درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/06/20

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت 4 و 5

حکمت 4

« نِعْمَ الْقَرِينُ الرِّضَى الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ وَ الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ»

« نِعْمَ الْقَرِينُ الرِّضَى »

رضایتمندی، خوب هم‌نشینی است.

کلمه « قرین» در نهج‌البلاغه دو بار آمده است. یکی همین‌جا، و دیگری در کلمه قصار 109 آمده است که « لَا قَرِينَ كَحُسْنِ الْخُلُقِ » پس می‌توان دو چیز را قرین، هم‌نشین و رفیق خوب به حساب آورد: یکی خوش‌اخلاقی و دیگری، رضایتمندی.

پرسیدم از طبیب احوال دوست گفتا      فِی بُعْدِهَا عَذَابٌ فِی قُرْبِهَا سَلَامِه

هرکس حالت رضایتمندی و خوش‌اخلاقی داشته باشد، به او خوش می‌گذرد. چنین نیست که خداوند، خوش بودن را به ثروتمندان و افرادی که پست و مقام دارند داده باشد. چه بسا به آنها بد می‌گذرد، چون بداخلاق هستند و حالت رضایتمندی ندارد.

بحث بلاغتی:

در اینجا یک نکته بلاغتی بگوییم:

و آن این است که یک حذف در این فرمایش حضرت وجود دارد- رضایت به چه چیزی؟ « نِعْمَ الْقَرِينُ »- رضایت است، اما رضایت به چه چیزی؟

در بلاغت داریم که گاهی وقتی چیزی حذف می‌شود، « لِرُّجُوعِ إلَی أقْوَی دَلِیلِینَ » است: برای این است که به دلیل قوی‌تر مراجعه کنید. اگر مطلبی ذکر شود، انسان می‌بیند و می‌فهمد. اگر حذف بشود، فکر می‌کند، دنبال مطلب می‌گردد و با فکرش به آن می‌رسد. انسان به چیزی که فکر می‌کند و بدان می‌رسد بیشتر پایبند است. مثلاً در بلاغت مثال می‌زنند: « قَالَ لِی: کَیْفَ أنْتَ؟ قٌلْتُ: عَلِیلٌ، سَهْرٌ دائم وَ حُزْنٌ طَوِیلٌ»

گفتند چگونه‌ای؟ گفتم مریضم، شب بیدار و غم طولانی

« قٌلْتُ: عَلِیلٌ» نمی‌گوید «أنَا عَلیِلٌ» من مریض هستم. خیلی ساده است که در اینجا کلمه «أنا» محذوف است.
اینجا است که رضایتمندی به چه چیزی؟ ما حق نداریم به هرچیزی راضی باشیم. دیده شده است که افراد به وضعیتی راضی هستند که برایشان یک عقب‌گرد است. خدا اصلاً به این مسئله راضی نیست. نمی‌تواند چنین چیزی را به خدا نسبت بدهد.

«لَا قُرْبَهَ بِالنَّوَافِل إذَا أضَرَّرَ بِالْفَرَائِضِ»

اگر به مستحبی مشغول شدید که به واجب شما ضرر زد، خدا راضی نیست- نمی‌توانید قصد قربت بکنید.
پس ما نمی‌توانیم به وضعیت بدتر و به حالت عقب‌گرد رضایت بدهیم و بگوییم که به خاطر خدا راضی هستیم. چنین نیست؛خدا نمی‌خواهد ما بدبخت و عقب مانده باشیم. چنین چیزهایی را به خدا نسبت ندهیم. اگر این چیزها را به خدا نسبت بدهیم، در ابتدا مقدس‌بازی و در آخر کفر و بی‌اعتقادی است- کم کم می‌گوییم «خدایا، چرا من اینقدر بدبختم؟ تو این چنین برای من خواسته ای؟ چرا من اینقدر عقب مانده ام؟ تو برای من اینطور خواسته ای؟»

 

در خطبه (78) دارد که:

وقتی حضرت به جنگ صفین می‌رفتند، شخصی پرسید «این مسیری که ما می‌رویم با قضا و قدر است؟» حضرت فرمودند :«مقصودت چیست؟ یعنی قضا و قدر حتمی که حتماً باید برویم؟»

ابتدا یک بحث مقدس است، که چون خدا می‌خواهد، ما هم می‌رویم. تقدیر الهی است که ما می‌رویم.

حضرت فرمودند «اگر قرار باشد این مسیری که ما می‌رویم قضا و قدر(اجباری) باشد پس ثواب و عقاب برای چیست؟ مقدر شده است که ما به جبهه حق برویم و قرار است که عده‌ای هم به جبهه باطل بروند. پس ثواب و عقاب چرا؟ وعده و وعید چرا؟ » پس تکیلیف‌ها همه (اجباری) است. به ما تکلیفی داده اند که بروید و این کارهای خوب را انجام بدهید! پس آمدن پیغمبران بازی بود؟ این کتاب‌های آسمانی پوچ است؟ بعد فرمودند:

«ذلِكَ ظَنُّ الَّذِينَ كَفَرُوا فَوَيْلٌ لِلَّذِينَ كَفَرُوا مِنَ النَّارِ » این سخن کفار است، وای بر کفار از آتش

ابتدا می‌گوییم که خدا چنین می‌خواهد، ولی بعد، تکفیر الهی است. بنابراین « نِعْمَ الْقَرِينُ الرِّضَى »- اگر انسان حالت رضایتمندی داشته باشد به او خوش می‌گذرد؛ نه رضایتمندی به مطالب غیر مهم که از أهم بازبمانیم، نه رضایتمندی به مطالبی که موجب پس‌رفت ما و مانع پیشرفت ما باشد؛ بلکه، مثلاً شخص راضی به رزق الهی باشد تا بر ما آرام بگذرد، دنیا به ما خوش بگذرد. «وَ مَنْ رَضِيَ بِرِزْقِ اللَّهِ لَمْ يَحْزَنْ عَلَى مَا فَاتَهُ»

اگر چیزی از دست ما رفت، غم نخوریم. تقدیر الهی را بشناسیم و راضی به تقدیر باشیم- راضی به رضای الهی باشیم.
پس تکرار می‌کنم « نِعْمَ الْقَرِينُ الرِّضَى »- اگر انسان حالت رضایتمندی داشته باشد « وَ لَا قَرِينَ كَحُسْنِ الْخُلُقِ » و خوش‌اخلاق باشد، به او خوش می‌گذرد؛ ولی رضایت به امور غیر مهم نه ، به مطالبی که مانع پیشرفت ما است نه. چون خدا اینطور نمی‌خواهد.

 

«الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ » علم وراثتی کریمانه است.

یک معنای آن این است که علم از اهل بیت و انبیا رسیده است. ما 124 هزار پیغمfر داشته ایم که 313 نفر از آنان رسول هستند و اعلان کرده اند که ما پیغمبر هستیم. بقیه آن‌ها می‌گفتند که حکیمند، طبیبند، عاقلند، دانشمندند. اگر مطلب مفیدی هم آوردند که به درد بشریت بخورد و بشریت را نجات بدهند، همه از انبیا و اهل بیت رسیده است.
امام باقر (علیه السلام) به دو شخص، یکی سلم بن کهیل و دیگری حکم ابن عتیبه فرمودند :

«شَرِّقاَ وَ غَرِّبَا»

شرق و غرب عالم را بروید

«فَلَاتَجِدَانِ عِلْماً صَحِیحاً»

اگر یک علم درستی پیدا کنید

«إلَّا شَیْءً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أهْلِ الْبِیْتِ»

بدانید که از ما اهل بیت شروع شده است در هیچ جای دنیا نمی‌توانید علم مفیدی پیدا کنید که از ما آغاز نشده باشد. پس از اهل بیت علیهم السلام رسیده است.

مسئله دیگر این است که علم، وراثتی است. اگر علم ارث برسد، از هر شخصی به همه ارث نمی‌رسد. وقتی پدری بمیرد، فقط به عده‌ای خاص ارث می‌رسد، و نه به همه. علم صحیح را هم به همه نمی‌دهند. حواسمان باشد توفیقاتی لازم است، کارهایی باید انجام شود، فرد باید انتخاب شود. همانطور که ارث را به همه نمی‌دهند.

حضرت سخنی دارد که هر دو مطلبی که گفته شد در آن موجود است. هم علوم بی‌نهایتی در سینه اهل بیت (سلام‌الله علیهم) وجود دارد و هم اینکه این علوم را به هر کسی نمی‌دهند.

در حکمت (147) آمده است:

« هَا إِنَّ هَاه ُنَا لَعِلْماً جَمّاً »

من در این سینه علومی نهفته دارم حضرت به سینه‌اش اشاره کرد.

«لَوْ أَصَبْتُ لَهُ حَمَلَةً»

واجد شرایط نمی‌بینم- بله، افرادی را دیدم، ولی قابل اعتماد نیستند

«مُسْتَعْمِلًا آلَةَ الدِّينِ لِلدُّنْيَا»

از دین برای دنیا استفاده ابزاری می‌کنند

اینها مناسب نیستند، اینها نمی‌توانند وارث علم علی(ع) باشد. دین را برای نان آخرش می‌خواهند- اینها فایده‌ای ندارند.
«َ مُسْتَظْهِراً بِنِعَمِ اللَّهِ عَلَى عِبَادِهِ وَ بِحُجَجِهِ عَلَى أَوْلِيَائِهِ»

یک عده دیگر علم را گرفته اند، دنیاطلب هم نیستند، ولی دنبال تکبر و غرور هستند- یک مطلبی که یاد گرفته است، مغرور شده است. اینها هم مناسب نیستند. یک گروه دیگر وجود دارد

«يَنْقَدِحُ الشَّكُّ فِي قَلْبِهِ لِأَوَّلِ عَارِضٍ مِنْ شُبْهَةٍ»

اینها را باور ندارد، اعتقادی ندارد- قرآن می‌خواند ولی عقیده ندارد، تفسیر می‌گوید ولی عقیده ندارد. اینها هم اهلش نیستند. « أَوْ مَنْهُوماً بِاللَّذَّةِ سَلِسَ الْقِيَادِ لِلشَّهْوَةِ- أَوْ مُغْرَماً بِالْجَمْعِ وَ الِادِّخَارِ» دو گروه دیگر هم هستند- شهوت‌ران و مال‌اندوز

«أَقْرَبُ شَيْ‌ءٍ شَبَهاً بِهِمَا الْأَنْعَامُ السَّائِمَةُ» اگر بخواهیم مثالی برای این افراد ذکر کنیم، برای شهوت‌ران‌ها و مال‌اندوز‌ها، بهترین مثال این است که آن‌ها به مانند حیوانی هستند که آن‌ها را به چرا برده اند و می‌خواهند بچرند.

«كَذَلِكَ يَمُوتُ الْعِلْمُ بِمَوْتِ حَامِلِيهِ» اگر چنین است، و اهلش پیدا نمی‌شود، بگذار علم هم با رفتن علی برود.

«الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ » علم از اهل بیت است و ارث را هم به عده خاصی می‌دهند. نباید همه چیز را به همه گفت. حضرت عیسی (ص) فرمود «اگر شما حکمت را به نااهل بیاموزید، به حکمت ظلم کرده اید و اگر آن را به اهلش نیاموزید، به او ظلم کرده اید».

جریان تاریخی

شخصی نزد ابن سیرین آمد و گفت «خواب دیدم که «اعَلِّقُ الدُرّفِی أعْنَاقِ الْخَنَازِیرِ» - دیدم که من مروارید به گردن خوک میاندازم. تعبیرش چیست؟» ابن سیرین گفت «نکند تو شاگردان نااهلی داری؟ یعنی تدریس به نااهل می‌کنی.»

«الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ » یک نکته دیگر هم دارد و آن اینکه علم، وراثت کریمانه‌ای است عالم باید از خودگذشته و کریم باشد.

چنین نیست که خود را با یک مغازه‌دار مقایسه کند و بگوید که او اینقدر درآمد دارد ولی من چه؟! همانطور که ارث یک طرفه است و وقتی پدر برای فرزندش ارث می‌گذارد، و نمی‌گوید مگر این فرزند به من چه داده که من به او ارث بدهم، عالم هم کاری نداشته باشد- شروع به ارائه خدمات به مردم کند و خود را نیز مقایسه نکند. باید فداکاری کند.

 

و نکته دیگر «الْعِلْمُ وِرَاثَةٌ كَرِيمَةٌ » این است که علم را برای آیندگان خود به ارث بگذارید. به نحوی بحث‌های علمی را مطرح کنید که آیندگان آن را ادامه بدهند، نه اینکه آن‌ها دوباره به دنبال علومی بروند که قبلاً کار شده است. آن‌ها را که به ارث گذاشته اند، پس چه چیزی بر آن اضافه می‌شود؟! پسری که از پدر ارث می‌برد، این اموال را دارد؛ هرچه که کار کند، بر این اموال اضافه می‌شود. به گونه‌ای بحث‌های علمی را مطرح کنید که بشریت و آیندگان آن را ادامه بدهند. ولی می‌بینیم که بحث‌های علمی چنین نیست. همه می‌آیند و دوباره موازی‌کاری می‌کنند، باز هم از اول شروع می‌کنند و مشابه‌کاری می‌کنند. پیشرفت علمی در بسیاری از علوم نمی‌بینیم، با صد سال قبل خود برابر است.

 

« وَ الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ »

فراز دیگر این کلمه قصار این است که ادب، زیوری است همیشه نو ، طلایی است همیشه جدید.

« حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ » در روایات فقط برای ادب استفاده شده است. هر جای دنیا که بروید، طلای ساخت جدید خریدار دارد. هر ملیت و هر دینی که باشد. اگر هم شخص طلای خود را عوض می‌کند، طلا همان طلا است، فقط چون ساخت جدیدتری است، شخص می‌رود و آن را عوض می‌کند.

« الْآدَابُ حُلَلٌ مُجَدَّدَةٌ »

اگر می‌بینیم که ما متقاضی نداریم و مردم ما را نمی‌خواهند، معلوم می‌شود که ادب وجود ندارد. اگر ادب داشته باشیم، مثل طلای تازه‌ساخت در همه جا خواستار داریم.

اما ادب به چه معنا است؟

ادب در روایات دو معنا دارد: یک معنای آن رشد استعداد است که در روایات آمده است.

« لَامِیرَاثَ کَالْأدَبَ هیچ میراثی مثل ادب نیست »

یعنی اگر پدرها می‌خواهند برای فرزندانشان ارث بگذارند، استعدادهای آن‌ها را شکوفا کنند. این کار خوب است، نه اینکه برایشان پول بگذارید.

«لَامِیرَاثَ کَالْأدَبَ»

اگر می‌خواهید ارث بگذارید، استعدادها را شکوفا کنید.

«أدِّبوُا أوْلاَدَکُمْ لِغَیْرِ زَمَانِکُم»

استعدادهای آن‌ها را به نحوی شکوفا کنید که برای آینده مناسب باشد. پدر نباید فرزند خود را به آن علوم و فنونی مشغول کند که تاریخ مصرف آن‌ها رد شده است؛ چون وقتی به آینده برسد دیگر کارش خریداری ندارد. این روایت، ادب را به معنی رشد استعداد در نظر می‌گیرد. تفاوتی ندارد، هر انسانی که استعدادش شکوفا نشده باشد، وقتی از نظر هنر، تحصیلات، پیشرفت، گامی به جلو نرفته باشد، خریداری ندارد.

نکته دومی که وجود دارد و ادب را به شکل دیگری معنا کرده است، همان ادب عرفی است. به شخصی باادب می‌گوییم که خودش موضوع را بدون تذکر بفهمد. به انسان‌های بی‌ادب دائم باید تذکر داد چنین کن، چنان کن؛ چنین کن، چنان کن. باادب آن است که خودش موضوع را بدون تذکر دادن بفهمد.

همین موضوع در روایتی هم آمده است:

عده‌ای جمع شده بودند و در رابطه با زن صحبت می‌کردند که بهترین زن کیست و چه ویژگی‌ای دارد. بحث آن‌ها چند ساعت به طول انجامید ولی به نتیجه‌ای نرسیدند. سپس نزد امام کاظم (علیه السلام) آمدند. گفتند « امام، ما که چند ساعت در آن سمت نشسته بودیم، از زن حرف می‌زدیم که بهترین زن کیست؟ ما به نتیجه نرسیدیم.»

حضرت فرمودند «اکنون من به شما می‌گویم.» فرمودند :

« مَاکَانَ لَکَ فیِهَا هَوَی وَ کَانَ فِیهَا عَقْلٍ وَ أدَبٍ»

بهترین زن آن است اولاً او را دوست داشته باشید، ثانیاً عقل داشته باشد، ثالثاً ادب داشته باشد.

سپس ادب را معنا کردند :

« فَلَسْتَ مُحْتَاجٌ إلَی أنْ تَأمُرَ وَ لَاتَنْهَی»

احتیاج ندارد که شما به او امر و نهی کنید احتیاج به امر و نهی ندارد.پس نیازی به تذکر ندارد. اگر شخصی وظیفه خود را بدون تذکر انجام دهد، شخص با ادبی است.

سپس فرمودند «عده‌ای ادب ندارند یعنی به تذکر نیاز دارند؛ ولی عقل دارند اگر یک بار تذکر بدهید برایشان کافی است، خودشان می‌فهمند؛ و دوستشان هم دارید. این هم خوب است، گرچه به خوبی آن زنی که هر سه ویژگی را دارد نیست.»

بعد فرمودند «زنی هم وجود دارد که عقل هم ندارد- هر روز باید به او تذکر بدهی. ولی چون دوستش داری، تحملش می‌کنی.»

فرمودند «اگر زنی باشد که نه عقلی دارد و نه ادبی هر روز به تذکر نیاز دارد، هرچه می‌گویی برایش کافی نیست، باز هم باید به او تذکر بدهی. و او را دوست نداری. پس این چه زنی است؟! می‌خواهید با او چه کنید؟» فرمودند «اگر چنین زنی بود، شما این طرف دریا باشید و او آن طرف دریا او برای شما مناسب نیست.»

 

«فَتَجْعَلْ فِی مَا بَیْنِکَ وَ بَیْنِهَا الْبَحْر الأخْضَرِ»[1]

بین شما یک دریای اخضر فاصله باشد این فرد مناسب نیست.

ادب به استناد این موضوع و به معنی عرفی آن به معنای این است که فرد به تذکر نیازی نداشته باشد و خودش بفهمد. حال چرا ما در میان مردم محبوبیت نداریم؟ چرا مردم متقاضی نباشند؟ یا استعدادهای ما شکوفا نیست، یا اینکه بی‌ادب هستیم؛ خودمان موضوعات را نمی‌فهمیم، دائم باید به ما تذکر بدهند. چنین افرادی مناسب نیستند.

 

« الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ »

فکر آینه صافی است آینه‌ای است که کدر نیست.

دقت کنید. آینه حقیقت را نشان می‌دهد. حتی چیزهایی را نشان می‌دهد که انسان با چشم خود نمی‌بیند. دو آینه بگذارید، آنگاه می‌توانید پشت گردن خود را هم ببینید، ولی با چشم خود نمی‌توانید ببینید. دو آینه بگذارید، داخل دهان خود را هم می‌بینید، ولی بدون آینه نمی‌توانید آن را ببینید. و آینه شکل خود انسان را هم نشان می‌دهد. این سه ویژگی را داشته باشید. «الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ » فکر اینگونه است.

« الفِکْرُ حَرَکَهٌ الْعَقْلَ بَیْنَ الْمَعْلُومِ وَ الْمَجْهُولِ»

تعاریفی که برای فکر ارائه شده، همه مشابه یکدیگر است. حتی شیخ بهایی چنین تعریف کرده است «تَأمُّلُ الْمَعْقُولُ لِکَسْبِ الْمَجْهُول» شما معلوماتی دارید، فکر می‌کنید. وقتی مجهولات خود را از این معلومات به دست می‌آورید به معنای فکر است. اگر بتوانید صغری و کبری را کنار هم بگذارید و نتیجه‌گیری کنید، به معنای فکر است.

فکر آینه است. بسیاری از موضوعات به چشم دیده نمی‌شود ولی با استدلال می‌توانید به آن برسید. اگر اهل فکر باشید، آینده را نیز می‌فهمید، مطالب بسیاری را می‌فهمید. این مسئله اول است.

اما مساله دوم این است که حقیقت‌ها را با فکر می‌فهمید.

مسئله دیگر این است که انسان خودش را در آینه می‌بیند. هر کسی هر فکری که دارد، نشانه شخصیت او است. همه به دنبال این هستند که معمایی را حل کنند.

ولی عده‌ای سطح فکر بسیار پایینی دارند و شخصیت پایینی هم دارند. صغری و کبری می‌چینند که نتیجه‌ای بگیرند، نتیجه‌ای که عده‌ای را بدبخت کنند. این‌ها شخصیت بسیار پایینی دارند.

پس « الْفِكْرُ مِرْآةٌ صَافِيَةٌ » سه معنا دارد. معنای اول: حقیقت‌ها را با فکر می‌توانید بفهمید؛ معنای دوم :بسیاری از چیزهایی را که با چشم نمی‌توان دید، با فکر می‌توان فهمید؛ واما معنای سوم : دیگر اینکه هر فکری را نکنید. همانگونه که نگاه به آینه خود شما را نشان می‌دهد، اگر خواستید به شخصیت یک فرد پی ببرید، ببینید که در چه فکری است. اجازه ندهیم که هر فکری به ذهنمان بیاید و صغری و کبرایی که می‌چینیم و نتیجه‌ای که می‌گیریم برای موضوعات کم‌ارزش، پست و پایین باشد.

ای برادر تو همه اندیشه ای      مابقی استخوان و ریشه ای

شخصیت ما به نوع تفکر ما برمی‌گردد.

 

حکمت شماره 5

«صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُيُوبِ»

ترجمه ظاهری

سینه عاقل صندوق اسرار او است- خوش‌برخورد بودن و لبخند داشتن، دامی است که محبت را جذب می‌کند و تحمل دیگران و داشتن سعه صدر، قبر عیوب است عیب‌ها را پنهان می‌کند.

سینه عاقل صندوق اسرار او است. عمدتاً اسرار را در مسائل نظامی، اصطکاکی می‌گویند. اگر می‌خواهید برای امور نظامی با کسی برخوردی داشته باشید، باید رازدار باشید. بعضی از مسائل عرفانی هم سری است؛ نباید این مسائل را عنوان کرد. « إذا ضاق صدر المرء عن سر نفسه فصدر الذي يستودع السر أضيق»

اگر تو نمی‌توانی سر خود را نگه داری، طرف مقابل می‌خواهد سر تو را نگه دارد؟! او که تحملش از تو کمتر است. تو که این سر برایت مهم است، آن را نگه نداشتی، او که این موضوع برایش مهم نیست، اصلاً سر تو را نگه نمی‌دارد.

 

جریان تاریخی:

کسری انوشیروان، وزیر بسیار زرنگی به نام بوذرجمهر داشت. به او گفت «تو در تمام کارهایت موفق و پیروز هستی بوذرجمهر بسیار زرنگ بود.» گفت «راز این کار را به مردم بگو که بفهمند.» «مَا عَلَامَۀُ الظَّفَرِ بِالْأمُورِ الْمَطْلُوبِ الْمُسْتَصْعَبه اگر بخواهیم به کارهای مورد نظر ولی سنگین و سخت دست پیدا کنیم، چه رازی دارد؟»

بوذرجمهر گفت «چند راز دارد: مُلَازِمَۀُ الطَّلَب باید پیگیر باشید (اگر انسان پیگیر کارش نباشد، کار زمین می‌ماند). وَ الْمُحَافَظَۀُ عَلَی الصَّبْر باید مقاوم باشید (پیگیر و مقاوم بودن) وَ کِتْمَانُ السِّرّ نباید اسرار خود را بگویید.»1
معلوم است که در مسائل نظامی و اصطکاکی باید اسرار را حفظ کرد. زیرا اگر سرّ گفته شود، دیگران برایمان تصمیم می‌گیرند.

در نهجالبلاغه آمده است:

«مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كَانَتِ الْخِيَرَةُ بِيَدِه»

آنکه سرّ را کتمان می‌کند، اختیار خود را به دست دارد.اگر سرّ را کتمان نکنید، اختیار به دست شخص دیگری می‌افتد.
‌دانند، فقط اطلاعات است که اگر آن را به دست بیاورند برای ما نتیجه می‌گیرند. به محض اینکه سرّ را بگوییم، برایمان نتیجه می‌گیرند. مهم همین است. حال دوباره دقت کنید.

 

« صَدْرُ الْعَاقِلِ صُنْدُوقُ سِرِّهِ »

دلالت‌های سیاقیه را کنار هم می‌گذاریم و در چند روایت با دلالت سیاقیه نتیجه می‌گیریم.

« مَا اسْتَوْدَعَ اللَّهُ امْرَأً عَقْلًا إِلَّا اسْتَنْقَذَهُ بِهِ يَوْماً مَا »

این در نهجالبلاغه است؛ که خدا عقل را برای حل مشکل به شما داده است تا اگر به مشکلی برخوردی، مشکلت را حل کنی. پس عاقل به کسی می‌گویند که بتواند مشکلی را حل کند. این یک مسئله است. از طرف دیگر، «مَنْ كَتَمَ سِرَّهُ كَانَتِ الْخِيَرَةُ بِيَدِه»اگر سرّت افشا شود، دیگرن برایت تصمیم می‌گیرند. عاقلی که قصد دارد مشکلی را حل کند، چون اسرار را گفته است فقط به مشکلاتش اضافه می‌شود- نمی‌تواند مشکل را حل کند. در مسائل عرفانی هم بحث‌های سرّی وجود دارد. رازهایی در آنجا وجود دارد که اشعار زیادی هم در وصف آن‌ها سروده شده است.

مثلاً شیخ بهایی میگوید:

عارفان که جام حق نوشیده اند      رازها دانسته و کوشیده اند

عمان سامانی میگوید:

هرکه را اسرار حق آموختند      مهر کردند و دهانش دوختند

آنها را هم نباید گفت.

إمراربن حصین نزد حضرت رسول (ص) آمد و گفت «یا رسول‌الله، مردانی خوش‌صورت، خوش‌لباس، زیبا و معطر نزد من می‌آمدند. مدتی است که دیگر آن‌ها را نمی‌بینم. آن‌ها ویژگی‌هایی داشتند که نمونه نداشت.» حضرت فرمودند که «أصْابَکَ جَرْحٌ فَکُنْتَ تَکْتُمه؟ تو در راه خدا مجروح شده بودی و کتمان کردی؟» گفت «بله. من در جهاد مجروح شده بودم، و به کسی نگفته بودم» سپس فرمودند «ثُمَّ أظْهَرْتَهُ؟ بعداً اظهار کردی و گفتی؟» گفت «بله، بعداً گفتم. عده‌ای در حال تعریف کردن بودند که ما در جنگ چنین و چنان کردیم. من هم تعریف کردم. خوشمان آمد و گفتیم.» فرمودند « أما لو أقمت على كتمانه لزارتك الملائكة إلى أن تموت.» آن‌ها ملک بودند، اگر تو نمی‌گفتی و کتمان می‌کردی وظیفه داشتند تا لحظه مرگ به دیدن تو بیایند. ولی تو گفتی و همه چیز را از دست دادی.

در هر صورت، اسرار به چیزهایی می‌گویند که نباید گفت. به چیزهایی که اگر گفته شوند باعث می‌شوند دیگران برایتان تصمیم بگیرند و نمی‌گذراند به اهداف خود برسید. عمده آن‌ها هم در مسائل اصطکاکی و عرفانی است.

در هر حال، اگر انسان عاقل باشد، نباید بگوید. تمام افرادی که می‌خواهند مشکلی را حل کنند باید راز نگه دار باشند، در غیر این صورت نمی‌توانند مشکلی را حل نمایند.

 

« وَ الْبَشَاشَةُ حِبَالَةُ الْمَوَدَّةِ »

بشاش بودن (خوش‌برخورد بودن، لبخند داشتن) یک دام (تور) است که محبت را جلب می‌کند.

در روایت آمده است که انسان نمی‌تواند به همه مردم پول بدهد تا آن‌ها را جذب کند. عده زیادی هم اصلاً به سمت پول جذب نمی‌شوند و دنبال پول نیستند. ولی می‌توان با همه مردم خوش‌برخورد بود.

پس برای جلب محبت چه باید کرد؟ یکی این است که خوش‌برخورد باشید.

«ألهدية تورث المودة»

یکی دیگر هدیه دادن است. البته این هم قانون دارد. در روایت آمده است اگر خواستی عقل کسی را بفهمی، از هدیه‌اش بفهم. اگر انسان عاقل باشد، باید یک هدیه مناسب بیاورد.

عده‌ای هدیه‌ای می‌آورند و توقع ایجاد می‌کنند. در دوران عقد، پسر پول قرض می‌گیرد و یک هدیه برای همسرش میخرد. برای بار دوم، پول ندارد که هدیه بخرد. هدیه کمتری می‌خرد و همسرش پیش خود می‌گوید که او به من علاقه ندارد. همین زحمتی که کشیده بود نتیجه بدتری داد.

هدیه جنبه معنوی اش مهم است، نه جنبه مادی آن، تا اینگونه ذهنیت‌ها را ایجاد نکند. اگر آن هدیه جنبه معنوی داشته باشد،« تورث المودة و تجدد الإخوة و تذهب الضغينة » کینه‌ها را از بین می‌برد، تجدید برادری می‌کند، و محبت می‌آورد. موضوع دیگری که محبت می‌آورد،

«ألزِّیَارَةَ تَثْبِتُ الْمَوِدَّة »[2]

به دیدن هم رفتن، محبت را تثبیت می‌کند.

که التبه این هم قانون دارد. طرف کار دارد، شخصی که به زیارت می‌رود بیکار است. او مریض است، شخصی که به زیارت می‌رود سالم است. افرادی سالم و بیکارند، پیش یک فرد مریض و گرفتار رفته اند و ایستاده اند: یک ساعت، دو ساعت، پنج ساعت، ده ساعت!

«كثرة الزّيارة تورث الملالة»

زیاد به زیارت رفتن موجب ملالت شدن است.پس دوست بیکار هم نداشته باشید.

در هر صورت، سه عامل را که موجب محبت می‌شود معرفی کردیم. اول : به دیدن هم رفتن، دوم: هدیه دادن که این‌ها باید معقول باشندو سوم: خوب‌برخورد بودن عواملی هستند که محبت می‌آورند.

 

جریانی از ابن ابی الحدید که خودش معتزلی است بگوییم که متناسب با بحث است. می‌گویند «عمر بن خطاب اینگونه نبود. اصلاً خوش‌برخورد نبود، عصبانی بود. خدا نکند که ناراحت می‌شد، اگر از کسی ناراحت می‌شد، به دنبال آن فرد می دوید، دستش را می‌گرفت، آنقدر شدید گاز می‌گرفت که از آن خون بیاید. بعد آرام می‌شد .«کان عمربن الخطاب إذا غضب على واحد من أهله لا يسكن غضبه حتى يعض يده عضا شديدا حتى يدميها» می‌گویند وقتی صحبت کردند و مطلبی را گفتند، عمر گفت «این مطلب را که گفته است» گفتند «ابو عیسی گفته است» پرسید «ابوعیسی دیگر که باشد؟» گفتند «عبیدالله، پسر شما، اسم کنیه‌اش را ابوعیسی گذاشته است.» گفت «این فلان فلان شده مگر نمی‌داند حضرت عیسی پدر نداشته است؟ چرا کنیه خودش را ابوعیسی گذاشته است؟» بعد به دنبالش دوید. او را گرفت، دستش را گاز گرفت تا خونی شد. چنین اخلاقی داشت.[3] خود ابن ابوالحدید این را نقل می‌کند.

با چنین اخلاق و رفتاری نمی‌توان دوست جذب کرد.

این را هم بگویم:

«و كان يقال »

می‌گوید «از قبل می‌گفته اند...»

« ثلاث تبين لك الود في صدر أخيك »

اگر خواستی بفهمی شخصی در دلش تو را دوست دارد یا نه، سه نشانه دارد.

« تلقاه ببشرك »

اگر می‌خواهی محبت در دل دیگری جاری کنی، با خوش‌برخوردی با او ملاقات کن

« تبدؤه بالسلام »

سلام کن

« توسع له في المجلس »

وقتی آمد برایش جا باز کن که بنشیند.

همین مسائل ساده موجب می‌شود تا در دل طرف محبت ایجاد شود.

 

« وَ الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُيُوبِ »

قسمت آخر کلمه قصار پنجم این است که اگر تحمل کنید، و سعه صدر داشته باشید، عیب‌هایتان در قبر پنهان می‌شود.
« الِاحْتِمَالُ قَبْرُ الْعُيُوبِ »

تحمل کنید؛ این تحمل کردن قبری برای عیب‌ها است عیب‌ها پنهان می‌شود.

حضرت علی (علیه السلام) در جای گفته است

«وَجَدْتُ الْإحْتِمَالُ أنْصَرْلِی مِنَ الرِّجَالِ»

اگر شما یار زیاد داشته باشید، نمی‌توانید جلوی دهان مردم را بگیرید مردم می‌آیند و عیب‌هایت را می‌گویند. ولی اگر سعه صدر داشته باشید، مردم عیب‌هایتان را نمی‌گویند.

«وَجَدْتُ الْإحْتِمَالُ أنْصَرْلِی مِنَ الرِّجَالِ»

تحمل کردن (و سعه صدر) را اینگونه یافتم که بیشتر از داشتن (یار و) مردان مرا نصرت می‌کند.

جریان تاریخی:

می‌گویند عمرو بن عاص، معاویه را دید. معاویه در حال خندیدن به او بود. گفت «مِمَّنْ تَضْحَکَ یَا أمِیرَالْمُؤْمِنِینَ أضْحَکَ اللهُ سِنَّکَ چرا می‌خندی؟ ای امیر مؤمنان (به معاویه امیر مؤمنان می‌گوید) چرا می‌خندی؟ همیشه خندان باشی» میگوید «أضْحَکُ مِنْ حُضُورِ ذِهْنِکَ از بس که تو حاضرالذهن هستی من می‌خندم» می‌پرسد «چطور؟» می‌گوید «آن وقتی که حضرت علی می‌خواست تو را بکشد. چقدر ذهن فعالی داشتی! آنجا فوری کشف عورت کردی و جان خود را نجات دادی. و الله لقد وجدته منانا كريما علی علیه السلام خیلی کریم بود و بر تو منت گذاشت. وَ لَوْ شآءَ أنْ یَقْتُلَکَ لَقَتَلَکَ اگر میخواست تو را بکشد که می‌کشت.»!

بعد عمرو می‌گوید «امیر مؤمنین، أما و الله إني لعن يمينك من سمت راست شما بودم، حیِنَ دَعَاکَ إلَی الْبِرَازِ وقتی شما را به مبارزه طلبید، من سمت راست شما ایستاده بودم. دیدم که چشم‌هایت شرقی و غربی شد و بینی‌ات به پر پر افتاد، وَ بَدَأ مِنْکَ أکْرَهُ ذِکْرَهُ لَکَ و یک اتفاقی افتاد که من نمی‌خوام بگویم، زشت است که بگویم، فَمِنْ نَفْسِکَ فَاضْحَکْ أوْفدع پس یا به خودت بخند، یا هیچ نگو.»[4]

خلاصه اینکه اگر بگوییم، برایمان می‌گویند. باید سعه صدر داشته باشیم.

برای تتمه بحث هم بگویم که آن روز مبارزه چه بوده است و بحث را تمام کنیم.

علی (علیه السلام) در جنگ صفین «بين الصفين ثم نادى يا معاوية يكررها»

تکرار کرد معاویه، معاویه، بیا. معاویه گفت «بپرسید چه کار دارد. گفتند حضرت می‌خواهد با تو حرفی بزند. «فَبَرَزَ مَعَهُ عَمْرِو بْنَ عَاص». عمرو عاص و معاویه نزد حضرت علی (علیه السلام) آمدند. «فَلَمَّا قَارَبَاهُ» نزدیک حضرت علی (علیه السلام) که رسیدند، «لَمْ يلتفت إلَی العَمْرو» حضرت علی اصلاً به عمرو نگاه هم نکرد. حضرت به معاویه گفتند «ويحك علام يقتل الناس بيني و بينك.» ، چرا مردم کشته بشوند؟ بیا ما با هم بجنگیم. اگر من تو را کشتم، من حاکم هستم؛ اگر تو مرا کشتی، تو حاکم هستی. مردم را رها کنید.

معاویه نگاهی به عمرو کرد و گفت «مَا تَرَی؟ اُبَارِزُهُ؟ - نظر تو چیست؟ به مبارزه بروم؟» عمرو هم پاسخ داد «لَقَدْ أنْصَفَکَ منصفانه می‌گوید» معاویه گفت «لَیْسَ مِثْلِی یَخْطَئُ عَنْ نَفْسِه من که نباید سر خودم را کلاه بگذارم. هرکه با علی در افتاد، زمین زیر پایش از خونش سیراب شد. برگرد برویم.» آن‌ها برگشتند.

سپس مدتی گذشت و یک روز معاویه به عمرو عاص گفت «عمرو عاص، تو زرنگ‌تر هستی یا من؟» عمروعاص گفت «در بعضی مسائل من زرنگ‌تر هستم و در بعضی مسائل تو زرنگ‌تر هستی.» گفت «چطور؟ در کدام مسائل؟» گفت «اگر مسئله‌ای باشد که فکر لازم داشته باشد و زمان بخواهد، معاویه، تو زرنگ‌تر هستی. اما اگر مسئله بحرانی و فوری باشد، من زرنگ‌تر هستم.» گفت «پس یک مسئله را قبول کردی- که اگر زمان باشد و موقعیت فکر باشد، من زرنگ‌تر هستم. با این موضوع کاری نداریم. ولی می‌خواهم به تو بگویم اگر فوری و بحرانی باشد، من از تو زرنگ‌تر هستم.» گفت «بی دلیل حرف نزن. در جنگ صفین، این طرح من بود که قرآن‌ها را بر سر نیزه‌ها بزنند. آن کار فوری بود و عقل تو به آن نرسید.»

معاویه گفت «درست است. ولی یک سوال دارم. آیا تا به حال شده است که مرا فریب بدهی و به من دروغ بگویی؟» گفت «نه، دروغ زشت است. من شما را فریب نداده ام، دروغ هم نمی‌گویم.» گفت «اگر بپرسم، راستش را می‌گویی؟» گفت «بپرس، راستش را می‌گویم.» گفت «پس دوباره می‌پرسم. تا به حال مرا فریب داده ای؟» می‌گوید «نه، تا به حال تو را فریب نداده ام. تو را فریب نمی‌دهم.» معاویه می‌گوید «البته. یک بار خواستی مرا فریب بدهی. وقتی که علی (علیه السلام) گفت بیا با هم مبارزه کنیم و مردم را کنار بگذاریم؛ اگر من تو را کشتم، من حاکم باشم و اگر تو مرا کشتی، تو حاکم باش.» گفت «نه، من که نمی‌خواستم در آنجا تو را فریب بدهم. چون اگر پیروز می‌شدی، چه چیزها که در تاریخ نمینوشتند. می‌گفتند او علی (علیه السلام) را کشته است. اگر هم کشته می‌شدی، به شهدا می‌پیوستی.» گفت «این حیله تو باز هم بالاتر است. چه کسی می‌تواند علی را بکشد؟! مگر من می‌توانستم علی را بکشم؟! و بعد هم که کشته می‌شدم، چه کسی می‌گوید که من به بهشت می‌رفتم؟ من جهنمی بودم.»

بعد می‌گوید «وَ للهِ إنِّی أعْلَمُ أنْ لَوْ قَتَلْتَهُ دَخَلْتُ النَّارَ وَ لَوْ قَتَلِنِی دَخَلْتُ النَّارَ بکشم هم جهنمی هستم، کشته بشوم هم جهنمی هستم.» عمرو گفت «فَمَا حَمَلَکَ عَلَی قِتَالِکَ؟- اگر تو در همه فرض جهنمی هستی، پس چرا به جنگ می‌آیی؟»

گفت «قَالَ ألْمُلْکُ، ألْمُلکُ عَقِیمٌ حکومت، حکومت و سیاست پدر و مادر ندارد.» بعد گفت «لَنْ یَسْمَعَهَا مِنِّی أحَدٌ بَعْدَکَ جناب عمرو عاص، این خبر را جای دیگری درز ندهی، کسی نشنود که آبروی ما می‌رود.»[5] نگفتند و خبر هم به ما نرسیده است!


[1] شرح نهج البلاغة، ابن ابي الحديد، ج6، ص321.
[2] مستدرك الوسائل، المحدّث النوري، ج10، ص374.
[3] شرح نهج البلاغة، ابن ابي الحديد، ج6، ص342.
[4] شرح نهج البلاغة، ابن ابي الحديد، ج6، ص107.
[5] بهج‌الصباغةفي‌شرح‌نهج‌البلاغة، ج10، صفحه‌ى 209.