درس اصول استاد علی‌اکبر رشاد

89/10/27

بسم الله الرحمن الرحیم

موضوع:

 

بحث گذشته

عرض شد كه تطور روش‌شناسي در تاريخ اصول يكي از مباحث اساسي در هر بخش است. پاره‌اي پرسش‌ها در زمينة تطور روش در علم و به ويژه روش اصول مطرح شد و عرض شد كه ادوار فقه و اصول در هم تنيده است درنتيجه آن دو را چندان نمي‌توان از هم تفكيك كرد. و نيز اشاره كرديم در زمينة ادوار فقه، ادوار اصول و تطور دانش اصول نظرات و ديدگاه‌هاي مختلفي هست كه طرح شده، منتها ما به تفصيل وارد نمي‌شويم چون موضوع بحث ما چندان مبحث تطورات به طور عام و بيان ادوار اصول نيست، بلكه معطوف به روش، مي‌خواهيم پاره‌اي از مسائل را مورد بررسي قرار دهيم.

در زمينة تعيين ادوار اصول فقه و اجتهاد و نوع تحولات در علوم دشواري‌هايي وجود دارد؛ از جمله اين‌كه اصولاً اين تطور و شكل‌گيري دوره آنچنان نيست كه هميشه به سهولت قابل تشخيص باشد، چراكه دانش در صيرورت است و آنچه در هر دانشي رخ مي‌دهد، به تدريج پيش مي‌آيد. اين‌گونه نيست كه يك نقطة جوشي داشته باشد و بگوييم وقتي دانش به اين درجه رسيد، يك‌باره تحول كمي و كيفي پيدا مي‌كند.

هماره چنين نيست، هرچند كه در بعضي علوم و در برخي از مقاطع آن بسا به سهولت و سادگي بشود مفصل يك دوره با دورة ديگر را تشخيص داد.

دشواري دوم درخصوص علم اصول اين‌كه تطور و ادوار دانش اصول با دانش فقه به هم تنيده و گره‌خورده است، به نحوي تطور در هريك در گرو تطور در ديگري هم هست، يا دست‌كم هر تحولي در هريك رخ بدهد ديگري متأثر مي‌شود. در بستر فقه ممكن است كه درخصوص فقه تحولاتي به وجود بيايد كه اقتضاء كند اصول تحول پيدا كند. وقتي ما قلمروي فقه را توسعه بدهيم و بنا باشد كه فقه فراتر از تأمين نيازهاي فردي جامعة متدين به تأمين نيازهاي اجتماعي نيز اهتمام كند، ابزارهاي استنباط فقه اجتماعي را نياز داريم، پس در اصول بايد تغيير ايجاد كنيم. اگر بنا باشد كه از فقه غيرحكومتي عبور كنيم و فقه حكومت‌گر كه مناسبات سياسي، اقتصادي و روابطي يك جامعه را فقه اداره كند، طبعاً حاجتمند ابزارها، قواعد و مباحثي خواهيم شد كه در اصول تعبيه شود تا بتواند در فقه به كار بسته شود تا اين نتيجه به دست بيايد. همين تنيدگي و ترابط بين فقه و اصول و گره‌خوردگي تطورات در اين دو دانش به صورت كمابيش دوسويه، سبب دشواري تشخيص ادوار تحول در اصول شده است. عكس آن هم هست، وقتي در اصول تحولي به وجود بيايد و قبض و بسطي رخ بدهد و ارتقاء و قهقرايي پيش بيايد، در فقه هم اثر خود را ظاهر خواهد كرد.

علي‌هذا دوره‌بندي تكون و تطور و تكامل و توسعة دانش اصول لاجرم توام با اندكي تسامح بايد صورت بگيرد. ما دوره‌بنديي را عرض مي‌كنيم البته نمي‌گوييم تفاوت فاحشي كه ديگران به چهار يا پنج يا هشت يا نه دوره تقسيم كرده‌اند دارد،‌ اما علاوه بر اين‌كه به لحاظ تعداد ادوار پيشنهاد ما متفاوت است به لحاظ كيفيت تقرير هر دو هم احياناً تفاوت مي‌كند. پس تأكيداً عرض مي‌كنيم، بنا نيست چندان به تفصيل وارد اين بحث شويم، چراكه ما بيشتر ناظر به روش اصول و تحول در روش آن اين مبحث را مطرح مي‌كنيم.

نخستين دورة متصور دورة تكون و تأسيس اصول فقه در خلال تشريع و تفقه است. دانش اصول در يك دوره‌اي رفته‌رفته تكون پيدا مي‌كند و كساني به تأسيس دانش اصول اهتمام مي‌كنند. واژة تكون نمايندگي مي‌كند از پروسه‌اي بودن پيدايش اصول كه در خلال تفقه و تشريع شارع يا اهل فقه و اهل استنباط لاجرم در مقام بيان رأي خود، روش خودشان را و قواعدي را كه با كاربست آن به رأي رسيده است را بيان مي‌كند. به اين‌ترتيب اصول آرام‌آرام تكون پيدا مي‌كند، با بيان اين‌كه من با چه روشي به اين مطلب رسيده‌ام و يا چه قاعده‌اي را رعايت كردم و يا بايد رعايت كرد و يا ديگري كه نقدي وارد مي‌كند، مي‌گويد چرا اين قاعده را رعايت نكرده‌ايد، همين گفتگو‌ها و بازگويي‌ها، خود يك نوع عامل است كه در بستر آن اصول تكون پيدا كند و اين قواعد پديد بيايد و يا وقتي در مقام تفقه و استنباط برمي‌آيند، ناچارند پيش‌تر فكر كنند كه چه روشي را به كار بگيرند و چه قواعدي را به كار ببندند كه بتوانند تفقه كنند.

دورة‌ تشريع خود مي‌توانست به دو دوره تقسيم شود. كساني كه حق تشريع دارند يعني معصومين عليهم‌السلام، ضمن تشريع قواعدي را بيان مي‌كنند و به مخاطبان مي‌آموزند كه با تدوين آن قواعد دانش اصول سامان پيدا مي‌كند و در عين حال به موازات معصومين، كساني هستند كه خود منشأ تشريع نيستند، بلكه تفقه و استنباط مي‌كنند، آنها هم به نحوي نقشي در پيدايش دانش اصول دارند و مي‌شود اين دو منبع و مرجع را براي تأسيس و تكون اصول از هم تفكيك كرد كه اينها دو جايگاه و دو شأن دارند و دو نوع انسان‌اند، اما تفكيك آن عملاً به لحاظ تاريخي دشوار است به جهت اين‌كه متفقهان و فقيهان كه در بستر تفقه دست به تأسيس پاره‌اي از قواعد زده‌اند در مقطعي مي‌زيسته‌اند كه مقطع تشريع بوده و در همان عهد ائمه عليهم‌السلام، گاه اصحاب آنها و يا از عامه كه پيرو ائمه نبودند و خودشان بعد از رحلت دست به استنباط زدند، آنها درست در همان دوره‌اي كه ائمه حضور داشتند و هنوز شريعت الهي ابلاغ مي‌شد، به تأسيس قواعد و احياناً اصول استنباط مشغول بودند. اين است كه نمي‌شود دو دوره‌اي كه به موازي هم اتفاق مي‌افتد، اين دو منبع و مسير را تلقي كرد و لاجرم بايد توأماً گفته شود. اين است كه مي‌گوييم تكون و تأسيس، تشريع و تفقه در هر دو طرف. اين دوره را به حضور معصومين عليهم‌السلام كه از عهد نزول وحي تا آغاز غيبت صغري به حساب مي‌آيد، قلمداد مي‌كنيم كه در بين اهل سنت (عامه) بعد از ارتحال رسول اكرم ناچار بودند كه به استنباط و اجتهاد دست بزنند چون آنها ائمه را قبول نداشتند و درواقع دسترسي نداشتند و به آنها مراجعه نمي‌كردند، هرچند كه در آن مقطع اجتهاد ساده بود و بيشتر به جاي اجتهاد، استشهاد بود. استشهاد به سنت، استشهاد به سنت قولي و فعلي و استشهاد به بعضي از وقايع كه احياناً از بعضي بزرگان اصحاب صادر شده بود و از اين رهگذر به يافتن فروع موفق مي‌شدند ولي به هرحال رفته‌رفته و آرام‌آرام اجتهاد بين آنها آغاز شد.

در دورة معصومين و بعد از رحلت كه ائمه معصومين عليهم‌السلام حضور داشتند دسترسي به حضرات معصومين بود، پرسش‌ها به صورت مستقيم و بي‌واسطه در عهد بعثت از پيامبر اعظم، پس از ايشان از ديگر معصومين در ميان گذاشته مي‌شد و پاسخ لازم دريافت مي‌شد. از اين‌رو در اين دوره حتي احكام واقعيه هم دست‌يافتني بود، چون مستقيم از شارع يا از معصوم حاضر كه كلام او خطابردار نبود و بالمباشره كانون شريعت بود، مواجه بودند.

قرآن كريم اول منبع و وحي اول عامل است كه مسئلة تفقه و اجتهادورزي را مورد توصيه قرار داده است و به مسلمين گفته است كه بايد شما به اجتهاد بپردازيد: « فَلَوْ لا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ» (توبه/ 122) آيه صريحاً بر وجوب تفقه در دين و همة ابعاد دين دلالت دارد، اشاره آيه به كل دين است و مطلق است، يعني در عقايد، در شريعت و در اخلاق. همچنين اين آيه از جهت ديگر هم اطلاق و شمول دارد و آن جهت زماني است و از اين آيه برمي‌آيد حتي در همان زمان حضور معصومين هم اجتهاد جايز بوده است. اين آيه نازل نشده كه دويست‌وشصت سال بعد عمل شود. طعباً همان زماني كه وحي نازل مي‌شده اگر روي منطق و اصول كسي استنباط مي‌كرده نبايد نكوهش مي‌شده. تفقه هم به معناي فراگيري طوطي‌وار و حافظه‌محور نيست. تفقه يعني تفهم، تفقه به غوررسي نياز دارد و غوررسي به روش نياز دارد. طبعاً روش و غوررسي يعني اصول و اجتهاد. لهذا اجتهاد محدود به دورة غيبت نيست. وجوب تفقه هم در ابعاد مختلف هندسة‌ معرفتي دين، هم در اعصار و ادوار مختلف، چه دورة نزول و چه عهد حضور و چه دوره‌هاي غيبت صغري و كبري دلالت دارد. وقتي بنا شد تفقه شود مستلزم اين است كه روش هم طراحي شود و به كار گرفته شود.

خود ائمه عليهم‌السلام به شيعيان و افرادي كه داراي اهليت بودند، تأكيد مي‌كردند كه تفريع فروع كنند و در حوزة شريعت تحصيل حجت كنند و روش اين كار را ياد مي‌دادند. موارد فراواني در تاريخ ثبت شده كه ائمه شيوة تفريع فروع و تحصيل حجت را به شيعيان خود مي‌آموختند. مثلاً معروف است كه عبدالاعلي از حضرت امام صادق(ع) سئوال كرد كه راجع به پايم كه زخم شده و خون جاري است و نمي‌توان شست چگونه وضو بگيرم، فرمود آن پارچه‌اي كه روي آن بستيد، روي همان پارچه مسح بكش كه به اصطلاح ما مي‌شود مسح جبيره. بعد پرسيد كه شما از كجا چنين چيزي را مطرح مي‌كنيد، فرمود «يعرف هذا و اشباه من كتاب الله» اين را از كتاب خدا و امثال اين را مي‌توان از كتاب خدا شناخت. اين و اشباه آن قاعده است و قابل توسعه و تعميم است. قال الله تعالي: «ما جَعَلَ عَلَيْكُمْ فِي الدِّينِ مِنْ حَرَج‌»، خدا در دين حرج قرار نداده، يعني حضرت صادق(ع) به قاعدة لاحرج كه از آيه برمي‌آيد تمسك كرده‌اند. درحقيقت اينجا آن بزرگوار با تمسك به اين آيه قاعدة لاحرج را تأسيس كردند كه وقتي ميسر نيست و نمي‌شود خون را شست چه كار مي‌شود كرد. قرآن خود مي‌گويد در دين حرج قرار نداديم.

يا زراره از حضرت امام باقر(ع) سئوال مي‌كند كه شما راجع به طرز وضو گرفتن اين‌كه مثل عامه همه سر و پا را نبايد شست از كجا استفاده كرده‌ايد. اين خيلي جالب است كه از حضرت باقر گويي به نحو تعبدي نمي‌پذيرد و تعقلي آن را هم سئوال مي‌كند، عرض كرد: «أَ لَا تُخْبِرُنِي مِنْ أَيْنَ عَلِمْتَ وَ قُلْتَ إِنَّ الْمَسْحَ بِبَعْضِ الرَّأْسِ وَ بَعْضِ الرِّجْلَيْن‌» آيا به نمي‌گويي كه چگونه دانستي و گفتي كه مسح روي بخشي از سر و بخشي از پاها است و نه همة‌ سر و پاها، عامه همة سر و پا را مي‌شويند، شما از كجا خلاف آن را رأي داديد: «فَضَحِكَ» حضرت امام باقر(ع) لبخندي زد و گفت: « يَا زُرَارَةُ قَالَ رَسُولُ اللَّهِ ص وَ نَزَلَ بِهِ الْكِتَابُ مِنَ اللَّهِ لِأَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ يَقُولُ فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ» خداوند عز وجل در قرآن فرمود صورتتان را بشوييد، « فَعَرَفْنَا أَنَّ الْوَجْهَ كُلَّهُ يَنْبَغِي أَنْ يُغْسَل‌» از اين فهميديم كه همة صورت را بايد شست، «ثُمَّ قَالَ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَى الْمَرافِق‌» باز ايدي را به وجوه عطف كرد، يدين را هم به وجه عطف كرد. پس معلوم مي‌شود كه حكم اين هم مثل صورت است. صورت را چرا كامل مي‌شوييم چون فرموده فاغسلوا وجوهكم، اين هم به آن عطف شده پس اين را هم بايد كلش را شست، موضع را هم مشخص كرده. «ثُمَّ فَصَّلَ بَيْنَ الْكَلَام» اينجا يك فاصله‌اي ايجاد كرد «فَقَالَ وَ امْسَحُوا» در اين عطف با فعل فاصله ايجاد كرد. درحالي‌كه فاغسلوا را گفته بود. اگر بنا بر اين بود كه حكم رووس و رجلين نظير وجوه و يدين باشد، ديگر لازم نبود كه فاصله‌اي به وجود بيايد و از نو فعل تكرار شود. «وَ امْسَحُوا بِرُؤُسِكُمْ» به سرهاي خود مسح بكشيد. در عين حال علاوه بر اين‌كه فاصله ايجاد كرد، و فعل ديگري غير از فاغسلوا آورد، فرمود برؤسكم و نفرمود و امسحوا رؤسكم. «فَعَرَفْنَا حِينَ قَالَ بِرُؤُسِكُمْ أَنَّ الْمَسْحَ بِبَعْضِ الرَّأْس‌» فرمود به سرتان بكشيد و نفرمود سرتان را. برؤسكم مي‌شود به سرتان مسح بكشيد و نه سرتان را مسح كنيد كه اگر بگوييد سرتان را مسح كنيد بايد كل سر را مسيح مي‌كرديم. «ثُمَّ وَصَلَ الرِّجْلَيْنِ بِالرَّأْسِ كَمَا وَصَلَ الْيَدَيْنِ بِالْوَجْه‌» باز اينجا هم نظير بالا دو پا را به سر عطف كرد و گفت رجلين را هم مسح كنيد «فَقَالَ وَ أَرْجُلَكُمْ إِلَى الْكَعْبَيْنِ» و پاهاي خود را تا غوزك پا، منتها فرمود دو غوزك و اينجاست كه بايد احتياط كرد به نظر ما، وقتي مي‌فرمايد الي الكعبين تا دو غوزك، و لذا معمولاً احتياط مي‌كنيم و به نحوي مسح را مي‌كشيم كه انگشت‌ها از دو طرف به كعبين برسد. «فَعَرَفْنَا حِينَ وَصَلَهَا بِالرَّأْسِ أَنَّ الْمَسْحَ عَلَى بَعْضِهَا» وقتي رجلين را هم عطف به رأس كرد معلوم شد كه بعضي و بخشي از رجلين را هم بايد مسح كنيم و نه كل آن را مثل اهل سنت بشوييم. «ثُمَّ فَسَّرَ ذَلِكَ رَسُولُ اللَّهِ ص لِلنَّاسِ فَضَيَّعُوهُ» براي اين‌كه به ذهن زراره نرسد كه چرا مردم اشتباه كردند و اكثريت چرا پاي خود را مي‌شويند و سرشان را مي‌شويند و يا به ذهن زراره برسد كه چرا پيامبر اين را نفرموده و اين آيه را معني نكرده‌اند. اولاً كه آنها عرب بودند و اين دقايقي را كه حضرت فرمودند بايد مي‌فهميدند. تمسك به قواعد ادبي براي استظهار است و حضرت باقر از ظاهر آيه همين را استفاده كردند. مثل يك مجتهد با آيه برخورد كرد و آنها بايد خودشان مي‌فهميدند و در عين حال مي‌فرمايد پيامبر اكرم(ص) اين آيه را براي مردم تفسير كرده بود ولي آنها تضييع كردند.

چنان‌كه گه‌گاه اصحاب خود را به اجتهاد و افتاء نيز ترغيب مي‌فرمودند: «إِنَّمَا عَلَيْنَا أَنْ نُلْقِيَ إِلَيْكُمُ الْأُصُولَ وَ عَلَيْكُمْ أَنْ تُفَرِّعُوا» بر ماست كه اصول و كليات را به شما بگوييم و بر شماست كه تفريع كنيد و فروع و جزئيات را بگوييد.

ما اصول و قواعد را مي‌گوييم شما با تمسك به اين قواعد فروع را به دست بياوريد. يا اصول به معناي كليات و ريشه‌ها را مي‌گوييم و كلي را به موارد تطبيق بدهيد.

امام صادق(ع) به ابان بن تغلب فرمود: «اجْلِسْ فِي مَسْجِدِ الْمَدِينَةِ وَ أَفْتِ النَّاسَ فَإِنِّي أُحِبُّ أَنْ يُرَى فِي شِيعَتِي مِثْلُك‌» در مسجد بنشين و به مردم فتوا بده من دوست مي‌دارم كه ميان شيعيانم امثال تو را بسيار ببينم. يعني دستور فتوا دادن و اجتهاد مي‌فرمايند.

كما اين‌كه به معاذبن مسلم فرمودند: «بَلَغَنِي أَنَّكَ تَقْعُدُ فِي الْجَامِعِ فَتُفْتِي النَّاسَ قُلْتُ نَعَمْ وَ أَرَدْتُ أَنْ أَسْأَلَكَ عَنْ ذَلِك‌» فرمودند كه شنيده‌ام كه در مسجد مي‌نشيني و براي مردم فتوا مي‌دهي. عرض كرد بله اين كار را مي‌كنم و خواستم از شما بپرسم كه اين كار جايز است و حق دارم چنين كاري بكنم، امام فرمود: « فَقَالَ لِيَ اصْنَعْ كَذَا فَإِنِّي كَذَا أَصْنَعُ» اين كار را بكن، كار خوبي است و من هم همين كار را مي‌كنم. به اين ترتيب آرام‌آرام قواعد توليد شد، روش بيان شد و مجموعة اخبار حاوي قواعد اجتهاد كه از حضرات معصومين، خاصه حضرتين باقرين(ع) صادر شده، گردآوري شده به اندازة يك كتاب اصول و قواعدي است كه از صادقين و باقرين(ع) صادر و جمع‌آوري شده است، كه از جمله الفصول المهمه في اصول الائمه شيخ حر عاملي است و اصول آل الرسول الاصليه، تأليف سيد هشام‌بن زين‌العابدين خوانساري، و الاصول الاصيله، تأليف ملامحسن فيض كاشاني، و الاصول الاصليه و القواعد الشرعيه از سيد عبدالله شبّر.

ما از بين علما و فقهاي خودمان كه البته عمدتاً از اخباريون بودند مجموعة اخباري را كه حاوي و حامل قواعد استنباط است كه طبعاً از تجميع و تدوين آنها روش‌شناسي اجتهاد به دست مي‌آيد در قالب چهار جلد كتاب تدوين‌شده داريم و اينها حاكي از اين است كه مجموعة قواعد اصولي را عمدتاً حضرات معصومين و خصوصاً صادقين(ع) بيان فرموده‌اند.

برخي ابوحنيفه و بعضي ديگر شاگرد او ابويوسف را و بعض ديگر شيباني شاگرد ديگر ابوحنيفه را مؤسس علم اصول مي‌دانند. عده‌اي ديگر امام محمد شافعي را مؤسس دانش اصول مي‌دانند كه نظر مشهور بين اهل سنت اين اخير است. سيوطي از جمله كساني است كه در كتاب الوسائل إلى مسامرهًْ الأوائل بر اين نظر است. در آن كتاب كساني كه را آغازگران و مؤسسان هستند نام برده و از جمله شافعي را به عنوان اول كسي كه اصول را تأسيس كرده است قلمداد كرده.

بين شيعه كساني را كه از شاگردان حضرت صادق(ع) كتاب در مسائل اصولي نوشته‌اند، آنها را مؤسس مي‌دانند. درحقيقت بايد گفت وقتي شاگرد معصومي، كتابي مي‌نويسد و همة علم خود را هم از آن امام دارد، درحقيقت كار او به همان بزرگ بايد نسبت داده شود. اغلب شيعه متكلم معروف ابومحمد هشام‌بن حكم كه شاگرد برجسته حضرت صادق(ع) است را مؤسس علم اصول مي‌دانند، چراكه چند جلد كتاب دارد، از جمله الالفاظ و مباحثها كه مبحث الفاظ اصول مي‌شود، هست.

متأخر از او يونس‌بن عبدالرحمان را كه مي‌شناسند كه او هم چند جلد رساله دارد از جمله اختلاف الحديث، يعني تعارض حديث در مسئله تعادل و تراجيح كه ايشان را مؤسس قلمداد مي‌كنند.

مرحوم سيد حسن صدر كتابي نوشت با عنوان تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام و نشان داد كه عمدة علوم اسلامي را شيعيان تأسيس كردند كه غالباً هم ايراني بودند. همزمان شبهه‌اي افكنده شد كه شيعيان همگي وامدار عامه‌اند، آنوقت سه بزرگ سه كتاب نوشتند كه نشان از احساس مسئوليت علماي شيعه است. يكي تأسيس الشيعه لعلوم الاسلام مرحوم سيد حسن صدر(ره) كه كتاب كم‌حجمي است ولي بسيار دقيق و علمي است و اثبات كرد كه همة علوم اسلامي را شيعيان و احياناً ايرانيان تأسيس كرده‌اند.

مرحوم آقابزرگ طهراني الذريعه را نوشت كه يك مجموعة سي‌ودوجلدي دائرهًْ‌المعارف است و درواقع آثار علماي شيعه را در ابواب مختلف معرفي كرد.

مرحوم سيدمحسن امين اعيان الشيعه را نوشت و شخصيت‌هاي علمي شيعه را معرفي كرد.

يعني سه بزرگوار بسا بدون هماهنگي با هم به دليل اين‌كه شبهه‌اي افكنده شده بود در تضعيف حيثيت شيعه هر كدام از يك زاويه مسئله را جواب دادند كه اعيان الشيعه و الذريعه دو دائرهًْ‌المعارف بزرگ است و تأسيس‌الشيعه يك جلد كتاب است كه به فارسي هم ترجمه شده.

فرزند مرحوم امين، مرحوم سيد حسن امين هم دائرهًْ‌المعارف الشيعيهًْ الاسلامي را به تنهايي نوشت كه ايشان اهل لبنان بود.

اثبات كردند كه شيعه بسيار غني است، شيعه مؤسس است و مستقل است و دست شيعه پرتر از عامه است. آنجا مرحوم سيد حسن صدر تأكيد مي‌كند كه مؤسسان باقرين(ع) هستند. فرموده است: «فعلم انّ أوّل من أسس أصول الفقه و فتح بابه و فتق مسائله، الإمام أبو جعفر الباقر عليه السلام، ثم بعده ابنه الإمام أبو عبد اللّه الصادق عليه السّلام و قد أمليا على أصحابهما قواعده» آن دو بزرگوار مطالب و قواعد را املاء فرمودند به اصحاب و شاگردان خود. آنها تأسيس كردند و به شاگردانشان دادند و امثال هشام و عبدالرحمان اينها را نوشته‌اند و در قالب رساله‌هايي از آنها عرضه شده است.

مشهور اهل سنت همانطور كه عرض شد محمد بن ادريس شافعي را مؤسس علم اصول مي‌دانند كه از قدما سيوطي چنين نظري را دارد، ابن‌خلدون در مقدمه همين نظر را دارد. از معاصرين هم ابوزهره كتابي دارد به اسم اصول الفقه الجعفري كه عرض شد يك سني محقق و منصفي است و يك كتاب او كتاب ابوهريره است كه پتة ابوهريره را روي آب ريخت و در عالم اهل سنت هم بسيار مورد حمله قرار گرفت و نشان داد كه ابوهريره جعال و وضاع بوده و روايت جعل و وضع مي‌كرد، چون اصلاً طفل بوده كه پيامبر او را ديده و به اندازه‌اي روايت از پيامبر اكرم نقل كرده كه بعضي محاسبه كرده‌اند بايد هر روز ده روايت از پيامبر شنيده باشد تا چند ده هزار روايت حفظ كرده باشد و بعد هم چه حافظه‌اي بايد داشته باشد كه اين‌همه روايت در ذهن او بماند. اصلاً اسم او هم به معناي صاحب گربه است و مي‌گويند بچه بوده و با گربه‌اي بازي مي‌كرده كه پيامبر او را ديده و ابوهريره ناميده و اين اسم روي او مانده. محمد ابوزهره كه ظاهراً اخيراً مرحوم شده و سني حق‌طلبي هم بوده اين كتاب را نوشت كه خيلي با ارزش است. كتاب ديگري هم دارد با عنوان اصول الفقه الجعفري، كه اصول فقه مذهب جعفري را نوشته. آنجا بر اين‌كه شافعي مؤسس است اصرار كرده و خواسته جواب مرحوم سيد حسن صدر را بدهد و بر همين نكته هم ابرام ورزيده ولي به نظر ما اين مسئله به شدت مخدوش است و قابل تأمل است كه بايد بحث كنيم.

من چندين دليل آورده‌ام كه شافعي نمي‌تواند مؤسس علم اصول است، البته ذي‌نقش است ولي مؤسس نيست. هفت نكته است كه انشاءالله جلسة‌ بعد مطرح مي‌كنيم. اين انگار، انگارة معروفي است و همه هم اين را قبول كرده‌اند، حتي بزرگاني مثل مرحوم مرحوم بروجردي قبول كرده‌اند كه مؤسس شافعي است. از معاصرين هم آقاي سيستاني هم همين را قبول دارد و تأييد مي‌كند و در تعيين موضوع اصول مي‌گويند چون شافعي مؤسس است و گفته موضوع اصول حجت است او بيشتر مشرف بر اين دانش است تا ما و حرف او قابل قبول است. در حالي كه من هرچه مراجعه كردم كه كجا شافعي از اين تعبير استفاده كرده، پيدا نكردم. شافعي بيان را موضوع علم اصول مي‌داند مگر اين‌كه توجيه كنيم و بگوييم بيان به معناي دليل و حجت است، ولي او اصلاً حجت را به كار نبرده است. چون خود واژة حجت بار معنايي خاصي دارد و قابل دفاع است و آن چيزي را كه آقاي سيستاني و آقاي بروجردي و پيش از ايشان محقق اصفهاني از كلمة حجت بالمعني الاعم بخواهند استفاده كنند از كلمة حجت اين برمي‌آيد و نه از كلمة البيان يا حتي الدليل. اين است كه اين مطلب قابل تأمل است.