. ولی چرا؟ وقتی از عدهای از مردم میپرسیم به آرزویتان رسیده اید، بسیاری از آنها پاسخ میدهند که رسیده اند. در واقع آنها به اهدافشان رسیده اند، آن هم در صورتی که برنامهریزی درستی داشته اند. به آرزوی خود نرسیده اند. می گویند دنیایم بر خلاف آرزوهایم گذشت.
« الأمل خادع فار ضار»
آرزو فریب میدهد، فرار میکند، ضرر میزند.
اسم آن را آرزو میگذارند، ولی بدانید که اینها خیالاتی است که به پرتگاه میرسد.
چه کنیم؟ آیا باید آرزو را کنار گذاشت؟ یک هدف نویسی درست داشته باشید هدف نویسی روش دارد، اهداف خود را فهرست کند. برنامه ریزی داشته باشید کوتاه مدت، دراز مدت. و خود را به اهدافتان برسانید. روشها را بدانید. اینها واقعیتهایی است که شما بدانها میرسید. ولی در خیالات بودن جز سقوط و پرتگاه چیز دیگری ندارد. چقدر می خواهند ما را به خیالات ببرند.
گویند مصداق ظاهری و باطنی این سخن حضرت علی (علیه السلام)، یزید بن معاویه (لعنۀ الله علیه) است. این فرد در خیالات و آرزو به سر میبرد. با آن همه فساد و میگساری و سگبازی و میمونبازی، خود را امیرمؤمنان مینامید. میخواست دنیا را فتح کند؛ در خیالات به سر میبرد. میگویند یک میمون داشت که نام آن را اباقیس گذاشته بود. میگفت این یک پیرمرد بنی اسرائیلی بوده که گناه کرده و مسخ شده است به شکل میمون درآمده است. یک الاغ ماده وحشی داشت. این دو را تمرین داده بود میمون را سوار الاغ میکرد. آن دو را تمرین داده بود که میمون افسار الاغ را میگرفت و میتاخت. به آن میمون یاد داده بود که برای یزید شراب بریزد. چنین فردی آمده بود، عدهای اسبسوار ورزیده را آورده بود که با میمون او مسابقه بدهند. خاک بر سر آنهایی که پیش سلاطین این چنینی میروند. اسبسواران ورزیدهای آمده اند و یزید میگوید این میمون من سوار بر خر ماده میخواهد با شما ورزیدههای اسبسوار مسابقه بگذارد. مگر آنها جرئت میکردند بتازند! اگر یک قدم جلو میرفتند آنها را اعدام میکردند. یواش یواش میرفتند که این خر جلوتر برود.
بعد این شعر را میخواند:
« تمسّك أبا قيس بفضل عنانها » اباقیس، این اضافی زمام را بگیر
« فليس عليها إن هلكت ضمان» اگر این خر ماده هلاک شد، تو ضامن نیستی بتاز.
« فقد سبقت خيل الجماعة كلّها» تو مسابقه را از کل این اسبسوارها بردی
« و خيل أمير المؤمنين أتان» در حالی که اسب ما یک خر ماده بود.
او اینطور مردم را تحقیر میکرد. آن خر میتاخت، او هم به دنبالش میدوید، پایش گیر کرد، افتاد و شکمش پاره شد. میگویند ظاهر و باطن این سخن حضرت علی (علیه السلام ) خود این فرد است.1
« مَنْ جَرَى فِي عِنَان أَمَلِهِ عَثَرَ بِأَجَلِهِ »
آنکه به دنبال آرزویش میرود، میلغزد تا پرتگاهش.
اینجا میگوید که آرزو نداشته باشید، ولی روایاتی داریم که میگوید آرزو کم کنید. پس چرا این چنین است؟ به بچهها و مردم کودکانه که نمیتوان گفت هدفنویسی کنید، برنامه داشته باشید، روش داشته باشید. آنها که نمیفهمند. به بچه سه ساله یا شش ساله بگویید هدف نویسی؛ نمیداند چیست مردم 50 ساله بلد نیستند. خدا آرزو را به عنوان محرک کودکان و آنهایی که کودکانه فکر میکنند قرار داده است گرچه پیر باشند.
جریان تاریخی:
پیرمردی داشت سخت کشاورزی میکرد. حضرت عیسی از آنجا رد میشد، دعا کرد که خدایا، آرزو را از او بگیر. دید بیل را کنار گذاشت و گریه کرد. گفتند خدایا آرزویش را به او برگردان. دیدند دوباره بیل را برداشت و شروع به کار کرد. این پیرمرد باید با آرزو کار کند، کما اینکه آن کودک باید با آرزو کار کند. ما نباید با آرزو کار کنیم، ما باید با برنامه، هدف، و با روش کار کنیم. لذا به اینگونه افراد که کمی سطح فکری پایینی دارند ولی اندکی میفهمند میگویند که
«قلل الآمال تخلص لک الاعمال»
آروزی خود را کم کنید
چه چیز آرزو را کم کنیم؟ کدام آرزو را کم کنیم؟ خودشان مشخص کرده اند: آرزوی ماندن در این دنیا را کم کنید؛ انسان ماندنی نیست. روایت است کسی که آرزو کند فردا ا بماند آرزو میکند که همیشه بماند. فردا با پسفردا فرقی ندارد. چنین فردی قسی القلب میشود. 2
دومین آرزویی که باید آن را کم کرد:
آنکه احساس کند آرزویش به دست انسانی است، خوب نیست. انسانها قدرتی ندارند.
پس دو آرزو را به مردم میگوییم که کم کنید: آروزی ماندن ماندن در کار نیست؛ و دوم، آرزویی که به دست انسانها است این را خط بزنید. ولی اگر اهل برنامه و فکر هستید، هیچ آرزویی نداشته باشید.
جریانی را به عنوان ختم بحث میگویم.
انسانهایی که برنامه دارند، هیبت از اینها ندارند. آنکه آرزو دارد، هیبت از این و آن دارد، در خیالات است، و از مرگ میترسد. از مرگ نترسید، از انسانها هم نترسید. اینها خاصیت این است که به دنبال آرزو نروید. اعمالتان خالص باشد. و الا اگر به دنبال آروز بروید، در خیالات هستید، افسرده میشوید، از انسانها میترسید، از مرگ میترسید، ذلت میپذیرید.
جریان تاریخی:
معاویه، عمروعاص و چند نفری از روی بلندی قصر در حال نگاه کردن بودند که میبینند پیرمردی از مسیری از عراق میآید. میگویند برویم و با او صحبت کنیم تا بفهمیم در عراق چه خبر است. سر مسیر او قرار میگیرند چون بر سر دو راهی بوده است شاید به شام بیاید و شاید به سمت بیتالمقدس برود. میگویند پیرمردی را دیدیم که ابروهایش روی چشمانش آمده بود. عصایی آهنین داشت و عبایی نخنما و پاره و به پایین نگاه میکرد. معاویه گفت «من این و الی این؟ » از کجا میآیی و به کجا میروی؟ جواب نداد. چند بار تکرار کرد ولی جوابی نداد. عمروعاص گفت: معاویه، این فرد پیر است. او را نگاه کن، او کر است. بلندتر در گوشش بگوییم، شاید بفهمد. گفت: وقتی به کسی میرسید که این چنین احوالپرسی نمیکنند. معاویه گفت: او توقع سلام دارد که جواب نمیدهد. گفت: سلام علیکم. جواب داد: علیکم السلام. گفت: از کجا و به کجا؟ گفت: از عراق به بیت المقدس. گفت: از شهر ابوتراب؟ گفت: من ابوتراب نمیشناسم. گفت: مقصودم علی است. گفت: «أَرْغَمَ اللَّهُ أَنْفَكَ وَ رَضَّ اللَّهُ فَاكَ وَ لَعَنَ اللَّهُ أُمَّكَ وَ أَبَاكَ وَ لِمَ لَا تَقُولُ» خدا دهنت را بشکند، پدر و مادرت را لعنت کند، چرا نمیگویی « الْإِمَامُ الْعَادِلُ وَ الْغَيْثُ الْهَاطِلُ يَعْسُوبُ الدِّينِ وَ قَاتِلُ الْمُشْرِكِينَ وَ الْقَاسِطِينَ وَ الْمَارِقِينَ وَ سَيْفُ اللَّهِ الْمَسْلُولُ ابْنُ عَمِّ الرَّسُولِ وَ زَوْجُ الْبَتُولِ تَاجُ الْفُقَهَاءِ وَ كَنْزُ الْفُقَرَاءِ وَ خَامِسُ أَهْلِ الْعَبَاءِ وَ اللَّيْثُ الْغَالِبُ أَبُو الْحَسَنَيْنِ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ عَلَيْهِ الصَّلَاةُ وَ السَّلَامُ »؟ اینطور بگو، نگو ابوتراب.
میگوید: جناب معاویه، مثل اینکه این مرد تو را نشناخته که اینطور میگوید. شما خود را معرفی کنی او سکته میکند. به معاویه میگوید: تو که باشی؟ میگوید: معاویه. میگوید: بله، همان که حضرت رسول فرمود که خلافت برای اینها حرام است «بَلْ أَنْتَ اللَّعِينُ عَلَى لِسَانِ نَبِيِّهِ وَ فِي كِتَابِهِ وَ قَالَ فِيهِ نَبِيُّهُ الْخِلَافَةُ مُحَرَّمَةٌ عَلَى ابْنِ أَبِي سُفْيَانَ الزَّنِيمِ بْنِ الزَّنِيمِ ابْنِ آكِلَةِ الْأَكْبَادِ الْفَاشِي»-بی اصل و نسبها، همان که مادرت هند جگرخوار است؟ همان؟
معاویه میگوید: نام تو چیست که اینطور حرف میزنی؟ میگوید: نام من جبل است کوه. میگوید: تو چه داری که اینطور حرف میزنی؟ میگوید: من؟ کلوخ، سنگ، اسب جنگی. میگوید: گویا او در میدانهای جنگ بوده که اینطور حرف میزند. میپرسد: تو در جنگ صفین بودهای؟ میگوید: غایب نبودم. میپرسد: تیری هم به ما زده ای؟ میگوید: بله، 72 تیر زدم، تیرهایم تمام شد، بقیه را سنگ زدم. میگوید: بیخود حرف نزن. میگوید: برای چه بیخود حرف بزنم؟ یک اثر تیر همین الآن هم بر پیشانی شما وجود دارد. من که سرم پایین است ولی رفقایت نگاه کنند. و اثر دیگر، به بازوی راست شما است آستین خود را بالا بزنید. من تیر زده ام و میزنم.
میگوید: پیرمرد، من میتوانم تو را ساکت کنم. میپرسد: چطور؟ میگوید: بیست شتر که پول، روغن، و حبوبات بار داشته باشد. میگوید: نمیخواهم. میپرسد: چرا نمیخواهی؟ میگوید: چون حضرت رسول فرمود یک دنیا حرام به یک درهم حلال نمیارزد. اینها همه حرام است، به درد من نمیخورد. میگوید: ای پیرمرد، اگر تو به شام بیایی، تو را میکشم. میگوید: ما که از شما ترسی نداریم، ولی به شام نمیآییم. قرآن میگوید به جایی که انسانهای ظالم هستند، نروید. «لاترکنوا الی الذین ظلموا». میگوید ما همینطور صحبت میکردیم، دیدیم که او به سمت بیتالمقدس راه خود را گرفت و رفت.
از انسانها آرزو نداشته باشیم. از هیمن جا شروع کنیم. آرزوی ماندن هم نداشته باشیم. دیگر نه از انسانها میترسیم، نه از مرگ میترسیم. و اعمالمان خالص میشود. و بعد، کم کم همه آرزوها را حذف کنیم، آرزویی نباشد، تا بتوانیم هدفی داشته باشیم، برنامهای داشته باشیم، از این خیالات بیرون بیاییم.