90/02/26
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع: مدخل
الگوي ششم ساختاربندي دانش اصول را مورد ارزيابي قرار ميداديم، الگويي كه از سوي آيتالله مكارم پيشنهاد شده است. اول گفتيم اين الگو را معرفي كنيم، سپس شاخصهايي را كه ايشان براي ساختار مطلوب پيشنهاد دادهاند البته در ضمن نقد كژيهاي ساختار فعلي گويي تلويحاً به شاخصهايي اشاره كردهاند كه همان شاخصها را مورد ارزيابي قرار ميدهيم. سپس ساختار پيشنهادي ايشان را براساس شاخصهاي خودشان مورد بررسي قرار ميدهيم و در آخر بر مبناي شاخصهاي هفتگانه كه پيشنهاد داديم ساختار ششم را نقادي ميكنيم.
اجمالاً گفتيم ايشان در اول كتاب انوارالاصول كه تقريرات دورة اصولي ايشان است اين ساختار را پيشنهاد دادهاند و اول و قبل از طرح ساختار پيشنهادي، كاستيها و كژيهاي چيدمان فعلي را اينجور بيان كردهاند:
1ـ امتزاج مبادي علم اصول با مسائل اصلي آن كه ميبايست از هم تفكيك شده و هر كدام در جاي فراخور خود جاي گيرند. مثال زدند به مباحث اوامر و نواهي و مباحث عام و خاص و مطلق و مقيد، مباحث مفاهيم، مشتق، صحيح و اعم، حقيقت شرعيه گفتهاند مبادي علماند و نبايد در ضمن مسائل بيايند.
2ـ متروك شدن بحث از برخي مسائل درخور بررسي كه در آثار سلف بحث از آنها رواج داشته، مانند اقسام اجماع، احكام آن، حجيت انواع سيره، مباحث مربوط به ادلة عقليه و مباحث مربوط به حجيت استحصان، ظن قياسي، سد الذرايع و امثال اين مباحث كه در گذشته مطرح بوده ولي الان متروك شده.
3ـ تطويل بلاطائل بعضي از مباحث است، مثال زدهاند به مبحث انسداد كه خيلي مفصل بحث ميشود و اتلاف وقت دانشپژوهان حوزه ميشود.
4ـ طرح نشدن بسياري از مسائل در جاي متناسب خود مانند مباحث مقدمة واجب و اجتماع امر و نهي و امر به شيء و نهي از ضد آن، مبحث ترتب، دلالت نهي در عبادات و معاملات بر فساد، مباحث اجزاء را گفتهاند مباحث عقلياند و بايد در بخش ديگري بيايد.
5ـ طرح قواعد فقهيه مانند قاعدة فراغ و تجاوز، قاعدة يد، قاعدة لاضرر و قرعه در علم اصول كه بايد در جاي ديگري بيايد.
اين پنج اشكال را ميگيرند و درواقع در ضمن اين اشكالها پنج شاخص ميدهند. ما شاخصهاي ايشان را بررسي ميكنيم كه شاخصهايي كه ايشان دادهاند همگي درست هستند يا نه؟
نكتة اول امتزاج مبادي با مسائل بود كه حرف صحيحي است، نكتة نخست ميتواند به مثابه شاخص براي ساختار مطلوب علوم منظور گردد. نبايد مبادي با مسائل آميخته شود. علم اصول اكنون از امتزاج مبادي با مسائل و علاوه بر اين اختلاط مباحث و مسائل ناهمگن با يكديگر رنج ميبرد. اين نكته، نكتة صحيحي است و اين شاخص را ميتوان پذيرفت.
در شاخص دوم گفتهاند كه پارهاي از مطالب در آثار سلف مطرح ميشده الان متروك شده است. مثال زدند به اقسام اجماع و احكام آن، حجيت انواع سيره، مباحث مربوط به ادلة عقليه، در اينجا عرض ميكنيم كه اينكه مباحث و مطالبي در آثار سلف مطرح بوده، الان متروك شده و علي فرض كه لازم باشد در ساختار فعلي هم بيايد اما آيا صرف متروك شدن مطالبي ساختار را متأثر ميكند؟ آوردند پارهاي از مطالب كه در گذشته در آثار سلف مطرح ميشده و الان متروك است ساختار را تغيير ميدهد؟ معلوم نيست. كما اينكه مثالهايي كه ايشان زدهاند غالباً اينگونه نيست. مثلاً فرمودهاند كه طرح اقسام اجماع و احكام آن، قبلاً بيشتر مطرح ميشده، چون الان كه اجماع حذف نشده. در اجماع بعضي اقسام مطرح ميشود، مثل اجماع محصل و منقول، احكام بعضي از انواع اجماع مطرح ميشود اما آيا اگر ما بيش از اين اقسام را بياوريم و احكام آنها را ذكر كنيم در ساختار تغييري ايجاد ميشود؟ بالاخره در ساختار اصول اجماع گنجيده است و جاي خود را پيدا كرده است. اگر ما مطالب بيشتري بياوريم مبحث را فربه ميكند نه اينكه ساختار را عوض كند. يا مثلاً مباحث ديگري از قبيل ادلة عقليه را فرمودهاند مثل حجيت دليل عقل، مباحث حسن و قبح عقلي، حجيت استحصان، ظن قياسي و امثال اينها. اين مباحث عقلي چون در دانش اصول مطرح هستند و غالباً هنوز متروك نشدهاند و در بخشهايي از اصول مطرح ميشوند ولي علي فرض كه مطرح بشوند قطعي نيست كه در ساختار دانش تحولي به وجود بياورند، مثلاً مباحث مربوط به خبر متواتر، خبر مستفيذ و امثال آن. ما يك ضلعي در اصول به نام خبر داريم، حالا اگر خبر متواتر و مستفيذ را مفصلتر بحث كنيم، ساختار تغيير نميكند و يك بحث فربه ميشود. چرا اگر مثلاً بحث حجيت انواع سيره كه در بسياري از آثار مطرح نيستند، مشروط به اينكه مستقلاً و نه در ذيل سنت مطرح بشود ساختار را تغيير ميدهد و يك ضلع درست ميشود.
تطويل بلاطائل مباحث هم ربطي به ساختار ندارد كه تطويل فقط فربه كردن بحث است و نه افزودن و كاستن از اضلاع هندسة صوري دانش و شاخص نيست.
طرحنشدن بسياري از مباحث در جايگاه متناسب حرف درستي است كه مباحث عقليه در مباحث الفاظ ذكر ميشود. طرح قواعد فقهيه در دانش اصول بعضي اصوليون ميآورند ولي كسي نميگويد اينها جزء مباحث اصول است تا اشكال ساختاري باشد بلكه همه توجه دارند و استطراداً اينها را ذكر ميكنند و احدي هيچيك از اين قواعد را در اصول يا بخشهاي آن ادغام نكرده است. لهذا اصلاً اين اشكال وارد نيست گرچه ما خودمان آنجايي كه بحث قلمروي ساختار علم اصول بود مباحث از قبيل طرح قواعد فقهيه، مبحث اجتهاد و تقليد و اينجور مباحث را ميگفتيم كه خارج از قلمروي دانش است، اما درج آن در كتابهاي اصولي لزوماً به معناي جزئيت در دانش نخواهد بود و كسي هم ادعا نكرده كه اينها جزء علم اصولاند. ميشود گفت استطرادات را بايد كم كرد، كه اگر اين شاخص را بگوييم خيلي از مطالب را ميشود مثال آورد و مثالهاي بهتر از قواعد فقهيه ممكن است مطرح شود. بعضي از مطالب فقهي در خلال مطالب اصولي مطرح ميشود كه حتي سرفصل هم ميخورد، مخصوصاً در كتب متأخرين معاصرين.
اما اگر بخواهيم ساختار پيشنهادي ايشان را با شاخصهاي پيشنهادي ايشان بسنجيم، ساختاري كه پيشنهاد دادهاند به طور كلي يك مقدمه مشتمل بر پنج مطلب است، بعد يك بخشي به عنوان مباديالمبادي مشتمل بر نه مطلب است، بعد مبادي است مشتمل بر پنج مطلب، بعد مسائل كه بحث ادلة فقه است و يك خاتمه به عنوان اجتهاد و تقليد. به ايشان ميتوان همينجا ايراد گرفت كه اگر قواعد فقهيه نبايد در اصول بيايد اجتهاد و تقليد هم نبايد در اصول بيايد، چون غلبه با مطالب فقهي در اين فصلهاست. مگر اينكه بحث اجتهاد و تقليد را به تحليل بررسي از مباني اجتهاد و تقليد ببريم و بلكه بحث اجتهاد را به مثابه مبادي اجتهادشناختي اصول در مبادي اصول مطرح كنيم، والا در اصول لازم نيست عنوان شود بلكه بيشتر از آنكه اين مبحث به اصول مرتبط باشد و يا با آن تناسب داشته باشد به فقه مرتبط است و با فقه سازگارتر است. در سرآغاز فقه اثبات كنيم كه اجتهاد واجب است و يا بر كساني واجب كفايي است و يا فرد مكلف بايد مجتهد باشد يا محتاط باشد يا مقلد باشد و تكليف تقليد چيست و شرايط مجتهد چيست و اعلم كدام است و از اينگونه بحثها. اين در آغاز فقه بايد بيايد و لذا در آنجايي كه ما از انطباق ساختار پيشنهادي و معيارهاي ايشان بحث ميكنيم بايد بگوييم كه به همان دليل كه شما ميگوييد قواعد فقهيه نبايد بيايد، بحث اجتهاد و تقليد هم به عنوان جزئي از اصول نبايد ذكر شود كه غالباً هم به عنوان خاتمه آوردهاند تا به نحوي تلويح كنند به اين نكته كه همانطور كه مقدمه جزء دانش نيست مؤخره و خاتمه هم جزء دانش نيست. اگر به اين جهت توجه داشته باشند نكتة مهمي است.
در مجموع اين مقدمه را به رئوس ثمانيه اختصاص دادند، مباديالمبادي را بيشتر به مباحث مربوط به مباحث زبانشناختي و امثال اينها اختصاص دادهاند و تقريباً ميتوان گفت كه مباحث زبانشناختي و ادبي را مباديالمبادي ناميدهاند. بعد مباحثي مثل اوامر و نواهي و مفاهيم و مشتقل و امثال اينها را به عنوان مبادي آوردهاند. بعد مسائل را به خود ادله اختصاص دادهاند و آنچه بحث راجع به ادله به صورت مستقيم هست را به عنوان مسائل اصولي آوردهاند، البته ادله را به دو دستة معتبره و غيرمعتبره تقسيم كردند و اصول عمليه را هم در طول بحث از ادله ذكر كردهاند به عنوان يك بخش مستقل.
اگر بخواهيم ساختار ايشان را بر مبناي شاخصهاي پيشنهادي خودشان ارزيابي كنيم، اشكالاتي به ذهن ميرسد:
1ـ هرچند كه تفكيك و طبقهبندي مبادي علم به بعيده و قريبه يا عامه و خاصه، چون ايشان تحت عنوان مباديالمبادي و مبادي مطالب را دو دسته كردهاند كه اين به معناست كه مباديالمبادي، مبادي بعيدهاند كه آنها مباديِ مبادي اصولاند بنابراين مبادي بعيدهاند. و يا ممكن است بگوييم كه مبادي عامه به حساب ميآيند و فقط در اصول به كار نميروند. مثلاً مبحث اوامر و نواهي را مبادي قلمداد كردهاند چون مبادي مستقيم مسائل اصوليهاند. اما مباحث الفاظ و در مجموع زبانشناختي و ادبي را مباديالمبادي قلمداد كردهاند. اين به اين معنا ميتواند باشد كه آنها اعم از اصولاند و مبادي اصول هستند و ممكن است در جاي ديگر هم به كار بروند، و شايد بيش از علم اصول اينها مبادي علم تفسير قلمداد شوند و علم تفسير به مباحث الفاظ و زبانشناختي بيشتر احتياج دارد، چراكه تفسير تماماً فهم متن است و تماماً با لفظ سروكار داريم، اما در اصول اينجور نيست، در اصول، اصول عمليه را هم داريم، مباحث عقليه را هم داريم كه ارتباطي به الفاظ ندارد. بنابراين مبادي كه مباحث الفاظ و زبانشناسي ادبي مقدمي علم اصول را مباديالمبادي قلمداد كردهاند ميتواند به اين معنا باشد كه اينها مبادي بعيدهاند، چون مبادي اصول نيستند و مباديِ مبادي آن هستند پس بعيده هستند و ميتواند به اين معنا باشد كه مباديالمبادي مبادي عامه هستند، اعم از علم اصول و برخي ديگر از علوم را پوشش ميدهند، چراكه همة مطالبي را كه در مبحث الفاظ و جنس مباحث زبانشناختي و ادبي اصول طرح ميشود، در ساير علوم از جمله در تفسير هم كاربرد دارد و در تفسير هرچند قرآن مشتمل بر آياتالاحكام نيز هست اما گفته ميشود پانصد آياتالاحكام داريم و با حذف مكررها سيصدوپنجاه آياتالاحكام داريم و برخي بيشتر گفتهاند، ولي در هر حال همة قرآن معطوف به شريعت نيست و عقايد و اخلاق هم در آن مندرج است و بحث تاريخي هم در آن هست و بحثهاي علمي هم در آن هست. بحث از الفاظ و مطالب و مباحث زبانشناختي و هرمنوتيكي، معناشناختي و امثال اين مباحث ميتوانند پيش از آنكه مبادي اصول باشند مبادي علم تفسير هم باشند. ميتوان گفت مباديالمبادي كه ايشان تفكيك كرده مبادي عامه هستند و مبادي خاص اصول را مبادي خاصه اين دانش هستند.
اما چه عاملي درج مباديالمبادي را كه مبادي بعيده دانش به شمار ميروند در ساختار علم توجيه ميكند؟ قصد ما كه از ارائة الگوي ساختاري منقح كردن دانش اصول است، آنوقت ما از ايشان سئوال ميكنيم به چه جهتي مباديالمبادي را كه حداقل ميتوان گفت كه مبادي بعيده است بايد در دانش اصول كه داريم سازماندهي ميكنيم بياوريم؟ و مبادي دانش اگر هم جزء دانش قلمداد بشود مبادي بعيده نيست و مبادي بعيده اين حكم را طبعاً نخواهد داشت، چراكه اگر بنا باشد مباني بعيده را جزء علم بياوريم اولاً مرز علوم به هم ميريزد چون بسياري از مطالب ديگر علوم مبادي يك علماند و همة اينها را بايد بياوريم جزء اين علم و ثانياً حجم علوم و مثلاً علم اصول چندين و چند برابر ميشود. اين در حالي است كه ما گلهمند هستيم در ويژگيها و مختصاتي كه براي ساختار مطلوب ميدهيم اين است كه مطالب زائد و مطالبي كه سبب اتلاف عمر ميشود را نياوريم و اگر مبادي بعيده را جزء يك دانش بدانيم وقتي ميخواهيم يك علم را بخوانيم بايد خيلي علوم ديگر را هم در ضمن آن بخوانيم. لهذا اين رفتار و اين طرز ترتيب ساختار ميتواند محل نقد باشد براساس شاخصهايي كه خود ايشان آوردهاند.
نكتة ديگري كه قابل طرح است اينكه خارج نمودن مبادي فراعلمي دانشها از جرگة مبادي و مطرح كردن آنها در تحت رئوس ثمانيه ولو پيروي از يك سنت تاريخي علمي دارج و رايج است اما مجال را براي طرح مبادي فراعلمي ديگر ميبندد. مگر مبادي فراعلمي دانش فقط به تعريف علم و تعيين موضوع و بحث از مسائل و ساختار و امثال اينهاست؟ بحثهاي فراوان ديگري وجود دارد كه اهميت آنها كم از مطالبي كه در رئوس ثمانيه مطرح ميشود نيست. ايشان مبادي فراعلمي را به عنوان مقدمه و در حد رئوس ثمانيه آوردهاند درحاليكه مباحث بسياري مانند مسائلشناسي اصول، قلمروشناسي اصول، غايتشناسي اصول، روششناسي اصول، بحث از هندسة معرفتي دانش اصول، بحث از هويت معرفتي علم اصول، مصادر و مناشي علم اصول، مبادي اجتهادشناختي اصول، مبادي حكمشناختي اصول، تحليل فلسفي معرفتشناختي اصول عمليه، تحليل معرفتي تطورات علم اصول، سازكارهاي تحول و تكامل در علم اصول، گونهشناسي تطبيقي مكاتب اصولي البته با رويكرد نظري، همه اينها مباحث مهمي هستند و كمتر از مباحثي نيستند كه در مبادي در مقدمه درج فرمودهاند و عمدتاً همان رئوس ثمانيه است.
نكتة ديگري كه قابل طرح است اين است كه ايشان تأكيد زيادي ميكنند كه سنخيت را در چينش مطالب بايد رعايت كنيم اما در فهرست پارهاي از مسائل آمده كه به نظر ميرسد در طبقهبندي خوب است جابهجا شوند. الان ايشان ميفرمايد مباحث مربوط به ادلة عقليه موضوع حسن و قبح عقلي را ايشان ميگويد چرا متروك شده است. اين بحث اولاً كلامي است، و اصلاً در خلال مسائل اصولي نبايد بيايد و درج آن عملاً سنخيت مطالب را در مقام ساختاردهي و چينش مخدوش ميكند و از اين قبيل اشكالات وجود دارد.
مطلب ديگري كه ايشان مطرح ميكنند اين است كه مباحث متروك فراواني از قلم افتاده و امروز مغفول ميماند كه در آثار سلف بحث ميشده است. ما عرض ميكنيم كه فهرستي كه ايشان داده بسيار محدود است، چون ما در گذشته ساختارهاي بعضي از ادوار را مرور كرديم اگر به خاطر داشته باشيد مثلاً در مفاتيحالاصول سيد محمد مجاهد(رض)، مباحث فراواني مطرح شده كه پس از او ديگر مطرح نميشود. اگر بنا باشد كه مباحث مطرود تماماً در ساختار گنجانده شود مباحث و مطالب متروك خيلي بيش از اينهاست و خوب بود كه خود ايشان به اين ملتزم ميماندند و كل آنها را درج ميكردند و چنين اتفاقي نيافتاده است.
علاوه بر اينكه ما تاكيد بر اين بكنيم كه مباحث متروك را بايد در ساختار آورد، آيا اينكه روزي و روزگاري سلف به پارهاي از مباحث ميپرداخته و به صرف اينكه آنها به اين مباحث ميپرداختهاند همة اصحاب علم را ملزم ميدارد كه همة آن مباحث را بياورند؟ اصلاً فلسفة پارهاي مباحث چيست؟ بعضي از اينها فلسفه خود را از دست دادهاند. بعضي از مطالب كه در بعضي از ادوار مطرح ميشود و مورد نقادي قرار ميگيرد و كلاً از ميدان خارج ميشود و باطل ميشود و ناصواب بودن آنها آشكار ميشود، اينها را از نو در ادوار و آثار بعد بياوريم كه چه بشود؟ مثلاً بحث سد ذرايع، بحث قياس، گرچه اينها كاملاً حذف هم نشده و در پارهاي از آثار ميآيد ولي بعضي از اين مطالب بارها و بارها توسط بزرگان بحث شده و از رده خارج شدهاند و مطرح شدن بعضي از اين مسائل هم درواقع از اول معلوم بوده كه اين مباحث جزء مسائل ذاتي دانش اصول نيستند بلكه از آن جهت كه اهل سنت اين مسائل را مطرح ميكردند و آنها را حجت ميدانستند از باب نقد و ردّ اينها مطرح ميشدند. ما در تاريخ علم اصول بسا يك نفر را هم نداشته باشيم كه مثلاً قياس و استحصان و سد ذرايع و فتح ذرايع راقبول داشته باشد و قديمين احياناً ابنجنيد متهم است به اينكه قياس را قبول داشته است كه البته آن موقع هنوز علم اصولي تدوين نشده بوده. اين است كه اين مطلب، مطلب ذاتي دانش اصول شيعي نيست تا اينكه بگوييم لزوماً بايد در ساختار ميآمد، حالا علاوه بر اينكه گفتيم علي فرض كه اينها درج در متن كتب هم بشود معلوم نيست ساختار را متأثر بكند.
علاوه بر اينها يكي از شاخصهايي كه ايشان مطرح فرمودهاند تطويل بلاطائل بعضي از مباحث است، آيا اينكه يك مبحث را ما هرچه فربهتر بكنيم و هرچه گستردهتر مطرح كنيم فقط سبب اتلاف عمر دانشپژوهان ميشود، يا اينكه بسياري از مطالب باطل غيركارآمدِ از بيرون دستگاه اصولي شيعه واردشده و آن هم عمدتاً براي يك بحث سلبي و ردّي مطرح ميشده، اينها اگر بيايد باعث اتلاف عمر نميشود؟ چه اصراري داريم كه اينها در ساختار علم اصول دوباره تكرار شود. مطالبي كه از بدو تأسيس اصول از سوي باقرين(ع) و از زمان تدوين اصول شيعه از ناحية بعضي از اصحاب ائمه و متأخرتر از ناحية شيخ مفيد و سيد مرتضي و شيخ طوسي، اصلاً مبحث قياس به عنوان سرفصلي از فصول اصلي علم اصول قلمداد نميشده و بنا نبوده عدهاي قبول يا رد كنند، بلكه از اين باب مطرح ميشده كه رد بشود و حتي از ديدگاه بعضي مسئلة اصوليه به حساب نميآمده، يعني اگر مخصوصاً بنا به بعضي تعابير آن دسته از مطالب را مسائل يك علم بدانيم كه در آن علم كارآيي دارد مطالبي كه پيشاپيش معلوم است مردود است چه بسا اصلاً جزء مسائل ندانيم، گرچه خود ما در تعريفي كه ارائه كرديم و ملاكي كه براي مسئلة اصوليبودن گفتيم اينها را شامل ميدانيم و اينها مشمول تعريف ما هستند. ما ميگوييم هرآنچه در مظان حجيت است بايد بحث شود ولي بعضي از اين مطالب از مظان حجيت خارج شدهاند و از گذشته هم كسي در بين شيعه تفوه نميكرده و براي شيعه در مظان حجيت نيست. وقتي ما حديث داريم كه «اول من قاس و هو ابليس» و نص داريم بر بطلان قياس معلوم است كه اول حجت نيست و چه دليلي دارد كه اينجا مطرح كنيم؟ حال اگر استطراداً ذيل مباحث عقلي براي اينكه بگوييم در اصول عامه بيدقتيهايي هست و خيال كردهاند قياس يك دليل عقلي است ولي چنين نيست از اين باب يك چيزي بگوييم اشكالي ندارد ولي اگر ابرام و اصرار داشته باشيم كه چنين مطالبي به عنوان مباحث و فصول اصلي دانش بيايد آنچنان كه جزء ساختار قلمداد شود و ساختار را متأثر بكند اصرار چندان به جايي نيست.
در ساختار مانعيت به اين است كه وارد ساختار نكيم. مثل داستاني ميشود كه ميگفت اين دعايي كه به تو ميدهم اگر بخواني دنياي تو عوض ميشود ولي منوط به اين است كه هر وقت آن دعا را ميخواني ياد روباه نيافتي. اين بنده خدا هر وقت ميخواست آن دعا را بخواند ميخواست يادش نيافتد ولي يادش ميافتاد. چون به او گفته بودند نبايد ياد كني، او ياد ميكرد. اينجا هم ما از باب اينكه اين مباحث به درد نميخورند و باطل هستند و بايد از اصول خارج كنيم ناچاريم بحث كنيم كه از اصول خارج كنيم و اين لزومي ندارد. در مانعيت در مقام تعريف طوري بگوييم كه آنها داخل چارچوب نيايند. مانعيت در ساختار به اين است كه ساختار ما مانع باشد يعني آنها نيايد درون ساختار و بيرون ساختار بمانند اگرنه كه خيلي از مطالب وجود دارد كه فقط از باب اينكه بگوييم اينها جزء اصول نيستند مدام بياوريم و بحث كنيم، اين قضيه را توجيه نميكند.
در هر حال من تصور ميكنم كه بيش از اينها بشود بر مبناي شاخصهايي كه از بيان ايشان ميتوان اصطياد كرد اشكالاتي را مطرح كرد. وقتي اشكالاتي را بر ديگران مطرح ميكنند خود ايشان نبايد ساختاري پيشنهاد بدهند كه شامل آن اشكالات ميشود.
براساس شاخصهايي كه خود ما هم پيشنهاد داديم كه هفت شاخص جامعيت، مانعيت، جهتمندي، تلائم و تناسق با ديگر عناصر ركني علم، برساختگي بر گرانيگاهي روشن و فراگير و برخورداري از ترتيب و ترتب منطقي و به حداقل رساندن تكرار مطالب فصول، كارآمدي در تأمين غايت و كاركردهاي متوقع از هر علم، كه اگر براساس همين شاخصها مراجعه كنيم در خلال همين نقدها مشخص شد نسبت به بعضي از شاخصهايي كه ايشان ارائه كردند و در فهرست شاخصهاي ما هم هست ساختار پيشنهادي ايشان ميتواند مورد مناقشه قرار گيرد. به نظر ما اشكالات كمي از اين جهت هم نيست. فرض كنيد بخواهيم بحث جامعيت را بگوييم. اگر بناست همة مباحثي را كه به كار استنباط ميآيد مطابق شأن و كاركرد اصول در دانش بياوريم خيلي از مطالب هست كه گفتيم در ساختار نيامده است و اگر مراجعه كنيم به فهرستهاي آثار اصوليون مياني ملاحظه خواهيم كرد مطالب فراواني هست كه در ساختار فعلي حذف شد و در ساختار ايشان هم چندان نيامده است. ايشان در ساختارشان به آن معنا مطلب جديدي نياورده بودند. بعضي افراد وارد شدهاند و ساختار خواستند بدهند يك سري سرفصلهاي جديدي را هم افزودهاند و كوشش كردهاند علم اصول را توسعه بدهند و تكميل كنند كما اينكه ساختار بايد مانع باشد كه گفتيم حتي مباديالمبادي را هم ايشان در ساختار آوردهاند.
آقاي لاريجاني كار خوبي كه كرده بودند اين بود كه گفته بود فلسفه اصول يك بخش است و اصول بخش ديگر است، آنجا هم البته اين اشكال را وارد كرديم كه شما بحث از ساختار اصول ميكنيد بعد فلسفة اصول را هم در ساختار آورديد. اگر اين است اشكالي ندارد فهرست ميداديد به عنوان فلسفة اصول ولي اعلام ميكرديد كه اينها جزء ساختار نيست، اما ايشان جزء ساختار درج كردهاند.
اين اشكال ممكن است بر آيتالله مكارم ورود بيشتري داشته باشد چون ايشان حتي اشاره به اين مطلب هم نكردهاند كه مباديالمبادي و مبادي جزء ساختار دانش اصول نيست بلكه صريحاً گفتهاند ما ساختاردهي ميكنيم و اين هم ابواب دانش اصول ميشود و ادلة اصولي و ادلة فقه را بخشي از اصول قلمداد كردند و قائل به جزئيت مبادي بعيده و مبادي قريبهاند كه اين به نظر ما با مانعيت سازگار نيست.
در جهتمندي چون ايشان خيلي نرفتند به اين سمت كه يك اصول مطلوب را پيشنهاد بدهند، ناظر بر اصول موجود ساختارها را به نحوي نقادي كردهاند و ساختار پيشنهاد دادهاند و از اين جهت اشكالي بر ايشان وارد نيست.
اشكال پنجم را چه بسا بتوانيم بر ايشان وارد كنيم به اين جهت كه بگوييم كانون اين ساختاري كه شما پيشنهاد كرديد چيست؟ تصريح نفرمودهاند. در بخش مسائل گفتهاند ادله فقه و اين نشان ميدهد كه دليل را گرانيگاه و نقطة ثقل سازمان مباحثي كه در بخش مسائل اصول ميآيد قرار دادند، اما در كلان ربط بين مباديالمبادي و مبادي و مسائل چيست و چه نقطهاي است كه همة اينها را به هم پيوند ميزند، تصريح نكردهاند. آقاي لاريجاني گفته بودند حكم است، حال گفتيم ممكن است اشكال وارد باشد ولي بالاخره يك نقطة ثقلي را براي مجموعة ساختار در نظر ميگيرند ولي ايشان نقطة ثقلي را پيشنهاد ندادهاند و واضح نيست آيا نقطة ثقل واحدي را منظور داشتهاند يا نه.
تكرار ممكن است قابل توجه نباشد و پيش نيايد و كارآمدي در تأمين غايت هم بسته به اينكه هر كسي غايت اصول را چه بداند، چون مبحث غايتشناسي دانش محل اختلاف ميتواند باشد نميشود عليالمبنا از اين جهت يك ساختار را نقد كرد، چون مثلاً من ميگويم غايت و كاركردهاي اصول بايد وسيعتر از حوزة شريعت باشد بعد ميگويم دانش فعلي اين غايت را نميتواند تدارك كند و ساختاري كه ديده شده در تأمين اين غايت موفق نيست، اينجور اگر ببينيم علاوه بر اشكال جهتمندي كه بايد جهات پسيني و پيشيني را با هم خلط نكنيم ميتواند وارد شود اين جهت هم محل بحث خواهد بود كه آيا در مجموع غايت تأمين شده يا نشده.
مثل مرحوم آقاي محقق خويي كه گفتهاند ما ناظر به كاركرد دانش اصول بايد مسائل را چينش كنيم. چون بناست اجتهاد را و توان بر اجتهاد و تمكن از اجتهاد را فراچنگ بياوريم حتيالامكان بايد در فرايند اجتهاد دانش را تبديل كنيم، اين جهتي است كه ايشان اعلام كرده ولي در اينجا آيا اين جهت رعايت شده يا نه مثل مسئلة گرانيگاه چيزي به ذهن نميرسد كه آشكار ايشان بر غايت معيني و انطباق و يا كارآمدي ساختار با آن غايت دلالت كند. والسلام.