درس اصول استاد رشاد
94/08/18
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: ادلّة القول بمغايرة الطلب والإرادة
بحث راجع به ادلهي قائلين به مغايرت طلب و اراده بود. بعضي از ادله را در خلال نقل و نسبت اين قول به بعضي از اعاظم شيعه مورد اشاره قرار داديم كه اگر امروز مقدور شد آنها را هم نقد خواهيم كرد. همچنين دو دليلي را كه اشعريه اقامه كرده بودند بررسي و نقد كرديم.
از ناحيهي اشعريه ادلهي ديگري هم مطرح شده، ازجمله اينكه گفتهاند اين مطلب روشن است كه خالق به معناي واجد و متحلّي نيست. براي مثال حقتعالي ذائقه را خلق كرده است، آيا لازمهي اين خلق چنين است كه خود حقتعالي نيز ذائق باشد؟ درست است كه خالق ذوق و ذائقه است اما لازمهي آن اين نيست كه خودش هم ذائق باشد. راجع به كلام نيز همينگونه است؛ گرچه حقتعالي كلام را خلق ميكند و متكلم را هم او خلق كرده، اما لازمهي چنين چيزي اين نيست كه خود او نيز متكلم باشد. در حقتعالي تكلم به طرزي كه راجع به انسان وجود دارد نيست. انسان چيزي را از خود صادر ميكند كه آن را كلام و تكلم ميناميم، اما در باريتعالي كلام، كلام نفسي است و قائم به ذات باريتعالي است و كلامي در وجود حقتعالي است.
مسئلهي كلام نفسي را اشاعره مطرح كردهاند كه محل چالش و بحث شده است. تا جايي كه برخي گفتهاند اين حرف مبهم است و يك معما است و خود اشاعره هم نميدانند كه كلام نفسي يعني چه؛ زيرا نتوانستهاند آن را دقيق تقرير كنند و يا اينكه تقريرهاي مختلف و بسا متفاوت و متهافت از اين ادعا عنوان كردهاند. بعضي از اعاظم مثل شيخ طوسي فرمودهاند اين بحث به معما و لُغز نزديكتر است.
آنچه من اجمالاً از گفتهي اشعريه فهم كردم اين است كه آنچه را كه در نفس انساني، قبل از تكلم و تلفظ، وجود دارد و يا شكل ميگيرد، كلام نفسي ميگويند و نظير همين را هم راجع به حقتعالي ميگويند. ميگويند وقتي انسان ميخواهد با كسي حرف بزند، بهخصوص زماني كه مطلب حساس و خطير است و براي مثال ميخواهد از خودش دفاع كند و يا نزاعي را ختم كند و يا با بزرگي صحبت كند، قبل از اينكه فرصت به تكلم و سخنگفتن و ابراز با لفظ برسد در پيش خودش اينها را تنظيم ميكند؛ مثلاً ميگويد من اول اين مسئله را مطرح ميكنم، سپس مسئلهي ديگر و همينطور تا به آخر؛ و يا اگر فلان حرف مطرح شد چنين پاسخي ميدهم، صحبت را اينگونه شروع ميكنم و مباحث را بر هم مترتب ميكنم تا بتوانم حرف را كامل بزنم و او را قانع كنم. بعد از اين مثال ميگويند اين چيزي كه در نفس آدمي است وقتي به مقام تخاطب و تكلم ميرسيم با لفظ آن را ابراز و اظهار ميكنيم. آن ابراز و اظهار كلام لفظي است، اما آن چيزي كه قبلاً داريم كلام نفسي است. كلام نفسي قائم به نفس من است و در نفس من وجود دارد. سپس نتيجه ميگيرند كه كلام خداوند متعال نيز از نوع لفظي نيست، بلكه از نوع نفسي است. ولي در اين خصوص بعضي گفتهاند كه اصلاً مشخص نيست كه اين مطلب چه مدعايي را ميخواهد مطرح كند.
امروز نيز بحثي مطرح است ـ گرچه در گذشته نيز بين ادبا و اهل نحو و ادب در بين مسلمانان مطرح بوده است ـ با عنوان پيوند ذهن و زبان. ميگويند انسان درواقع در ذهن سخن ميگويد و با لفظ ابراز ميكند. به همين جهت زبانشناسي و معرفتشناسي در پيوند با هم هستند. اين مسئله بحث بسيار مهم و وسيعي است كه امروز بين فلاسفه و زبانشناسان مطرح است. اينها ميگويند ما يك نفسي داريم و يك كلام لفظي؛ ما در نفسمان گاهي چيزي را داريم و ميخواهيم آن را با اظهار لفظي به منصه ظهور برسانيم، چنين چيزي كلام نفسي است؛ آن چيزي كه با لفظ ابراز ميشود. كلام نفسي قائم به نفس متكلم است و درخصوص حقتعالي نيز چيزي به عنوان كلام نفسي داريم كه قائم به نفس و ذات باريتعالي است و قديم هم هست. آنگاه ميگويند ما در اينجا دو مطلب داريم، يكي آنچه كه در نفس هست كه احياناً همان چيزي است كه اسم آن را اراده ميگذاريم، سپس يك چيزي هم هست كه در مقام خواستن طلب ميكنيم؛ پس اراده و طلب دو چيز هستند. با اين تقرير ميخواهند بگويند در حقتعالي كلام نفسي هست و حقتعالي كلام لفظي ندارد و قرآن كريم نيز قديم است و تجلي همان كلام نفسي الهي است؛ زيرا حروف و جملات و صوت نميتواند از باريتعالي صادر شود و كلام او قائم به نفس اوست و حالّ در نفس حقتعالي است و در ذات او وجود دارد.
اينكه بخواهيم از طريق اعتقاد به كلام نفسي، تغاير طلب و اراده را اثبات كنيم، اشكالاتي دارد، ازجمله:
اولاً: لازمهي اثبات تغاير ـ به فرض صحت تغاير طلب و اراده ـ عقيده به كلام نفسي نيست. اصل اين مدعا كه كلام نفسي داريم محل تأمل است. درواقع ميخواهند بگويند يك هيئتي هست كه در نفس ماست و حالت و كيفيت نفسانيي هست كه در نفس ما وجود دارد و اگر راجع به حقتعالي بخواهيم بگوييم متكلم است، بايد بگوييم اين نوع از كلام در ذات او هست و حالّ در ذات اوست كه لازمهي اين ادعا چنين است كه حروف و جمل و اصوات در ذات حقتعالي حلول كند و چنين چيزي محال است و اصل اين مبنا باطل است.
ثانياً: اصلاً لازم نيست كه موضوع طلب و اراده در رهن كلام نفسي مطرح شود. به فرض صحت تغاير بين طلب و اراده چه كسي گفته است كه حتماً بايد آنها را به كلام نفسي پيوند بزنيم؟ علي فرض كه چيزي به نام كلام نفسي داشته باشيم، لازمهاش اين نيست كه كلام نفسي همان اراده باشد؛ كلام نفسي ميتواند باشد و طلب و اراده نيز از آن جدا باشد.
اشعريه ميگويند وقتي كه يك نفر قصد ميكند با كس ديگري سخن بگويد، بهخصوص زماني كه سخن خطير است و يا مخاطب شخص مهمي است قبلاً مطالب خود را تنظيم ميكند كه اين كلام نفسي است؛ سپس اينها را با لفظ ابراز ميكند كه كلام لفظي ميشود. آنگاه ما سؤال ميكنيم كه چنين چيزي چه ربطي به طلب و اراده دارد؟ به فرض اينكه طلب و اراده با تغاير داشته باشند، يك طلبي ميتواند در نفس انسان باشد و اين طلب را هرگز به صورت كلام نفسي حتي پيش خود نيز تنظيم نكند. فرض كنيم طلبي هست ولي قصد بيان آن را ندارد و قصد انتقال آن را به مخاطب ندارد. پس ميتواند طلب باشد ولي در ذهن آن انتظامي كه شما ادعا ميكنيد مطالب را قبلاً در نفس خودمان تنظيم ميكنيم وجود نداشته باشد. پيوندي بين كلام نفسي و مقولهي طلب و اراده و تغاير آنها وجود ندارد؛ ضمن اينكه ميگوييم اصلاً چيزي به نام كلام نفسي محل بحث و تأمل است.
همچنين درخصوص هيأتي كه براي دلالت وضع شده اقوال مختلفي وجود دارد كه يكي از آنها قيام حلولي است ولي نظريهي صدوري هم داريم. پس اين يك نظريه است و علي فرض صحت آن ميخواهيم بگوييم اصلاً ارتباطي با موضوع پيدا نميكند، اما اگر ارتباط هم پيدا كند به اين معنا ميشود كه حروف، جمل و اصواتي كه ميخواهد از ناحيهي حقتعالي صادر شود، قبلاً در ذات او حالّ است و چنين چيزي از نظر ما پذيرفته نيست.
علاوه بر اين شما مثالي ميزنيد و نتيجه ميگيريد. ميگوييد همانطور كه خداوند متعال ذوق و حس ذائقه را خلق كرده و لازمهاش اين نيست كه خود نيز ذائق باشد، كلام را خلق كرده و لازمهاش اين نيست كه متكلم باشد. ما در جواب ميگوييم اين قياس مع الفارق است. با تشبيه كه نميتوان مسئله را طرح كرد. ما ميپذيريم كه مورد مثال درست است ولي لازمهي آن اين نيست كه هرآنچه را كه خداوند متعال خلق ميكند فاقد آن باشد. اگر داراي ذائقه باشد مستلزم حاجت است و حقتعالي نياز به ابزار پيدا ميكند، يا اصلاً حواس مربوط به ماده ميشود و حقتعالي ماده نيست و ربطي به او ندارد؛ اما در مسئلهي كلام چنين مشكلي نداريم. به فرض كه ما اينگونه مطلب را تقرير كنيم كه حقتعالي خالق است و حال كه خالق است فاقد است؛ ولي خداوند متعال ممكن است كه خالق باشد و واجد آن هم باشد. مگر علم مخلوق الهي نيست؟ مگر در اين عالم وجودي ميتواند باشد كه مخلوق نباشد؟ ما سوي الله همه مخلوق هستند و علم نيز مخلوق است، بعد آيا ميتوانيم بگوييم كه خداوند متعال فاقد علم است؟
واقعيت امر اين است كه اصولاً مبادي گاه متعدي هستند و گاه لازم. در آنجايي كه درخصوص مشتقات و مبدأ اشتقاق مطرح ميشود، گاهي بعضي از مشتقات متعدي هستند و بعضي لازم. راجع به حقتعالي بايد توجه كنيم كه اگر چيزي متعدي است به او ميتوان نسبت داد و به صرف ايجاد و صدور هم اتفاق ميافتد؛ براي مثال قابضبودن، باسطبودن و نيز متلكمبودن حقتعالي. اما اگر از نوع لازم باشد، ضرورت ميكند كه مبدأ حلول داشته باشد در حق و حلول در حق جايز نيست، مثل نوم و ذوق. نوم صريحاً در آية الكرسي از حقتعالي نفي ميشود، به اين جهت كه نوم لازم است و متعدي نيست. درواقع لازمهي نسبت چنين چيزي به حقتعالي اين است كه در حقتعالي حلول كند و حلول محال است. اينكه شما به ذوق و طعم مثال ميزنيد به اين مسئله برميگردد كه چون لازمهي آنها حلول است و حلول نيز محال است اشكال دارد و خداوند متعال نميتواند طاعم و ذائق باشد، اما در غير اين مثال و در مواردي كه متعدي است، مثل اينكه خداوند متعال خالق است و خلقت او به غير تعدي ميكند چه اشكالي دارد كه چنين نسبتي به حقتعالي داده شود؟ و چنين چيزي تنها كفايت ميكند كه از ساحت الهي صادر شود و هيچ مشكلي نيز پيش نميآيد. بنابراين با مثال نميتوان يك چنين مسئلهاي را حل كرد.
در مجموع اشكال اساسي در اين است كه اينها ميخواهند يك چيزي در ذات حقتعالي فرض كند به نام كلام نفسي كه اگر چنين چيزي صحيح هم باشد ارتباطي به مسئلهي طلب و اراده ندارد.
همچنين دليل ديگري اقامه كردهاند كه قرآن كريم نيز كلام را دو جور مطرح ميكند، كلام نفسي و كلام لفظي. در قرآن كريم نيز گاهي از كلام لفظي بحث ميشود و در عين حال از يك نوع كلام كه در نفوس هست هم سخن ميگويد براي مثال در قرآن كريم ميفرمايد: «أَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ»؛[1] قولتان را پنهان كنيد يا آشكار كنيد و منظور از پنهانكردن قول اين است كه تنها در دلتان باشد و در نفستان باشد. به جهر نگوييد و به صوت اعلام نكنيد. بنابراين ميتواند دو كلام باشد و اين دو كلام نيز هست زيرا در ذيل آن ميفرمايد: «إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُورِ»؛ خداوند به آن كلام پنهان شما نيز عالم است؛ يعني به كلام نفسي شما علم دارد؛ پس قرآن كريم كلام نفسي را قبول دارد.
همچنين در آيهاي ديگر آمده است: «إِنْ تُبْدُوا ما في أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسِبْكُمْ بِهِ اللَّهُ»؛[2] چه در درون و نفس خود پنهان كنيد و چه آشكار كنيد خداوند بابت آن شما را مؤاخذه ميكند. اين آيه صريحاً ميگويد امكان دارد چيزي را نگوييد و يا همان را اظهار كنيد و آنچه را كه پنهان ميكنيد در نفس شما هست؛ پس يك قول و مطلبي ميتواند باشد كه ابراز نشود و در نفس وجود داشته باشد. بنابراين از آيات و نقل نيز ميتوان استفاده كرد كه ما كلام نفسي و كلام لفظي داريم.
در جواب ميگوييم در آيهي اول كه ميفرمايد شما چيزي را در درون پنهان كنيد يا آشكار كنيد خداوند متعال عالم به آن است، از كجا مشخص است كه اين آيه به معناي كلام نفسي است آنگونه كه شما ادعا ميكنيد؟ شما ميگوييد كلام نفسي آن است كه اگر فردي ميخواهد با بزرگي صحبت كند ابتدا حرفهاي خود را در ذهن خود تنظيم ميكند و آن را در ذهن دارد، بعد هنگامي هم كه ميخواهد اين كلام را به زبان آورد ممكن است فراموش كند و چيز ديگري هم بگويد و يا ممكن است عيناً همان را بگويد پس مشخص ميشود كه ما دو كلام داريم. اما به نظر ما در اين آيه اينكه چيزي را كه در نفس داريم به قول تعبير ميكند مجاز است؛ يعني تجوزاً قول تعبير ميكند و يا اصلاً بفرماييد قول به اين معنا نيست. قول همواره به معناي گفتار نيست. قول به معناي رأي هم هست. خداوند متعال ميفرمايد شما آن چيزي را كه در عمق جان و وجود خود پنهان كردهايد و آشكار نميكنيد خدا ميداند و از اين به قول تعبير ميكند. لزوماً قول به معناي گفتار نيست، قول ميتواند به معناي رأي و نيت باشد. آن نظر و نيتي كه در درون داريد و آنچه را كه ابراز كردهايد هر دو را خداوند متعال ميداند. چنين تعبيري از آيه دليل بر وجود كلام نفسي در مقام كلام لفظي نيست.
آيهي دوم نيز به نظر ما اصلاً به مسئله ربطي ندارد و كاملاً پيداست كه در اين آيه نيز سخن از نيت است. آن چيزي كه در درون خود داريد آشكار كنيد يا پنهان كنيد؛ يعني آن نيت خود را. از كجاي اين آيه شما كلام درآوردهايد؟ آيا ما في انفسكم به معناي كلام است؟ حال به فرض كه كلام نفسي هم اثبات شد، چگونه ميتوان نتيجه گرفت كه طلب و اراده با هم مغاير هستند؟ به نظر ما با چنين تلقي كه شما از كلام نفسي داريد، اصل كلام نفسي مطلب باطلي است. ما دو مسئله داريم: اگر شما كلام نفسي را عبارت ميدانيد از اينكه كسي بنشيند و براي خودش مطلبي را تنظيم كند، سپس اين مطلب را براي كسي اظهار كند، سپس نتيجه ميگيريد كه اينها با هم تفاوت دارند، بعد ميگوييد كه طلب و اراده با هم فرق دارد.
اصلاً آنچه را كه مطرح ميكنيد، اگر صحيح باشد كه چيزي به نام كلام نفسي داشته باشيم و يا آنچه را كه شما ميگوييد كلام نفسي بدانيم، هيچ ارتباطي به طلب و اراده ندارد. شما در ذهنتان يك موجود ذهني را تنظيم ميكنيد سپس ميخواهيد آن را ابراز كنيد؛ چنين چيزي چه ارتباطي به طلب دارد؟ طلب مطلب ديگري غير از اين چيزي است كه شما مطرح ميكنيد.
آن كلامي را كه شما تنظيم كردهايد يا ميخواهيد چيزي را به كسي از باب اِخبار بگوييد، و يا اينكه آن را تنظيم كرديد كه از كسي آن را مطالبه كنيد. اگر اولي باشد در باب تصور و تصديق معني ميشود به اين صورت كه شما خبري را در ذهن داريد و ميخواهيد از آن اخبار كنيد؛ اما اگر مطلبي را تنظيم كردهايد از باب انشاء و خواستن، در ذيل اراده و كراهت و تمني و ترجّي معني ميشود. درنتيجه نميتوان اين دو مطلب را به طلب و اراده پيوند زد و چنين چيزي با مسئلهي طلب و اراده تفاوت ماهوي دارد.
در اينجا ادلهي ديگري نيز مطرح شده ازجمله اينكه گفتهاند اراده عبارت است از اينكه انسان بين دو مقولهي ممكن يكي را ترجيح بدهد؛ سپس سراغ كلام ميآييم، آيا با طلب انسان بين يكي از دو ممكن ترجيح ميدهد؟ و كاركرد كلام اين است؟ خير؛ پس اراده يك چيزي است و كلام و امر و طلب چيز ديگري است.
در خصوص اين استدلال نيز بايد گفت كه اصلاً معنايي از اراده را طرح ميكنند كه همان حقيقت اراده در نفس آدمي است، اما وقتي نوبت به طلب ميرسد طلب انشائي را مطرح ميكنند و نه طلب حقيقي را؛ بعد هم ميگويند بين آن اراده و اين طلب تفاوت است. ما هم با چنين چيزي مخالف نيستيم، شما بايد بگوييد بين طلب حقيقي در نفس و ارادهي حقيقي تفاوت است و يا بين طلب انشائي و ارادهي انشائي (اگر فرضشان ممكن باشد) تفاوت است؛ نه اينكه بين حقيقت اراده در نفس با طلب انشاءشده در خارج تفاوت است.
در نقل تقرير و تلقي بعضي از اعاظم شيعه تفاوتي بين طلب و اراده هست كه اشاره كرديم اصولاً اراده يك كيف نفساني است و طلب به فعل مربوط ميشود كه اين استدلال را ميرزاي نائيني و چند نفر ديگر از اعاظم مطرح فرمودهاند. در اينجا نيز به نظر ما همين مطلب است و در اينجا نيز بايد گفت كه طلب و اراده را در يك مرتبه با هم مقايسه كنيد؛ و آنگاه اثبات كنيد كه مغاير هستند؛ نه اينكه شما حقيقت اراده را كه نفس انساني است و به تعبير شما كيف است با طلب كه به طلب انشائي مربوط ميشود به مقام فعل با هم مقايسه كنيد؛ ما هم منكر نيستيم كه اينها با هم مخالف باشند؛ وانگهي آنچه را كه بزرگان ما طرح ميكنند با تقريري كه اشعريه از اين مسئله دارند تفاوت اساسي دارد.
ان شاء الله در جلسهي بعد ادلهي كساني را كه قائل به وحدت هستند بحث خواهيم كرد.
تقرير عربي
الثالث: ما ذكره الفضل بن روزبهان ، قال: إنّ كلّ عاقل يعلم أنّ المتكلّم من قامت به صفة التكلّم، وخالق الكلام لا يقال: انّه متكلّم؛ كما أنّ خالق الذوق لا يقال: انّه ذائق، فيجب أن يكون كلامه قائماً بنفسه وذاته، وليس هو إلاّ الكلام النفسي. (دلائل الصدق: ج1، ص147.(
يلاحظ عليه: أنّ ما إستدلّ به مبنی على أنّ الهيئة موضوعة للدلالة على القيام الحلولي؛ وعليه لا يكون سبحانه متكلماً إلاّ بحلول الكلام في ذاته؛ وبما أنّ حلول الحروف والجمل والأصوات في ذاته أمر محال، فالحال في ذاته هو الكلام النفسي أي المعاني المنتظمة.
ولكن المبنى غيرتام، إذ قد يكفي في صدق المشتق قيام المبدأ بالذات بنحو من الأنحاء سواء كان القيام حلولياً كالحي والميت، أو صدورياً كالضارب، أو لأجل صلتها بالمبدأ كاللّابن والتامر؛ وليس صدق المشتقات بإحدى هذه الملابسات قياسياً حتى يقاس الذائق والطاعم على المتكلّم، ويستدل بصدق الأخير على صدق الأولين.
ويمكن أن يقال: انّ اختلاف المبادئ من حيث التعدية واللزوم يوجب صدق بعض المشتقات عليه سبحانه دون بعض؛ فما كان منها متعدياً، يكفي فيه الإيجاد والصدور، ويستند إليه سبحانه، كالقابض والباسط والمتكلّم؛ وما كان من قبيل اللازم يشترط فيه الحلول فلايطلق عليه سبحانه كالنائم والذائق والقائم. ثمّ إنّ هذا الدليل يركِّز على إثبات الكلام النفسي ولا صلة له بوحدة الطلب والإرادة أو تعدّدهما.
مثله الدليل التالي.
الرّابع: انّ الكلام كما يصحّ إطلاقه على الكلام اللفظي كذلك يصحّ إطلاقه على الكلام الموجود في النفس، كما في قوله سبحانه: «وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوابِهِ إِنَّهُ عَليمٌ بِذاتِ الصُّدُور» فأطلق «القول» على ما هو موجود في الذهن، وقولِهِ سبحانه: «إِنْ تُبْدُوا ما فِي أَنْفُسِكُمْ أَوْ تُخْفُوهُ يُحاسبكُمْ بِهِ اللّه».
والجواب عن الآية الأُولى: انّ إطلاق القول فيها على الموجود في الضمير من باب العناية؛ فانّ القول من التقوّل باللسان فلا يطلق على المعاني المنتظمة في النفس إلاّ بالعناية، كما يقول الإنسان: إنّ نفسي صحيفة علم.
وأمّا الآية الثانية: فلا صلة لها بالمقام؛ لأنّـها ترجع إلى أنّ نيّة السوء يُحاسَب بها العبد.
وحصيلة البحث: انّ الكلام النفسي أمر باطل؛ وما تصوّروه من الكلام النفسي، فهو في الإنشائيات من قسم الإرادة والكراهة أو التمنّي والترجّي أو الاستفهام؛ وفي الإخبار من قبيل التصوّر والتصديق، فإذا كان المبنى باطلاً فما فرّعوا عليه من تغاير الطلب والإرادة مثله.
والخامس: إنّ الإرادة ترجّح أحد طرفی الممکن ، والکلام لايرجّحه؛ والإرادة يجب وقوعها، والأمر لايجب. والإرادة تتعلق بالأفعال والذوات الممکنة، والطلب لايتعلق إلا بالأفعال (انظر: نفائس الأصول: ج3، ص1197). والسلام.