1401/08/11
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مفاهیم/ مفهوم وصف / ادله قائلین و عذم قائلین به مفهوم وصف
کلام مرحوم نائینی در مفهوم نداشتن جمله وصفیه
سخن در تقاریب متعددی بود که حضرات اعلام در جمل وصفیه فرموده اند که آیا وصف مفهوم دارد یا ندارد، بیان مرحوم محقق نائینی ماند که امروز عرض بکنیم، ایشان در فوائد الاصول ج2 ص 502 بیانی را مطرح می کنند که می خواهند با این تقریب اثبات کنند که جمله وصفیه و وصف مفهوم ندارد. استدلال ایشان این است که وصف و قید در جمل یا رجوع به موضوع می کند یا رجوع به حکم می کند. اگر بخواهد وصف قید موضوع باشد این هیچ اتّفاقی را رقم نمی زند مگر این که موضوع را تقیید می کند. فرق اکرم الرجل با اکرم الرجل العادل این است که موضوع در دوّمی به خاطر امدن وصف عادل مضیّق و مقیّد شده است و هیچ اتّفاق دیگری نمی افتد و فی الواقع می شود مثل جمل شرطیه ای که گفته ایم محقق موضوع هست، قطعا اگر بخواهد وصف تقیید الموضوع کند جمل وصفیه مفهوم نخواهد داشت. و تفاوت جمل شرطی با جمل وصفی در این است که در جمل وصفی، وصف تقیید الموضوع می کند و اتّفاق دیگری نمی افتد، اما در جمل شرطی ما دو جمله داریم، جمله شرط داریم، جمله جزاء داریم. ان جائک زید فاکرمه، یک ان جائک زید داریم و یک فاکرمه داریم، آن وقت مفاد این جمل شرطیه اناطه و تعلیق الجزاء علی الشرط است، یعنی اکرام را بر مجیء اناطه می کنیم و به بیان های مختلفی که گفتیم هم علّیت را می شود برای شرط استفاده کرد، به تقاریبی که مطرح شد و اگر حرف قابل پذیرش باشد هم انحصاریت را می شود فهم کنیم ولی در ما نحن فیه اتّفاقی نمی افتد، نه تعلیق است و نه علّیت است و نه انحصار است، صرفا تضییق الموضوع است.
این اصل بیان ایشان است و ما روی همین مطلب ان شاء الله تحلیل خواهیم کرد البته ایشان یک فرمایش دیگری دارد، ما عرض کردیم وصف یا رجوع به موضوع می کند، تقیید الموضوع است یا رجوع به حکم می کند، ایشان در رجوع به حکم یک نزاعی داشتند و نظریه ای داشتند تحت عنوان رجوع قید به مادّه منتسبه، این را دوباره تکرار می کنند، ما در واجب مشروط متعرّضش شدیم الان جای بحثش نیست چون می دانید در واجب مشروط بحث بود که شرط به مادّه می خورد یا به هیئت می خورد؟ اگر به مادّه بخورد که گویا از کلمات شیخ اعظم استظهار می کردند که رجوع قید به مادّه می شود، اشکالی که پیش می آمد اشکالی بود که در واجب معلّق صاحب فصول به وجود می آمد، اگر بخواهد به مادّه بر گردد یعنی وجوب حالی می شود و واجب استقبالی می شود، این استحاله داشت، نمی شود الان وجوب باشد و واجب بعدا باشد، فعلیة الوجوب باشد و استقبالیة الواجب، این یک استحاله ای داشت و نمی توانستیم این طور رجوع قید به مادّه را بپذیریم، از ان طرف هم می گفتیم رجوع القید به هیئت هم نمی تواند باشد اشکالش این بود که مفاد هیئت یک معنای حرفی است و تقیید معنای حرفی بما انّه معنی حرفی و جزئیتش، جزئی لا یقبل التقیید، این هم استحاله داشت. راه برون رفت چه بود؟ مرحوم نائینی فرمودند ما مادّه منتسبه الی الفاعل را نه مادّه صرف را معروض و محل ورود قید می دانیم و با این اشکال استقبالیت واجب را رفع می کنیم. ایشان الان هم تکرار می فرمایند می گویند إذا كان القيد راجعا إلى الحكم، بالمعنى المعقول الّذي بيّناه[1] یعنی با هم نظریه مادّه منتسبه ای که معقول باشد، چون اگر مادّه منتسبه را طرح نکنیم بیان مرحوم نائینی این است که نمی تواند قید به مادّه خالی بما هی هی برگردد که توضیح دادم چه طور است. حالا این جا یک نقدی به فرمایش مرحوم نائینی هست در این که قید به مادّه بر می گردد یا به هیئت برمی گردد، ما که مبنایی که اتخاذ کردیم که معانی حرفیه قابلیت تقیید دارند، جزئیتش را نپذیرفتیم و هم با فرض این که جزئیت هم داشته باشند بحث تقیید معنای جزئی را هم مبسوط بحث کردیم، به آن جا می توانید مراجعه کنید. پس یک نقد به مادّه منتسبه مرحوم نائینی است که اصلا معنای محصّلی دارد این مادّه منتسبه یا معنای محصّلی ندارد، عرض کردیم مرحوم آقا شیخ حسین حلّی رحمت الله علیه در این الاصول خودشان توضیح داده اند که با مرحوم نائینی هم صحبت کرده اند، مرحوم سید خویی هم که شفاف در محاضرات می فرمایند بیان مرحوم نائینی در مادّه منتسبه این رجوعش به همان رجوع قید به هیئت است، تفنّن در عبارت است، تغییر در عبارت به وجود آورده است، مادّه منتسبه یعنی چه؟ یعنی مادّه ای که زیر معنای هیئت قرار می گیرد، حیث انتسابش ملحوظ است، این می شود معنای حرفی، این همان تقریب معنای حرفی است. مرحوم سید خویی تصریح می کنند می فرمایند هیچ فرقی بین مادّه منتسبه مرحوم نائینی و این که بگوییم تقیید مفاد هیئت است وجود ندارد. حالا این که وجود دارد یا ندارد مبسوط بحثش گذشت، این جا محل بحث ما نیست.
پس یک ملاحظه به فرمایش مرحوم نائینی این است که مادّه منتسبه و رجوع قید به آن را که مطرح کردید این را مورد ملاحظه قرار دادیم. این اولا و بالذات الان مورد بحث ما هم نیست و ورود نمی کنیم و به همین میزان اکتفاء می کنیم و ان شاء الله مراجعه کنید و بحث ها را مبسوط ببینید.
نکته ی دوّمی که می خواهیم عرض کنیم این است که جناب نائینی با فرض این که شما فرمودید قید راجع الی الحکم بالمعنی الذی بیّنت، با فرض این که ما مبنای جناب عالی را تسلّم کنیم و بگوییم قید به حکم بر می گردد شما می خواهید بفرمایید که اگر قید و وصف به موضوع بر گردد تضییق الموضوع می شود و این جا جمله وصفیه مفهوم ندارد و چون در جمل وصفیه وصف قید الموضوع است مفهوم ندارد، اگر رجوع به حکم کند با همان معنایی که خودتان کردید این جا یمکن کسی قائل شود که مفهوم دارد و سرّ این که جمل وصفیه مفهوم ندارد رجوعش به موضوع و تقیید الموضوع است. عرض ما این است که این فرمایش تمام نیست، چرا تمام نیست؟ علتش این است که ما برای اثبات این که یک جمله ای مفهوم دارد هم علّیت را باید فهم کنیم و هم انحصاریت را فهم کنیم، بیان جناب عالی برای اثبات انحصاریت کفایت نمی کند ولو به حکم هم رجوع کند، ولو این که تقیید الحکم هم باشد، بگویید حکم مقیّد است به عالم عادل، تقیید الحکم هم بشود علّیت این وصف برای حکم هم فهم می شود، شما می خواهید بگویید حکم الاکرام مقیّد شده است به عالم عادل، و این تقیید الحکم معنایش این است که اگر عالم عادل نباشد انتفاء عند الانتفاء می شود، عرض ما این است که با تقیید الحکم هم انحصاریت فهم نمی شود، ما چون می خواهیم طبیعی الحکم را منتفی کنیم نه شخص الحکم را، انحصاری بودن را شما نمی توانید این جا فهم کنید، این فرمایش تمام نیست. اشکال اصلی فرمایش مرحوم نائینی این است با فرض این که رجوع قید به مادّه منتسبه را هم بپذیریم.
حالا در تحلیل و جمع بندی نهایی یک بحثی می ماند، برای این که ما بخواهیم برای وصف مفهوم قائل شویم یا باید به دلالت تصوّری قائل به مفهوم شویم یا باید به دلالت تصدیقی قائل به مفهوم شویم، تصوّرا یعنی همان طرقی را که بالوضع است و بالاطلاق است بالانصراف است با این طور چیز هاست، علّیت انحصاری را ما از ان فهم بکنیم، انصاف این است که ما در شرط هم که اقوی است از وصف، گفتیم دلالت تصوّری جمله بر علّیت انحصاری، از ان نمی شود دفاع کرد، نمی شود قبول کرد، در وصف به طریق اولی باید بگوییم، یعنی انصرافی که در شرط مطرح می کردیم که ان جاءک زید فاکرمه، مجیء علّیت برای اکرام دارد بعد می گفتید به اکمل افراد انصراف دارد، حالا این جا در وصف چطور می توانید بگویید به اکمل افراد انصراف دارد؟ یعنی آن ادله ای که می خواست اثبات کند وضعا و تصورا وصف دلالت بر مفهوم دارد این جا علیل است، آن ادلّه نمی تواند این کار را کند.
بررسی قرینه مقامی در اثبات مفهوم وصف
یک بحث می ماند و آن این است که لقائل ان یقول که از آن طریقی که شما برای جمله شرطیه مفهوم را اثبات کردید یعنی قرینه مقامی، [آیا] نمی توانیم استفاده کنیم که جمل وصفیه هم مفهوم دارد؟ یعنی بیان مرحوم محقق بروجردی که البیان البیان، الکلام الکلام، شما می گفتید مولی در مقام بیان است شرطی را آورده است، گفته است ان جائک زید فاکرمه اگر ان سلّم علیک هم نقشی داشت لکان علیه البیان، ما می خواستیم برای اطلاق مقامی قائل به مفهوم شویم، همان حرف را برای جمله وصفیه هم بگویید، بیانی که مرحوم بروجردی دارند، می گوید مولی در مقام بیان است می گوید صلّ خلف العادل، در مقام بیان است، وقتی که در مقام بیان است ما فهم کنیم که این جمله وصفیه هم مفهوم دارد، این را استظهار کنیم. آیا این حرف تمام است؟ یا تمام نیست؟ یعنی اگر کسی با این استدلالی که قدما داشتند، ایشان می فرماید قدما از این طریق می خواهند به سراغ این بیایند که جمله شرطیه مفهوم دارد و ما این را در جمله شرطیه پذیرفتیم، آیا در جمله وصفیه هم باید بپذیریم یا نه؟ عرض ما این است که نه در جمله وصفیه نمی شود این را پذیرفت. چرا نمی شود پذیرفت؟ عبارتی که ما در وصف می توانیم بگوییم که فرق دارد با شرط، در شرط یک اناطه و تعلیق هست این اناطه و تعلیق در مقام بیان که قرار می گیرد می شود انحصاری بودن علّت را فهم کرد، اناطه کردیم ما، اکرام را منوط کردیم به ان جائک، به مجیء، در مقام بیان هم هست، وقتی که در مقام بیان هست گویا اکرام منوط به امر دیگری نخواهد بود ولی در وصف این حرف را نمی توانیم بزنیم، چرا؟ چون در وصف اناطه ای رخ نمی دهد. مرحوم صاحب وقایه، عبارتی را در وقایة الاذهان دارند، ایشان می گویند اگر آمدیم حکمی را مترتّب بر وصفی کردیم این جا هم ترتّب حکم بر وصف هیچ وجهی نمی تواند داشته باشد، یا به یک معنا بگوییم اجلی وجهی که می تواند داشته باشد علّیت است. وقتی می گوییم اکرم العالم العادل علّیت عدالت عالم را در اکرام شما باید استظهار کنید، فایده دیگری برای وصف ندارد. خیلی از محققین فرموده اند نه این طور که ایشان می گویند نیست. ایشان در وقایة الاذهان می گویند لانحصار الفائدة فیه[2] ، نه می توانیم بگوییم انحصار ندارد، خیلی از آقایان من جمله مرحوم شیخ عبدالکریم (که عبارت درر را آورده ام) خیلی از آقایان فرموده اند که انحصار در علّیت نمی تواند داشته باشد.
اگر نتوانستیم علّیت منحصره را با عرضی که داشتیم ولو با قرینه مقامیه در جمله وصفیه قبول کنیم، لذا هیچ استبعاد نفرمایید بگویید ما با اطلاق مقامی برای جمله شرطیه مفهوم قائل شدیم ولی برای جمله وصفیه مفهوم قائل نمی شویم به این بیانی که عرض کردم.
مرحوم محقق حائری در درر الفوائد ص 202 (طبع جدید) ایشان می فرمایند وصف اصلا دلالت بر علّیت نمی کند فضلا عن کونه علّة منحصرة تا چه رسد به این که علّیت انحصاری اش را ثابت کند، این که ذکر کرده است اکرم العالم العادل اگر علم و عدالت علّیت نداشت برای چه ذکرش کرده است؟ این که لغویت پیش می آید، شما می گویید اکرم العالم العادل، می گوییم عالم غیر عادل چه؟ می گوید او را هم اگر می خواهی اکرام کن! سکوت کرده است. مفهوم ندارد. می گوییم پس چرا این وصف را در جمله آورده است؟ ایشان می گویند احتمال دارد این وصفی که آمده است برای علّیت انحصاری نباشد لكون الاهتمام بشأنه این را در نقد حرف وقایة الاذهان می خواهم عرض کنم، وقایة الاذهان می گفت وصف که می آید اجلی منافعی که وصف دارد همان علّیت است، باید علّیت داشته باشد. می گوییم نه! خیلی از وجوه دیگر را می شود برای آوردن وصف ذکر کرد، ایشان می گویند لکون الاهتمام بشانه، اکرم العالم الهاشمی، هاشمی را می خواهیم اهتمام به شانش بکنیم، نمی خواهد مفهوم داشته باشد، نمی خواهد علّیت انحصاری از آن فهم بشود، او لعدم احتياج غيره الى الذكر ما می گوییم اکرم العالم النحوی شما می گویید وصف النحوی این جا مفهوم دارد؟ می گوییم نه آقا مفهوم ندارد، پس چرا نحوی را بیان کردید؟ نحوی را اگر ذکر نمی کردیم به ذهنتان نمی آمد که اکرامش کنید، طلبه ها از اول با نحویین خوب نبودند، این را ذکر کردیم چرا؟ لعدم احتیاج غیره، اکرم العالم برای فقیه نیاز به ذکر نداشت. فقیه را همه می دانند، قدر مسلم است، اصولی را می دانند قدر مسلّم است، ولی در نحوی نیاز به ذکر داریم، این که گفتیم اکرم العالم النحوی، این جا مفهوم نمی خواهیم بگیریم. و غير ذلك من النكات، این هایی که عرض کردیم کفایت می کند. پس این نقد فرمایش وقایة الاذهان می شود که آقا ما نمی توانیم بگوییم وصف که در لسان قضیه ملفوظه آمده است اگر بخواهد لغو نباشد باید از آن علّیت فهم بشود، نه! چنین چیزی نیست.
البته به تعبیر برخی از اعلام معاصر می گویند قضیه وصفیه یک مفهوم فی الجمله دارد و یک مفهوم کلّی بالجمله دارد. ما مفهوم فی الجمله اش را می پذیریم، فی الجمله اش یعنی این که لازم التقييد بالوصف عدم شمول الحكم في تلك القضية لغير مورد الوصف، این محل نزاع نیست، این قدر مسلّم است، ما اگر بخواهیم مفهوم بگیریم باید قضیه کلّیه باشد، طبیعی الحکم منتفی بشود، این قضیه مفهوم ندارد.
بعد ایشان یک جمله جالبی دارد که بعضی ها استدلال کرده اند که اگر مفهوم وصف امر ثابتی نبود چرا ابو عبیده مع كونه من اهل اللسان با این که خودش لغوی بود از این جمله مفهوم فهمید... «ليّ الواجد يحل عقوبته»[3] گفت من که واجد نیستم معدم (مقابل واجد می شود معدم) لا یحلّ عقوبته، این را فهم کرد، ایشان می گویند ...و فيه انه ليس ابو عبيدة او غيره باولى منّا في فهم هذا المعنى من القضية او این طور فهمیده است و ما این طور می فهمیم، نه! عرض ما این است که با فرمایش حاج شیخ با همه جلالتی که دارد نمی شود همراهی کرد، ایشان می گویند بعد القطع بوضع مفرداتها و القطع بعدم وضع آخر للمجموع، و انما سرّش این جاست يفهم المفهوم من خصوص هذه القضية الان در خیابان هم بگوییم «ليّ الواجد يحل عقوبته» می فهمند لیّ المعدم لا یحلّ عقوبته این فرمایش ایشان درست است لان الوصف المأخوذ فيها مناسب للعلية للحكم[4] این روایت یک مدلی است که علّیت به خاطر مناسبت حکم و موضوع فهم می شود، چرا «ليّ الواجد يحل عقوبته» می گوید تو واجدی چرا تسویف می کنی؟ ولی تسویف معدم، اصلا چیزی ندارد که تسویف کند، این لا یحلّ عرضه یعنی می خواهند بگویند مناسبت حکم و موضوع ما را به علّیت می رساند و ما به خاطر مناسبت علّیت را فهمیدیم نه به خاطر دلالت وضعی تصوری یا تصدیقی جمله وصفیه.
حل یک شبهه
این را ما می خواهیم مبنا قرار بدهیم برای تحلیل حرف نهایی مان، ما در اصول ثابت می کنیم که جمل وصفی مفهوم ندارند، وصف مفهوم ندارد، بعد وارد فقه که می شویم می بینیم کثیرا ما به وصف و مفهوم وصف استناد می کنند، یک شبهه تعارضی این جا به وجود می آید که بین مبانی اصولی آقایان و نظرات فقهی شان یک تعارضی هست، بزرگان هم چنین شبهه ای کرده اند. خیلی ها این شبهه را کرده اند، از کلمات برخی اعلام نقل شده است که چرا اقایان این کار را کرده اند؟ در اصول یک چیز را می گویند و در فقه چیز دیگری می گویند، این پاسخش این است که در مطارح الانظار مرحوم شیخ از شیخ بهائی نقل کرده است ما أورده شيخنا البهائي: من أنّ القائلين بعدم حجيّة مفهوم الصفة قد قيّدوا بمفهومها في نحو «أعتق في الظهار رقبة مؤمنة» این ها تقیید زده اند، فإذا لم يكن مفهوم الصفة حجّة عندهم كيف يقيّدون بها، فما هذا إلاّ التناقض[5] ؟ چرا این جا این کار را می کنید، پس باید قائل به مفهوم شوید. می گوییم عرض ما این است که نیاز نیست فکر کنیم که تعارضی پیش می آید و راه برون رفتش این باشد، وجه این که تعارض ندارد بین بحث فقهی و اصولی آقایان همین کلمه اخری بود که ما از فرمایش مرحوم حاج شیخ عبدالکریم خواندیم. ما وقتی در مفاد جمله تحلیل می کنیم، جمله وصفیه بما انّه جمله وصفیه دلالت بر مفهوم نمی کند، ولی چرا در فقه به مفهوم وصف استناد می کنیم؟ این یک سرّی دارد، از سابق هم شنیده ای که تعلیق الحکم علی الوصف مشعر بعلّیته، اشعار مادون دلالت است، پایین تر از دلالت است. دلالت بر علّیت نمی کند ولی یک اشعاری دارد، مناسبت حکم و موضوع که مرحوم حاج شیخ فرمودند بعضی از جاها به خاطر مناسبت حکم و موضوع علّیت را عرف فهم می کند نه تنها عرف فهم می کند که حتّی بالاتر علّیت انحصاری را فهم می کند. می گوییم ﴿ان جائکم فاسق بنباء فتبیّنوا﴾ یا به شما می گوییم صلّ خلف العادل، این طور جاها شما یک جور علّیت انحصاری فهم می کنید که ایشان که در مقام بیان است و احکام الصلاة را می گوید و شرایط امامة را مطرح می کند، می فرماید صلّ خلف العادل، پس آن چه که علّیت دارد و به نحو انحصاری هم علّیت دارد عدالت است و الا صلّ خلف العادل وجهی نداشت یا ﴿ان جائکم فاسق بنباء فتبیّنوا﴾ ما به مناسبت حکم و موضوع یعنی تبیّن خبر موضوعش نباء فاسق شده است. این ها مناسبت دارد به خاطر این که فاسق احتراز از کذب نمی کند خبرش تبیّن می خواهد، پس این علّیت انحصاری را عرف فهم می کند. صلّ خلف العادل، به خاطر این که امامت نیابت از قرائت و ... هست این یک عدالتی می خواهد، پس به آن مناسبات مغروسه در اذهان ما علّیت را برای وصف در بعضی از جاها فهم می کنیم و علّیت انحصاری را هم فهم می کنیم و لذا مفهوم می گیریم، پس تناقضی نیست. ما باشیم و تحلیل مفاد جمله وصفیه به لحاظ فنّی وجهی نیست که ما علّیت انحصاری را از جمله وصفیه بفهمیم و جمله وصفیه نباید مفهوم داشته باشد، ولی وقتی به فقه مراجعه می کنیم، [جمله ناقص] لذا فقها همه جا به مفهوم وصف استناد نکرده اند، طلبه و متفقّه ابتدای کار به فقهاء اشکال می کند که چرا در این جا استناد کرده اید و در آن جا استناد نکردید؟ اگر جمله وصفیه مفهوم دارد چرا در کتاب الصلاة استناد می کند و در خیارات فرض کنید استناد نمی کنید. اتفاقا در خیار مشتری استشهاد هم کرده اند، چرا ان جا استناد نمی کنید و این جا استناد می کنید؟ بعد می گوید فقها از مبنایشان غفلت کرده اند، نه! علّتش این است که با تعاضد قرائن این اشعار گاهی اوقات به دلالت علّیت انحصاری می رسد آن جمله مفهوم دارد، گاهی اوقات به این علّیت انحصاری نمی رسد و در همان حدّ اشعار می ماند، این به عنوان مویّد به درد می خورد.
این عرضی را که بنده دارم از کجا می گویم؟ مرحوم استاد الکل وحید بهبهانی در الفوائد الحائریه (من دو عبارت از ایشان آورده ام) یک؛ در صفحه 185 الفائدة سابعة عشر، ایشان در مفهوم وصف مثل بقیه اصولیین مطرح کرده اند که مفهوم وصف اشعار دارد، اشعار که حجّیت ندارد. اشعار به دلیلیت دارد، عبارتش هم همین است لانّ تعليق الحكم على الوصف مشعر بالعليّة[6] تازه اگر دلالت بر علّیت می کرد ما نقدی که به مرحوم نائینی داشتیم گفتیم علّیت انحصاری را فهم نمی کند، تا چه رسد به این که اشعار به علّیت دارد. پس مفهوم وصف حجّت نیست. یک عبارت دیگری در آخر الفوائد الحائریه دارند صفحه 343 خاتمة [خطورة طريق الاجتهاد] ایشان این جا می گویند که حواستان باشد گاهی اوقات فقها به خاطر شدّت انس به روایات و متون اعتماد به قرائنی می کنند که این قرائن اشتداد درست می کند و اشعار را تبدیل به دلالت می کند و نه تنها یدلّ علی علّیته، که یدلّ علی علّیته الانحصاری با این قرائن، آن وقت کسی که غافل است این استناد ها و اعتماد ها برایش خفی است و به فقهاء اعتراض می کند که چرا این کار را می کنید. بعد مثالی که می زنند همین مثال مفهوم وصف است قد عرفت ضرر عدم معرفة شرائط الاجتهاد، و عدم مراعاتها، و الخطر الشّديد الّذي فيها، ... و ذلك الخطر من وجوه:
الأوّل: أنّه - من شدّة الأنس بها، و الاستناد إليها و الاعتماد عليها - ربّما يغفل عن قرائن الحديث غافل، از این قرائنی که در دست فقیه است غافل غفلت می کند، و لا تنجلي له سيّما إذا كانت خفيّة. مثلا: حقّق في أصول الفقه أنّ مفهوم الوصف ليس بحجّة ما هم قائل شدیم که مفهوم وصف حجّت نیست و في كثير من الأخبار يظهر اعتبار ذلك المفهوم باعتبار خصوصيّة المقام، ولی در خیلی از جاها فقهاء به مفهوم وصف استناد کرده اند و این به خاطر خصوصیت مقام است، فالغافل يعترض عليه: غافل اعتراض به فقیه می کند بأنّه مفهوم الوصف و هو ليس بحجّة - على ما هو محقّق في الأصول – ولی ما چه می گوییم؟ مامی گوییم ... قد عرفت أنّ تعليق الحكم على الوصف مشعر بالعلّيّة، و الإشعار موجود على أيّ حال، فإذا تقوّى ذلك الإشعار بخصوصية مقام يحصل القدر المعتبر من الظّهور، و إن كان الإشعار لا يكفي لو لم يكن القوّة[7] . اگر این تعاضد قرائن و تقویت اشعار به دلالت بر علّیت و بلکه به علّیت انحصاری نباشد ما برای جمله وصفیه مفهوم قائل نیستیم ولی این که می بینید فقها به مفهوم وصف استناد می کنند وجهش این است.
اشاره به تفصیل علّامه حلّی
برگردیم به فرمایش مرحوم علّامه حلی، اوّل عرائضمان عرض کردیم بعضی ها قائل به تفصیل بودند که اقا وصف مفهوم دارد یا نه! گفتیم سه قول است، قائلین به این که وصف مفهوم دارد، قائلین به این که وصف مفهوم ندارد و مفصّلین، مفصّلین از قول مرحوم علّامه نقل کرده اند که وصف اگر علّت باشد مفهوم دارد و اگر علّت نباشد مفهوم ندارد. خرّیط هذه الصناعة که علّامه باشند وقتی ورود کرده اند گفته اند آن جاهایی که وصف علّیت دارد که ما می خواهیم بگوییم علّیت تامّه انحصاری، چون باید علّیت انحصاری باید باشد که مفهوم داشته باشد. آن جاهایی که وصف علّیت دارد مفهوم دارد و این وجهش این است که ما عرض کردیم که با اگر با قرینه مقامیه در یک جایی فهمیدید علّیت انحصاری را مفهوم دارد، ولی لو خلّی و طبعه جمله وصفیه دلالت بر علّیت انحصاری ندارد و مفهوم ندارد.
فتحصّل مما ذکرنا که به لحاظ تحلیل فنّی جمله وصفیه چون حتی با اطلاق مقامی ما ما نمی توانیم علّیت انحصاری را از ان فهم کنیم خلافا لکلام وقایة الاذهان، در جمله وصفیه قائل به مفهوم نیستیم یک.
دو این که فقها به حسب صناعت فقهی قائل به مفهوم وصف در خیلی از جاها شده اند وجهش فرمایش مرحوم وحید بهبهانی است در الفوائد الحائریه که عرض کردیم.
و سه [اینکه] با این وجه فرمایش مرحوم علامه حلّی فهم می شود که چرا این بزرگوار قائل به تفصیل شده اند، لذا تفصیل را اگر با این وجه جلو برویم ما می پذیریم پس جمله وصفیه مفهوم ندارد، آن جاهایی که با مناسبت حکم و موضوع می توانیم علّیت انحصاری را فهم کنیم که در خیلی از ابواب فقهی این طور است، برای وصف مفهوم می گیریم و مفهوم دارد.
والحمد لله ربّ العالمین.