درس نهج‌البلاغه(حکمت‌ها) استاد میرزا‌مهدی صادقی

95/06/17

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع: حکمت شماره 3

 

« وَ قَالَ ( عليه‌السلام )الْبُخْلُ عَارٌ وَ الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ وَ الْفَقْرُ يُخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ وَ الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ وَ الْعَجْزُ آفَةٌ وَ الصَّبْرُ شُجَاعَةٌ وَ الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ وَ الْوَرَعُ جُنَّةٌ »

در این کلمه قصار سوم حضرت هشت مطلب را بیان فرموده اند.

مطلب اول : « الْبُخْلُ عَارٌ »

این مطلب اول است. بخیل بودن ننگی برای انسان است. آیندگان، هرکه انسان را بشناسد به بدی از او یاد می‌کند که این فرد چه شخصیتی داشت! اگر انسان بتواند مشکل مردم را حل کند، توان مالی یا توان آبرویی داشته باشد، یا هر اقدامی که می‌تواند در حل مشکل مردم انجام دهد، ولی هیچ کاری نکند و همیشه به فکر خودش باشد، در تاریخ برایش ننگ خواهند نوشت.قسمتی از نامه 45 را به همین مناسبت عرض می‌کنیم:

عثمان‌ بن حنیف، نماینده حضرت در بصره است. به مهمانی‌ای رفته بود که صاحب‌خانه جوان غذاهای متنوعی را برای استاندار حضرت گذاشت. حضرت در این نامه می‌نویسد «به ما خبر رسیده است که شما به مهمانی‌ای رفته اید که در آنجا از شما به خوبی پذیرایی شده و غذاهای رنگارنگی آورده اند. آخر هر کسی یک امامی دارد که به او اقتدا می‌کند. من چه وقت چنین غذاهایی خوردم؟ من چه وقت به چنین جاهایی رفتم؟ مگر من نمی‌توانم از عسل خالص استفاده کنم؟! مگر من نمی‌توانم مغز گندم را نان کرده و مصرف کنم؟! مگر من نمی‌توانم از بافته ابریشم برای خانواده‌ام پارچه تهیه کنم؟!»

«وَلکِنْ هَيْهَاتَ أَنْ يَغْلِبَنِي هَوَايَ، وَيَقُودَنِي جَشَعِي إِلَي تَخَيُّرِ الْأَطْعِمَةِ »

«ولی هیهات که هوی و هوس بر من غلبه کند، حرص مرا به جایی بکشاند که چنین غذاهایی را انتخاب کنم.»

«وَلَعَلَّ بِالْحِجَازِ أَوِ الْيَمَامَةِ مَنْ لاَطَمَعَ لَهُ فِي الْقُرْصِ »

«شاید در آن دوردست‌های کشور من، در حجاز یا یمامه، یک نفر نان نداشته باشد»

بعد میفرماید: «من مصداق این شعر شاعر بشوم که

« وَحَسْبُکَ دَاءً أَنْ تَبِيتَ بِبِطْنَةٍ وَحَوْلَکَ أَکْبَادٌ تَحِنُّ إِلَي الْقِدِّ »

همین درد تو را بس، که شب را سیر بخوابی و اطراف تو گرسنه‌هایی باشند که آرزوی یک ظرف پوستی را داشته باشند.»

حتی یک ظرف هم ندارند که اگر یک روزی غذایی توزیع شد، در داخل این ظرف بریزند. این یک درد است که انسان بتواند مشکلی را حل کند، ولی حل نکند. این درد است که انسان بگوید «دارندگی، برازندگی - فقط به فکر خودت باش، نه به فکر دیگران.»

بعد حضرت میفرماید:

«اَأَقْنَعُ مِنْ نَفْسِي بِأَنْ يُقَالَ: هَذَا أَمِيرُالْمُؤْمِنِينَ »

«من دلم را خوش کنم که اسمم امیرمؤمنان باشد»

« وَلاَ أُشَارِکُهُمْ فِي مَکَارِهِ الدَّهْرِ، أَوْ أَکُونَ أُسْوَةً لَهُمْ فِي جُشُوبَةِ الْعَيْشِ! »

«اما امیر گرسنگی‌ها و سختی‌هایشان نباشم؟!»

« فَمَا خُلِقْتُ لِيَشْغَلَنِي أَکْلُ الطَّيِّبَاتِ، کَالْبَهِيمَةِ الْمَرْبُوطَةِ هَمُّهَا عَلَفُهَا »

«مگر خدا مرا مثل حیوان خلق کرده است، حیوانی که او را بسته اند و جلویش علف می‌گذارند و تمام تلاشش خوردن است.»

مگر من حیوانم؟ بخیل بودن، حیوان بودن است. ننگ بر انسان می‌گذارد. انسان توان حل مشکل دارد، پول دارد و می‌تواند به دیگران رسیدگی کند، ولی نمی‌رسد. پست و مقامی دارد و می‌تواند از این موقعیت برای ریشه‌کن کردن ظلم و فقر استفاده کند، ولی نمی‌کند. این شخص از حیوان هم پست‌تر است.

جریان تاریخی

دو نمونه تاریخی وجود دارد که نقل کرده اند که چطور این ننگ برای بزرگان و حتی سلاطین هم می‌ماند.سلطان محمود غزنوی، هدیه‌ای برای فردوسی فرستاد که هدیه کمی بود. چه بسا می‌خواست او را تحقیر کند. آن‌ها قدر علم را نمی‌دانستند. فردوسی هم شعری را در ملامت سلطان محمود سرود. گفت:

مادر شاه اگر بانو بودی      مراسیم و زر تا به زانو بودی

ببینید که ما چه ادبیات خوبی داشته ایم؟ علم و ادب باید ارزش داشته باشد. از آن زمان این حرف‌ها مطرح بوده است. فردوسی سلطان را به نقد می‌کشد: «این اصل و نسب ندارد. اگر اصل و نسب داشت، با علم اینطور مواجه نمی‌شد.»

مادر شاه اگر بانو بودی     مرا سیم و زر تا به زانو بودی

«آنقدر طلا به پای من می‌ریخت که من باید در میان طلاها راه می‌رفتم. حالا یک مقدار هدیه ناقابل فرستاده است.»
سلطان می‌خواست او را محاکمه و مجازات کند. فردوسی هم شعری سرود که خطر را رد کند. گفت:

کف سطلان محمود کشورگشای     نه اندر نه و سه اندر چهار

سلطان گفت «حال که از ما تعریف کرده، اگر هیچ نگوییم بهتر است. گفته است سلطان محمود کشورگشای.»
زمانی گذشت و گفت «که نه اندر نه و سه اندر چهار یعنی چه؟ کف سطلان محمود کشورگشای واضح است. نه اندر نه و سه اندر چهار یعنی چه؟» اطرافیانش را جمع کرد و پرسید «آیا شما می‌فهمید که این یعنی چه؟» اطرافیان سلاطین هم که بیسواد بودند، از خودش بی‌سوادتر، ماندند که چه بگویند. مدت‌ها گذشت و یکی گفت «این بار هم غرضی به تو داشته است. نه در نه برابر با هشتاد و یک، سه در چهار برابر با دوازده، دوازده با هشتاد و یک برابر با نود و سه می‌شود. گفته است که دست تو عدد نود و سه است.» پرسید «نود و سه یعنی چه؟» گفت «شما انگشتان خود را ببندید، شست خود را باز کنید، بعد این شست را رو به زمین بگیرید، انگشت شست و سبابه شکل نه را به خودش می‌گیرد. آن سه هم می‌شود نود و سه. یعنی کف سلطان محمود کشورگشای تنگ‌دست استو دستش بسته است. شستش هم که باز است، رو به زمین است. در هر صورت اگر بریزد بر زمین می‌ریزد، به کسی چیزی نمی‌دهد.» گفت «اینکه از اولی بدتر بود!»

در هر صورت، همین مسئله است، آنکه بخل داشته باشد، باید ننگ را هم با خودش یدک بکشد.

جریان تاریخی

درباره محمد، پسر یحیای برمکی، نیز نقل می‌کنند که آدم خسیسی بود. یحیای برمکی دید که یکی از دوستان و خواص پسرش وضع بسیار به هم ریخته‌ای دارد، لباسش پاره است. گفت «تو که رفیق محمد ما و از دوستان خاص او هستی. به او می‌گفتی که یک لباس نو به تو بدهد. این چه لباسی است که پوشیده ای؟» گفت «از این پسر شما به هیچ کس خیری نمی‌رسد.» پرسید «چطور؟» گفت «الآن به شما می‌گویم. «لَوْ مَلِکَ مُحَمَّدٌ بَیْتَکَ مِنْ الْبَغْدَادِ إلَی النُّوبَهِ» اگر این پسر شما محمد یک خانه وسیع داشته باشد که یک ضلعش در شهر بغداد و یک ضلعش در یک شهر دیگر باشد، پر از سوزن باشد، شما تصور کنید، خانه‌ای به این بزرگی، چند شهر به هم متصل، پر از سوزن «ثُمَّ جَائَهُ جِبْرَائِیلَ وَ مِیکَائِیلَ وَ مَعَهُمَا یَعْقُوبَ النَّبِیَّ» سپس، جبرائیل و میکائیل بیایند و یعقوب پیغمبر را هم نزد همین پسر شما بیاورند، و همان پیراهن یوسف را که از پشت کشیده و پاره کرده بودند هم بیاورند، بگویند که آقا محمد یک سوزن به ما بدهید تا به این یعقوب نبی بدهیم و او پیراهن پسرش را بدوزد و ما ضمانت می‌کنیم که او سوزن را برگرداند. می‌گوید که این کار را نمی‌کند و قبول ندارد. حاضر نیست حتی یک سوزن بدهد. فرزند شما این چنین است.»[1] این نقل در تاریخ ماند.

« الْبُخْلُ عَارٌ »

پس اگر واقعاً می‌توانید، اگر خدا پول و پست و مقام و قدرتی داده است، برای فقرزدایی و برای دفاع از مظلومین یک کاری انجام دهید، اگر نه، همه چیز می‌گذرد ولی ننگش می‌ماند.

مطلب دوم : « الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ »

کلمه دوم، جبن و ترس است. ترس یک نقصان است، یک کمبود است. انسان ترسو یک چیزی کم دارد. چه کم دارد؟ آیات و روایات را نگاه می‌کنیم تا ببینیم که چه کم دارد. حضرت علی (ع) در نامه 53 به مالک اشتر می‌نویسد:

« وَلاَ تُدْخِلَنَّ فِي مَشُورَتِکَ بَخِيلاً يَعْدِلُ بِکَ عَنِ الْفَضْلِ، وَيَعِدُکَ الْفَقْرَ، وَلاَ جَبَاناً يُضْعِّفُکَ عَنِ الْأُمُورِ» و ...

چند گروه را به عنوان مشاور قبول نکن، یکی از آن‌ها این ترسوها هستند. وقتی با انسان ترسو مشورت می‌کنید، جرأت اقدام را از شما می‌گیرد. بعد ادامه می‌دهد:

«فَإِنَّ الْبُخْلَ وَالْجُبْنَ وَالْحِرْصَ غَرَائِزُ شَتَّي يَجْمَعُهَا سُوءُ الظَّنِّ بِاللهِ »[2]

ترسو و بخیل و حریص یک وجه مشترک دارند و آن اینکه آنها به خدا سوءظن دارند.

پس ترسو به خدا حسن ظن ندارد، یک چیزی کم دارد.

ترسو از ولایت خدا به دور است.

﴿أَلا إِنَّ أَوْلِيَاء اللّهِ لاَ خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلاَ هُمْ يَحْزَنُونَ﴾[3]

اگر از اولیای الهی باشد که ترس ندارد.

پس از ولایت بدور است، از حسن ظن خدا به دور است، و وابسته است. اولیای الهی که نمی‌ترسند، و ترسی ندارند، به این خاطر است که وابستگی ندارند. نمی‌توان چیزی را از آن‌ها گرفت که بترسند از آن‌ها گرفته شود یا غم بخورند که آن را گرفته اند. چون ترس به اعتبار آینده است و غم به اعتبار گذشته. می‌ترسند آنچه را که دارند از آنها بگیرند. اولیای الهی وابسته نیستند، بگیرند. بعد هم که گرفتند، ناراحت نیستند، غمی ندارند.

پس معلوم می‌شود ترسو از ولایت خدا به دور است، سوء ظن به خدا دارد، وابستگی‌هایی دارد. « الْجُبْنُ مَنْقَصَةٌ »، کمبودهایی در وجودش وجود دارد.

شجاع ترین فرد تاریخ

به همین مناسب کمی هم از شجاعت حضرت علی (علیه السلام) بگویم.

ابن ابی الحدید می‌گوید: «من تاریخ بشریت را بعد از طوفان نوح می‌دانم.»

می‌گوید قبل از آن را نه، طوفان نوح همه چیز را به هم ریخت. اگر کتاب‌هایی هم وجود داشت، از بین رفت.

«من تاریخ بشریت را بعد از طوفان نوح می‌دانم. من تمام فرق را دیده ام ، ترک، فارس، عرب، روم، غیره، همه و همه. زندگی آن‌ها را دیده‌ ام، مبارزاتشان را دیده ام، ولی شجاع‌تر از علی(علیه السلام) در تاریخ دیده نشده است.»[4] ما چنین امامی داریم.

 

یک نکته دیگر را هم بگویم که جالب است.

 

در جنگ جمل، علی (علیه السلام) بسیار مبارزه کردند و خسته و نفس‌زنان آمدند. می‌گفتند «ألْمَاء، ألْمَاء- به من کمی آب بدهید.» شخصی آمد و گفت «عسل داریم، به شما عسل بدهم؟» حضرت عسل را گرفت و آن شخص گفت «أمَّا الْمَاء فانه لایَصْلَحُ لَکَ فِی هَذَا الْمَقَامِ- الآن وضعیت شما به گونه ای است که اگر آب بخورید برایتان صلاح نیست، عسل بخورید.» حضرت در همان بحران، کمی که عسل خوردند، فرمودند «إنَّ عَسَلَکَ لَطَائِفيّ - این عسل شما از فلان منطقه طائف است.» آن شخص گفت عجیب است آقا «قَدْ بَلَغَتِ الْقُلُوبُ ألْحَنَاجِرَه - جانها به لب رسیده است، جنگ غوغا میکند. شما در این وضعیت یک ذره عسل میخورید و میگویید این عسل شما به فلان منطقه طائف مربوط میشود.» !

بعد حضرت فرمودند «و اللَّه يا ابن أخي ما ملأ صدر عمّك شي‌ء قطّ و لا هابه شي‌ء» دل علی هیچ وقت از سعه صدر پر نشد، هیچ وقت ترس او را نگرفته است، و چیزی نشده است. این‌ها که چیزی نیست. هیچ وقت دل علی با آن سعه صدری که دارد پر نمی‌شود. علی هیچ ترسی ندارد.» بعد بگوید که نمی‌فهمم عسل چیست؟ این شجاعت علی (علیه السلام ) است.

«يفرّ الجبان من أبيه و أمه و يحمي شجاع القوم من لا يناسبه‌»

انسان ترسو از پدر و مادرش هم فرار می‌کند- خطری که از پدر و مادرش می‌گذرد، خودش فرار می‌کند- انسان شجاع از بیگانه هم دفاع می‌کند.

تفاوت ترسو و شجاع در این است.

معاویه نامه ای نوشت که حضرت در نامه (28) در نهج‌البلاغه جوابش را داده است حرف‌های زیادی در آن نامه گفت. در آخر حضرت را تهدید به جنگ کرد. حضرت در جواب می‌نویسند:

« فَذَکَرْتَ أَنَّهُ لَيْسَ لِي وَلِأَصْحَابِي عِنْدَکَ إِلاَّ السَّيْفُ »

در اواخر نامه خود نوشته ای که حرف بین من و تو فقط شمشیر است؟

« فَلَقَدْ أَضْحَکْتَ بَعْدَ اسْتِعْبَار ! »

ما یکی از نامه‌هایت را خواندیم، اشک در چشمانمان جمع شد، ولی به اینجا که رسیدیم، خندیدیم. ما را خنداندی بعد از آن که گریاندی!

« مَتَي أُلْفِيَتْ بَنُو عَبْدِ الْمُطَّلِبِ عَنِ الْأَعْدَاءِ نَاکِلِينَ، وبِالسُّيُوفِ مُخَوَّفِينَ؟! »

کی دیده ای که ما از دشمن عقب‌نشینی کنیم؟! کی دیده ای که بتوانند علی و نزدیکان به علی را با جنگ بترسانند؟!
ما همان انسان‌هایی هستیم که جد، دایی، برادرت، اقوام تو را کشته ایم. هنوز هم همان هستیم. چه می‌گویی؟

مطلب سوم : « وَ الْفَقْرُ يُخْرِسُ الْفَطِنَ عَنْ حُجَّتِهِ »

مطلب دیگری که در همین کلمه قصار است، این است که فقر موجب می‌شود که انسان زرنگ از استدلال خودش لال می‌شود. شخص استدلال دارد، ولی چون احساس نیاز دارد، حرفش را نمی‌زند. احساس فقر بد احساسی است. اولا، این احساس را از خود به دور کنید. اگر پول نداریم، ولی خدای غنی داریم، خدای صمد داریم. اصلاً این احساس را نداشته باشید. با مجموعه‌ای که انسان از آیات و روایات دریافت می‌کند، آنچه که خیلی بد است، این است که احساس فقر داشته باشیم. خود فقر بحث دیگری است. بله این فقر واقعیت است که بعضی پول کمی دارند، بعضی بیشتر دارند. آنچه که انسان را لال می‌کند که حرفی نزند، احساس نیاز است.

آنچه شیران را کند روبه مزاج     احتیاج است احتیاج است احتیاج

یکی از دعاهایی که در نهج‌البلاغه آمده است، از دعاهایی که حضرت زیاد تکرار می‌کردند، این است که

«اللَّهُمَّ إِنَّي أَعُوذُ بِکَ أَنْ أَفْتَقِرَ فِي غِنَاکَ»[5]

خدایا به تو پناه می‌برم که احساس فقر کنم، با این که خدای غنی دارم.

مگر فرزند یک فرد پولدار احساس فقر می‌کند؟ می‌گوید پدر غنی دارم،حالا ما با داشتن خدای غنی و صمد احساس فقر کنیم؟! احساس فقر یک وعده شیطانی است. شما کسی را می‌بینید که گناه می‌کند. می‌گویید شیطان او را فریب می‌دهد. شخص دیگری احساس فقر می‌کند. چرا او را نمی‌گوید که شیطان فریب داده است؟!

« الشَّيْطَانُ يَعِدُكُمُ الْفَقْرَ وَيَأْمُرُكُم بِالْفَحْشَاء »

مگر این آیه 268 سوره بقره نیست؟ اگر این امر به فحشا شیطانی است، وعده فقر هم شیطانی است.

﴿وَاللّهُ يَعِدُكُم مَّغْفِرَةً مِّنْهُ وَفَضْلاً وَاللّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ﴾[6]

خدا دارد، خدا می‌داند، خدا می‌تواند. خدا وعده تفضل به شما می‌دهد. تفضل یعنی اضافه بر آنچه که شما فکر می‌کنید. فرد می‌گوید با این وضعیت که نمی‌توانیم خانه بخریم. خوب شما نمی‌توانی بخری، ولی خدا دارای فضل است، و می‌داند و می‌تواند. اگر اینطور نگاه کنیم، خدایی نگاه کرده ایم. احساس فقر، شیطانی است. برای این است که ما حرف خود را نزنیم، حرف حق خود را نزنیم. بد این است که دست به تخلفات اقتصادی بزنیم.

این مطلب، از نظر احساس فقر است. هیچ کس مجاز نیست که احساس فقر داشته باشد. اما خود فقر، خود کم پول داشتن. این یک واقعیت است، بعضی‌ها کمتر پول دارند، بعضی بیشتر پول دارند.

ولی این را من بگویم که دو گروه باید ساده زندگی کنند. از نظر مالی در حد پایین زندگی کنند. بقیه باید از نظر مالی قوی باشند. در خطبه شقشقیه دارد که:

« لَوْلاَ حُضُورُ الْحَاضِرِ، وَقِيَامُ الْحُجَّةِ بِوُجُودِ النَّاصِرِ، وَمَا أَخَذَ اللهُ عَلَي العُلَمَاءِ أَلاَّ يُقَارُّوا عَلَي کِظَّةِ ظَالِمٍ، وَلا سَغَبِ مَظْلُومٍ، لَأَلْقَيْتُ حَبْلَهَا عَلَي غَارِبِهَا »

چند دلیل دارد که من مسئولیت را قبول کردم، اگرنه، قبول نمی‌کردم. یک دلیل اینکه این همه یار آمدند. و خدا برای من استدلال می‌آورد که تو یاور داشتی، چرا هیچ نگفتی؟ دلیل دیگر اینکه خدا از علما تعهد گرفته است که تا وقتی گرسنه و مظلوم هست، بیقرار باشند. پس ما وظیفه داریم در جهت فقرزدایی کار کنیم.

روحانی هستیم، عالم هستیم. عالم وظیفه دارد برای ریشه‌کن کردن ظلم و فقر تلاش کند. این تعهدی است که خدا از علما گرفته است. پس ما نمی‌توانیم بگوییم که مردم فقیر باشند، خیر باید فداکاری کنیم تا مردم فقیر نباشند.

اما دو گروه، باید ساده زندگی کنند. یکی از آن دو گروهی که باید ساده زندگی کنند، مسئولین رده بالا هستند. مردم راحت زندگی کنند، مسئولین رده بالا ساده زندگی کنند. حضرت علی (علیه السلام ) چقدر ساده زندگی کرد! علی علیه فقر قیام می کند، بیقرار است که فقیری نباشد.

خطبه 209 را ببینید.

حضرت نزد علاءبن زیاد حارثی می‌رود و می‌بیند که خانه وسیعی دارد. می‌فرماید «خانه‌ای به این وسعت را می‌خواهی چه کنی؟ تو در آخرت به آن محتاج‌تری. ولی راه‌هایی را به تو نشان بدهم که این خانه به درد آخرتت هم بخورد. مهمان‌نوازی کن، صله رحم راه بینداز، حقوق افرادی را که با این خانه مرتبط هستند رعایت کن، آن وقت این خانه در آخرت هم به درد تو می خورد.» وقتی علاءبن زیاد متوجه می‌شود که مقصود حضرت این است که اموال داشته باشید ولی استفاده درست از آن بکنید، می‌گوید «من از برادرم عاصم بن زياد شکایتی دارم.» حضرت می‌فرماید «او را چه شده است؟» می‌گوید «لباسی پشمین پوشیده و بیابان گرد شده است.» حضرت فرمودند «به این برادرت که « تَخَلَّي عَنُ الدُّنْيَا » خودش را دنیا گریز کرده و بیایان گرد شده است بگویید بیاید. وقتی آمد فرمودند که ای دشمن کوچک خودت « يَا عُدَيَّ نَفْسِهِ! لَقَدِ اسْتَهَامَ بِکَ الْخَبِيثُ! » شیطان خوب بر سرت کلاه گذاشته « أَمَا رَحِمْتَ أَهْلَکَ وَوَلَدَکَ!» تو نمی‌خواهی به زن و بچه‌ات رحم کنی؟ این چه وضع لباس است؟ چرا خارج از شهر رفتی؟ « أَتَرَي اللهَ أَحَلَّ لَکَ الطَّيِّبَاتِ، وَهُوَ يَکْرَهُ أَنْ تَأْخُذَهَا! » تو نظرت این است که خدا طیبات را حلال کرده و بعد گفته است که تو مصرف نکن؟ « أَنْتَ أَهْوَنُ عَلَي اللهِ مِنْ ذلِکَ! » تو فکر کرده ای که خیلی به خدا نزدیک شده ای؟ تو کوچکتر از این حرف‌ها هستی.» این حرف‌ها که تمام می‌شود.

آن شخص میگوید « يا أميرالمؤمنين، هذا أنت في خشونة ملبسک وجُشوبة مأکلک! - علی جان به لباس و غذای خودتان نگاه کنید. وضع شما که بدتر است.» جواب حضرت را ببینید. « وَيْحَکَ، إِنِّي لَسْتُ کَأَنْتَ - وای بر تو، من که مثل تو نیستم.» « إِنَّ اللهَ تَعَالَي فَرَضَ عَلي أَئِمَّةِ الْعَدْلِ أَنْ يُقَدِّرُوا أَنْفُسَهُمْ بِضَعَفَةِ النَّاسِ » خدا موظف کرده امیران را، مسئولین رده بالا را –اگر عادلند: أَئِمَّةِ الْعَدْلِ، اگر ظالمند که هر کار می‌خواهند بکنند- اگر عادلند وظیفه دارند که خود را در حد فقیرترین مردم محاسبه کنند تا فقر فشاری به این مردم نیاورد.»[7]

پس یک گروه که توصیه می‌کنیم ساده زندگی کنند، مسئولین رده بالا است.

گروه دوم،

«مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ فَلْيَسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ جِلْبَاباً »

اگر عاشق اهل بیت هستید آن هم بحث جداگانه‌ای دارد خود را برای فقر آماده کنید.

اینجا بحث‌هایی وجود دارد. در بحث‌های عرفانی، کلمات را طور دیگری معنا می‌کنند. مثلاً عبادت با حریت به یک طریق معنا می‌شود. حضور و غیاب به یک طریق معنا می‌شود.

حضوری گر همی خواهی از او غایب نشو حافظ     متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

اگر می‌خواهی به مقام حضور برسی، از او غایب نشو. حاضر شدن در نزد خدا یعنی غایب شدن از همه جا.

«إِنَّ قَوْماً عَبَدُوا اللَّهَ شُكْراً فَتِلْكَ عِبَادَةُ الْأَحْرَارِ»

گروهی عبادت شکر می‌کنند، این عبادت احرار است- عبادت یعنی حریت.

این فقر هم به معنای غنا است.

اگر شما عشق اهل بیت را دارید اصلاً به هیچ کس دیگر نیازی ندارید.

چون می‌دانید که چون جهت کاملاً متفاوت است وقتی به مشرق که نزدیک می‌شود، بدین معنی است که از مغرب دور می‌شوید. این دوری و نزدیکی به یک معنا است- دور از غرب و نزدیکی به شرق. همین است که انسان احساس فقر می‌کند، در بارگاه الهی به معنای احساس قناعت است. این یک بحث عرفانی است که اگر عشق به اهل بیت داشته باشید به هیچ کس دیگری نیاز ندارید: «مَنْ أَحَبَّنَا أَهْلَ الْبَيْتِ فَلْيَسْتَعِدَّ لِلْفَقْرِ جِلْبَاباً»

یک بحث دیگر هم وجود دارد. آن‌هایی که عاشق اهل بیت هستند- این معنای ظاهری است- این‌ها با کم زندگی کنند. اگر ساده زندگی کنید می‌توانید کارهای بزرگ انجام دهید. در غیر این صورت درگیر همین زندگی روزمره خود خواهی بود. امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) اگر ظهور کنند، می‌فرمایند که اگر از مؤمنین سود بگیرید، بر شما حرام است. باید ساده زندگی کنند که بتوانند مبارزه کنند.

پس دو گروه را به ساده زندگی کردن توصیه می‌کنیم: اول مسئولین رده بالا، دوم آن‌هایی که می‌خواهند برای نجات بشریت کاری بکنند. افرادی که درگیر چک و سفته باشند، گرفتارند، آن‌ها را کنار می‌گذاریم. اما بقیه مردم که جزء این دو گروه نیستند، راحت زندگی کنند. فداکاری کنیم که فقر ریشه‌کن شود تا آن‌ها درست زندگی کنند.

 

مطلب چهارم : «وَ الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ »

مطلب دیگری که در کلمه قصار سوم آمده است، یک جمله تأسف‌برانگیز است.

بحث بلاغتی

می‌دانید که در بحث بلاغت آمده است وقتی اسناد خبری گفته می‌شود، هدف از اسناد خبری یکی از ده چیز می‌تواند باشد. یکی از آن‌ها تأسف و اظهار تأسف است. بعد این آیه را مثال می‌زند.

﴿رَبِّ إِنِّي وَضَعْتُهَا أُنثَى﴾ خدایا دختر به من دادی

که خوب چون آیه دارد، اظهار تأسف بودکه پسر نیست که من بتوانم به نذرم وفا کنم. اینجا هم « وَ الْمُقِلُّ غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ » جای تأسف است. جرم شخص این است که پول کم دارد. هیچ جرم دیگری ندارد، انسان خوبی هم هست، ولی تنهای تنها است. در شهر خودش است، ولی « غَرِيبٌ فِي بَلْدَتِهِ » احساس غربت می‌کند.

این خیلی جای تأسف است که ابوذر باید تنهای تنها باشد. وقتی ابوذر را به تبعید می‌برند، چند نفر به بدرقه‌اش می‌روند؟ علی (علیه السلام)، امام حسن، امام حسین، قنبر، عمار پنج نفر. مگر ابوذر را نمی‌شناسند؟! این مردم که از پیغمبر خدا شنیده اند که «زیراین آسمان آفتاب بر سر شخصی راستگوتر از ابوذر نتابیده است.» علی (علیه السلام ) با چهار نفر دیگر به بدرقه ابوذر می‌رود. کمی که می‌روند، امام حسین سخنی با ابوذر دارد که مروان جلوی او را می‌گیرد که: «برگردید. مگر نشنیده اید که امیر مؤمنان گفته است که ابوذر را بدرقه نکنید.» حضرت هم مقابل مروان می‌ایستد. آنجا حضرت مطالبی به ابوذر می‌گوید که شنیدنی است. در بخشی از آن می‌گوید که :

« فَلَوْ قَبِلْتَ دُنْيَاهُمْ لِأَحَبُّوکَ، وَلَوْ قَرَضْتَ مِنْهَا لِأَمَّنُوکَ »

که ابوذر اگر تو با این‌ها هم‌پیاله می‌شدی، دوستت داشتند، و اگر ناخنکی می‌زدی و از آنچه که آن‌ها می‌برند چیزی هم به تو می‌رسید، به تو امان می‌دادند. ولی این وضعیت برایت پیش آمده است. جای بسی تأسف است که جامعه طوری باشد که پاکان و خوبان فقط به جرم اینکه پول کم دارند احساس غربت کنند. و بسی جای تأسف است که هرکه یار دارد بدین معنا است که یار اموال او هستند. آمدن آن‌ها را بچاپند. اگر دنیا اینطور شد، دیگر به یار داشتن هم توجهی نکنید.

می‌گویند این شخص یار دارد؛ بلکه آمده اند او را بچاپند. اگر او این موقعیتی را که دارد، نمی‌داشت؛ اگر پولی را که دارد، نمی داشت؛ دورش خالی بود. و این جای تأسف است و نباید اینطور باشد.

مطلب پنجم : « وَ الْعَجْزُ آفَةٌ »

نکته دیگری که در این کلمه قصار آمده است این است که ، احساس عجز ،آفت است. یک کشاورز زحمت می‌کشد، در آخر همه تلاشش را آفت می‌برد.

اگر می‌خواهید موفقیت داشته باشید باید روی مسائل زیادی کار کنید که یکی از آن‌ها بحث آفت‌ها است. نمی‌توانم، احساس عجز، اینکه انسان خودش را باور نداشته باشد، این است که همه چیز را ویران می‌کند.

روانشناسان می‌گویند شکست خوردن سبب نمی‌شود که انسان احساس عجز کند و خود را ببازد؛ این خودباختگی و سلب اعتماد است که موجب شکست می‌شود. اگر می‌خواهید موفق بشوید، هر شکست یک تجربه است. نباید از شکست بهراسید. آنکه خود را باور ندارد در حکم آفت است. پس ما می‌توانیم، نگویید نمی‌توانیم. البته شرط و شروطی دارد، روشی دارد، هدف دارد، برنامه‌ریزی دارد، تقویت اراده دارد، راه‌حل دارد. تفکر دارد، تعقل دارد. می‌توانیمی که حساب‌شده بگوییم می‌توانیم. راهش را درست برویم. نتیجه اینکه خود را باور کنیم- ما می‌توانیم؛ اما روش دارد، هدف دارد، تقویت اراده دارد، استفاده از عقل دارد. برای رسیدن به خواسته خود باید این راه را برویم و ما می‌توانیم به آن برسیم.

امام خمینی (ره) در سال‌های 41 یا 42 سخنی گفتند که بسیار جالب است. فرمودند که :

«ساقط شدن حاکمان ظالم جزء ممکنات است، جزء محالات و ممتنعات که نیست؛ اینکه ما فکر می‌کنیم نمی‌شود، از بیعرضگی ما است که ممکنات را جزء ممتنعات به حساب آورده ایم.»

وقتی عرفان با فلسفه ترکیب می‌شود، با شجاعت و جهاد ترکیب می‌شود، چنین حرف‌هایی زده می‌شود. « الْعَجْزُ آفَةٌ » ما میتوانیم. هر تغییری را می‌توان انجام داد، فقط باید راه آن را بدانیم، بدانیم که چطور باید بیاییم و برویم.

جریان تاریخی

می‌گویند همین‌طور که مغول می‌سوزاند و آتش می‌زد و ویران می‌کرد و تخریب می‌کرد و جلو می‌آمد، به هر شهری می‌رسید، می‌گفت «اگر به سوال من پاسخ دهید، نمی‌جنگم.» چون پاسخی پیدا نکرده بود، ادامه می‌داد. به همدان که رسید، سوال خود را تکرار کرد.

سوالش این بود که :

«خدا تقدیر کرده که شما از بین بروید و بدبخت بشوید، یا نه، خدا تقدیر نکرده، بلکه من را اینطور قوی آفریده است؟»

کسی جوابی نداده بود. پیرمردی گفت «من جواب تو را می‌دهم.» گفت «بگو.» گفت «خدا برای ما هیچ بدی را تقدیر نکرده است. خدای مهربان و حکیمی داریم. تو هم آن چنان توانی نداری. تو هم مثل بقیه هستی.» گفت «پس دلیل اینکه اینطور می‌سوزانم و ویران می‌کنم چیست؟» گفت «دلیل آن بی‌عرضگی ما است.» گفت «درست است، تو درست گفتی.» گفت «ولی من می‌جنگم، هر زمان که عرضه داشتید، جلوی مرا بگیرید.»

« الْعَجْزُ آفَةٌ »

نمی‌توانیم در کار نیست. این بی‌عرضگی‌ها است که هرکه هر کاری بخواهد می‌کند و ما هم هیچ چیزی نمی‌گوییم.

مطلب ششـم : « ألصَّبْرُ شَجَاعَةٌ »

بحث دیگری که در این کلمه قصار آمده است، این است که صبر، شجاعت است. شجاعت با آن همه حسنی که دارد و فضیلت خوبی به شمار می‌آید، حتی یکبار در قرآن کلمه شجاعت نه به صورت فعل آمده است و نه به صورت اسم. شما قرآن را از اول تا به آخر بررسی کنید. هیچ جا کلمه شجاعت نیامده است. چرا؟

« ألصَّبْرُ شَجَاعَةٌ »

شجاعت به صبر است. شجاعت به مقاومت است.

هر که در این میدان لحظه‌ای بیشتر مقاومت کند پیروزی از او است.

و کلمه « صبر» در قرآن 103 مرتبه آمده است که از کلمه « نماز» هم بیشتر است.

اگر می‌خواهید موفق و پیروز شوید، جایی که شجاعت لازم دارد، نیازمند مقاومت است. شجاعت در میدان‌های جنگ است، در جهاد اکبر و در جهاد اصغر است. مقاومت کنید.

صدام می‌گفت سه روزه تهران را می‌گیرم.

امام خمینی (رحمة الله علیه) فرمود: اگر این جنگ بیست سال هم طول بکشد، ما ایستاده ایم.

مقایسه همین دو حرف در کنار هم بدین معنا است که ما پیروزیم هرکس با مقاومت باشد پیروزی از آن اوست .

کلمه «صبر» در قرآن به هشت معنا آمده است: صبر در سختی داریم، صبر در جنگ داریم، صبر در مسائل عرفانی داریم، ولی در هر صورت همه آن‌ها یعنی مقاومت کنید.

در سوره انفال آمده است که:

﴿يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَى الْقِتَالِ إِن يَكُن مِّنكُمْ عِشْرُونَ صَابِرُونَ يَغْلِبُواْ مِئَتَيْنِ﴾[8]

مردم را به جنگ تشویق کنید، اگر بیست نفر مقاوم باشید، بر دویست نفر غلبه می‌کنید، مؤمن مقاوم می‌تواند غلبه کند. مؤمن به تنهایی، خیر مؤمن مقاوم است .

«وَإِن يَكُن مِّنكُم مِّئَةٌ يَغْلِبُواْ أَلْفًا»

اگر صد نفر مؤمن مقاوم باشید بر هزار غلبه می‌کنید « مِّنَ الَّذِينَ كَفَرُواْ » از کفار،

« بِأَنَّهُمْ قَوْمٌ لاَّ يَفْقَهُونَ »

دلیل آن هم این است که این‌ها نمی‌فهمند.

یکی از تفاوت‌های جنگ حق با باطل همین است. اگر از آنکه به باطل به جنگ آمده است بپرسند برای چه به جنگ آمده نمیتواند دلیل آن را بگوید، توجیه نیست. آنکه برای حق آمده و دفاع می‌کند، خوب می‌داند که چه می‌کند و به چه انگیزه آمده است.

در جهاد اصغر، در این میدان‌های جنگ اصغر، ایمان و مقاومت که باشد، یک بر ده غلبه می‌کند. در جهاد اکبر هم همینطور است. یک مقدار سختی به انسان وارد می‌شود، اما می بینی طرف به هر تخلفی دست می‌زند تخلف اقتصادی می‌کند، جاسوسی می‌کند، خبرکشی می‌کند.

«وَ عَلَيْكُمْ بِالصَّبْرِ فَإِنَّ الصَّبْرَ مِنَ الْإِيمَانِ كَالرَّأْسِ مِنَ الْجَسَدِ وَ لَا خَيْرَ فِي جَسَدٍ لَا رَأْسَ مَعَهُ وَ لَا فِي إِيمَانٍ لَا صَبْرَ مَعَهُ »[9]
توصیه می‌کنم شما را که مقاوم باشید، مقاومت و ایمان مثل سر است و بدن- اگر بدنی بدون سر باشد چه فایده.
شخص می‌گوید من مؤمن هستم. مؤمن بدون مقاومت امکان ندارد؛ ایمانش را می‌بازد. یک سرباز بدون سر در یک میدان، میتواند پیروزی بیاورد؟! بازی تمام است. شخص می‌گوید من مؤمن هستم ولی مقاومت ندارد. نه، اصلاً نمی‌تواند ایمانش را ادامه دهد، و مؤمن هم نیست و محکوم به شکست است.

« ألصَّبْرُ شَجَاعَةٌ »

اگر می‌خواهید در جهاد اکبر، در جهان اصغر، تفاوتی ندارد، در هر کدام، پیروز شوید، راهش این است که صبور و مقاوم باشید تا آن زمان بگذرد.

مطلب هفتـم : « الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ »

نکته دیگر که در این کلمه قصار آمده است، این است که زهد، ثروت است.

شخص پول دارد که چه کار کند؟ پول به دست آورده است ولی آرامش ندارد؛ پول به دست آورده است ولی نمی‌تواند مشکلش را حل کند؛ پس این پول چه فایده دارد؟ آن چیزی که به انسان آرامش می‌دهد و مشکل را حل می‌کند، وابسته نبودن است، دل‌بسته نبودن است، که به آن زهد می‌گویند.

در نهج‌البلاغه آمده است که زهد در دو کلمه قرآن آمده است.

چون وقتی کلمه زهد را در قرآن بررسی می‌کنید، یک بار آمده است:

﴿وَشَرَوْهُ بِثَمَنٍ بَخْسٍ دَرَاهِمَ مَعْدُودَةٍ وَكَانُواْ فِيهِ مِنَ الزَّاهِدِينَ﴾[10]

که یوسف را ارزان فروختند پس جزو زاهدین بودند.

پس زهدی که در اینجا هست، آنچه که مقصود ما است، نیست. علی (علیه السلام ) می‌فرماید زهد در دو کلمه قرآن آمده است.

﴿لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَى مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ﴾[11]

وابسته نباشید، اگر چیزی دادند خوشحال نشوید، اگر گرفتند ناراحت نشوید. این معنای زهد است.

اگر این حالت را داشتید « الزُّهْدُ ثَرْوَةٌ» آرامش دارید. مشکلاتتان حل می‌شود. آن‌هایی که احساس می‌کنند انسان‌های زاهدی هستند ولی به محض اینکه پست آن‌ها را می‌گیرند به آن‌ها فشار می‌آید، پس زاهد نبوده اند، دروغ می‌گفتند. افرادی که به محض اینکه چیزی به آن‌ها می‌دهید خوشحال می‌شوند، زاهد نیستند.

مطلب هشـتم : « الْوَرَعُ جُنَّةٌ »

آخرین قسمتی که در کلمه قصار سوم آمده است، این است که « الْوَرَعُ جُنَّةٌ » ورع، سپر است.

«وَرَعَ كَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ »

ورع یعنی در مواقع شبهه توقف کنید.

این معنای ورع است. اگر ورع داشتید، سپر دارید. سپر را در میدان جنگ لازم دارید. سپر انداختن در لغت‌نامه دهخدا معنا شده است سپر انداختن یعنی تسلیم دشمن شدن. « الْوَرَعُ جُنَّةٌ » این یعنی کسانی که ورع ندارند، تسلیم دشمن اند. در مشتبهات صبر کنید. در غیر این صورت ورود به مشتبهات، ورود به نقطه ضعف‌ها است. هرکه یک نقطه ضعف از شما داشته باشد، شما را بر زمین می‌زند. نمی‌شود که اگر شک کردید که حلال است یا حرام، بگویید إن‌شاءالله که حلال است. در مسائل مهم نمی‌شود آبرو، جان، مال مردم را نمی‌توان با إن‌شاءالله درست کرد.

اگر مسئول باشیم، خوردن مان را هم نمی‌توانیم با إن‌شاءالله درست کنیم.

در نامه 45 حضرت به عثمان بن حنیف می‌گوید که «تو رفتی از این غذاها خوردی؟»

« مَا أَيْقَنْتَ بِطِيبِ وُجُوهِهِ فَنَلْ مِنْهُ »

اگر دیدی از هر جهت گوارا و حلال است می‌توانی مصرف کنی.

در هر صورت، اگر دشمن از ما نقطه ضعف داشته باشد، ما مجبوریم که تسلیم بشویم. برای آنکه نقطه ضعف نداشته باشیم، در مشتبهات توقف کنیم. این مشتبهات مثل کمین دشمن است. دشمن کمین می‌کند و بعد به حسابمان می‌رسد.

جریان تاریخی

ابن ابی الحدید می‌گوید که عمر شب‌ها نگهبانی می‌داد، دائم خبر می‌گرفت که ببیند چه خبر است. دید که مرد و زنی در خانه‌ای سخنی می‌گویند، شک کرد. دستش را به دیوار گرفت و از دیوار بالا رفت. دید که این مرد و زن در کنار سفره‌ای نشسته‌اند و ظرف شراب آنجا است. گفت

«يا عدوّ اللّه أ كنت ترى أنّ الله يسترك و أنت على معصيته »

تو فکر کردی خدا همیشه ستاری می‌کند؟! شراب می‌خوری؟

عمر کار بی‌تقوایی کرده که آمده و از بالای بام نگاه کرده است. گفت «فردا تو را تنبیه می‌کنم. تو فکر کردی خدا ستاری میکند؟ شراب می‌خوری؟»

آن مرد هم گفت «إنْ کُنْتُ أخْطَئْتُ فِی وَاحِدَهٍ»

اولاً، از کجا معلوم ما شراب خورده ایم؟ این یک ظرف است. اگر بر فرض هم که ما خطا کرده باشیم، فقط یک خطا کرده ایم. این هم فرضی است، حتمی نیست.

«أمَّا فَقَدْ أخْطَئْتَ فِی ثَلَاثَهٍ»

ولی تو سه خطای حتمی کرده ای. ما یک خطای احتمالی، و شما سه خطای حتمی. خداوند می‌فرماید «لَاتَجَسَّسُوا» جاسوسی نکنید. تو جاسوسی کردی. چرا تجسس کردی؟

خداوند می‌فرماید ﴿وَأْتُواْ الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوَابِهَا﴾ از درب وارد شوید. چرا از دیوار بالا آمدی؟

خداوند می‌فرماید ﴿فَإِذَا دَخَلْتُم بُيُوتًا فَسَلِّمُوا﴾ آرامش خانه را در نظر بگیرید، سلام کنید. این چه وضعی است؟

بعدگفت «بسیار خوب، حال که چنین است، تو فردا ما را محاکمه کن، من به همه می‌گویم که عمر چه کرده است.»

عمر گفت «پس نه من می‌گویم، نه تو بگو.»[12]

پس گویا او گفته است که این نقل ثبت شده و به ما رسیده است. نقطه ضعف که نشان بدهیم، سلطان هم که باشیم، یک نفر در خانه‌اش زورش به ما می‌رسد. در تاریخ هم آن را ثبت می‌کند.

« الْوَرَعُ جُنَّةٌ » - اگر می‌خواهیم آسیب‌پذیر نباشیم، چه در جهاد اکبر و چه در جهاد اصغر، تفاوتی ندارد، در بحث‌های عرفانی هم می‌گویند که شما وارد شبهات نشوید. انسان وارد شبهات نشود « الْوَرَعُ جُنَّةٌ »، آن وقت سپری دارد که آسیب‌پذیری نداشته باشد.

 


[1] بهج‌الصباغةفي‌شرح‌نهج‌البلاغة، ج13، صفحه‌ى 308.
[2] نهج البلاغه (صبحي صالح)، جمعي از راويان، ج1، ص430، .
[3] یونس/سوره10، آیه62.
[4] منهاج‌البراعة في‌شرح‌نهج‌البلاغة (الخوئي)، جلد 17، صفحه‌ى 69.
[5] نهج البلاغه (صبحي صالح)، جمعي از راويان، ج1، ص332، .
[6] بقره/سوره2، آیه286.
[7] نهج البلاغه (صبحي صالح)، جمعي از راويان، ج1، ص325، .
[8] انفال/سوره8، آیه65.
[9] نهج البلاغه (صبحي صالح)، جمعي از راويان، ج1، ص482، .
[10] یوسف/سوره12، آیه20.
[11] حدید/سوره57، آیه23.
[12] بهج‌الصباغة في‌شرح ‌نهج ‌البلاغة، ج5، صفحه‌ى 113.