موضوع: نظريّة الخطابات القانونية ـ مقترحاتنا
فی تحسين تقرير النّظريّة وتنسيقها في قوالبها القشيبة / 36
بحث
ما راجع به آن دسته از مبادي و اصولي بود كه متعلق به مقام تيسير خطاب و القاء حكم
از جانب مشرع و تفسير خطاب و ابراز حكم از ناحيهي متشرع بود.
بحث
در حول اين مدعا بود كه خطاب و حكم الهي در ارتباط با مقام تيسير از ناحيهي باري
و تفسير از سوي بريّه اصولي دارد كه بر اين مقام تأثير ميگذارد و برايند آن يك
سلسله قواعد و ضوابط را تشكيل ميدهد كه در مقام استنباط بايد آنها را به كار بست.
يكي از اصول را در جلسهي گذشته مطرح كرديم و گفتيم چون در مبادي مرتبهي پيشتر
گفته بوديم كه عقل حجت الهي است و عقل در كنار ساير مجاري دريافت معرفت و شريعت از
ساحت الهي به ساحت بشري قرار دارد. بحث عقل را به تفصيل مورد بررسي قرار داديم كه
يك بند از مجموعهي اين بحث قلمداد ميشود. امروز بندها و اصول ديگر اين محور را
بررسي خواهيم كرد.
تعقيب البحث عّمايتعلّق بمقام تيسير الخطاب وإلقاء الحکم من جانب المشرّع،
وتفسير الخطاب وإبراز الحکم من ناحية المخاطب:
64.
إنّ هناک مبادئ تترتب علی القول بمفطورية الإنسان بفطرة إلهيّة، فيمکن تنسيقها
وتاسيس بعض القواعد علی أساسها لکشف مشيّته التّشريعيّة إستقلالاً أو باستعمالها
لفهم المشيّة من النقل.
65.
وأيضاً توجد هناک مبادئ لفظيّة تعدّ کأصول عقلائيّة، يمکن تنسيقها وتاسيس بعض القواعد
علی أساسها، لتلقّي معاني المفردات والأدوات و التّراکيب والهيئات.
66.
ينبغي الدّراسة التفصيّليّة حول القول بالتحسين والتقبيح الذّاتيّين وعدمه، و دور الإثبات
والإنکار في صدق القضايا الدينيّة و عمليّة التعرّف بها؛ ونحن نعترف بالذّاتيّين العقليّين
والفطريّين. هناک أقوال شتّی وتفصيل البحث فيه معلّق علی عاتق الفرصة المناسبة.
67.
تترتب علی اصل إنسجام أضلاع هندسة الدّين(العقائد، العلم، الأحکام التکليفية،
والأحکام التهذيبيية) لزوم تلائم قضايا کلّ منها مع غيره، ومنها تلائم الأحکام المستنبطة
مع الأخلاق، ولهذا المبنی دور کبير في مقامي الإکتشاف و التطبيق.
يكي
ديگر از بندها و اصول اين محور اين بود كه گفتيم انسان داراي فطرت است و مفطور به
فطرت الهيه است و خود فطرت را هم از طرق انتقال حكمت و شريعت به ساحت انساني
قلمداد كرده بوديم. البته در اينجا در مقام بحث و استدلال راجع به حجيت فطرت
نيستيم ولي سلف ما نيز اجمالاً به فطرت تمسك ميكنند. بسياري از موارد در اصول و
خاصه در فقه هست كه گاه تمسك ميشود كه آنرا بالوجدان مييابيم و وجدان آنرا
تأييد ميكند. اين تعابير حاكي از آن است كه فيالجمله در عمل به فطرت تمسك ميشود.
لازمهي مفطوريت انسان كه به عنوان يك مبنا در حوزهي مبدأ معرفتشناختي مطرح ميشود
آن است كه در حوزهي قواعد هم اين مبنا تأثير خود را بگذارد. يك سلسله قواعد
مترتب بر فطرتمندي از يك طرف است و فطرتنموني دين از طرف ديگر، به اين معنا كه
احكام الهي با فطرت آدمي سازگار است و اگر چنين باشد، فطرت بايد دخلي در فهم احكام
پيدا كند و اگر بناست حكمي كشف شود، همانطور كه ممكن است عقل به ما كمك كند فطرت
نيز كمك ميكند و چنانكه حكمي استنباط شود كه با فطرت سازگار نباشد بتوانيم بر اين
اساس در صحت معرفت و فهم خود از خطاب و دريافت حكم ترديد كنيم. بنابراين مقتضاي
فطرتمندبودن انسان و فطرتنمونبودن احكام آن است كه يك سلسله قواعد براساس فطرت
و براي كشف مشيت تشريعي الهي توليد شود. حال يكبار كشف مشيت تشريعيه استقلالاً و
بالمباشره با فطرت صورت ميگيرد و بار ديگر، فطرت را از طريق نقل در فهم دين به
كار ميببريم و نقل را به مدد فطرت فهم ميكنيم. اگر در جايي از نقل دو نظر قابل
دريافت است كه يكي از آنها كاملاً با عقل متلائم است و ديگري نيست، روشن است كه
معنايي را بايد اخذ كنيم كه با فطرت آدمي سازگار است. قواعدي
از اين قبيل را ممكن است در ذيل اين اصل توليد كنيم.
به
اين ترتيب ما در اينجا مباديي داريم كه ناشي از قول به مفطوريت انسان به فطرت الهي
است. بنابراين ممكن است كه مبادي برآمده از فطرتمندي انسان و فطرتنموني دين را
تنسيق و صورتبندي كنيم و بر اين اساس بعضي از قواعد براي كشف مشيت الهي به صورت
مستقل و بالمباشره و بلاواسطه را تأسيس كنيم و يا با استعمال آن قواعد براي دريافت
مشيت الهي از نقل، قواعدي را باواسطه و به مدد فطرت ايجاد كنيم.
نكتهي
ديگر در بخش مباحثي كه متعلق به مقام تيسير و تفسير خطاب است، عبارت است از اينكه
يك سلسله رويكردهاي عقلايي وجود دارد كه از جملهي آنها پارهاي رويكردها در فهم
لفظ و كلام است. يك سلسله مبادي لفظيه كه عقلا براساس اين مبادي با متون مواجه ميشوند
و با آنها قواعدي را توليد ميكنند كه در چارچوب آن قواعد، متون را ميفهمند. چون
پيشتر گفتيم كه باري و شارع رئيسالعقلاء است و اصولاً عقل هديه و عطيهي او به
بشر است، بنابراين خداوند متعال، همافق با عقلا و به لسان عقلا با آنها سخن ميگويد.
او رئيسالعقلاست، مخاطب او عقلا هستند و به صورتي كه عقلا با هم تخاطب ميكنند،
حق هم با عقلا تخاطب فرموده است.
اين
مبنا مستلزم توليد يك سلسله قواعد است، قواعدي مانند «حجيت ظواهر متن»، به اين
معنا كه آنچرا كه از ظاهر متن كتاب و سنت ميفهميم حجت است و به همان بايد ملتزم
باشيم و معناي متن را همان تشكيل ميدهد و اصل نيز آن است كه مراد الهي همان است
كه از ظاهر ميفهميم. به اين ترتيب اين هم يك مبناست كه اولاً در عموم امور و از
جمله در مسئلهي «تخاطب» رفتار باري و شارع مانند رفتار عقلاي بشري است. در مقولهي
تخاطب خداوند متعال مانند عقلا رفتار ميكند. اگر اين اصل را بپذيريم نتيجهي آن
پارهاي قواعد لفظيه ميشود كه در خود اصول بروز پيدا ميكند و براي استنباط
ابزارسازي ميكند. اگر مجموعهي مبادي عقلائيه، خاصه آنچه كه معطوف به فهم لفظ است
را كنار هم قرار بدهيم مبانيي درست ميشود كه آن مباني يك سلسله قواعد زاده ميشود
كه آن قواعد علم اصول را تشكيل ميدهد و مباني نيز همين است كه الان در مورد آن
بحث ميكنيم. بهوسيلهي آن قواعد ميتوانيم معاني مفردات، ادوات خاص، تراكيب و
هيئتها را ادراك كنيم.
مطلب
ديگري كه پيشتر نيز به آن اشاره كرديم و به نحوي برايند حجيت معرفتشناختي و دينشناختي
عقل و نيز از حيث ديگر برايند حجيت فطرت و كارآمدي آن در مواجهه با دين است، مسئلهي
«حسن و قبح ذاتي افعال» است. طرفداران حسن و قبح ذاتي افعال ميگويند، عقل حسن و
قبح را درك ميكند. بنابراين يك بحث با عنوان «حسن و قبح ذاتي افعال» داريم كه
ناظر به ذات افعال است و از اين بحث ميكند كه آيا افعال ذاتاً به دو دستهي حسن و
قبيح تقسيم ميشوند كه ما ميگوييم بله و اشعريه ميگويند خير، و بعد از آن نيز
بحثي داريم كه آيا اين حسن و قبح ذاتي عقلاً ادراك ميشود و عقل مدرك اين حسن و
قبح است؟ كه ما در جواب ميگوييم بله ادراك ميكند ولي اخباريون ميگويند ادراك
نميكند. در اينجا ميخواهيم مطلب سومي را نيز اضافه كنيم و آن اينكه آيا منبع
ديگري نيز وجود دارد كه اين حسن و قبح ذاتيِ عقلي را ادراك كند؟ در جواب ميگوييم
بله؛ فطرت هم ميتواند ادراك كند و اين به همان گونه است كه عموم اين حسن و قبحهايي
كه درخصوص افعال وجود دارد به لسان نقل هم جاري شده است و هيچ ايرادي ندارد كه بر
يك واقعيت هم عقل گواهي بدهد، هم فطرت و هم نقل و در نقل نيز هم كتاب و هم سنت.
گرچه
نزاع بين ما و اشعريه اولاً بر سر اين است كه آيا افعال ذاتاً حسن و قبح دارند يا
خير، و بعد از آن بحث در اين است كه به فرض كه افعال در واقع و نفسالامر از حسن و
قبح ذاتي برخوردار باشند، آيا عقل قادر به درك آنها هست؟ كه در جواب اين پرسش
اخباريون ميگويند نه و ما ميگوييم بله. در اينجا اضافه ميكنيم كه اگر حسن و قبح
ذاتي عقلي وجود دارد فطرت هم ميتواند اين حسن و قبح را درك كند كه در جواب ميگوييم
اكثراً آري. البته ممكن است عدهاي اين مسئله را قبول نكنند و فطرت را اصلاً منشأ
ادراك قلمداد نكنند و يا به نظر مشهور بگويند فطرت همان عقل فطري است كه البته نظر
ما جز اين است و ميگوييم فطرت مبدأ ديگري براي معرفت است. همچنين اشكالي ندارد،
علاوه بر اينكه عقل اين حسن و قبح را درك ميكند در زبان نقل هم اين حسن و قبح
مطرح شده باشد و از چند طريق بتوانيم به اين حسن و قبح پي ببريم، درنتيجه از طريق
فطرت هم پي ببريم. به اين ترتيب ما براي افعال حسن و قبح ذاتيي قائل هستيم كه عقلي
نيز هست، يعني عقل ميتواند آنرا درك كند و فطري هم هست زيرا فطرت نيز ميتواند
آنرا درك كند، همچنين نقلي هم هست زيرا با نقل نيز ميتوان بسياري از اين موارد
را كشف كرد؛ منتها در هريك از اين لايههاي بحث با يك جريان و طرز تفكري مواجه
هستيم و در اين مبحث برخورد حداكثري داريم. ما ميگوييم افعال هم ذاتاً داراي حسن
و قبح هستند و اين حسن و قبح را هم عقل و هم فطرت درك ميكند و همچنين غالب اين
موارد در لسان نقل هم آمده است. البته ممكن است نتوان ادعا كرد كه تمام حسن و قبحهاي
همهي افعال را هم عقل و هم فطرت درك ميكند و هم نقل ميگويد، اما ميتوان گفت كه
تمام حسن و قبحهاي افعال را مجموعهي اين منابع ادراك ميكنند. بر همين بحث نيز
يك سلسله قواعد مبتني بر قول به حسن و قبح ذاتيِ عقلي و فطري مترتب ميشود. اين
قواعد نيز هم در مقام احراز صدق قضاياي ديني كاربرد دارد و هم در مقام معرفت به
قضاياي ديني. ما ميتوانيم از اين مبنا راجع به صدق پارهاي از قضايا ملاك بسازيم
و قواعدي از آن توليد كنيم كه در فرايند شناخت احكام آنها را به كار ببريم.
در
اينجا بايد گفت اين بحث كه آيا عقل و فطرت يكسان هستند بحث بسيار پيچيدهاي است و
ما سعي كرديم در بخش سوم كتاب منطق فهم دين از طرق مختلف استدلال كنيم كه عقل به
غير از فطرت است كه البته خلاف نظر مشهور است و غالباً معتقد به وجود عقل و فطرت
هستند اما ميگويند كه فطرت همان ادراك عقلي است و عقل فطرتي همان فطرت است. ما در
كتاب منطق فهم دين و در فصلي با عنوان «فطرت به مثابه دالّ ديني»، بعد از اثبات
اصل فطرتمندي انسان و فطرتنموني دين، استدلالهاي مختلف لفظي و نقلي آوردهايم تا
ثابت كنيم كه فطرت و عقل دو منبع مستقل هستند. البته فطرت، رسماً در اصول جايگاهي
ندارد و فصلي براي آن باز نشده است، و زماني مباحث عقلي نيز همينگونه بوده است و
اينطور نبوده كه از بدو تأسيس اصول، عقل و مباحث عقلي آشكارا در اصول حضور داشته
باشد، بلكه تدريجاً وارد اصول شده و به رسميت شناخته شده است. كما اينكه نقش و سهم
عقل در استنباط افت و خيز و فراز و نشيب داشته و در بعضي دورهها و در آراء آثار
برخي از اصوليون پررنگتر و در بعضي دورهها كمرنگتر شده است. در روزگار ما نيز
همينگونه است، بعضي اكابر از معاصرين در مقام نظر سهم درخوري براي عقل قائل
نيستند و ميگويند بحثي كه راجع به حسن و قبح عقلي مطرح ميشود كبرايي است كه فاقد
حتي يك صغراست و بعضي ديگر نيز در همين روزگار ميگويند كل علم اصول عقلي و عقلايي
است.
درخصوص
فطرت نيز من بسيار علاقمند هستم كه با كمك دوستان در اين زمينه تحقيق شود. در
جاهاي مختلفي از آثار بزرگان هم برميخوردهام كه ايشان ارتكازاً به فطرت متمسك
بودهاند و فطرت را غير از عقل ميدانستند، زيرا بعد از استدلال به عقل و نقل ميگويند
«وجدان» هم چنين ميگويد و اين نكته نشان ميدهد كه فطرت را يك منبع و مبناي مستقل
قلمداد ميكنند.
نكتهي
ديگر اينكه در گذشته گفتيم كه اضلاع هندسهي معرفتي دين كه چهار ضلع «عقايد، علم،
احكام تكليفي و احكام تهذيبي» است از انسجام خاصي برخوردار هستند. اگر اين مطلب را
بپذيريم كه دين يك مجموعهي منسجم است و به تعبير امروزي سيستميك است، قضاياي
توليدشده در هريك از اين چهار بخش بايد با قضاياي توليدشده در بخش ديگر كاملاً
سازوار و متلائم باشند. ازجمله احكام مستنبَطهي الزامي و تكليفي (فقه) با دستهي
ديگري كه احكام ارزشي و تهذيبي (اخلاق) هستند بايد متلائم باشند. ما بايد به عنوان
يك اصل بپذيريم كه استنباطات فقهي ما نبايد با اخلاق ديني ناساز باشد. مثلاً نميتوان
گفت كه فلان عمل به لحاظ فقهي اشكال ندارد، اما اخلاقاً خوب است كه اين كار را
انجام ندهيم. اين بحث بسيار مهم است و گاهي نيز مغفول ميماند. ما در اين بخش
انگار فقه و بخش احكام تكليفي دين را مستقل از بقيهي دين تلقي ميكنيم و همهي
عمليات خود را براي استنباط در همين حوزه به كار ميبريم از حوزههاي ديگر غافل
هستيم. نتيجهي اين اشكال نيز عبارت است از اينكه پارهاي قضايا و فروع فقهي به
دست ميآيد كه با اخلاق سازگار نيست. مثلاً فردي ميگويد اينجا ملك من است و من
هرگونه تصرف مالكانه ميتوانم در آن داشته باشم و ممكن است به لحاظ فقهي هم بگويد
مسئوليت اينكه به ديگري زيان ميرسد نيز به عهدهي من نيست، اما آيا به لحاظ
اخلاقي ما ميتوانيم به سهولت به ديگري زيان برسانيم؟ به اين ترتيب اصل ديگر نيز
عبارت است از اينكه مبناي انسجام اضلاع هندسهي دين تلائم قضاياي هر بخشي از دين
را با بخش ديگر و خاصه بخش فقه و اخلاق اقتضاء ميكند. به اين ترتيب قواعدي ميتوان
توليد كرد كه در مقام استنباط و فهم و تلقي حكم و فهم خطاب نقشآفريني كند. بر اين
اساس نقش و سهم بسيار بزرگي در دو مقام ميتوان قائل شد، يعني هم در مقام معرفت به
احكام و تفسير خطاب و هم در مقام تطبيق و اجرا. مثلاً در مقام اجرا ولو مطلبي را
از فقه استنباط كردهايم، كه در مقام اجرا با اخلاق ناسازگار است كه بايد به گونهاي
اجرا شود كه به اخلاق جامعه لطمه نزند. هيچ حرمتي ندارد كه فردي در خيابان دست
همسر خود را بگيرد و يا دست در گردن هم راه بروند، اما در مقام اجرا و به لحاظ عفت
عمومي و اخلاق نيز آيا اشكال ندارد؟ طبعاً بايد رعايت شود. اينطور نيست كه وقتي
فقه كار ميكنيم تصور كنيم كه تمام دين همان فقه است و در مقام فهم و اجرا به
اخلاق توجه نكنيم. در اين مثال به خصوص نيز اگر كسي دست در دست همسر خود در خيابان
حركت كند در مقام فهم حكم خطا نكرده است، اما در مقام اجرا بايد گفت كه در هر ظرفي
نميتوان اين عمل را انجام داد و به اين ترتيب اين قضيه علاوه بر مقام اكتشاف و
فهم در مقام تطبيق و اجرا هم مؤثر است. والسلام.