89/11/27
بسم الله الرحمن الرحیم
موضوع:
بحث گذشته
بحثي را كه امروز آغاز ميكنيم، ذيل فرع نهم از فصل هفتم است با عنوان آسيبشناسي و نقد عمومي روش رايج اصول فقه كه به روششناسي اصول ميپردازد. قبل از اينكه درخصوص آسيبشناسي روش رايج اصول بپردازيم، پارهاي پرسشها را دربارة روششناسي علم اصول و روش كنوني دانش اصول ميتوان مطرح كرد، تا روشن شود كه روش اصول چه روشي است و با توجه به تلقي كه از روش اصول است آن را مورد ارزيابي قرار دهيم. بيآنكه بدانيم روش اصول چيست نميتوانيم راجع به اينكه آيا اين روش كامل هست يا نه، آيا بينقص و بيكاستي هست يا نه و حتي اينكه چگونه ميتوانيم روش اين دانش را متحول كنيم و از وضع موجود به وضع مطلوب منتقل كنيم. طبعاً اين بحثها بايد منتهي شود به ارائة يك پيشنهاد براي تحول و تكامل روششناختي دانش اصول كه براي روش دو معنا و اطلاق درخصوص اصول گفتيم هست، روش دانش اصول به دو معنا اطلاق ميشود، يك آن روشي كه اصول با آن پديد آمده، دوم روشي كه اصول فقه را پديد ميآورد. روش و فرايند تكون دانش اصول و روش و فرايند حل مسئله توسط اصول و درحقيقت پديدآوري دانش فقه.
البته اينجا عمدتاً بر معناي متمركز هستيم، و مقصود از دانش اصول معناي دوم از روش است. اما پرسشهايي را ميتوان مطرح كرد راجع به اينكه آيا اين دو روش با هم تفاوت دارند، يعني روش تكون علم اصول و روش كاركردي علم اصول و روش كاربرد علم اصول؟ بسيار به گوش ما خورده است كه دانش اصول دانش هرمنوتيكي است. اصول هم يك نوع هرمنوتيك است. اول پرسش همين است كه آيا دانش اصول يك دانش هرمنوتيكي است؟ هرمنوتيك از بدو ظهور تا اكنون تحولات گوناگوني پيدا كرده است، تا جايي كه كاملاً قلب ماهيت شده است و به اندك مناسبتي شبيه به تجوز، نظير به كاربستن يك واژه در معناي مجازي و استعمال واژه در معناي مجازي به جاي معناي حقيقي آن به مناسبت تناسب خاصي كه بين معناي مجازي و معناي حقيقي هست، اينجا هم به جهت تناسبي كه بين معاني متأخر هرمنوتيك با معناي كلاسيك آن وجود دارد، اين دانش تحول پيدا كرده از معناي كلاسيك به معاني جديد آن.
هرمنوتيك
در آغاز هرمنوتيك روشي براي تفسير متون مقدس بوده است، اگر اين صحيح باشد كه باني آن هرمس است و هرمس هم پيامبري است و گاه گفته ميشود همان ادريس است، شيوة تخاطب او تفصيلي بوده است، مانند اينكه ميگوييم روش فلسفي سقراط استنطاقي و استكشافي است، با به نطق آوردن مخاطب و متعلم و با به خوانش واداشتن و خواناندن متكلم حقيقت از زبان خود متكلم بازميگويد و از درون متعلم حقيقت را كشف به زبان او بازگو ميكند. شيوة او شيوهاي تفصيلي بوده. اما آنچه مسلم است اين است كه براي نخستينبار روشي را كه براي تفسير متون مقدس به كار ميرفته هرمنوتيك گفتهاند. تدريجاً حوزة كاربرد هرمنوتيك به متون غيرمقدس و ديگر متون بسط يافته و سپس به ساير مقولهها و واقعيتها، مانند مقولة هنر، تفسير يك تابلوي نقاشي را هم به نحو هرمنوتيكي انجام دادهاند. با تجميع مجموعة دوال و نشانهها به تبيين و تفسير يك تابلوي نقاشي پرداختند. فراتر رفت و حتي تفسير طبيعت را هم به صورت هرمنوتيكي انجام دادند. فراتر از آن تفسير جامعه و حوادث اجتماعي را. تا اين مراحل هرمنوتيك يك روش بود، آرامآرام تحول پيدا كرد و امروز به صورت يك فلسفه درآمده است. همانطور كه فلسفة تحليلي كه ظاهراً يك روش است و با تحليل واژگان، تعابير، تركيبها، همين مفاهيم فلسفي را ميخواهد كشف كند و ميگويد كه مفاهيم فلسفي منطوي در زبان و مخاطبات و مكالمات و كلمات، هرمنوتيك هم آرامآرام صورت فلسفي يافت، تا روزگار ما كه توسط گادامر و هايدگر و شاگردان گادامر و هايدگر تبديل شد به يك مكتب و دستگاه فلسفي و يك گفتمان و پارادايم فلسفي و به يك نگرش بدل شد و تا جايي پيش آمد كه منتهي شد به دستگاهي براي تحليل و تعليل و تبيين كاركرد ذهن و مقولة فهم.
به نحوي ميتوان گفت كه تبديل شده است به فلسفه فهم. اينكه فهم چگونه رخ ميدهد و چه فرايندي دارد و چه پيشانگارههايي بر آن حاكم است و چه آفاتي در انتظار فهم است و امروز پيوند خورده با فلسفة ذهن و علوم شناختي. لهذا در مجموع و در يك تقسيم كلان هرمنوتيك را به هرمنوتيك روشي و هرمنوتيك فلسفي تقسيم ميكنند كه تقسيمات خُردتري هم هست. در اينجا مراد ما بيشتر همان هرمنوتيك روشي است، چون دانش اصول يك دانش روشگاني است.
اما ميتوان گفت كه هرمنوتيك چهار گرايش مشهور دارد. در يك گرايش اصالت با مؤلف است و فرض بر آن است كه در اين تلاش هرمنوتيكي و تفسيري ما نيت و قصد مؤلف را كشف كنيم. از اين ميتوان به هرمنوتيك مؤلفگرا يا مؤلفمدار تعبير كرد.
گرايش ديگر كه گرايش جديدتر است و بيشتر آنگاه كه گادامر و هايدگر نگاه روشي يا روشي ـ فلسفي دارند، به اصالت مفسر قائل ميشوند. اينكه ماييم و مفسر و مفسر است و اين متن. با ماتن و مؤلف رابطهاي وجود دارد و اينكه ما بخواهيم قصد مؤلف را كشف كنيم، چنين چيزي نه ممكن است و نه مطلوب است و نه متن وفادار به نيت و قصد مؤلف است و اين مفسر است كه آنچرا كه پيشانديشيده و پيشانگاشته و توقع دارد و مايل است به كف بياورد، اين را به متن ميدهد و متن را از پيشانگاشتهها و توقعات خود بارور ميكند و آنچرا كه مفسر ميخواهد متن نيز ميدهد و ميپردازد. لهذا بسته به اينكه چه كسي يك متن را تفسير كند، معنا و محصول و دادة متن تفاوت ميكند. اين گرايش مفسرمدار است.
گرايش سوم
گرايش سوم، گرايشي است كه به متن اصالت بيشتر ميدهد. يعني براي متن در مقابل مؤلف و مفسر استقلال قائل است، معتقد است كه مؤلف كه متن را پديد آورد رابطة او با متن قطع ميشود (نظرية مرگ مؤلف) و اين متن است كه چونان سندي در اختيار ماست و ما بايد همين متن را بكاويم و به معنا برسيم. هرآنچه اين متن ادا ميكند معنا ميشود، هرچند مؤلف قصد نكرده باشد. متن از تأثير مفسر در امان نيست، اما با اينهمه متن خود را بر ذهن مفسر تحميل ميكند و هرچند كه متن در يك فرايند ديالوگي و گفتگويي بين مفسر و متن معنيدار ميشود و معنا ميدهد، اما متن سهم بيشتري در توليد معنا دارد. اين گرايش، گرايش متنگرا است.
گرايش چهارم
ولي گرايش چهارمي را هم برخي تفوه كردهاند كه چندان شايع نيست و آن اين است كه در مقام تفسير هم بايد واقعگرا بود و هم لاجرم آدمي و مفسر واقعگرا هست. يعني در قيد واقع است و اسير واقع است. واقعيتها خودشان را بر ذهن مفسر تحميل ميكنند. و البته كه نص و متن وجود يك واقعيت است، اما متن پيرامونيهايي دارد. از جمله در ادبيات گفته ميشود و مثلاً ميگويند قرائن حاليه. قرائن حاليه در متن وجود ندارد، قرائن مقاليه را ميتوان گفت كه در متن هست، و ضميمه متن است، اما قرائن حاليه هم در فهم درست و دقيق متن فوقالعاده نقشآفرين است. ظروف تاريخي، اجتماعي و فرهنگي كه متن در آن متولد شده، بياندازه به ما كمك ميكند كه متن را درست بفهميم. چنانكه در مقابل هم گاهي ظروف تاريخي مفاهيمي را بر متن تحميل ميكند. ظروف تاريخي زادگاه متن را اگر بتوانيم درست كشف كنيم، به حاقّ معناي متن نزديك ميشويم، چنانكه ظروف اجتماعي، تاريخي و فرهنگي تفسير هم ميتواند گاهي در هنگام تفسير بر ظهور و خودنمايي معنا تأثير بگذارد و يك متن عصري تفسير شود.
بالنتيجه اگر ما بخواهيم مؤلفمدار هم بيانديشيم بايد واقعگرا باشيم. بايد مؤلف را خوب بشناسيم، ظروفي كه اين اثر در آن ظروف زاده شده را بايد كشف كنيم و آن را لحاظ كنيم. تطوراتي كه واژگان و تركيبها و تعابير در طول تاريخ پيدا ميكنند را بشناسيم و ببينيم تلقيي كه در روزگار تولد متن از يك واژه بوده، چه بوده و الان چيست. امروز وقتي ميگوييم «ملت» درواقع در ظرف تاريخي فعلي ما معنايي دارد، در مقابل دولت، و اشاره به يك سيستم سياسي و تقسيمات جهاني ميكند كه عنوان آن دولت ـ ملت است و يك مفهوم مدرن است. اما زماني اين واژه وقتي در ادبيات ديني خصوصاً متولد شده، ملت معادل بوده با شريعت. ملت محمديه(ص) يعني شريعت اسلام. واژه را بايد درك كرد، مؤلف را بايد درك كرد و بسياري از حقايق و وقايع اطراف متن را بايد لحاظ كرد و متن را فهميد. ما از اين به هرمنوتيك واقعگرا تعبير ميكنيم.
ـ نميتوان يك بحث حقيقتگرا هم اضافه كرد، يعني حقيقت برفراز همة اين چهار نوع، خودش را بر انسان تحميل ميكند. يعني حقيقت ميتواند خودش را بر واقعيت تحميل كند.
حقيقت و واقعيت معادل هم نيستند، واقعيت آن چيزي است كه هست، ولو حق نباشد. فرض اگر بر اين باشد كه ما حقيقت را كشف كنيم و قصد مفسر اين باشد، و مراد از حقيقت هم آن چيزي باشد كه مؤلف در مقام بيان آن بوده، يا متن حاكي از آن است، آنگاه ممكن است كه در شيوة مؤلفگرايي هم ادعا همين باشد، در واقعگرايي هم ادعا همين باشد و يا ديگري بگويد اصلاً بنا نيست كه متن حامل حقيقت باشد. متن خود يك عنصر زنده است و موجود مستقلي است كه متنگرايي و مفسرگرايي به اين جهت گرايش پيدا ميكند. يعني حقيقت يك شيوه و قيد براي هرمنوتيك نيست، ميتواند مقصود باشد. حقيقت بالاخره خود را از طريق متن به ما نشان ميدهد و متن پلي است بين ما و حقيقت. ما الان درخصوص شرايط تفسير متن بحث ميكنيم، در پس اين متن اگر حقيقتي وجود دارد، آن حقيقت خودش را در همين متن به مثابه آينه و حوالي و حواشي آن برملا ميكند. و اگر به صورت قدسي و متافيزيكي بخواهيم بگوييم خدا اينجور تقدير كرده كه حقيقت به نحوي آشكار شود، ولي ما الان با يك متن و يك نصر سروكار داريم و ميگوييم چگونه به اين متن و به فهم آن نزديك شويم براي اينكه بتوانيم آن را پل قرار بدهيم براي كشف حقيقت و نيت مؤلف. مجموعة شروط و شرايط و قيود و قواعدي را كه در كنار متن به كار بسته ميشوند تا ما به كشف متن و تفسير آن بپردازيم الان محل بحث است كه بعضي سهم مفسر را غلبه ميدهند، برخي سهم خود متن را فارغ از ماتن غلبه ميدهند. بعضي ديگر سهم مؤلف را غلبه ميدهند و ميگويند مؤلف به نحوي ميتواند پيام خود را به مخاطبش منتقل ميكند و ما بايد آن را كشف كنيم و هر متني حامل پيامي از باطن خود است.
بعد از اين توضيح عرض ميكنيم، آيا دانش اصول يك نظام روششناختي و تفسيري هرمنوتيكي است؟ و البته ذيل اين ميتوان پرسيد كه آيا تمام بخشهاي دانش اصول يك دستگاه روششناختي و هرمنوتيكي است يا بخشي از آن؟ پرسش بعد اينكه اگر واقعاً همه يا بخشي از دانش اصول حاوي يك نظام روششناختي تفصيلي و هرمنوتيكي باشد، در آن صورت دانش اصول يا آن بخش تفصيلي آن به كداميك از اين چهار گرايش ميمانند و نزديكترند؟
اينكه بگوييم همة دانش اصول يك دستگاه تفسيري است، دقيق نيست. چراكه ما در تفسير با متن مواجه هستيم. در هرمنوتيك تفسيري و روشي با متن مواجه هستيم، درحاليكه دانش اصول علاوه بر اكتشاف و كاربست قواعد و ضوابط ناظر به متن و ياددهي شيوة فهم متن و تفسير متن، بخشهاي ديگري هم دارد كه به متن و كتاب و سنت مربوط ميشود. مباحث عقلي، اصولي عمليه و امثال اينها سروكاري با متن ندارند. خصوصاً اگر اصول عمليه را در زمرة اصول بدانيم و در عين حال آن را كاشف ندانيم كه نظر مشهور هم همينطور است. در آن صورت در اصول عمليه چندان سروكاري با متن نداريم و دغدغة متن نداريم و اصلاً متني در اختيار ما نيست كه ناچار شديم به اصول عمليه تمسك كنيم، چه از نوع عقليه و چه از نوع نقليه آن. به هر حال اصول عمليه با هر چيزي كه حجت شده باشد كاربردي براي تفسير متن ندارد و فاقد كاربرد براي تفسير متن است.
در بخش عقليات و مباحث عقليه، چه مستقلات و چه غيرمستقلات آن هم غلبه با عقل و نقش و سهم عقل است، هرچند كه در بعضي مواقع در همان بخشها ما ابزار ميسازيم براي فهم متن. بنابراين اولاً اصول يكجا و به صورت يكپارچه، يك نظام روششناختي هرمنوتيكي به حساب نميآيد، اما بحثي نيست و قطعاً پارههايي از آن يك نظام روششناختي است و چيزي نظير به هرمنوتيك مقدس است كه روزگاري در دنياي مسيحيت دانشمنداني سعي ميكردند آن را طراحي كنند تا در فهم كتب مقدس به كار رود.
ولي اينكه به كداميك از اين چهار گرايش مفروض و يا موجود نزديكتر است، تصور ميشود كه به روش و رويكرد واقعگرا نزديكتر است، هرچند كه قصد آن كشف قصد مؤلف است، اما در مقام كشف قصد مؤلف واقعگرايانه با متن مواجه ميشود، حالا در مقام نقد بايد بگوييم كه به رغم اينكه ممكن است از ميان اين چهار گرايش و رويكرد هرمنوتيكي بگوييم كه به نوع چهارم، يعني واقعگرايي نزديكتر است، اما به طور تام اصول ما واقعگرا نيست. اگر بناست كه واقعگرا باشد بسياري چيزهاي ديگر بايد در اصول و در قالب قواعد رعايت شود و همة واقع را نميبيند. براي اطلاع بيشتر ارجاع ميدهيم به مباني اصول نظرية ابتناء كه در آنجا سعي ما بر اين بوده است كه به صورت كاملاً واقعگرا با فهم و تفسير دين و اكتشاف آن مواجه شويم و همة عناصر و همة عوامل دخيل و حقاً دخيل ولو به ناحق دخيل را در قاعدهپردازي و روشپردازي منظور نظر داشته باشيم و سعي كنيم عناصر دخيل اما نابحق دخيل را شناسايي كنيم و احياناً از مدار بيرون ببريم و از دخالت و تأثير آنها در روند فرايند فهم پيشگيري كنيم و از سوي ديگر آنچرا كه در فهم واقع تشريعي و صدوري از ناحية مولا ميتواند دخيل باشد، همة عناصر دخيل را هم شناسايي كنيم و ضابطهمند و روشمند كنيم و نقش و سهم واقعي به آنها بدهيم.
خيلي از جهات و نكات واقعي براي مواجهه با واقع صدوري و تشريعي وجود دارد كه در روش فعلي علم اصول لحاظ نشده است.
آيا روشگان علم اصول يك سامانهاي تكساختي و تكساحتي است يا چندساختي است؟
مطلب دومي كه ميتوان مطرح كرد اين است كه آيا روشگان علم اصول يك سامانهاي تكساختي و تكساحتي است يا چندساختي است؟ اگر تكساختي باشد، نصبنياد است؟ گرانيگاه دانش اصول نص و متن ديني است؟ يا خردنهاد است و غلبه با خرد است؟ يا عرفمدار است و غلبه با عقلانيت و رويّههاي عقلائيه است؟ يا طرز ديگري است؟
به تعبير ديگر آيا هويت دستگاه روشگاني اصول، خاص و اختصاصي است؟ نظير ديگر دستگاههاي روششناختي نيست، يك دستگاه روششناختي و روشگاني خاصي است كه شارع ابداع كرده است؟ در اينجا نگاه ما به وجه غالب اصول است، اگر بگوييم نه، چنين نيست و شارع همه را ابداع نفرموده منظورمان اين است كه همه را ابداع نكرده اما حتماً چيزهايي هست كه ما پيش از شارع آن را در اختيار نداشتيم و قواعد و ضوابطي وجود دارد كه عمدتاً دادة شارع است، اما اينكه آيا شارع همانطوري كه احكام را اعتبار و جعل ميكند، روش اصولي را هم جعل فرموده است؟ ظاهراً چنين نيست. و اصول فعلي به اين معنا باشد كه با ديگر روشها تفاوت صددرصدي دارد، چنين چيزي قابل اثبات نيست، چراكه بسياري از قواعد و ضوابطي كه در اصول شناخته است و به كار بسته ميشود در بين همة بشريت وجود دارد. يا روش فطري ـ عقلايي است و بيشتر از فطرت آدمي در مقام تفصيل نشأت گرفته است و عملاً پيروي كرده از رويّههاي عقلائيه؟
به نظر كه روشگان دانش اصول البته به شيوة فطري ـ عقلايي نزديكتر است. يا به روش عرفي ـ اجتماعي نزديكتر است و از نوع روشهاي فهم مبتني بر عرف و آثار اجتماعي است و به نحوي دانش اصول پروردة اجتماع است. بعضي چنين باوري دارند و شايد بشود از ادبيات عبدالهادي الفضلي عراقي كه دو جلد كتاب كمابيش نوآورانه در اصول دارد با عنوان «دروس اصول الفقه للاماميه»، او هويت دانش اصول را بيشتر اجتماعي ميداند و اينكه مأخوذ از روش و رويّههاي عقلائية اجتماعي است. بيشتر از آنچه كه اجتماع ميدهد و قواعدي كه رعايت ميكند بهره برده است و به اين ترتيب به آن تلقي اول يعني فقهي ـ عقلايي نزديك ميشود.
بيشبهه اصول وامدار فهم عرفي و اجتماعي و به نحوي از انحاء حكمت انساني است، اما تنها همين نيست، يا شيوة عقلي ـ دقّي است، برهاني است و روشي نظير روش فلسفه را دارد و يا آميختساختگان و امتزاجي است. روشي است آميخته از انواع رويكردها و بلكه دستگاههاي روشي و روشگاني.
اگر ما توقع داشته باشيم كه وقتي ميگوييم و يا ميگوييم فطري عقلايي و يا عرفي ـ اجتماعي است، بلااستثناء و يا با حداقل استثناء كه آن مستثني درخور اعتنا نباشد، در آن صورت بايد گفت كه هيچيك از اينها نيست. اگر توقع ما در حد غلبة وجه فطري ـ عقلايي يا وجوه ديگر است، و يا وجه خاص داشتن و خاص انگاشته شدن روش اصول و به غلبه رويكرد و اتجاه قانع باشيم، طبعاً فطري ـ عقلايي است. اما شايد تعبير به اينكه آميختساختگان است و به صورت امتزاجي از همة شيوهها بهره ميبرد، احتمالاً به واقع نزديكتر باشد. دانش اصول يك دانش مصرفكننده است، بدهكار و وامدار دانشهاي پيش از خويش است و براي دانش پس از خود كه فقه هست نيز نقش ابزاري و علم آلي است كه تعبير كردهاند.
چون چنين است بايد نياز علم ذيالمقدمة خود را برآورده كند و به هر قيمتي شده و با كاربست هر شيوه و طريقي هم كه شده بايد بتواند پاسخگوي مطالبات دانش فقه باشد. اگر بخواهد به يك رويكرد متصلب بماند پاسخگو نخواهد بود. كما اينكه چون وامدار بسياري دانشها و معرفتهاي پيش از خود است و آنها متنوع هستند و رويكردهاي گوناگوني بر آنها حاكم است، لاجرم ممكن است بگوييم شيوة دانش اصول آميختساختگان متمايل به فطري ـ عقلايي است.
بايد بررسي كنيم كه آيا به اقتضاي آميخت ـ ساختگان كمابيش معطوف به رويكردهاي فطري ـ عقلايي تا چه اندازه اين روش بيعيب و بينقص است. اگر اينجور مباحث به لاية خودآگاه ذهن آدمي و ذهن محققين و ذهن اصحاب اصول منتقل شود و با توجه به رويكرد اصلي اين دانش، دانش را سازمان بدهند بسا از آنچه كه هست متفاوت بشود. چنانكه بعضي معاصرين ميگويند كه ما دانش اصول را حول محور اعتبار سازماندهي كنيم و بعد ساختاري ارائه ميكنند صددرصد متفاوت با آنچه الان رايج و دارج است به نام دانش اصول، اين نشان ميدهد كه اگر ما خودآگاه و با توجه به حيث رويكرد حاكم نگاه كنيم، اصول ممكن است ديگر شود. در اين صورت بايد بگوييم از اين جهت هم اشكال بر اصول وارد است و در همان رويكرد حاكم كامل نيست.
پرسش سومي كه مطرح ميشود اين است كه آيا منابع و ادلة داراي كاربرد در روش اصول با منابع و ادلة داراي كاربرد در روش فقه متفاوت هستند يا مشابهاند؟ اگر آري، تفاوت ميان آنها چيست؟ اگر نه، چرا؟
ما تصور ميكنيم كه چندان بين آن روشي كه اصول را توليد كرده، با آن روشي كه فقه را توليد ميكند كه دادههاي خود اصول است تفاوت نيست، يعني در يك سير و مسير قرار دارند و كمابيش ميتوان گفت روشي كه اصول را توليد كرده است، با روشي كه اصول مسائل ديگري را توليد ميكند و دانش ديگري را پديد ميآورد، نظير همديگر هستند. هرآنچه درخصوص روش اصول در مقام استعمال اين علم بگوييم بايد دربارة روش اصول در مقام تكون و پيدايش هم بگوييم.
درنتيجه منابع و ادلهاي كه در فقه به كار ميرود نظير همانها در اصول هم به كار ميرود و علم اصول هم يك دانش استنباطشده است. در اين صورت پاسخ پرسش چهارم نيز داده ميشود كه آيا روش تكون علم اصول با روشهاي حل مسئله در آن يكسان است يا دو گانه است، همسان است يا نه؟ به تعبير ديگر روش استنباط فقهي متفاوت است با روش اصولي يا متشابه؟ تشابه يا تفاوت آن دو در چيست؟
به نظر ميرسد روشن است كه از آن روشي كه اصول استفاده ميكند و در مقام استنباط شريعت توليد معرفت ميكند همان روش هم به كار رفته و دانش اصول را به مثابه يك معرفت و يك دستگاه معرفتي نسقي و روششناختي توليد كرده است. جز اينكه ممكن است پرسيده شود اگر ما بگوييم كه اصول با همان روشي توليد شده و تكون يافته كه فقه را آن روش تكون مييابد، چه حاجت به توليد اصول در مقام كشف شريعت است كه پس از اصول و با تمسك به دانش اصول سراغ استنباط احكام و فهم شريعت برويم؟ علم اصول وقتي پديد آمده، علم اصولي نبوده است. به تعبير ديگر اگر روش تكون علم اصول همان فقه است بنابراين بايد به تسلسل يا دور تن دربدهيم. دانش اصول بايد اصولي ميداشت كه توليد ميشد، اصول مولد علم اصول هم بايد اصولي داشته باشد تا اصول مولد اصول را توليد كند و همينطور. يا اصول خود، خودش را توليد كرده باشد كه يك شبهدور ميتوان تصوير كرد.
عرض ما اين است كه چون دانش اصول بيشتر از رويّة فطري ـ عقلايي بهره ميگيرد، بسياري از قواعد و ضوابطي كه با علم اصول خودآگاه شده و كاملاً مضبوط و منسجم شده، به صورت ارتكازي در اختيار بشر بوده و عمدة شيوههايي كه اصول به كار ميبندد در بين بشريت و در طول تاريخ به كار بسته ميشده. مثلاً قواعد ظهور و آنچه كه براي فهم ظاهر لازم است و يا حجيت ظواهر و امثال اينها مطالب جديدي نيست و يا هر چيزي كه در اصول مطرح شود نوعاً اينگونه است كه اصولاً انساني است و طي اعصار و قرون در بلاد و امصار مختلف رايج بوده است.
اما اينكه پس چرا اصول تدوين شد، اولاً كامل شد، ثانياً مدون و منسجم شد، ثالثاً چون ما به دنبال حجت هستيم و حاجتمند اجتهاد هستيم بايد در همان اصول اجتهاد كنيم، آنگاه كه در اصول اجتهاد كنيم و به رأي برسيم كاربست آنچه كه با تحقيق رسيدهايم مجاز ميشود. بله، اگر جز در متن ديني ميخواستيم علم اصول را به كار ببنديم بسا لازم نبود آن را مدون كنيم و اگر هم مدون ميشد، مثل دانش منطق ديگر لازم نبود در آن اجتهاد كنيم و آنچه كه در رأي اجتهادي در همة ابواب به آن رسيدهايم را مبنا قرار بدهيم و به كار ببنديم و براساس اجتهاد آن در قواعد اصوليه به احكام فقهيه دست پيدا كنيم. اما در فقه لازم است. در غيرفقه چنين رفتاري لازم نبود. در فقه ما حاجتمند حجت هستيم و براي ما بايد در همان روش حجت تمام شده باشد، و روش را اجتهاد كنيم و به دست بياوريم تا روش اصولي بتواند براي ما حجيت داشته باشد كه بتوانيم در قبال مولا آنچرا كه برآيند و برآورد و مؤداي كاربست دانش اصول است، ابزاري و امكاني باشد براي احتجاج با مولا. والا آراء مشهوره و ديدگاههاي ديگران نميتواند مبنا براي ما قرار بگيرد براي اينكه بتوانيم به حجت دست پيدا كنيم و حجت را در شريعت به كار ببنديم.
مطلب پنجم
مطلب پنجمي كه مطرح ميشود تلقي مختار است كه عبارت بود از: «المنهج العلمي الذي يعطي، علم الاصول هو الرويّة الدارج بين العقلا، في التقنين و اكتشاف القوانين عن مداركها و تطبيقها علي مجاريها» اين تلقي را ما از روش علم اصول داشتيم. با توجه به اين تلقي كه ما داريم، اين تلقي از روش آيا روش دانش فقه است يا روش دانش اصول يا هر دو؟ يعني ما وقتي ميگوييم روش اصول دو تاست يا دو اطلاق دارد، يك مراد آن روشي است كه منجر به تكون علم اصول شده و دوم آن روشي است كه علم اصول در خدمت علم ديگر قرار ميدهد و علم اصول بدان روشها كشف و حل مسئله ميكند. وقتي ميگوييم روش اصول اين است، آيا اين روشي است كه علم اصول داده و درواقع ميشود روش علم فقه؟ يا اينكه به معناي اولي است و يا هر دو است. تصور ميكنيم هر دو است، يعني در كشف اصول هم كمابيش از همين شيوه تبعيت ميكنيم، منتها خيلي روشن است كه اين تعبيري كه در تعريف روش اصول داريم ناظر به روش به معناي دوم است و در آن صورت روش علم اصول در حل مسئله با روشي كه در فقه به كار بسته ميشد كه فرع فقهي توليد شود هرچند صددرصد عين هم نيستند ولي بسيار با هم مشتركاند، چراكه در فقه ما يك سلسله مطالب ديگر، از قواعدي كه در متن فقه است و قواعد فقهيه و پارهاي مباحث و مسائل روايي و درايي را در فقه عملاً به كار ميبريم كه در اصول مورد بحث نيست. اين مقدار تفاوت بين روشي كه اصول توليد ميكند با روشي كه در واقعِ استنباط و هنگام استنباط و استظهار شريعت به كار بسته ميشود تفاوتهايي وجود دارد ولي در يك راستا هستند. در مجموع علم اصول كشف قانون نيست ولي اكتشاف ميشود.
مطلب ششم
مطلب ششم، آيا برآيند روش كنوني اصول، فقهي فردمحور و غيراجتماعي و حكومتگر است يا فقه جامعهپرداز و سياستگر؟ آيا اصول فقه، فقه اجتماعي ـ حكومتگر است يا فقه فردگرا و سياستگريز است؟
اصل بر اين است كه اصول فقه به ما فقه اجتماعي ـ حكومتگر بدهد. تنها فقهاي ما اين اصول را طراحي كردهاند و فقهاي شيعه دستكم به سياستگزاري دين و حكومتگري دين اهتمام داشتهاند ولي تام و تمام به كار توليد فقه اجتماعي و فقه حكومتگر نميآيد و نيازمند ترميم و تكميل هست. اما اجمالاً به رغم اتهامي كه ميزنند بيش از آنكه برآيند و برآورده و فرآورده كاربست دانش اصول يك فقه فردمحور باشد، اجتماعي و جامعهمحور است، اما در عين حال كامل نيست و گرايش فردگرايانه خصوصاً در مقام تفقه و بسته به ظروف تاريخي و شرايط فقيهان، گاهي ممكن است همين اصول را به كار ببندند اما به سمت فقه فردمحور گرايش پيدا كنند كه اين نقطه ضعف تقصير علم اصول نيست.
نكتة ديگر اينكه علم اصول درواقع يك دانش روشي است و اين دانش چه مايه حاجتمند دانشهاي همگون و همگن خويش است و همچنين دانشهاي هموند و مرتبط با خويش. اين نكتهاي است كه الان نميتوانيم وارد شويم ولي در پايان اين سلسله مباحثي كه داريم ما يك مطلبي را داريم و يك بحثي را باز كرديم راجع به نياز اصول به ديگر دانشها. اجمالاً اينجا عرض ميكنيم كه نياز دارد ولي در ذيل اين نكته و ويژگيها تأكيد ميكنيم كه آنچنان كه بايد از دانشها در علم اصول استفاده نميشود و علم اصول بيش از اين به ديگر دانشها حاجت دارد و در صورت استخدام آنها بسيار غني و كارآمد و احياناً روزآمد ميشود كه چنين نميكنيم.
هشتمين پرسش تفاوت روش استنباطي اصولي با روش استخراج اخباري چيست؟
هشتمين پرسش تفاوت روش استنباطي اصولي با روش استخراج اخباري چيست؟ كه در فرآورده كمتر است تا فرآيند. در فرآيند استنباط اصولي و اخباري خيلي با يكديگر فاصله دارند، اما فاصلة كتبي را كه اخباريون در فقه نوشتهاند با كتب فقهي كه اصوليون نگاشتهاند كم است. به همين جهت هم هست كه الان كه دستگاه اخباريگري برچيده شده ولي كتب فقهي اخباريه در دسترس است و به آن مراجعه ميشود، جز آن كتب متنمحور به نحوي كتبي كه در دور اول محدث ـ فقيهان توليد شده و از اخباريون دورة دويست ساله ظهور مجدد اخباريون يا اصلاً پيدايش اخباريون نوشته شده، مثل وسائل كه اگر وسائل را كتابي فقهي بدانيم كه از نظر شيخ حر عاملي يك كتاب فقهي است و ايشان آراء خود را سرتيتر ابواب وسائل قرار داده است، اينها را اگر با هم مقايسه كنيم در فرايند كمابيش تفاوت بوده در برايند هم تفاوت بسيار فاحش و چشمگير ميشود.
طرق درستيآزمايي روشهاي علوم و از جمله علم اصول كدام است؟ اين هم مبحث مهمي است كه در گذشته مطرح كرديم و گفتيم كه دستكم با سه شيوه ميتوان درستيآزمايي و كارآمديآزمايي كرد.
اين نُه پرسش البته استقرايي است براي اينكه ديدگاه و نگاه ما نسبت به مسئله روشن شود و در ضمن آن نقد رقيقي هم علم اصول كنوني را از زاويه روششناختي كرده باشيم. ولي اين فرع همچنان جاي بحث دارد و يكي از بحثهايي كه ميتوان گشود و اگر لازم شد ممكن است اين كار را بكنيم اين است كه ببينيم چه تلقيي از منهج كنوني اصول وجود دارد و آسيبشناسي آن تلقيها. به نحوي ميتوان گفت كه ما تلقي خود را تفصيل داديم و با فرض درستي تلقي خودمان، اصول را هم نقد رقيقي كرديم. اما ميتوان رفت سراغ تلقيهاي گوناگون و با فرض پذيرفتن آن تلقيها اصول را محك زد و تلقيهاي مختلف از روش اصول را به نقد كشيد. والسلام.