موضوع: المختار في معنی الهيأة
الأمريّة
درخصوص معناي هيئت امريه و نظريهاي
كه مبتني بر اين بود كه اطراف تكلم و تخاطب و پديدهي تفاهم، هم در كشف معناي
حقيقي و هم در فهم معناي مراد ذيدخل هستند بحث ميكرديم. گفتيم كه در فرايند
تفاهم ما با مجموعة پنج عنصر و طرف سروكار داريم و خصوصيات اين اطراف خمسه دخيل
هستند در اينكه معناي موضوعٌله و يا معناي حقيقي را كشف كنيم، ولو به نحو تعيني
حاصل آمده باشد. خصوصيات اين اطراف خمسه به ما ميگويند كه معناي يك لفظ، هيئت و
احياناً عبارت و يا جمله چيست. امروز درخصوص امر كه محل بحث ماست اين ديدگاه را
تميم ميكنيم و از بحث خارج ميشويم.
يك طرف واضع بود؛ خصوصياتي كه
واضع و جاعل ميتواند داشته باشد در تعين اينكه معناي تعييني اين لفظ چيست و يا
معناي تعيني آن كدام است بسيار مؤثر است. اگر بتوانيم كشف كنيم كه يك واضع معيني
بوده و به لحاظ تاريخي مطلع باشيم، بسيار مؤثر است. شبيه اينكه بگوييم درخصوص معني
صلاة پيامبر اعظم فرمودهاند كه «
صلّوا كما رأيتموني اُصلّي»؛
[1]
و اين را يك شاهد تاريخي بگيريم بر اينكه آن بزرگوار در مقام جعل معناي خاصي براي
صلاة بودهاند كه با معناي سنتي و تاريخي آن كه مثلاً دعا بوده تفاوت ميكرده است.
اگر چنين اطلاعي داشته باشيم مسئله حل است؛ اما اگر خبر نداشته باشيم كه واضع كيست
و چگونه و براي چه وضع كرده است، ما از حالت واضع براي تعين و تشخيص معنا ممكن است
نتوانيم استفاده كنيم، ولي سهمي كه واضع دارد درخصوص معناي سادهي لفظ است كه به
صورت تعييني صورت گرفته باشد؛ معناي اوليهاي كه براي لفظ تعيين ميشود ممكن است
به همين سادگي باشد كه واضع بگويد اين لفظ را در قبال اين معنا قرار دادم كه پس از
اين، لفظ به اين معنا اخذ شود؛ اما همواره اينچنين نيست، بلكه وقتي لفظ استعمال
شد در فرايند كاربرد و تطورات بسياري كه ميتواند اتفاق بيافتد معناي لفظ ملحقات و
ملابساتي پيدا ميكند كه اگر بخواهيم معناي دقيق آن را فهم كنيم بايد سراغ آنها
برويم و آنها را مورد توجه قرار بدهيم. مثلاً اين نكته را كه از يك لفظ در يك
فرهنگ خاص، معنايي خاص دريافت ميشود، بايد در نظر گرفت؛ الفاظ تدريجاً در بستر فرهنگي،
اجتماعي، سياسي، ديني و تاريخي يك جامعه، انگار يك بستهي معنايي پيدا ميكنند كه
به آن جهات بايد توجه كرد.
در اينجا و درخصوص امر اگر
بتوانيم معناي اولي و معناي سادهي تعييني آن را كشف كنيم خوب است ولي قابل كشف
نيست و اگر كسي هم ادعاي تبادر كند حقيقت اين است كه تبادر كاشف از تلقيي است كه
مخاطب معاصر از لفظ دارد. الان اين معنا به ذهن تبادر ميكند، اما آيا همين معنا،
معناي موضوعٌالهي است كه در آن وضع تعييني اوليه بوده؟ چنين چيزي را نميتوان اثبات
داد. درنتيجه تبادر بيش از آنكه بر معناي اولي و ساده و غيرپيچيدهاي كه وضع
تعييني مشخص شده بوده دلالت كند، بر آن معنايي دلالت ميكند كه به نحو تعيني و در
ظروفي است كه اين لفظ تا به حال در آنها سپري كرده. اين معنا نيز هماني است كه
امروزه از آن تلقي ميشود. آنگاه درخصوص امر نيز بايد مجموعهي تطوراتي كه در
معناي امر رخ داده و كاربردهاي گوناگوني كه پيدا كرده در نظر بگيريم. لهذا ما
اجمالاً ميخواهيم بگوييم كه در مورد امر (مادتاً و هيئتاً) خيلي نميتوان روي
واضع آن تكيه كرد، زيرا ما خبر از واضع و چگونگي وضع و موضوعٌلهي كه واضع اوليه
در نظر داشته است، نداريم.
اما درخصوص متكلم، يعني طرف دوم
فرايند تفاهم ما معتقد هستيم كه در مورد امر جهات مختلف متكلم در تشخيص معناي ماده
و هيئت امريه ميتواند مؤثر باشد. براي مثال اينكه متكلم عالي باشد تا اينكه داني
باشد، تأثير دارد. غالباً نيز علو را شرط معناي امر، در مادهي امر دانسته بودند،
در هيئت امريه نيز ميتوان همين را دخيل كرد. اگر شأن متكلم شأن علوي بود تأثير
دارد كه ما طلب مخصوص را فهم كنيم. البته براساس نظري كه در گذشته راجع به معناي
امر داديم، در اينجا نيز عرض ميكنيم كه صرف علو كفايت نميكند ولي ميتواند دخيل
باشد و به فرض توفر ساير شروط اين علو مؤثر خواهد بود. بنابراين شأن متكلم در
معناي امر دخيل ميشود.
اگر بعضي ديگر از شروط را كه به
متكلم برميگردد را نيز لحاظ كنيم و احياناً متوفر باشد اين جهت و نقش متكلم در
معناي امر تقويت ميشود. براي مثال خصوصيات حالات متكلم حين استعمال امر، آنگاه
كه امر را استعمال ميكند، از موضع آمريت تكلم ميكند، و روي مسند حكومت نشسته و
حرف ميزند، و يا در جايگاه رياست نشسته با مرئوسين خود سخن ميگويد، يك وقت هم
هست كه با دوستان و خانوادهي خود نشسته و حرف ميزند. اينكه در چه موضعي است به
متكلم برميگردد، يعني آيا جايگاه متكلم در حين تكلم موضع آمريت است و يا نيست.
همچنين آيا متكلم به صدد حكم و يا بعث هست يا خير. آيا مزاح ميكند يا جدي است؟ و
يا به تعبير روايت بريره به عنوان شافع سخن ميگويد؛ اينكه متكلم در چه موضعي است
و به چه انگيزهاي و به صدد چه وضعيتي است، تأثير دارد. اگر متكلم عالي باشد ولي
در صدد حكم و بعث نباشد قهراً نميتوانيم امر را حمل بر طلب مخصوص بكنيم.
از ديگر خصوصيات متكلم طرز اداي
لفظ است. اينكه متكلمِ عالي به چه طرزي سخن ميگويد، آيا با صلابت سخن ميگويد يا
با رخوت سخن ميگويد؟ پيداست كه از موضع فرمانده و فرمانروا حرف ميزند؛ اگر
متكلم عالي به صورت قاطع و متصلب و محكم حرف بزند ديگر نميتوانيم بگوييم كه ما
حرف او را بر اذن حمل ميكنيم و يا بر اباحه و يا ندب و ارشاد و... حمل ميكنيم،
تا چه رسد به اينكه حمل كنيم بر التماس و دعا و تمني و ترجي و.... بنابراين لحن
سخنگفتن متكلم مؤثر است، و هنگامي كه متكلم با صلابت سخن ميگويد قابل حمل بر اذن
و اباحه و... نميتواند باشد؛ چنانكه اگر فرض كنيم كه متكلم عالي به صدد بعث حكم
سخن ميگويد، در آنجا هم حتي جا ندارد كه بر تهديد و تعجيز و انذار و احتقار و
اهانت و... حمل كنيم. آن معانيي كه مرحوم آخوند فرمودهاند دواعي هستند؛ ما ميگوييم
اگر كسي معلوم شد كه عالياً و در صدد بعث سخن ميگويد چگونه آن را به امتنان و يا
احتقار و اختبار و... حمل ميكنيم؟ ما اطلاع داريم كه چنين نيست و منظور بعث است،
و يا برعكس وقتي مطلع باشيم كه خداوند متعال ابراهيم را اختباراً و يا اعلاناً به
مراتب و مقام اخلاص ابراهيم در نزد ديگران امر كرده است و اصلاً قصد بعث نداشتهاند،
چگونه بر معناي بعث و انشاء طلب حمل كنيم؟ شما ميفرماييد كه معنا يك چيز است و
داعي چيز ديگري است و نبايد بين معنا و داعي خلط كرد؛ حال ما ميپرسيم آيا نبايد
دواعي با معنا سازگار باشند؟ آيا متكلم ميتواند دواعي ناسازگار با معنا را مد نظر
داشته باشد؟ لهذا اين جهات دخيل هستند.
كما اينكه كيفيت تلفظ هم ميتواند
مؤثر باشد. يكوقت به صوت عالي سخن ميگويد، يكبار منخفضاً حرف ميزند؛ اگر علو
صوت داشت ميتواند حمل بر آمريت باشد (نميخواهيم بگوييم اگر همواره به صوت عالي
سخن گفت اينچنين است) وقتي به صوت عالي اعلان و اعلام ميكند احتمال آمريت آن
بيشتر است تا اينكه منخفضاً و آرام سخن گفته باشد.
همچنين گاهي حالات بعضي جوارح
متكلم در اينكه معناي امر طلب مخصوص است يا خير، دخيل است. يكبار متكلم در حين
تكلم با دست و يا چشم و ابروي خود اشاراتي ميكند؛ حتي ممكن است جمله را منخفضاً
ادا كند، اما حالت دست او حاكي از شدت است و اين حركت دست نشان ميدهد كه دستور
است و در آن وجوب هست. همچنين از چهرهي متكلم نيز ميتوان فهميد؛ براي مثال ميبينيم
سرخ شده و غضبان و عصباني است؛ اينجا نميتوانيم بگوييم كه دارد شوخي ميكند و امر
را حمل بر هزل و يا اذن و مزاح بكنيم. اينكه چهرهي متكلم عصبي و غضبناك است نميتوانيم
بگوييم كه ما فكر كرديم شما شوخي ميكنيد. پس آن حالات و اوصافي كه متكلم حتي به
لحاظ جوارح دارد نميتواند ناديده انگاشته شود و بايد لحاظ شود.
راجع به مستمع نيز همينگونه است.
به مستمع نيز در معناي امر بايد توجه شود و خصوصيات مستمع داراي نقش است در اينكه
ما امر را بر چه چيزي حمل كنيم. يكبار ممكن است نسبت طالب و آمر و متكلم كه از
ماده يا هيئت امريه استفاده ميكند با مخاطب و مستمع نسبت عبد و مولاست. مولايي
سخن ميگويد و عبدي ميشنود و يا بالعكس؛ آيا اينها ميتواند به يك معنا باشد؟ ممكن
است آمر و متكلم فينفسه عالي باشد، مثلاً يك پادشاه و حاكم سخن ميگويد، اما هر
عاليي كه با هر كسي سخن گفت، شرط علو تأمين نيست. اگر عالي با عالي حرف بزند
التماس ميشود، اگر عالي با داني سخن گفته باشد، يعني اگر مستمع داني بود ميتواند
در تشخيص معنا تعيينكننده باشد. لهذا اينكه مستمع تحت اسيتلاي متكلم باشد ميتواند
نشانهي اين مسئله باشد كه در اينجا كاربرد امر وجوبي است. خصوصيات مستمع در جهات
ديگر نيز همينگونه است. شما كلمه يا جملهاي را از لسان متكلمي با شرايط خاص و با
هيئت امريهي خاصي ميشنويد، بايد ببينيد مخاطب چه كسي بوده است. اينكه مخاطب
مخالف عامي باشد تا اينكه مؤمن شيعه و اهل بيتي باشد تفاوت ميكند. مخاطب يك راوي
عادي است يا محمد بن مسلم و زراره است؛ مجتهد است؟ فقيه است؟ فاضل است؟ آيا مخاطب
اهل بلد است؟ كدام بلد؟ گاهي مثلاً اهل بلدي است كه شرايط آنجا شرايط تقيهاي است.
البته تقيه ممكن است به ظروف كلام هم برگردد ولي به هر حال اينكه خود اين متكلم در
چه وضعيتي است در اين مسئله دخيل است. آيا متكلم امانتدار است يا خير؟ امين است
يا خير؟ در جايي سخن گفته ميشود كه همگي اميناند يا فرد مخاطب امين هست يا امين
نيست و يا اينكه غيرامين در جمع هست؛ مخاطب شجاع است يا شجاع نيست؟ آيا مخاطب يك
جوان احساساتي است يا يك خردمند پخته و باتجربه است؟ بنابراين ديگر خصوصيات مخاطب
را بايد فهرست كرد و درخصوص امريت ميتواند دخيل باشد.
بر روي مسئلهي خصوصيت لفظ از نظر
مادهي امر و يا هيئت امريه شايد خيلي نتوان تمركز كرد، به هر حال توضيح داديم كه
مخارج حروف در واژهها فرق دارند و گاهي يك نوع مشير به دستهي خاصي از معاني
هستند، كه در اينجا ممكن است چنين مطلبي كاربرد نداشته باشد؛ مگر چيزهايي مثل سياق
در متن و امثال اينها، مثلاً سياق در متن نشان ميدهد كه در اينجا مسئلهي استحباب
و تعارفات نبوده و ارشاد و مصلحتانديشي و خيرخواهي نيست. بنابراين خودِ ماده و
هيئت امريه از اين جهت ممكن است خصوصيتي نداشته باشد، ولي قرائن لفظيه ميتوانند
دخيل باشند.
محور پنجم ظروف آفاقيهي مربوط به
كلام و نقش آن در پديدهي تفاهم است. در اينجا عناصري وجود دارد. مثلاً اگر يك نفر
در شرايط تقيه هيئت امريه را كه از لسان معصوم صادرشده است ميشنود با آن كسي كه
در شرايط و ظروف اجتماعي تقيه نيست، قهراً ميتواند متفاوت باشد. رواياتي هم در
بعضي ابواب فقهيه داريم، براي مثل از حضرت صادق(ع) سؤال ميكنند كه آيا شما در
ركعت سوم و چهارم حمد ميخوانيد يا تسبيحات اربعه ميخوانيد؟ در شرايط مختلف ما هر
دو جواب را از ايشان داريم؛ ولي اين مسئله به اين معنا نيست كه ايشان تبدل رأي
پيدا كردهاند؛ ايشان مرجع تقليد نبودند، بلكه معصوم بودند و اينگونه نبوده كه
فتواي ايشان در يك مقطع به صورتي بوده و در مقطع ديگري به صورت ديگر. حضرت اينجا
به حسب ظرف پاسخ دادهاند، مثلاً احتمال دارد كه پرسنده ميخواسته برود به بلدي كه
امن نبوده، به او اينگونه گفتهاند كه او هم در بلد ناامن حمد بخواند، ولي در ظرف
ديگر كس ديگري سؤال كرده و ايشان هم طور ديگري پاسخ فرمودهاند.
ظروف آفاقي اتفاقاً قابل تأمل و
بحث هست؛ لهذا بسياري از دواعي چهلگانهاي كه مطرح شد، ميتواند در ظرف القاء
هيئت براي تشخيص معناي خاص هيئت مورد توجه قرار گيرد.
البته نكات مختلفي وجود دارد كه بايد
ذيل اصل نظريه و همچنين ذيل مسئلهي امر و معناي امر بايد مورد توجه قرار گيرد كه
اينجا درصدد بحث از آنها نيستيم؛ ازجمله اينكه لازم است مباحث الفاظ را براساس اين
نظريه صورتبندي كنيم؛ آنچنان كه يك بخش مباحث مشترك بين مفردات و عبارت و جمله و
متن و نص باشد؛ يعني آن خصوصياتي كه چه در خصوص مفردات بحث شود بايد توجه داشت و
چه آنجايي كه عبارتي است و چه آنجايي كه مؤداي جمله مورد نظر است و چه آنجايي كه
مؤداي نص (كتاب و متن) مورد نظر است. بنابراين پارهاي مسائل مشترك وجود دارد كه
در همهي اين لايهها و سطوح لفظي آنها را ميتوان دخيل دانست. بعد از اين بحث
بايد سراغ اين مطلب برويم كه اين خصوصياتي كه ميگوييم در معنا دخيل است، اختصاصات
مربوط به مفرد چيست؛ اختصاصات مربوط به تراكيب چيست؛ اختصاصات مربوط به جمله چيست؛
اختصاصات مربوط به نص و متن چيست؛ و همه اينها را بايد تفكيك كرد.
نكتهي ديگر اينكه اطراف خمسه و
خصوصيات اطراف خمسه را ميتوان طور ديگري هم تقسيم كرد، به اين صورت كه پارهاي از
اين خصوصيات به بحث لفظ و لسان (لسنيات) برميگردد و پارهاي از اينها به غيرلسان،
مثل خصوصياتي كه مربوط به ظروف اجتماعي و يا ظروف آفاقي است.
نكتهي سوم اينكه عناصر دخيل از
اين جهت هم بايد مورد توجه قرار گيرند، كه بعضي از خصوصياتي كه ما به آنها اشاره
كرديم در فرايند تفاهم به بيش از يكي از اطراف خمسه مربوط ميشود. گاهي مطلبي
فيمابين دو ركن و دو طرف از اطراف و اركان؛ مثل ذهنيتهاي مشتركي كه متكلم و مخاطب
دارند. بعضي ذهنيتهاي مشترك بين متكلم و مخاطب وجود دارد كه اينها با هم يكجور
تخاطب ميكنند و اگر اين متكلم قصد داشت با مخاطب ديگري صحبت كند بايد طور ديگري
صحبت ميكرد. ميان عاشق و معشوق رمزي است/ چه داند آنكه اشتر ميچراند. اينها با
رمز و اشاره حرف را منتقل ميكنند اما با غير بايد به صورت ديگري سخن بگويند و
گاهي مفاهيم بينالاذهاني در ميان مخاطب و متكلم بسيار تعيينكننده است كه به
تعبير عربها خلفيات و پيشنيهها گفته ميشوند؛ يعني مطالبي كه در گذشته بين طرفين
خطاب وجود داشته است. همچنين پارهاي اين خصوصيات صرفاً مربوط به يكي از اطراف
هستند؛ اين نيز بايد مورد توجه قرار گيرد كه بعضي از خصوصيات رهن دو و يا حتي سه
طرف از اطراف خمسه است.
نكتهي چهارم اين است كه در مسئلهي
امر ابتدا بايد بررسي كنيم كه تفاوت بين وجوب و غيروجوب (ندب، اذن و...) چيست؛
درواقع اين تفاوتها را بايد در حين معنيكردن مد نظر داشته باشيم و با توجه به
اين جهات به معنيكردن لفظ بپردازيم. چنانكه پارهاي از نكات هست كه متعلق به
مقام ثبوت است؛ يعني اينكه در مقام وضع، هيئت و يا لفظ به چه معنايي وضع شده است.
پارهاي از آنها نيز به مقام اثبات راجع ميشود؛ يعني مقام استعمال به معناي مراد.
ممكن است معناي موضوعٌله يك چيز باشد و معناي مراد چيز ديگري. خصوصيات را بايد
ديد و مشخص كرد كه كدام به مقام ثبوت و وضع كمك ميكند و چه خصوصياتي ميتواند
مربوط باشد به مقام اثبات و كشف معناي مراد.
اگر مجموعهي اين خصوصيات مربوط
به اطراف خمسه را «قرينه» بناميم، آنگاه يك بحث خيلي لازم ميشود و آن اينكه
قرينه چيست؟ چه چيزي را قرينه ميگوييم؟ مثلاً اين نكته كه قرينه بايد متغير باشد
و چيزي قرينه نيست، و يا مثلاً علوّ آمر قرينه است يا جزء ذاتي معناست؟ اما مثلاً
از روي غضب سخنگفتن قرينه است. بنابراين بحث از اينكه قرينه چيست و غيرقرينه كدام
است ميتواند بسيار مهم باشد و بايد مورد توجه قرار گيرد. كما اينكه مناشي دلالت
لفظ بر امر هم بايد در اينجا مورد بررسي قرار گيرد.
نكتهي پنجم اينكه ما بايد آن
نكاتي را كه از اين خصوصيات و نقش آنها مطرح ميكنيم بايد توجه داشته باشيم كه ما
نميخواهيم ادعا كنيم اين نكات و جهات استثناءناپذير هستند، بلكه اولاً اينها را
ازجملهي خصوصيات ميدانيم و مطلب استقرايي است و ثانياً نميخواهيم بگوييم اگر
بنا شد امر دلالت بر وجوب بكند بايد در اطراف خمسه همهي اين خصوصيات را دخيل
كنيم؛ اينگونه نيست و بعضي از اين خصوصيات، در بعضي از موارد دخيل نيستند. چنانكه
گفتيم در جانب واضع ما اصلاً نميدانيم كه هيئت چه بوده و واضع چه چيزي را وضع
كرده است و معناي اوليه هيئت اصلاً شايد قابل كشف نباشد. تبادر هم كاشف از آن وضع
نيست، البته مشهور است و همه ميگويند كاشف از معناي موضوعٌله است ولي واقع اين
است كه الفاظ در بستر تاريخي، فرهنگي، اجتماعي و سياسي، تطورات معنايي پيدا ميكنند
و آن معناي نهايي به ذهن هر نسلي تبادر ميكند. لذا اين مسئله بسيار قابل بحث و
تأمل هست و درواقع ما نميخواهيم به شموليت لااستثنائيه تدخل خصوصيات نظر بدهيم.
نكتهي ششم اينكه در هر حال اگر
اين نظريه بخواهد مبناي عمل قرار گيرد، لازم است براي كشف همين خصوصيات يك سلسله
قواعد و ضوابطي انديشيده شود، تا اينكه با پراشتقاقكردن و پراحتمالكردن امكان
فهم معناي الفاظ و هيئات و تراكيب و جملات و نيز معناي متن دچار حيرت نشويم و به
خصوص در مورد جمله و لفظ قاعدهي حجيت ظهور را مخدوش نكنيم. اين جهت نيز بسيار مهم
است كه نيازمند كشف و يا وضع قواعدي است كه به كمك آنها بتوانيم نهايتاً حجيت ظهور
را تضمين كنيم.
تقرير عربيفعلی ما مرّ من النّظرة
الصحيحة في مسئلة الدّلالة وعملية التفاهم: نبحث عن دور کلّ من الأطراف الخمسة في
تعين معني الأمر نموذجاً :
فامّا دور الطرَف الأوّل وهو «الواضع»،
وتدخّل خصوصياته في جعل اللفظ وتکوّن معناه الموضوع له، (في مقام «التّمعني»)؛
فنقول: للواضع دور بل ادوار خاصّة وحصيرة في عملية الوضع والتمعني؛ فمنها: تصنيع
اللفظ مادّةً وهيأةً، ومنها اعطاء معناه الأوّلي الساذج بالوضع التعييني، اي في
بداية الوضع وقبل تصير معني اللفظ أو الهيأة اجتماعياً وثقافياً بالوضع التعيني.
والحقّ أنّه: لااطّلاع لنا علي ما
فعله الواضع في مثل مانحن فيه، والتبادر ليس الّا قرينة علي المعني اللابدائية
حسب.
وأما الثاني: وهو «المتکلّم»؛
فنقول: للمتکلّم وخصوصياته دور مهمّ في تعين المعني المراد؛ فمن خصوصياته المؤثرة
شؤونه؛ فإنه لوکان عالياً بالنسبة الی المخاطب لجاز حمله علي الطلب المخصوص،
لو توفّر سائر الشروط ايضاً.
ومن خصوصياتهِ حالاتُه حين
الاستعمال؛ فلو تکلّم عن موضع الآمرية، وکان بصدد الحکم مثلاً، يجب حمل کلام
المتکلّم العالي علي اللزوم، والا فلا.
وايضاً من خصوصياته كيفية أدائه
اللفظ حين الإستعمال: من الصلابة والرخوة مثلاً، فلو تکلّم المتکلّم العالي بصورة
قاطعة صلبة لايجوز حمل کلامه علي الإذن والإباحة والتسوية اوالندب والإرشاد او
والهزل والمزاح، فضلاً عن حمله علي الإلتماس والدعاء والتمنّي اوالترجّي، والخبر؛
واما الحمل علي التهديد والتعجيز اوالإنذار والإحتقار والإهانة والإمتنان،
فلاينسجم مع کونه بصدد الحکم والبعث.
وايضاً من خصوصياته كيفية التلفظ:
من علوّ الصوت وانخفاضه، مثلاً، فعلوّ الصوت يصلح للدلالة علي الآمرية.
وايضاً من خصوصياته حالة بعض
جوارحه: مثل کون وجهه مشيراً الي جانب او شخص، او کونه غضباناً او غيره مثلاً.
والثالث: وهو «المستمع»، و
دورخصوصياته في تلقّي المعني والتفهّم:
فمنها خصوصياته کونه تحت أمر
الطالب وعدمه؛ فلو لم يکن تحت استيلائه کيف تدلّ الأمر علي الوجوب؟
کما أنّ ربما تؤثرخصوصياته
الأخري في الدلالة، من حدّ علمه، امانته وشجاعته و...
والرّابع: وهو «اللفظ»، و
دورخصوصياته في «ظاهرة التفاهم»، اجمالاً:
ـ کمقتضيات الألحان ومخارج
الحروف.
ـ کالاشتمال على نون
التوكيد وعدمه
ـ کالسياقات والقرائن ...،
والخامس: وهو «الظروف الآفاقية
للکلام»، و دورها في «ظاهرة التفاهم»، اجمالاً:
فالمراد من«الظروف الآفاقية
للکلام»، هو الخصوصيات المکانية والزّمانية والبيئية والثقافيّة والاجتماعية
(وهکذا) التي صدر فيها الکلام.
ـ مثل کون التکلم في ظرف التقية
ـ ککون الکلام في جواب سؤالات
المستمع: کجملة «الجار ثم الدار».
تتمة للفذلکة: استدراکات ينبغي
التفطن بها:
1ـ ينبغي تنسيق مباحث الألفاظ وفق
هذه النظرة، بملاحظة تمايز مايشترک بين مستويات الدّلالي (المفردات والتراکيب
والجملة، والنصّ)، عمّايختص بکلٍ منها، ثمّ تنسيق اختصاصات کلّ منها في ابواب عليحدة.
2ـ بما انه يوجد هناک بعض العناصر
الدّخيلة في عملية التفاهم، يتعلّق باکثر من طرف واحد، مثل الخلفيات والذهنيات
السابقة الخاصّة الموجودة بين المتکلّم والمخاطب مثلاً، ينبغي تفکيک مثله عما يختص
بواحد منها.
3ـ کما أنّـه يمکن تقسيم أطراف
عملية التفاهم الي عناصر اللَسَنية وعناصر ورا لَسَنية، مکان التقسيم علي اساس
الأطراف الخمسة المذکورة، ايضاً.
4ـ کما انه ينبغي أن يمَيز مقام
الثبوت والوضع ومايرتبط به، عن مقام الإثبات والاستعمال ومايرتبط به(مسائل المعني
الحقيقي عن مسائل المعني المراد والمستعمل فيه).
5ـ وايضاً يجب أن يبين ما يعدّ
قرينة وما لايعدّ(تحليل ماهية القرينة واللاقرينة).
6ـ کما أنه ينبغي ايضاً التفطن
بانّا لانقول بشمولية لااستثنائية في نظرية تدخّل خصوصيات الاطراف الخمسة في ظاهرة
التفاهم، بل نعتقد بتدخّلها فيها حسب المورد، ولزوم التأمل في مقتضياتها حيثما وجدت
خصوصية.
ان قلت: بما أنّ هذه النظرية تجعل
اکتشاف المعني الموضوع له او المراد رهن اطراف عملية التفاهم وخصوصياتها، وهي کثرة
جداً، تستلزم صعوبة تعين المعني اضعافا مضاعفةً.
قلت: لامناص لوکان الأمر هکذا في
الحقيقة، والمدعي هو هذا؛ نعم يجب أن نجعل هناک قواعد مضبوطة وآليات موضحة حتي
تتيسر تلقي المعني بسهولة وسرعة. والسلام