موضوع: أقسام ما يقع متعلق الوضع
درخصوص
كلمات و نظرات ميرزاي نائيني بحث ميكرديم و ملاحظاتي را در ذيل بيان ايشان در
خصوص تفاوتهاي ميان معاني اسم و فعل و حرف ارائه كرديم. ايشان بيان منسوب به
اميرالمؤمنين علي(ع) را درخصوص تعريف هريك از انواع سه گانهي كلمه، تفسير كردند.
فقرهي اول و دوم را كه مربوط به اسم و حرف ميشد توضيح دادند، بعد فرمودند كه
تبيين فقرهاي كه مربوط به فعل ميشود متوقف بر اين است كه ابتدا بگوييم ماهيت فعل
چيست، سپس بگوييم چه تمايزي بين فعل و اسم و حرف هست، تا بتوانيم كلام آن بزرگوار
را درست شرح كنيم.
ميرزاي
نائيني در مقام بيان معناي فعل و تمايز آن با اسم و حرف، ابتدا ميفرمايند هيئاتي
كه بر مبدأ اشتقاق (فرض ايشان بر اين است كه مبدأ اشتقاق بايد بيهيأت باشد تا
هيئات ديگر را به خود بگيرد و اگر واجد هيأت و صورت باشد نميتواند صورتهاي ديگر
را بپذيرد) لاحق و عارض ميشود دو گونه است: برخي از هيئات معناي اِفراديِ
استقلالي دارند كه در تحصل محتاج به ضميمهكردن يك نسبت تركيبي نيستند، همانند
اسماء مشتقه. كلمهي «ضارب» و يا «مضروب» معناي افرادي و استقلالي دارند و همينكه
ميگوييم «ضارب» بيآنكه لازم باشد چيز ديگري را ضميمهي آن بكنيم، معناي افرادي (غيرتركيبي)
استقلالي (غيرآلي) را به ذهن خطور ميدهند. وقتي ميگوييد «ضارب» انسان ميفهمد كه
فعلي از يك فرد صادر شده است و اين معنا به ذهن خطور ميكند و فعلي به نام ضرب
صادر شده است. درنتيجه كلمهي ضارب يك معناي متحصلِ افراديِ اسمي دارد، زيرا از
وقوع چيزي به نحو اِفرادي و نه تركيبي خبر ميدهد و وقتي كلمهي «ضارب» را تلفظ ميكنيم
موجب اخطار معناي مستقلي در ذهن انسان ميشود، چون اين نوع از مشتق معناي استقلالي
دارد و به اين ترتيب اسمي است، بنابراين مُعرَب است. ولذا حركات اعرابي را قبول ميكند؛
اما اگر بنا بر اين بود كه همين ضارب معناي حرفي ميداشت نبايد معرب ميشد، بلكه
بايد مبني ميشد. حرف مبني است و حركات اعرابي را نميپذيرد. چنانكه ايشان در
هيئات افعاليه ميفرمايند وضعيت اينگونه است، چون مفاد هيئات افعاليه معناي حرفي
است، فعل مبني است. به اين ترتيب اينطور نيست كه بگوييم معناي «ضارب» مركب است،
آنطور كه بعضي تصور كردهاند كه مفاد هيأت ضارب نسبت تركيبي است و گفتهاند ضارب
يعني «ذاتٌ ثبت له الضرب»، يك ذاتي داريم و يك ضربي داريم كه ضرب بر آن ذات ثابت
شده است. ايشان ميفرمايد به نظر ما اين قول كه مشتقات مركب هستند قول درستي نيست
و در «ضارب» اين اتفاق نيفتاده و اينگونه نيست كه نسبت تركيبي باشد، يعني يك
«ذات» باشد و يك «ضرب»، بعد بگوييم كه اين ضرب بر اين ذات عارض شده و اين ذات
داراي آن شده است؛ بلكه ضارب معناي بسيطي دارد و تركيبي نيست. وقتي ميگوييم
«ضارب» بلافاصله يك فرد كه فعلي از او صادر شده است به ذهن شما خطور ميكند و اين
موجب اخطار معناي مستقل ميشود و چون موجب اخطار معناي مستقل ميشود، پس اسم است و
به همين جهت هم هست كه «ضارب» مبني نيست و معرب است. همچنين قسم ديگري از مشتق
داريم كه اينگونه نيست و مثل «ضارب» نيست كه موجب اخطار معناي مستقل در ذهن شود و
تركيبي هم نباشد، بلكه به نحوي است كه معناي حرفي نسبي دارد و يك نسبتي در آن
نهفته است. اولاً معناي حرفي دارد و معناي استقلالي ندارد به اين معنا كه وقتي شما
تلفظ ميكنيد، معناي مستقلي از آن به ذهن خطور نميكند. ثانياً نسبت وجود دارد و
اين نسبت موجب تركب ميشود و معناي آن حالت تركيبي پيدا ميكند، يعني انتساب مبدأ
به ذات. هيئات اَفعالي همانند ماضي، مضارع و امر اينگونه هستند و يك معناي نسبي
را افاده ميكنند، چون با فعل ماضي، مضارع و امر ما يك چيزي را به يك مبدائي نسبت
ميدهيم، پس نسبي هستند. از طرف ديگر انگار در اينجا يك تركيب هم پديد ميآيد،
زيرا ما داريم چيزي را به چيزي نسبت ميدهيم، بنابراين دوگانگي وجود كه در اين
نسبت اينها يگانه ميشوند. پس معناي افعال حالت نسبي دارند و نسبت چيزي را به مبدأ
اشتقاق ميدهند و در اين ميان تركيبي هم وجود دارد. به اين ترتيب معاني هيئات
افعاليه با هيئات اسمائيه فرق ميكنند. در مشتق اسمي همانند «ضارب» نسبت و تركيبي
وجود نداشت، بلكه به ذهن آدمي يك معناي بسيط اخطار ميشد؛ اما در هيئات افعاليه اينگونه
نيست، بلكه بين مبدأ به ذات نسبتي هست و حالت تركيبي هم به وجود ميآيد و چيزي به
چيزي نسبت داده ميشود؛ در هيئات اسمائيه نسبت نداشتيم اما در هيئات افعاليه نسبت
هست و ما در اينجا چيزي را به كسي نسبت ميدهيم، و هنگامي كه نسبت ميدهيم، در
نسبت دوگانگي وجود دارد و هنگامي كه دوگانگي هست، تركيب ميشود. پس هيئات فعليه با
هيئات اسميه از دو جهت تفاوت ميكنند، يكي از اين جهت كه معناي اسمي معناي بسيطي
است و اينكه در آنجا نسبتي وجود ندارد و از طرف ديگر مستقل است. معناي اسمي هم
معناي مستقلي را به ذهن خطور ميدهد و هم نسبتي وجود ندارد كه به اين ترتيب تركيب
هم نيست. اما در هيئات فعليه هم چيزي را به كسي نسبت ميدهند و هنگامي كه نسبت آمد
تركيب هم ميآيد و از طرف ديگر هم مثل اسم معناي استقلالي نيست. به همين جهت هم
هست كه افعال مبني هستند و اسماء معرب، زيرا اينها حرفياند و آن اسمي است و اسم
ذاتاً معرب است و فعل ذاتاً مبني است.
به
اين ترتيب ايشان به نحوي تغاير را به نقطهاي ارجاع ميدهند كه از فعل يك وجه و
نوع ثالثي از كلمه را بسازند. پرسش اين بود كه گفتند ما ميدانيم كه معاني و هيئات
فعليه از حيثي حالت اسمي دارند و از حيث ديگر حالت حرفي دارند. از آن جهت كه داراي
هيأت هستند و دلالت هيأت حرفي است، حرفياند؛ اما از آن طرف ميدانيم كه معناي
متحصلي را اِخبار ميكنند و در بيان اميرالمؤمنين عليهالسلام هم آمده بود كه فعل
إنباء از حركت است و حالت اسمي دارد. بعد ميرزاي نائيني گفتند كه به اين ترتيب
ممكن است كسي بگويد كه فعل چيزي جداي از اسم و حرف نيست و خصلت آن دو را دارد، پس
چرا كلمه سه قسم شده است؟ فعل كه مستقل نيست؟ ايشان ميخواهند بگويند كه فعل هم با
اسماء و هم با حروف تفاوت دارد، پس قسم سوم است و اينكه در كلام حضرت امير به عنوان
قسم سوم آمده است بجاست.
ايشان
ميفرمايد: «
إذا عرفت ذلك ظهر لك: تغاير معاني الأفعال
لمعاني الأسماء و الحروف، و انّ الفعل له معنى متوسط بين الاسم و الحرف، فانّ له
حظّا من المعنى الاسمي، حيث يكون موجبا لإخطار المعنى في الذّهن عند إطلاق لفظ
الفعل، و يكون له معنى استقلالي تحت قالب لفظه، غايته انّه ليس بإفرادي بل هو
تركيبي، و له حظّ من المعنى الحرفي، حيث لم يكن لمبدئه تحصّل و لا لهيئته معنى
متحصّل، بل كان المبدأ صرف القوّة و مفاد الهيئة معنى حرفي نسبي، فكلا جزئيّ الفعل
لا يكون لهما معنى متحصّل بهويّة ذاته و حاصل الكلام: انّ تثليث الأقسام، انّما هو
لأجل انّ للفعل حقيقة ثالثة غير حقيقة الاسم و الحرف، فانّ مفاد الفعل و ان كان
إخطاريّا، إلاّ انّه إخطار نسبة تركيبيّة بين المبدأ و الفاعل. و هذا بخلاف مفاد
الأسماء، فانّ مفادها معان إفراديّة استقلاليّة، و مفاد الحروف إيجاديّة، على ما
عرفت.»
[1]ايشان
ميگويد همانگونه كه شما ميگفتيد «ضارب» و معنايي به ذهن اخطار ميشد، «ضرب» را
هم اگر بگوييد معنايي به ذهن اخطار ميشود و از اين جهت يك معناي استقلالي دارد. منتها
تفاوت در اينجاست كه معناي فعل حالت اِفرادي ندارد، بلكه تركيبي است، زيرا در آن
نسبت هست. پس از آن حيث كه فعل نيز اخطار معنا ميكند با اسم نسبتي دارد. در عين
حال از طرفي با حرف نسبت و شباهت دارد؛ به جهت اينكه مبدأ فعل در خارج تحصل ندارد
و هيأت آن معناي متحصلي ندارد، بلكه مبدأ آن صرف القوه است و از نسبتي حكايت ميكند
و نسبت معناي حرفي است، و معناي استقلالي نيست. هنگامي كه ميگوييم «زيد قائم»،
معناي نسبي بين زيد و قائم يك معناي اسمي و استقلالي نيست. پس از اين جهت به حرف
نزديك و شبيه ميشود. انگار معناي هيأت فعلي دو جزء دارد، يك معنا از آن جهت كه به
ذهن اخطار معنايي ميكند، منتها معنايي را كه اخطار ميكند افرادي نيست، بلكه
تفكيكي است و به چيز ديگري وابستگي دارد، اما به هر حال اخطار معنا ميكند و از
اين جهت شبيه اسم است. از جهت ديگر حظي از معناي حرفي دارد، زيرا هيأت آن معناي
متحصلي ندارد و نسبت و صرف القوه است و درواقع إنباء از نسبت ميكند و از برقراري
نسبتي از حركت با مسمي إنباء ميكند و از اين جهت معناي آن حرفي ميشود زيرا نسبت،
معناي حرفي است.
لذا
هم جزء اول معناي فعل مستقل نيست، و تركيبي است، و يك نوع وابستگي در آنجا وجود
داشت. از اين طرف نيز چون از نسبت حاكي است بنابراين در اينجا هم استقلال نيست و
حرفي است. تشابهي بين فعل با اسم و با حرف وجود دارد و تفاوتي بين فعل با اسم و
حرف وجود دارد. به اين ترتيب جا دارد كه بگوييم كلمه سه قسم است، چون فعل گرچه با
حرف و اسم دارد، اما تمايز هم دارد و قسم ديگري ميشود.
بعد
از اين تبيين كه درواقع به نحوي ايشان معناي فعلي را هم توضيح دادند و ماهيت معناي
فعلي و تمايز معناي فعلي با معناي اسمي و معناي حرفي را مشخص كردند، حال ميخواهند
فقرهي سوم كلام حضرت امير را شرح دهند. بر اين اساس ميفرمايند: «
إذا عرفت ذلك، فلنرجع إلى شرح الحديث المبارك. فنقول: انّه قد
اختلفت الأنظار في شرح قوله عليه السلام: و الفعل ما أنبأ عن حركة المسمّى. و
الّذي يقتضيه النّظر الدّقيق، هو ان يقال: انّ المراد من الحركة هو الحركة من
القوة إلى الفعل، لا بمعنى الحركة من العدم إلى الوجود، كما ذهب إليه بعض الأوهام،
بل المراد الحركة في عالم المفهومية، حيث انّ المبدأ خرج عن اللاتحصّلية و تحرك من
القوة إلى التّحصلية و الفعلية، فالمراد من المسمّى هو مبدأ الاشتقاق، و الفعل
بجملته يظهر و ينبأ عن حركة ذلك المسمّى من القوّة إلى الفعليّة، و من اللاتحصّلية
إلى التحصّلية في عالم المفهوميّة، حيث كان غير متحصّل فصار بواسطة هيئة الفعل
متحصّلا فتأمل، في المقام فانّه بعد يحتاج إلى مزيد توضيح».
[2]اجمالاً
ايشان ميفرمايند كه معناي فعلي درواقع ميخواهد بگويد كه حركتي در عالم مفهوم
واقع شده كه مبدأ از اشتقاق به سمت وقوع حركت ميكند و مثلاً «ضرب» اتفاق ميافتد.
وقتي ميگوييم «ضرب» يعني مبدأ اشتقاق كه قوهي محض بود و صورت نپذيرفته بود به
صورت فعلي درميآيد. بنابراين فعل ميتواند قسم سوم قلمداد شود. و ملاحظه ميكنيد
كه حركت از قوه به فعل و آنهم حركتِ مبدأ اشتقاق تعبير ميكنند و فعل را هم عهدهدار
اظهار و انباء از اين حركت ميدانند.
ذيل
اين فقره هم بعضي ملاحظات را ميتوان مطرح كرد. آن بزرگوار فرمودند كه هيئاتي كه
بر مبدأ اشتقاق لاحق ميشوند دو جور هستند، بعضي داراي مفاد اِفراديِ استقلالياند،
مثل «ضارب» و «مضروب» و بعضي ديگر چنين نيستند و معناي اِفرادي نيست بلكه تركيبي
است، استقلالي نيست و يك نوع وابستگي در آنها هست. حيات افعالي اينگونه است.
همچنين ميفرمايند اسماء چون به معاني استقلاليه دلالت ميكنند، هيئاتي مانند
«ضارب» و «مضروب» چون معناي مستقلي را انباء ميكنند از اين جهت اسمياند و به
همين جهت معرباند، اما افعال مبني هستند.
ما
در اينجا عرض ميكنيم كه آيا واقعاً رابطهي مستقيمي بين اعراب و بنا با معناي
اسمي و حرفي وجود دارد؟ اگر چنين باشد آنجايي كه افعال در مواقعي معرباند و تحت
تأثير عوامل اعراب قرار ميگيرند چه وضعي پيدا ميكنند؟ آيا همهي افعال مبنياند؟
فعل ماضي مبني است، مضارع تحت تأثير عوامل قرار ميگيرد، آيا ميتوان گفت مضارع هم
مبني است؟ آن قسمي كه معرب هم هست، مطلق معرب نيست و همهي عوامل و اعرابها را
نميپذيرد. اگر بنا باشد كه بگوييم فعل به حيث اشتمال معناي حرفي مبني است، بايد
همهي افعال مبني باشند نه بعضي مبني باشند و بعضي مبني نباشند. چه تفاوتي بين فعل
ماضي و فعل مضارع هست كه ماضي را مطلقاً مبني ميدانيم ولي مضارع را مطلقاً مبني
نميكنيم؟ چه چيزي وجود دارد كه مضارع اگر معرب است، مطلقاً معرب نباشد؟ چرا بعضي
از اعرابها را نميپذيرد؟ آيا ماضي حرفي است و مضارع اسمي است؟ چه تفاوتي وجود
دارد كه آن حرفي باشد و اين اسمي؟ و اگر مضارع اسمي است چرا همهي اعرابها را
نپذيرد؟
در
اسماء نيز پارهاي از اسماء را داريم كه مبني هستند؛ آيا آنها تماماً حرفي هستند؟ البته
بعضي را در مبهمات بحث كرديم و ملحق به حروف كرديم، اما آيا واقعاً تمام اسماء
مبني حرفي هستند؟ ما در اينجا ميخواهيم تشكيك كنيم در اين نقطه كه پيوند بزنيم
بين تلبس يك لفظ به معناي اسمي را با بنا و اعراب آن؛ كه در اينجا موارد نقضي
مشاهده ميشود و ملاحظه ميكنيم كه بعضي از موارد با اين ادعاي كلي نميسازد. شما
همهي افعال را به يك حكم رانديد، آيا از يك جهت يكمقدار حرفي و يكمقدار اسمي
است كه يكمقدار معرب و يكمقدار مبني است؟ برعكس آن هم صادق است و ما اسمائي
داريم كه مطلقاً مبني هستند.
نكتهي
ديگر اينكه ايشان فرمودند هيئات افعال افادهي معناي نسبي ميكنند، يعني انتساب
مبدأ به ذات كه از اين جهت با اسماء فرق ميكنند زيرا در اسماء اصلاً نسبتي وجود
ندارد و نسبت هم موجب حرفيت ميشود و يك نوع معناي حرفي در آنجا پديد ميآيد. ولي
از جهت ديگري فعل اخطار معنا ميكند و اين امكان را دارد، پس از اين جهت اسمي است،
ولي با اين تفاوت كه اخطار معناي افرادي نميكند بلكه تركيبي را اخطار ميكند.
ايشان ميفرمايند وقتي شما لفظ فعلي را تلفظ ميكنيد اخطار معنا ميشود. قبلاً هم
اشاره كرديم كه بسا حروف نيز همين خاصيت را داشته باشند.
«إذا
عرفت ذلك ظهر لك: تغاير معاني الأفعال لمعاني الأسماء و الحروف، و انّ الفعل له
معنى متوسط بين الاسم و الحرف، فانّ له حظّا من المعنى الاسمي، حيث يكون موجبا
لإخطار المعنى في الذّهن عند إطلاق لفظ الفعل، و يكون له معنى استقلالي تحت قالب
لفظه، غايته انّه ليس بإفرادي بل هو تركيبي.»[3]
ما در اينجا عرض ميكنيم كه شما ميگوييد وقتي اطلاق ميكنيم و مثلاً ميگوييم
«ضرب» اين يك معنايي را به ذهن شما خطور ميدهد و مستمع تا اين را ميشنود معنايي
در ذهن او خطور ميكند. ما عرض ميكنيم حرف هم همينطور است. اگر ما كلمهي «من»
را به زبان بياوريم آيا گويي كلمهاي نشنيدهايم و انگار نه انگار؟ يا كلمه را
شنيدهايم ولي معنا به ذهنمان خطور نكرد. آيا وقتي ميگوييم «من» معنايي به ذهن
خطور نميكند؟ زماني كه ميگوييم «الي» هيچ تفاوتي با «من» ندارد؟ يا وقتي «من» را
ميشنويم، به معنايي به نام «ابتداء» منتقل ميشويم؟ وقتي كه «الي» ميگوييم باز
هم به معناي انتها منتقل ميشويم. اين انتقال و اخطار در لفظ حرف هم صورت ميپذيرد
و اختصاص به فعل و حتي اسم هم ندارد؛ زيرا در بعضي از عبارات اين خبر منسوب به
اميرالمؤمنين عليهالسلام نيز راجع به حرف هم گفته بود كه انبائي است و شايد آن
صحيحتر باشد. ولذا عرض ميكنيم كه اگر لفظ حروف هم اطلاق شود معنايي به ذهن خطور
ميكند و اينگونه نيست كه گويي لفظ شنيدهايم اما لفظي است كه دلالتي نداشته باشد
و موضوع نباشد. واقعاً اگر انسان خودش باشد و خودش متوجه ميشود كه لفظ «من»، لفظ
«الي» و هركدام از حروف هنگامي كه تلفظ شود معنايي به ذهن خطور ميكند، حال ممكن
است بگوييد معناي غيراستقلالي است، ولي ميفهميم كه در مقام كاربرد بايد به لفظ
ديگري پيوند بخورد تا اين معنا تحقق پيدا كند، اما در مقام اخطار ما چيزي از اين
حروف ميفهميم و از اين جهت حروف نيز مانند افعال خواهند بود. در فارسي وقتي ميگوييم
«از» و يا «تا»، چيزي به ذهن آدم ميرسد و معنايي را ميفهميم؛ منتها ممكن است
بپذيريم كه آنچهرا دريافت ميكنيم معناي استقلالي نيست ولي لفظ «از» و يا «من» به
ذهن آدم اخطار معنا ميكند. نه آنچنان نيست كه بگوييم لفظ را نشنيدهايم و نه حتي
آنچنان نيست كه بگوييم لفظ را شنيديم ولي در ذهن ما اتفاقي نيافتد و مثل لفظي كه
موضوعٌله نيست شنيدهايم. اگر لفظي را بشنويد كه براي معنايي وضع نشده و يا از
وضع آن خبر نداريم، تنها صوت ميشنويم و معنايي به ذهن خطور نميكند. آيا بين
شنيدن لفظ «من» و «الي» با شنيدن لفظ و صوتي كه براي چيزي وضع نشده تفاوتي نيست؟ و
چيزي به ذهن اخطار نميكند؟ در «من» و «الي» معنا اخطار ميشود، منتها ممكن است
بگوييم معنايي كه اخطار ميشود معلوم است كه حالت استقلالي ندارد، اما به هر حال
معنايي به ذهن خطور ميكند و گفتيم كه لفظ را به زبانهاي مختلف ترجمه ميكنيم؛
ترجمه درواقع معادلگزيني است، يعني مثلاً ميخواهيم آنچرا كه به ذهن شما با كلمهي
«من» در عربي خطور ميكند، در فارسي با كلمهي «از» خطور ميكند.
همچنين
راجع به «ضارب» و تفاوت آن با «يضرب» ميگوييم كه «ضارب» هم فاعل و مفعول ميگيرد،
و مضروب را مثل مجهول تلقي ميكنيم و ميگوييم نايب فاعل دارد؛ آيا اين نكته به
اين معنا نيست كه در آنجا، همانند فعل، نسبتي وجود دارد؟ اين يك مطلب جدي است و ما
همهي متون و از جمله قرآن را با اين مبنا تلفظ ميكنيم، و براي «ضارب» فاعل و
مفعول فرض ميكنيم و براي مضروب نايب فاعل فرض ميكنيم و حركات و اعراب كلمات
قرآنيه را براساس اين قاعده مشخص ميكنيم، بنابراين در آنجا نيز نسبتي وجود دارد و
اينكه ايشان انكار كردند كه در ضارب اصلاً نسبتي وجود ندارد و معنا بسيط است، مورد
نقض دارد و به هر حال «ضارب» هم فاعل و مفعول دارد و «مضروب» هم نايب فاعل دارد و
حتي اعراب آن مثل فاعل و مفعول خوانده ميشود. آنگاه چطور ميفرماييد كه آنجا نسبت
و تركيبي نيست و بسيط است؟ ظاهراً چندان تفاوتي بين آنها با فعل وجود ندارد.
علاوه
بر اينها در ذيل بيان ايشان كه فرمودند: «بل المراد الحركة في عالم المفهومية... و
الفعل ما أنبأ عن حركة المسمّى. و الّذي يقتضيه النّظر الدّقيق، هو ان يقال: انّ
المراد من الحركة هو الحركة من القوة إلى الفعل، لا بمعنى الحركة من العدم إلى
الوجود، كما ذهب إليه بعض الأوهام، بل المراد الحركة في عالم المفهومية، حيث انّ
المبدأ خرج عن اللاتحصّلية و تحرك من القوة إلى التّحصلية و الفعلية» عرض ميكنيم
كه بحثهاي فلسفي اينگونه شايد خيلي با اين عالم
اعتبار سازگار نباشد كه بگوييم آيا حركت از قوه به فعل است و يا حركت از عدم به
وجود است. مطلب خيلي ساده است؛ وقتي اميرالمؤمنين عليهالسلام ميفرمايند «و الفعل
ما أنبأ عن حركه المسمّي»، يعني آن ذاتي كه ميتواند اسمپذير باشد، حركتي ميكند
كه حركت يعني همان فعل و فعل همان چيزي است كه در فارسي به آن «كار» ميگويند،
يعني آنچه كه ميتواند اسم بپذيرد و ميتواند نامبردار شود، حركتي از او سر زد كه
در عربي به آن «فعل» ميگويند و در فارسي به آن «كار» ميگويند. لهذا نبايد اين
مسئله را خيلي پيچيده كرد و گفت «حركت» يعني چه؟ حركت يعني تحركي از فاعل صادر شد.
به نظر ميرسد كه در مفهوم فعل هم جاي چنين تأملي وجود دارد. والسلام.