دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/11/04

بسم الله الرحمن الرحیم

 نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انساني
 نظريه مختار
 در اين جلسه قصد داريم نظريه‌ي مختار را در ذيل تلقي اول (نسبت‌هاي چهارگانه‌ي تساوي، تباين، عام و خاص مطلق، عام و خاص من‌وجه)، بيان كنيم. آيا علوم انساني با فرهنگ يكي هستند، يا تباين دارند و متفاوت‌اند و هيچ‌گونه تلاقي و اشتراكي بين اينها نيست؟ و يا يكي از آنها عام است و ديگري خاص؟ مثلاً فرهنگ اعم از علوم انساني و يا فرهنگ بخشي از علوم انساني است. و يا ارتباط اين دو عام و خاص من‌وجه است.
 قبلاً توضيح دادم كه در ابتدا بايد به تعريفي كه از فرهنگ و علوم انساني داريم توجه داشته باشيم. در اينجا مراد از فرهنگ، معناي لغوي آن نيست، بلكه معناي اصطلاحي آن مورد نظر است. اگر فرهنگ را به معناي لغوي آن لحاظ كنيم، ممكن است با علوم انساني يكي شود و يا حداقل اشتراك پيدا كنند. بنابراين مراد ما معناي اصطلاحي فرهنگ است كه در جلسات قبل توضيح داديم. همچنين درخصوص علوم انساني نيز تعاريفي ارائه كرديم و اين مقايسه ما براساس تعاريفي است كه از فرهنگ و علوم انساني در گذشته ارائه شده است.
 در تعريف فرهنگ گفتيم: «فرهنگ طيف گسترده‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هاي سازوارشده‌ي انسان‌پيِ جامعه‌زادِ هنجاروشِ ديرزي و معناپرداز و جهت‌بخش ذهن و زندگي آدميان كه چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از انسان‌ها در بازه‌ي زماني و بستر زميني معيني صورت بسته باشد». در تعبير ديگر گفته بوديم: «فرهنگ انسانيت منضم به ظروف خاص است» و فرهنگ‌پژوهي درواقع «انسان‌شناسي انضمامي» است.
 تعريف علوم انساني نيز با دو رويكرد بايد ارائه كرد. علوم انساني موجود (تعريف پسيني) و علوم انساني مطلوب (تعريف پيشني). در اينجا براساس تعريف پسيني، علوم انساني موجودِ محقق را تعريف مي‌كنيم، زيرا تعريف فرهنگ ما نيز تقريباً يك تعريف پسيني است.
 تعريف پسيني علوم انساني را از جهت قلمرو و گستره‌ي علوم آن مي‌توان به سه لايه تفكيك كرد؛ يعني از نظر قلمرو، نسبت به علوم انساني سه تلقي وجود دارد:
 1. بالمعني الاخص و محدود
 2. بالمعني العام
 3. بالمعني الاعم.
 گروهي علوم انساني را عبارت مي‌دانند از مجموعه‌ي دانش‌هاي متشكل از قضايا و قياسات توصيفي ـ اخباري و تجويزي ـ الزامي و توصيه‌اي ـ ارزشي معطوف به مناسبات رفتاري ميان انسان‌ها. يعني علوم انساني در علوم رفتاري محدود مي‌كنند.
 بعضي ديگر اين تعريف را توسعه مي‌دهند و مي‌گويند علوم انساني عبارت است از مجموعه‌ي دانش‌هاي متشكل از قضايا و قياسات توصيفي، توصيه‌اي و تجويزي، معطوف به بينش‌ها، منش‌ها و كنش‌هاي فردي و اجتماعي. اين گروه علوم انساني را علاوه بر رفتار به حوزه‌ي ذهن و انديشه و اخلاق و منش و ارزش‌ها نيز توسعه مي‌دهند.
 در تعريف سوم كه علوم انساني با تلقي بالمعني الاعم مد نظر است، علوم انساني به گونه‌اي تعريف مي‌شود كه همه‌ي علوم به جز علوم طبيعي را شامل مي‌شود و به اين ترتيب فلسفه، كلام و عرفان نيز جزء علوم انساني محسوب مي‌شود.
 با توجه به تعريفي كه از فرهنگ و علوم انساني مورد اشاره قرار گرفت، به نظر مي‌رسد درخصوص نسبت ميان فرهنگ و علوم انساني نمي‌توان گفت كه يك نسبت تساوي و تلائم بين علوم انساني و فرهنگ برقرار است، البته در جهاتي ممكن است بين فرهنگ و علوم انساني به صورت جزئي تداخل و تعامل باشد، اما بين اين دو مقوله نمي‌توان نسبت تساوي برقرار كرد. اگر در ميان نسب اربعه بخواهيم يك نسبت را بين علوم انساني و فرهنگ قرار دهيم بايد بگوييم كه نسبت اين دو، نسبت تباين و دوگانگي است.
 تفاوت‌هاي بسياري بين فرهنگ و علوم انساني وجود دارد و البته پاره‌اي هم‌ساني‌ها نيز بين اين دو هست. فرهنگ متشكل از مجموعه‌ي بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هاست، يعني فرهنگ از نظر ساخت، داراي چهار مؤلفه‌ي مهم است؛ اما علوم انساني (هرچند بالمعني الاعم) متشكل از قضايا يا قياسات حاوي و حامل تقرير و توصيف، چون علم است، يعني مشتمل بر دانش و بينش است. قضاياي حاويِ تقرير و توصيف، تجويز و تحذير، تحريص و بايدگويي و يا تحسين و تقبيح است. ما علوم انساني را به صورت فردي و اجتماعي شامل كلام، فلسفه، حقوق، اخلاق و... مي‌دانيم. روان‌شناسي نيز جزء علوم انساني است و همين‌طور جامعه‌شناسي. در يك تعريف وسيع بينش و دانش را نيز جزء علوم انساني مي‌دانيم. با اين‌همه بين علوم انساني و فرهنگ فاصله هست. در فرهنگ خودِ كشش‌ها، يعني علايق و سلايق جزء فرهنگ هستند، اما علايق و سلايق جزء علوم انساني نيستند. همچنين كنش‌ها (رفتارها) جزء فرهنگ هستند. پاره‌اي از مناسك كه آحادي از يك جامعه انجام مي‌دهند جزء فرهنگ‌اند، اما رفتارها را هرگز جزء علوم انساني قلمداد نمي‌كنيم.
 بنابراين تفاوت اول بين فرهنگ و علوم انساني عبارت است از اينكه فرهنگ از حيث مؤلفه‌ها بيشتر از علوم انساني است و بيش از نيمي از مؤلفه‌هاي فرهنگ (مانند رفتارها و سلايق) جزء علوم انساني نيست و مختص به فرهنگ است. رفتارها و سلايق بخش بزرگي از فرهنگ را تشكيل مي‌دهد، اما اين دو هرگز در زمره‌ي علوم انساني قلمداد نمي‌شوند.
 همچنين مي‌توان گفت كه فرهنگ و علوم انساني هر دو انسان‌پي و مقوله‌ي انساني هستند. فرهنگ، از مختصات انسان است و انسان حيوان فرهنگي است و از اين جهت فرهنگ انسان‌پي و انسان‌جوهر است. علوم انساني نيز انسان‌پي هستند، اما با معنايي متفاوت. درواقع موضوع فرهنگ انسان نيست، بلكه فرهنگ خصلت انساني و پديده‌ي انساني است، اما از اين جهت مي‌گوييم علوم انساني، انسان‌پي است كه «انسان»، موضوع علوم انساني است. هر دوي فرهنگ و علوم انساني را مي‌توان انسان‌پي قلمداد كرد، اما تلقي از واژه‌ي «انسان‌پي» در اين دو مقوله متفاوت است و در يكي انسان بستر تحقق فرهنگ است و فرهنگ بروندادِ انسانيت انسان است، اما در جاي ديگر (علوم انساني) انسان موضوع مطالعه‌ي آن علوم است. در عين اينكه ممكن است در علوم انساني محقق، انسان انضمامي موضوع باشد و در علوم انساني مطلوب، انسان انتزاعي و انسان بما هو انسان و انسان مطلوب. البته اين تفاوت‌ها به حدي است كه ممكن است اين تعبير را كه هر دوي اين مقولات انسان‌پي هستند زير سئوال ببرد. يعني در فرهنگ از واژه‌ي انسان‌پي‌بودن يك تعبير داشته باشيم و در علوم انساني تعبيري ديگر. در علوم انساني ممكن است تعبير انسان‌پي‌بودن خيلي دقيق نباشد. پايه‌ي علوم انساني، انسان نيست بلكه موضوع آن، انسان است. انسان خاستگاه علوم انساني نيست، بلكه انسان فرودگاه آراء و احكام علوم انساني است. علوم انساني، مشتمل بر قضايايي است كه محمولات آن بر موضوعي به نام انسان بار مي‌شود. درحقيقت در علوم انساني موضوع قضايا وجهي از وجوه ذاتي انسان است. مثلاً از آن جهت كه انسان اجتماعي است، موضوع قرار مي‌گيرد و در پي آن احكامي بر او بار مي‌شود و علم جامعه‌شناسي شكل مي‌گيرد. بار ديگر از آن جهت كه انسان يك فرد و داراي تظاهرات رواني است، موضوع قرار مي‌گيرد و احكامي بر او بار مي‌شود و علم روان‌شناسي پديد مي‌آيد.
 بنابراين مي‌توان گفت كه از نظر خصوصيت انسان‌پي‌بودن بين فرهنگ و علوم انساني چندان اشتراكي وجود ندارد و درحقيقت تنها اشتراك اين دو مقوله به اين شكل است كه خاستگاه فرهنگ، «انسان» است و فرهنگ برآيند و برونداد وجود انسان است، درحالي‌كه ما با علوم انساني مي‌خواهيم انسان را مطالعه كنيم و انسان را بسازيم.
 نكته‌ي سومي كه مي‌توان در نسبت‌سنجي بين فرهنگ و علوم انساني طرح كرد اين است كه بينش‌ها و منش‌ها جزء فرهنگ است و علوم انساني نيز متشكل است از مجموعه‌اي از قضاياي بينشي، دانشي و در معناي وسيع‌تر آن منشي و ارزشي و احكام مربوط به رفتار. اما در همين نقطه‌ي اشتراك نيز تفاوت‌هايي وجود دارد. دانش‌ها و باورها و ارزش‌ها آنگاه جزء فرهنگ هستند كه در وجود يك جامعه رسوب كرده باشند، تا زماني كه يك بينش در نفوس آحاد يك جامعه رسوب نكرده جزء فرهنگ نشده است، اما چنين شرطي در علوم انساني نيست، اگر قضاياي و قياسات بينشي نيز جزء علوم انساني باشد مشروط به اين نيست كه اين قضايا در نفوس آحاد انساني رسوب كرده باشد. فرض كنيد صاحب‌نظريه‌اي با ارائه‌ي نظريه‌اي يك مكتب فلسفي تأسيس كرده باشد، و هنوز اين مكتب فلسفي مورد آموزش هم قرار نگرفته تا ديگران مطلع شوند كه چنين نظريه‌اي وجود دارد، تا چه رسد به اينكه اشاعه پيدا كرده باشد و زمان برده باشد و اين نظريه در اذهان رسوب كرده باشد. چنين شرط‌هايي در علوم انساني وجود ندارد. درواقع رسوب در نفوس آحاد يك جامعه شرط فرهنگ‌انگاشتگي بينش‌ها و منش‌هاست، اما قضاياي بينشي و دانشي علوم انساني مشروط به چنين شرطي نيست كه آنگاه جزء علوم انساني مي‌شوند كه عده‌اي مطلع شده باشند، پذيرفته باشند و در نفوس آنها جايگير شده باشد.
 بنابراين اگر در شمول فرهنگ بر بينش‌ها و منش‌ها و شمول علوم انساني بر قضاياي بينشي و منشي، اشتراكي وجود داشته باشد، تفاوت‌هاي اساسيي بين اين دو مقوله در اين حوزه‌ها و زمينه‌ها وجود دارد كه اينها را با هم متفاوت مي‌كند و اين تفاوت آنچنان زياد است كه حتي مي‌توان در قيد انسان‌پي‌بودن اين دو مقوله نيز گفت كه اشتراكي بين آنها وجود ندارد.
 علوم انساني عبارت است مجموعه‌ي قضايا و قياسات در حوزه‌ي بينش و منش و... اما منظور از قضايا در اينجا قضايايي هستند كه «حكم» و «قضيه» هستند، يعني در متن يك كتاب نوشته مي‌شوند و تدريس و تدرس مي‌شوند. اما فرهنگ از آن جهت كه قضيه است فرهنگ نيست، بلكه از آن جهت فرهنگ است كه نفوس رسوب كرده است، يعني فرهنگ‌بودگي از آن زاويه پديد مي‌آيد كه رسوبي است؛ يعني رسوبي‌بودن فرهنگ است و چون رسوب كرده، فرهنگ شده است.
 روش چهارم مقايسه فرهنگ و علوم انساني عبارت است از اينكه گفتيم فرهنگ جهت‌بخش ذهن و زندگي جمعي از آدميان است، حتي فرهنگ به ذهن نيز جهت مي‌دهد و در معرفت آدمي تأثير مي‌گذارد. اين نقش را علوم انساني نيز مي‌تواند ايفاء كند. چون علوم انساني معرفت است و يافته‌ها و داشته‌هاي آدمي في‌الجمله بر معرفت‌هاي بعدي او تأثير خواهد گذاشت، طبعاً علوم انساني نيز به مثابه مجموعه‌اي از يافته‌ها و يا داشته‌ها مي‌تواند در روند توليد معرفت، معرفت‌افزايي و تكون معرفت‌هاي جديد نقش‌آفرين باشد و بر معرفت‌هايي كه پس از اين براي انسان حاصل مي‌شود تأثير بگذارد. البته اين خصوصيت تنها مختص علوم انساني نيست و علوم طبيعي نيز مي‌توانند همين نقش را ايفا كنند. اگر فردي با پيش‌دانسته‌هايي در زمينه‌ي طبيعيات مطالعه در موضوعي خاص را شروع كند، آن پيش‌فرض‌ها و پيش‌دانسته‌ها خودبه‌خود در ذهن او تأثير خواهد داشت.
 البته بايد گفت كه بسياري مسائل معرفتي و غيرمعرفتي ديگر نيز مي‌توانند بر معرفت تأثير بگذارند، مثلاً وضعيت‌هاي روان‌شناختي يك فرد در معرفت او تأثيرگذار هستند. همچنين شرايط اقليمي نيز مي‌تواند بر معرفت آدمي تأثير بگذارد. فردي كه در يك محيط سرسبز و دلپذير زيست مي‌كند، نسبت به فردي كه در يك منطقه‌ي خشك و كويري زندگي مي‌كند رويه‌ي لطيف‌تري دارد. به اين ترتيب اين خصوصيت تنها به علوم انساني اختصاص ندارد و با اينگونه موارد نمي‌تواند فرهنگ و علوم انساني را مساوي انگاشت و اينگونه شباهت‌ها، شباهت‌هاي اختصاصي بين فرهنگ و علوم انساني نيست.
 پنجمين محوري كه مي‌توان در نسبت‌سنجي فرهنگ و علوم انساني مورد توجه قرار داد، عبارت است از اينكه فرهنگ و مؤلفه‌هاي فرهنگ و هرآنچه كه به فرهنگ بازمي‌گردد مي‌توانند جزء قلمروي مطالعاتي علوم انساني قلمداد شوند و بخش معظمي از قلمروي مطالعاتي علوم انساني را همين مقولات تشكيل مي‌دهند. وليكن فرهنگ عهده‌دار مطالعه نيست. فرهنگ يك روش و يا يك دانش نيست، فرهنگ يك پديده است. علوم انساني چون دانش است، موضوعاتي فراوان و از جمله فرهنگ را مطالعه مي‌كند.
 ششمين محور نسبت‌سنجي فرهنگ و علوم انساني عبارت است از اين نكته كه هم فرهنگ و هم علوم انساني از طيف وسيعي از مقولات تشكيل مي‌شوند. در جلسات گذشته توضيح داديم كه به نظر ما چهار مؤلفه‌ي بينش، منش، كشش و كنش فرهنگ را تشكيل مي‌دهد و توضيح داديم كه بين اين مؤلفه‌ها ترتيب و ترتب و چينشي خاص وجود دارد و توضيح داديم كه بينش زيرساختي‌تر است، منش متأثر از بينش است و در عين حال منش، نسبت به كشش‌ها و علايق زيرساختي‌تر است. بينش و منش، علايق و سلايق را مي‌سازند و رفتار را بينش‌ها، منش‌ها و كشش‌ها هستند كه پديد مي‌آورند و رفتار برون‌داد اين سه مؤلفه است. البته بين اين عوامل و مؤلفه‌ها به صورت معكوس نيز مي‌تواند تأثير و تأثري رخ بدهد، ولي ترتيب «بينش‌ها»، «منش‌ها»، «كشش‌ها» و در نهايت «كنش‌ها» غالب‌تر است.
 در علوم انساني نيز، كمابيش اين مباحث مطرح است، گرچه توضيح داديم كه علوم انساني متشكل از يك‌سري قضايا هستند و نه بينش و يا رفتار نفس‌الامري، بلكه در علوم انساني حكم رفتار مطرح است. اما از حيث ترتيب چيدماني مي‌توان گفت كه در علوم انساني هم چنين فرايندي وجود دارد و از اين جهت بين فرهنگ و علوم انساني يك نوع همساني وجود دارد. در علوم انساني هم قضايايي داريم كه بينشي هستند، در علوم انساني موجود همچنين پاره‌اي قضاياي متافيزيكي داريم، كه اين قضايا در قواعد كلي دانش‌هاي علوم انساني، همانند جامعه‌شناسي بسيار تعيين‌كننده هستند. گزارش‌هايي كه از «واقع انسان» به عنوان يك عنصر اجتماعي و در متن اجتماع مي‌دهيم احكامي را براي بايدها و نبايدهاي اجتماعي در علم جامعه‌شناسي توليد مي‌كنند. تلقي و گزارشي كه راجع به «واقع نفس» آدمي داريم و تظاهرات و برون‌دادهايي كه اين روان دارد در احكامي كه براي مواجهه با تظاهرات رواني انسان در علوم انساني صادر مي‌شود تأثيرگذار است. بنابراين بخش بينش در علوم انساني بر بخش منش و احكام كنش تأثير مي‌گذارد.
 به اين ترتيب به لحاظ هندسه و چينش و ترتيب لايه‌هاي مباحث و مقولات مي‌توان گفت بين فرهنگ و علوم انساني شباهتي وجود دارد و البته اين شباهت نيز نمي‌تواند يگانگي اين دو را اثبات كند، زيرا به رغم اينكه اين دو در مقولات مشترك هستند ولي در فرهنگ مقولات بينشي، واقعيت‌هايي هستند كه در نفس صاحبان يك فرهنگ مستقرند، اما در علم به صورت قضايا هستند و حاكي از آن چيزي هستند كه مي‌تواند در نفس مستقر شود، زيرا به آن معنايي كه ما از «علم جامعه‌شناسي» و يا «علم روان‌شناسي» اراده مي‌كنيم، علم به معناي ادراك نيست، بلكه به معناي يك دستگاه معرفتي است كه متشكل از قضايايي است و اگر در نفس عده‌اي مستقر است و در نفس عده‌ي ديگري مستقر نيست و اگر عده‌اي نسبت به آن قضايا جاهل باشند، آن قضايا را از علميت نمي‌انداز و آنها همچنان علم هستند. ولي بينش‌بودن زماني كه در نفس آحاد انساني يك جامعه مستقر است فرهنگ قلمداد مي‌شود و اگر مستقر نشود، آنها فرهنگ نخواهند شد. به اين ترتيب اگر در مسائل صوري و سازمان، اشتراكي بين فرهنگ و علوم انساني وجود داشته باشد، نمي‌توان نتيجه گرفت كه فرهنگ و علوم انساني يكي هستند.
 هفتمين نقطه‌ي مقارنه و مقايسه فرهنگ با علوم انساني عبارت است از اينكه «فرهنگ»، تماماً از جنس معرفت نيست. البته آن باورها و بينش‌هايي كه در نفس آحاد يك جامعه‌ي صاحب فرهنگ حضور دارند اما «منش‌ها» كه يكي ديگر از مؤلفه‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ هستند، «معرفت» نيستند. همچنين كشش‌ها و علايق و سلايق، معرفت نيست و همين‌طور كنش‌ها و رفتارها. اما علوم انساني، تماماً معرفت است. هر سه دسته قضيه‌اي كه در علوم انساني يافت مي‌شوند، چه قضاياي گزارشي، اخباري و توصيفي، چه قضاياي تجويزي، الزامي و چه قضاياي تهذيبي و ارزشي ـ اخلاقي، قضيه هستند و در متن يك دانش و دستگاه معرفتي صورت‌بندي شده‌اند و همگي معرفت مي‌شوند.
 بنابراين تمامي مؤلفه‌هاي فرهنگ از جنس معرفت نيست، اما تمامي مؤلفه‌هاي علوم انساني از سنخ معرفت است و قضاياي علوم انساني همگي از جنس معرفت هستند.
 محور هشتمي كه در آن مي‌توان فرهنگ و علوم انساني را با هم مقايسه كرد، «روش» اين دو مقوله است. مطالعه‌ي فرهنگ با چه روشي صورت مي‌بندد؟ مطالعه‌ي علوم انساني با چه روشي انجام مي‌شود؟ پيش‌تر گفتيم كه در علوم و از جمله علوم انساني روش‌هايي را به كار مي‌بنديم كه اين علوم توليد شوند، يعني روش‌هاي تكون يك علم را مشخص مي‌كنيم. ديگري مجموعه‌ي روشگاني است كه علم پس از آنكه علم شد، آن روش‌ها را براي حل مسائل به كار مي‌بندد. جامعه‌شناسي پديد مي‌آيد كه هم شامل راه‌حل‌ها و احكام است و هم قضاياي مبنايي و زيرساختي، چون شامل بينش و مباني هم مي‌شود. جامعه‌شناس تعريفي از جامعه دارد و سپس معطوف به آن تعريف خود، حكمي بر جامعه بار مي‌كند و براي مثال مي‌گويد رفتار اجتماعي انسان اينگونه و يا آنگونه است، حتي الزام هم مي‌كند و مي‌گويد بايد چنين كرد و چنان نكرد و يا ارزشي نيز حرف مي‌زند و مي‌گويد بهتر است چنين بشود، از خوب و بد و شايد و نشايدها سخن مي‌گويد.
 در علوم انساني غالبِ كنوني، بيشتر از شيوه‌ي تجربه و مشاهده استفاده مي‌كنند، ولي در علوم انساني از انواع روش‌ها مي‌توان استفاده كرد. در جامعه‌شناسي و يا روان‌شناسي ممكن است يك نفر با رويكردي فلسفي و علم‌النفسي، راهكاري را براي حل يك مسئله ارائه كند كه اصلاً آن‌را تجربه نكرده و اين راهكار نقلي هم نيست و براي آن استدلال عقلي هم بكند. ممكن است كسي از متون مقدس راهكاري را براي حل يك مسئله در حوزه‌ي روان‌شناسي دريافت كند و آن‌را اعلام كند. ديگري ممكن است به صورت تجربي در متن علوم انساني راهكاري را ارائه كند.
 در فرهنگ، بايد روش‌شناسي فرهنگ را در روش‌شناسي به معناي دوم مقايسه كنيم. درواقع مي‌خواهيم بگوييم كه مطالعه‌ي فرهنگ با چه روشي ممكن است، همانطور كه مي‌گوييم مطالعه‌ي مسائل علوم انساني با چه روش و يا روش‌هايي ممكن و مناسب است. از اين جهت علوم انساني و فرهنگ شباهت‌هاي زيادي مي‌توانند داشته باشند و در مطالعه‌ي فرهنگ و مسائل فرهنگي مي‌توان عقلي مطالعه كرد و يا تجربي و يا تجربي برخورد كرد و از اين جهت فرهنگ با علوم انساني مشابهت دارد و به تعبير ديگر اين علوم انساني است كه فرهنگ را مطالعه مي‌كند و بايد بگوييم كه در اينجا نيز از روش‌شناسي علوم انساني سخن مي‌گوييم، چون مطالعه‌ي فرهنگ يك نوع مطالعه‌ي علوم انساني به حساب مي‌آيد. اما شيوه‌ي پديدآمدن فرهنگ ممكن است با شيوه‌ي پديدآمدن علوم انساني تفاوت داشته باشد.
 نقطه‌ي نهم در مقايسه فرهنگ و علوم انساني، از حيث گستره و قلمرو است. در اينجا قصد داريم فرهنگ و علوم انساني را به لحاظ گستردگي مقايسه كنيم. كداميك از اين دو مقوله گسترده‌تر هستند؟ در اين صورت بايد علوم انساني را به بالمعني‌الاعم بگيريم كه شامل فلسفه، كلام و ... نيز مي‌شود. بايد گفت قلمروي هر دو مقوله عرصه‌هاي حيات انساني است و از اين جهت يك نوع هم‌روي و موازات دارند. فرهنگ با عمده‌ي عرصه‌ها و ابعاد زيستي انسان سروكار دارد، علوم انساني نيز بالمعني‌الاعم همين‌گونه است. فرهنگ با ذهن، زبان، رفتار، و... آدمي در پيوند است، علوم انساني بالمعني الاعم نيز همين‌گونه است. اما كيفيت پيوند فرهنگ و عرصه‌هاي زيستي با كيفيت پيوند علوم انساني با اين عرصه‌ها متفاوت است. اين دو مقوله به نحوي هم‌گستره و هم‌قلمرو هستند، اما طرز ارتباط اينها متفاوت است. فرهنگ عرصه‌هاي زيست آدمي را تشكيل مي‌دهد، ولي علوم انساني عرصه‌هاي زيست آدمي را مطالعه مي‌كند. اگر در اينجا بين فرهنگ و علوم انساني يك نوع موازات مشاهده مي‌شود، اما از آن مساوات استخراج نمي‌شود. البته در عين حال از جهات ديگر نيز بين اين دو مقوله تفاوت‌هاي وجود دارد. فرهنگ سروكاري با عرصه‌ي فردي حيات انسان ندارد، فرهنگ جامعه‌زاد است ولي علوم انساني فراتر از مباحث اجتماعي به حوزه‌ي روان‌شناسي و مسائل شخصي فرد نيز مرتبط مي‌شود و از اين جهت حوزه‌ي علوم انساني وسيع‌تر از حوزه‌ي فرهنگ است.
 بنابراين هر دو به لحاظ گستردگي قلمرو مشابه هم هستند و هر دو پيوند وثيقي با ابعاد زيستي آدمي دارند، اما نوع پيوند فرهنگ با عرصه‌هاي حيات تفاوت دارد به اين صورت كه فرهنگ، عرصه‌هاي حيات را صورت‌بندي مي‌كند ولي علوم انساني براي عرصه‌هاي حيات انسان احكام صادر مي‌كند. و در عين حال از حيث ديگري نيز تفاوت دارند و آن اينكه در علوم انساني تظاهرات وجه فردي وجود آدمي را با دانشي به نام روان‌شناسي مطالعه مي‌كنيم، اما در فرهنگ سروكاري با وجه فردي آدمي نداريم.
 دهمين نقطه‌اي كه مي‌توان بر آن تأكيد كرد، عبارت است از اينكه نفس فرهنگ چونان طبيعت ثانوي است و همچون هويت جمعي طيفي از انسان‌ها قلمداد مي‌شود. فرهنگ بخشي از هويت انسان است، نفس فرهنگ، نفس هويت جمعي جامعه‌ي صاحب آن فرهنگ است. اما علوم انساني هرچند هويت‌ساز هست، اما جزء هويت آن جامعه نيست.
 يازدهمين نقطه‌ي مقايسه فرهنگ و علوم انساني اين است كه فرهنگ به هر حال هنجار مي‌شود و يكي از خصائل فرهنگ را نيز هنجاروشي آن دانستيم، فرهنگ‌ ديرزي است، اما لازم نيست كه علوم انساني هنجار شود و ممكن است هنجار هم نشود. ممكن است علوم انساني در يك جامعه تدريس شود اما تبديل به هنجار آن جامعه نشده باشد. در يك جامعه، تئوري‌هاي بسيار خوبي را در علم اقتصاد بحث مي‌كنند و در مورد آن كتاب مي‌نويسند ولي در جامعه عمل نمي‌شود، چه رسد به اينكه هنجار شود. هنجاروشي خصلت فرهنگ هست، اما علوم انساني لزوماً هنجاروش نيستند و هنجار نمي‌شوند. كما اينكه فرهنگ ديرزي و پايدار است و علوم انساني لزوماً پايدار نيست و همانند هر حوزه‌ي معرفتي ديگري مي‌تواند ديرزي باشد و مي‌تواند نباشد. تئوري‌هايي در فلسفه، از عهد يونان باستان بوده و همچنان نيز باقي است، اما ممكن است يك تئوري در علوم انساني دو سال بيشتر دوام نياورد. پوزيتيويسم منطقي بسيار عمر كوتاهي داشت و اين به رغم آن است كه اين رويكرد بسيار مدرن بود.
 نقطه‌ي دوازدهم در نسبت فرهنگ و علوم انساني عبارت است از اينكه زاد و زيست فرهنگ‌هاي محقق همواره بازه‌ي زماني و بستر زميني معيني است. در تعريف فرهنگ نيز اين خصوصيات ذكر شده است. اين در حالي است كه علوم انساني لزوماً در رهن زمين و زمان نيست. البته ممكن در زمان و زميني مشخص دستگاهي از علوم انساني پديد بيايد، اما علوم انساني بماهو علوم انساني در آن عهد و عصر به وجود نيامده است. علوم انساني مقيد به زمان و زمين نيست.
 نقطه‌ي سيزدهم عبارت است از اينكه هم فرهنگ و هم علوم انساني بالمعني‌الاعم (اگر فلسفه و كلام را جزء علوم انساني بدانيم) معناپرداز زندگي آدميان هستند. والسلام