1401/08/16
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مفاهیم/ مفهوم غایت / کلام امام و حاج شیخ پیرامون مفهوم غایت
بحث در مفهوم غایت بود. عرض شد تفصیلی را جناب آخوند رحمت الله علیه مطرح کرده اند و بعد هم بیان مرحوم نائینی را عرض کردیم مبنی بر این که تفصیل قائل شویم بین این که غایت، غایت موضوع باشد یا غایت حکم باشد. تفصیلا فرمایشات اعلام را عرض کردیم، امروز بحثی را مرحوم حاج شیخ موسس مطرح کرده اند که فرمایش مرحوم امام را ذیل فرمایش حاج شیخ موسس مطرح می کنیم، ان شاء الله بتوانیم با تحلیل و جمع بندی این بحث را به سامان برسانیم.
کلام مرحوم محقق حائری
در درر الفوائد طبع جدید ص 204 مرحوم حاج شیخ بحثی را مطرح می کنند. فرمایش ایشان در متن درر پذیرفتن همین تفصیلی است که بین رجوع غایت به موضوع یا رجوعش به حکم است. منتهی ایشان از این مطلب برگشته اند، در حاشیه ای که بر درر دارد. من هم متن درر و هم حاشیه درر را خدمتتان توضیح بدهم تا بعد ببینیم فرمایش امام چیست؟
عبارت درر این است: و من المفاهيم التى وقع الاختلاف فيها مفهوم الغاية، ...و الحق ان يقال: ان الغاية بحسب القواعد العربية تارة تكون غاية للموضوع و اخرى تكون غاية للحكم، دو تا نکته در این کلام هست یکی این که ما غایت را به حسب قواعد عربی ارجاع به غایت موضوع یا غایت حکم بدهیم. عرض کردیم که استظهار می کنند که این غایت اقرب به حکم است، اقرب به موضوع است، لکن ما در این جا یک عرضی را داشتیم، مرحوم علامه طباطبایی در حاشیه شان بر کفایه فرموده اند که مقتضای قواعد عربی چیزی نیست که ما غایت را به موضوع یا به حکم ارجاع بدهیم، این را حسب یک تحلیل دیگر و قرائن دیگری باید مشخص کنیم که به کجا رجوع می کند. نکته دوّم [این که] در فرمایش حاج شیخ و خیلی از اعلام تثلیث را ما مشاهده نمی کنیم. در فرمایش سید خویی بود، یعنی این که ما بگوییم غایت، غایت موضوع هست یا غایت متعلّق هست یا غایت حکم، عرض کردیم چه غایت متعلّق باشد چه غایت موضوع باشد، جمله مفهوم نخواهد داشت، لذا وجهی ندارد که ما تثلیث قائل بشویم، همین تثنیه ای که در کلمات اعلام هست کفایت می کند. به هر حال وقتی تشقیق شقوق می کنید باید مثمر ثمره باشد. فرمایش ایشان این است که استدلال را عنایت کنید که چه می گوید، ایشان می گویند اگر غایت قید موضوع باشد این مفهوم ندارد، ...حالها حال الوصف في عدم الدلالة، این استدلال در کلمات اعلام تکرار شده است، اگر غایت، غایت موضوع باشد مثال هم می زنند مثل سر من البصرة الی الکوفة، اگر غایت، غایت موضوع باشد نهایت این است که این جا هم غایت محکوم به حکم وصف است، همان طور که در وصف گفتیم مفهوم ندارد این جا هم باید بگوییم مفهوم ندارد.
اما اگر غایت حکم باشد (به استدلال ایشان دقّت کنید) مبنی بر این که غایت، اگر غایت حکم باشد استدلال ایشان بر این که مفهوم خواهد داشت وجهش این است که ایشان می گویند ما به شما می گوییم که اجلس الی الزوال، این جا ما حقیقت طلب جلوس را مغیّا کردیم به زوال، می گویند ما یک حرفی را زده ایم که ... مفاد الهيئة انشاء حقيقة الطلب لا الطلب الجزئى الخارجي، ما دو مدل می توانیم طلب را انشاء کنیم یک انشاء به نحو کلّی حقیقت طلب به نحو کلّی، به تعبیر دیگر طبیعی الطلب انشاء بشود، یک وقت یک طلب جزئی خارجی است، ایشان می گویند و قد حققنا فی محله ما این مبنا را ان جا آن جا تثبیت کردیم انّ مفاد الهيئة انشاء حقيقة الطلب کلّی طلب را با این اجلس انشاء می کنیم لا الطلب الجزئى الخارجي، طلب جزئی خارجی نیست. اگر این حرف را پذیرفتیم که مفاد هیئت حقیقت طلب هست نه طلب جزئی، لازمه این ادّعا چه می شود؟ لازمه اش این است که بگوییم کلّی طلب، طبیعی طلب مغیّا به غایتی شده است و ان غایت زوال است، بعد از غایت هم کلّی طلب سقوط می کند و منتفی می شود و مفهوم چیزی نیست جز انتفاء طبیعی الحکم. طبیعی طلب اگر منتفی بشود مفهوم می شود.
بله یک جا حرف شما درست بود که ما با این صیغه افعل، با این هیئت انشاء طلب جزئی کنیم، اگر طلب جزئی را انشاء می کردیم می گفتید این غایت قید حکم است، چون مفاد انشاء یک حکم جزئی هست حکم جزئی منتفی بشود این دلالت بر مفهوم ندارد، شخص الحکم منتفی بشود دلالت بر مفهوم ندارد، باید سنخ الحکم را منتفی کنید. ... فالغاية در طلب جزئی لا تدل على ارتفاع سنخ الوجوب[1] ، شخص الوجوب را منتفی می کند، آن جایی که مفاد غایت را جزئی بدانیم. ولی ما که حقیقت طلب می دانستیم، کلّی می دانستیم اگر مغیّا به غایتی بشود حقیقت طلب را منتفی می دانیم و این معنایش همان مفهوم است. این فرمایش مرحوم محقق حائری رحمت الله علیه در متن درر است.
مرحوم امام در مناهج ص 220 فرمایشی دارند؛ و إليه ذهب شيخنا العلاّمة - أعلى اللّه مقامه - في كتابه، و إن رجع عنه أخيرا، بعد این ایشان دو وجه رجوع مطرح می کنند، یک وجهش می فرمایند فقال - على ما حرّرته -: آنی که من نوشتم از ایشان، وجه رجوعش این است. هذا، لكن قرّر وجه رجوعه في النسخة المطبوعة أخيرا بما حاصله[2] یک وجه رجوع دیگر هم هست، من وجه رجوعشان را بر اساس حاشیه بر درر عرض می کنم.
پس در متن حاج شیخ فرمودند غایت اگر قید حکم باشد دلالت بر مفهوم می کند وجهش را هم توضیح دادیم، چون مفاد هیئت طبیعی الطلب و کلّی الطلب است اگر کلّی مغیّا به غایت بشود مفهوم خواهد داشت.
در حاشیه ایشان می فرمایند يمكن ان يقال بمنع المفهوم حتى فيما اخذ فيه الغاية قيدا للحكم، رجوع می کند که اگر این تفصیل را ما نپذیریم بگوییم ولو غایت رجوع به حکم بکند باز هم مفهوم نداشته باشد. چرا؟ چرا بر می گردند؟ می گویند اگر ما بخواهیم فهم عرفی را، مساعده وجدان را می خواهیم مطرح کنیم، عبارت حاج شیخ این است ... لمساعدة الوجدان می خواهیم مساعده وجدان را مطرح کنیم، ما یک جمله ای به شما می گوییم! می گوییم اجلس من الصبح الی الزوال، مبنایمان هم این شد که حتّی مفاد اجلس کلّی و طبیعی طلب هست، اجلس من الصبح الی الزوال، بعد ایشان می فرمایند این جمله مفهوم ندارد که بعد از زوال جلوس منتفی می شود، چرا؟ می گوید اگر متکلم بعدش یک جمله ای بگوید، بگوید و ان جاء زيد فاجلس من الزوال الى الغروب در اولی گفتیم اجلس من الصبح الی الزوال، در کلام دوّم می گوییم اگر زید آمد فاجلس من الزوال الی الغروب، آیا این جمله دوّم منافات و مخالفت با ظهور جمله اوّل دارد؟ نه! این که عرف تنافی بین این دو جمله نمی بیند لمساعدة الوجدان على انا لو قلنا بعد الكلام المذكور و ان جاء زيد فاجلس من الزوال الى الغروب فليس فيه مخالفة لظاهر الكلام الاول، وقتی ما تهافت و تعارض نمی بینیم فهذا يكشف عن ان المغيّى ليس سنخ الحكم من اى علة تحقق بل السنخ المعلول لعلّة خاصة[3] ، پس طبیعی الحکم و سنخ الحکم خیلی این جا دردی دواء نمی کند. عرف می گوید بین این دو کلام تنافی نیست، لذا ما باید این مطلب را بپذیریم که غایت ولو این که غایت حکم باشد مفهوم نداشته باشد.
کلام حضرت امام خمینی و اشکالات کلام مرحوم حائری
مرحوم امام این جا فرمایشاتی دارند، می فرمایند رجوع مرحوم محقق حائری از بحث اوّلشان خیلی رجوع موجّهی نیست، چون لقائل ان یقول که کی گفته است که عرف بین این دو تا تنافی نمی بیند؟ اتّفاقا عرف تنافی می بیند. و یمکن که عرف بگوید برای این آقای متکلّم حکیم بدا حاصل شده است. من اوّل گفته ام اجلس من الصبح الی الزوال، بعد می گوییم ان جاء زید فاجلس من الزوال الی الغروب، عرف می گوید این جا برایش بدا حاصل شده است. مخصوصا در خطابات قانونی که ضرب القاعده می خواهیم بکنیم، جمل مغیّی به غایت مفهوم دارد، عبارت امام این است: الوجوب بعد الزوال مناقضا له. و العرف يفهم المفهوم بعد ثبوت كون الغاية للحكم، نکته دوّمی می گوییم این است که بگوییم اجلس من الصبح الی الزوال، رجوع قید به حکم نیست، احتمال دارد کسی بگوید رجوع الغایة به مادّه است. در اجلس من الصبح الی الزوال بگوییم آقا ما می توانیم این غایت را غایت مادّه بدانیم نه غایت حکم.
یک اشکال دیگری به اصل ادّعای حاج شیخ وارد است که برای آن باید یک فکری کرد و آن این است که ایشان فرمودند مفاد هیئت انشاء حقیقت طلب است، وقتی می گوییم اجلس حقیقت طلب را انشاء می کنیم نه طلب جزئی خارجی را، این مبنا را ما نپذیرفتیم و اشکال مبنایی دارد. این را چطور می شود حلش کرد؟ اگر خاطرتان باشد آن جا گفتیم صیغ افعل وضع شده اند لایقاع الطلب، برای ایجاد طلب خارجی، ایقاع الطلب هم یعنی طلب جزئی خارجی، پس مفاد صیغه این طور نیست که بگوییم حقیقت طلب و کلّی طلب است، نه! با اجلس ایقاع می کنیم، ایجاد می کنیم طلب را در خارج، اگر ایقاع الطلب شد ایجاد الطلب شد باید طلب جزئی منظور باشد، پس اگر بخواهد غایت به حکم رجوع کند حکم مستفاد از هیئت یک حکم شخصی و جزئی است، ایقاع الطلب است. این ایقاع الطلب با این که می فرمایید برای طلب می توانیم مفهوم قائل شویم نمی خورد، و لذا بعضی از اعلام تفکیک می کردند بین این که ما طلب را طلب اسمی مطرح کنیم یا طلب را حرفی مطرح کنیم، بگوییم اجلس الی الزوال یا به نحو اسمی بگوییم، بگوییم الی الزوال جلوس واجب، در آن جاهایی که می گفتیم واجب، فرق می کند با جایی که می گوییم اجلس الی الزوال باشد، وجهش شاید این باشد که بگوییم هیئت برای ایقاع طلب است، و ایقاع طلب هم جزئی است. وقتی جزئی شد شما نمی توانید بگویید این جا مفهوم داشته باشد ولو این که رجوع به حکم کند.
مرحوم امام بیانی را در مناهج دارد می فرمایند درست می گویید إنّ الهيئة و إن وضعت لإيقاع البعث، اما این جزئیت معنای هیئت که جناب حاج شیخ فرمودند اگر معنای هیئت جزئیت داشته باشد دیگر مفهوم ندارد با این همراهی نکنیم و بگوییم الهيئة و إن وضعت لإيقاع البعث و لا يكون إلاّ جزئيّا حقيقيّا[4] ، جزئی حقیقی می شود، جزئی حقیق شخص الحکم را استفاده می کنیم و انتفاء شخص الحکم دلالت بر مفهوم ندارد. اگر چه که این حرف درست است منتهی عرف یک کاری می کند و آن این است که وقتی که عرف بعث و اغراء می کند به جزئیت بعثش دیگر توجّه ندارد کما این که به کلّیت بعثش هم توجّه ندارد. به تعبیر دیگر می خواهیم بگوییم درست است که عرف بعث را با این هیئت ایجاد می کند ولی این آلت بعث است. هیئت آلت ایجاد بعث است، آلت بعث است. دیگر وقتی می خواهد از این آلت برای بعث استفاده کند این آلیت محضه دارد و جزئیتش مغفول است کما این که کلّیتش هم مغفول است، جزئیت و کلّیت هیچ کدامشان ملحوظ نظر عرف نیست. توجّه به جزئیت و کلّیت ندارد. پس این طور می فهمد که اجلس الی الزوال، عرف طبیعی الجلوس را طبیعی الوجوب را، وجوب طبیعی جلوس را الی الزوال می فهمد. دیگر جزئیت ملحوظ نظرش نیست، می خواهد یک جوری بیان مرحوم حائری را اصلاح کند، این که می فرمایید اگر صیغه برای حقیقت طلب باشد، کلّی طلب باشد مفهوم دارد ولی اگر بخواهد برای طلب جزئی باشد مفهوم ندارد این جزئیت طلب ملحوظ نظر عرف نیست، به همین خاطر عرف مفهوم می گیرد، عرف از جملی که مغیّی به غایتند مفهوم می گیرد. این بیان مرحوم امام و مرحوم موسس حائری بود.
بررسی انحصاریت در مفهوم غایت
اما یک جمله ای را باید توجّه کنید برای این که ما بخواهیم برای غایت مفهوم قائل بشویم یک سوال من مطرح می کنم، ما فرض می کنیم بیان مرحوم حاج شیخ را و بیان اعلام دیگر را تسلّم کردیم و قبول کردیم که غایت اگر غایت حکم باشد آقایان فرموده اند مفهوم دارد، سوال ما این است که آیا آن بحثی که در شرط مطرح شد که شرط غیر از این که علّیت تامّه را باید برساند انحصاری بودن را هم باید برساند آیا این حرف را این جا می توانیم به عنوان نقد آقایان مطرح کنیم یا نه؟ این طور بگوییم با فرض این که غایت، غایت حکم باشد و غایت موضوع نباشد، غایت الحکم یعنی غایت سنخ الحکم و طبیعی الحکم را مطرح کردیم، اما انحصار الغائیة را چطور مطرح کردید که این آقا این حکم منحصرا مغیّا به این غایت است، انحصارش را چطور ثابت می کنید؟ شما زحمت کشدید که اثبات کنید که اگر غایت رجوع به حکم می کند دلالت بر مفهوم دارد، انحصارش را چطور ثابت می کنید؟ یعنی همان بحثی که در شرط گفتیم این جا هم مطرح بکنید!
کلام امام که نسبت به مرحوم حائری تحلیل کرده اند، نه آن بیانی که خود ایشان در حاشیه داشته اند، ثمّ رجع عنه، فقال - على ما حرّرته -: آنی که خود من نوشتم، لا دلالة لها مطلقا، غایت مطلقا مفهوم ندارد، دلالت بر مفهوم ندارد، چه رجوع به حکم کند چه رجوع به موضوع کند، چرا؟ می گوید لأنّ الطلب مسبّب عن سبب بحسب الواقع ... و ليس فيها دلالة على حصره، حتّى تدلّ على المفهوم ...لأنّ الطلب المعلول لعلّة لا إطلاق له بالنسبة إلى غير موردها، و إن كان لا تقييد له أيضا[5] ببینید این انحصار را شما چطور درست می کنید؟ مسئله انحصار است، حتی در جایی که مسلم گرفتید که مرحوم آخوند و من تبع متاخرین از آخوند این را مسلم گرفته اند که غایت، غایت حکم باشد حتی مثال را جوری بزنید که طلب و حکم هم به نحو کلّی باشد بر اساس مفاد صیغه بحث نکنیم که این نزاعی که مرحوم حاج شیخ مطرح کرده اند که آیا ایقاع الطلب الخارجی الجزئی شده یا حقیقة الطلب ایقاع شده است؟ یعنی به نحو جمله اسمی بگوییم، این طور بگوییم کلّ شیء لک حلال حتی تعلم انّه حرام، خوب این غایت اولا غایت حکم است و حکم هم اسمی مطرح شده است، حلالٌ نگفته ایم کُل حتّی یتبیّن لک الخیط الابیض، دقت می کنید؟ شما می گویید این غایت، غایت حکم است و مفهوم دارد یعنی حلّیت بقاء دارد تا جایی که معرفة الحرام بشود، از کجا می گویید این حکم مغیّی به غایت انحصاری شده است؟ یمکن یک غایت دیگری را هم مطرح کنیم، مثلا بگوییم کلّ شیء لک حلال حتی تقوم البیّنه علی حرمته، علم نگوییم، حتّی تعلم نگوییم، بگوییم حتّی تقوم البیّنه علی حرمته، پس یک غایت دیگر هم می توانیم بگوییم، شما وقتی می توانید بگویید اگر غایت، غایت حکم باشد دلالت بر مفهوم می کند که غایت، غایت انحصاری باشد و الا اگر انحصاریتش را ثابت نکنید که نمی توانید بگویید مفهوم دارد، پس توجّه کنید الکلام الکلام، حرفی را که در شرط گفتید در غایت هم باید بگویید!
چرا اعاظم این حرف را در غایت نگفتند؟ بعد از آخوند در کلام مرحوم نائینی و دیگران خواندیم که مطلقا گفتند غایت اگر رجوع به حکم کند دلالت بر مفهوم می کند، انحصاریتش را مطرح نکرده اند، این یک وجهی دارد، ان وجهش را باید تامّل کنید و آن این است که بگوییم بین غایت و شرط فرق است، شرط امکان تعدد دارد ولی غایت امکان تعدد ندارد، غایت اگر غایت باشد انحصاریت هم در بطنش است که شما دیگر نمی توانید بگویید غایت انحصاری نیست. بله در شرط، شرط در وجود معلول هیچ نقشی ندارد. نقش شرط این است که یا مصحح فاعلیت فاعل است یا مصحح قابلیت قابل است، کار دیگری شرط ندارد لذا می تواند متعدد باشد. شما شرط را می بایست انحصارش را ثابت می کردید، ولی غایت یعنی چه؟ غایت یعنی امد الشیء نهایة الشیء، ما که نمی توانیم بگوییم این نهایة الشیء است یعنی غایت را کما هو حقّه تصوّر کنید انحصار هم در آن است، بعد بگویید نه این غایت الشیء نیست یک غایت الشیء دیگر هم دارد، خب اگر یک غایت دیگر هم داشته باشد این غایت نیست، لذا در این جور جاها شما باید جامع را غایت بدانید حتی تقوم البیّنه یا باید بگویید بیّنه را شارع حکومةً علم حساب کرده است و این ها یک چیز هستند، حتی تعلم معنایش این نیست که علم موضوعی یا طریقی و ... علم شما مطرح نیست، در بیّنه هم می تواند حکومة علم تصوّر شود، یا یک جامعی را ما به عنوان غایت بدانیم، فارغ از مثال اصل ادّعا این است که تصوّر عدم انحصار در غایت با فرض این که غایت باشد نمی توانیم ما مطرح کنیم و نمی شود و لذا آقایان اصولیین متعرّض نشده اند.
کلام مرحوم شاهرودی و مرحوم سید محمد روحانی
این که می گویم متعرّض نشده اند این طور هم نیست که هیچ کس متعرّض نشده باشد. مرحوم آقای شاهرودی بزرگ در نتائج الافکار ج2 ص 270 یک بحثی را آورده اند می فرمایند: و كيف كان فبعد البناء على ظهور الجملة الغائيّة في رجوع الغاية إلى الحكم حتى تدل على المفهوم با فرض این که پذیرفتیم غایت رجوع به حکم می کند و دلالت بر مفهوم می کند حالا این سوال را مطرح می کنیم إذا تعدّدت الغاية فهل يجري هنا ما أفاده الميرزا النائيني قدّس سرّه[6] در تعدد غایت چه می گویید؟ انحصار را چطور می خواهید ثابت کنید؟ ایشان مفصّل امده اند تعدد غایت را مطرح کرده اند من به نظرم می رسد به این باید به عنوان یک نکته محوری به ان توجّه کنید که اگر غایت می خواهد غایت حکم باشد انحصار دارد و الا غایت نیست. و با این بیان اقایان فرموده اند اگر غایت، غایت حکم باشد مفهوم خواهد داشت، یا اگر چیز دیگری باشد حکومت است، حکومتا این را هم همان غایت حساب کرده اند، مثلا بیّنه ولو مفید علم نیست شارع علم حسابش کرده است و گفته بیّنه علم است.
یک عبارتی منتقی دارد ج3 ص 284، تفصیلی می دهند بین غایت جایی که حکم مفروغ عنه است و مغیّی به غایت شده است، یا جایی که نه! و ان كان مسوقا لبيان الحكم المغيا نه حکم مفروغ عنه باشد بخواهد یک غایتی برایش بگوید، ایشان عبارتی دارند لما عرفت من ان اعتبار حكم مقيد بقيد لا يتنافى مع اعتباره مقيدا بقيد آخر[7] اشکال ندارد یک حکمی مغیّا به یک غایت باشد و تنافی ندارد که مقیّد به یک قید دیگری باشد، عرض ما همین است که اشکال همین جاست که تنافی دارد اگر حکم مغیّی به غایت بشود تنفی دارد که مغیّا به غایت دیگری بشود، قیود دیگر بله! ولی غایت یک ویژگی دارد که این انحصاریت هم در آن وجود دارد.
لذا این اشکالاتی که مطرح شد ما قبول نخواهیم کرد، این طور جمع بندی کنیم که ما اگر بخواهیم غایت را غایت حکم بدانیم با همان اطلاق مقامی که در شرط مطرح کردیم در غایت هم مفهوم را قبول کنیم که مولی که در مقام بیان است حکم را مغیّا به غایتی می کند قطعا انتفاء الحکم عند انتفاء الغایه پیش می آید. در مقام بیان هم هست. اشکالش این است که شما غایات متعدده که فرض می کنید در خطابات شخصی می توانید غایات متعدد فرض کنید، الان جلوس نسبت به شهریه را مطرح می کند، در خطابات شخصیه حواسش نیست، جلوس نسبت به نماز جمعه را در جمله بعدی مطرح می کند لذا شما می گویید تعارضی نیست در خطابات شخصیه نیست، اجلس فی المسجد الی الزوال و اجلس فی المسجد بعد الزوال الی المغرب، در خطابات شخصیه تعارضی نیست، چون در خطابات شخصیه روی سنخ الحکم عنایت ندارد، روی شخص الحکم عنایت دارند، صبح که گفتیم بنشین برای نماز جمعه بوده است، عصر که گفته ایم بشین برای اخذ شهریه بوده است مثلا، این شخص الحکم با آن شخص الحکم فرق می کند، ولی مقنن که در مقام تقنین است، مولی که خطابات قانونیه دارد می گوید و یک حکمی را مغیّا به غایت می کند طبیعی الحکم را مغیّا به غایت کرده است.
و اگر طبیعی الحکم مغیّا به غایت بشود قطعا مفهوم خواهد داشت، لذا شما جملی که مغیّا به غایت است در حقوق، حقوقدان ها برایش مفهوم قائلند، چرا؟ چون در مقام خطابات قانونیه است یعنی اطلاق مقامی را ما فرض بکنیم با اطلاق مقامی همان طور که برای شرط مفهوم قائل شدیم جمله غایه را هم مغیّا به غایت می دانیم.
جمع بندی
البته این وسط کلمات اعلام یک نقد های جزئی هم داشت که ما فرصت نشد بحث کنیم، اصلا مرحوم نائینی می فرمودند که اگر غایت، غایت حکم باشد مفهوم دارد و اگر غایت قید موضوع نباشد مفهوم ندارد.
خب جناب نائینی! شما که فرمودید قیود الحکم رجوع به قیود الموضوع می کنند، شما که مبنایتان این است، اگر قیود الحکم را مبنایتان این است که کلّیه قیود الحکم مبنایتان این است برگشت به قیود الموضوع می کند اگر این طور می خواهید بگویید پس چه فرقی می کند که غایت قید حکم باشد یا قید موضوع باشد، اگر قیود الحکم رجوع به قیود الموضوع بکند که شما این بحث را نمی توانید جلو ببرید و وجه دفاعی برایتان نمی ماند.
حالا فارغ از این بحث هایی که نسبت به نظرات اعلام هست کلام را این طور می توانیم جمع بندی کنیم که اگر غایت، غایت حکم باشد و طبیعی الحکم هم منظور باشد نه شخص الحکم، چون اگر غایت، غایت شخص الحکم باشد، این فرمایش مرحوم موسس حائری در این جا درست است که می گفتند اگر طلب جزئی باشد (حالا ما نمی خواهیم بگوییم مفاد هیئت طلب جزئی هست یا نیست، این را برای صغری بحث نداریم.) می خواهیم بگوییم اگر غایت، غایت شخص الحکم باشد این جا مفهوم نخواهد داشت، چون انتفاء شخص الحکم را می رساند، اشکال ندارد، یک شخص الحکم دیگری، یک جلوس دیگری بعد از زوال هم باشد، پس اگر غایت، غایت حکم باشد و طبیعی الحکم هم استفاده بشود به اطلاق مقامی، غایت، مفهوم خواهد داشت و در غیر از این جا ها غایت مفهوم ندارد و شما هم عرف روایات را نگاه کنید آن جاهایی که استشهاد شده است برای این موارد است.
یک حاشیه بسیار بسیار ارزشمندی مرحوم محقق مشکینی بر کفایه در این جا دارند حتما آن حاشیه را ببینید، امروز فرصت نشد متعرض بشوم.
والحمد لله ربّ العالمین