نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انساني
درخصوص نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انساني برخي نظرات مطرح شده است. در جامعهي ما نيز مسئلهي تحول علوم انساني مطرح است و اين مقوله، گاه به نسبت فرهنگ و علوم انساني پيوند زده ميشود و به اين دليل بايد در اين خصوص توضيحاتي را مطرح كنيم.
ماكس وبر در بعضي از آراي خود، علوم اجتماعي را علوم فرهنگي نامگذاري ميكند. او در كتاب روششناسي علوم اجتماعي گفته است «منظور ما از علوم فرهنگي رشتههايي هستند كه پديدههاي زندگي را با توجه به معناي فرهنگي آنها تحليل ميكنند». به همين دليل ماكس وبر به جاي كاربرد عنوان «علوم انساني» از تركيب «علوم فرهنگي» استفاده ميكند. وبر اضافه ميكند «شناخت معناي فرهنگيِ وقايع و الگوهاي انضمامي ـ تاريخي، تنها هدف انحصاري و نهايي علوم اجتماعي است». به نظر او كار علوم انساني شناخت معناي فرهنگي پديدهها و وقايع است و وقايع و پديدههاي تاريخي را در ظرف فرهنگي آنها ملاحظه و به نحو انضمامي مطالعه ميكند. در تعبيري وسيعتر، وبر ميگويد علوم فرهنگي به همهي علوم كه طبيعي نباشند (به جز علوم طبيعي) اطلاق ميشود. به اين ترتيب ميتوان نتيجه گرفت كه وبر به نسبت تساوي بين علوم انساني و يا علوم اجتماعي با فرهنگ قائل بوده است. هرچند كه وبر به «علوم فرهنگي» اشاره ميكند اما آنچنان فرهنگ را با علوم انساني نزديك ميداند كه مجموعهي اين علوم را علوم فرهنگي و متعلق به فرهنگ و معنادار در بستر فرهنگ قلمداد ميكند. دستكم اگر نگوييم كه فرهنگ را با علوم انساني برابر ميداند بايد بگوييم كه علوم انساني را كاملاً در ظروف فرهنگي مشاهده ميكند و فرهنگ و علوم انساني را همرو و موازي قلمداد ميكند.
بايد گفت كه اين تلقي در بعضي جوامع تقريباً پذيرفته شده است. در ادبيات و محاورات نيز به همين صورت تعبير ميشود. مثلاً در جامعهي ما به دبيرستانهايي كه در آنها علوم انساني تدريس ميشود «دبيرستانهاي فرهنگ» ميگويند. يا دستگاهي را كه ميتوان گفت متصدي مسائل فرهنگي كشور است «وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي» مينامند. وزارت فرهنگ تقريباً عهدهدار امور فرهنگي و مسائل مربوط به علوم انساني است. اين تعبير در ضمن خود يك مدعايي را پنهان دارد كه مدعاي بسيار مهمي نيز هست و از نظر ما قابل تأمل و مطالعه است. اصولاً علوم انساني نسبي است. از آنجا كه علوم انساني و علوم اجتماعي در بستر فرهنگها معنادار ميشوند و موضوعات مورد مطالعهي علوم انساني به ضميمهي فرهنگها و در ظروف فرهنگي فهم ميشوند، لهذا علوم انساني در هر جامعهاي با علوم انساني در جامعهي ديگر بايد متفاوت قلمداد شود. به همين دليل اين مبحث در مسائل امروز كشور ما با مقولهي تحول علوم انساني پيوند ميخورد.
در اين زمينه گاهي تعبير «بوميسازي علوم انساني» به كار ميرود. تعبير به بوميسازي ميتواند معاني صحيح و در عين حال ناصوابي داشته باشد. اصولاً درخصوص معناي تحول علوم انساني هم در انظار و آراء تلقيهاي مختلفي وجود دارد و هم ميتوان تلقيهاي مختلفي را براي اين عنوان فرض كرد. هنگامي كه گفته ميشود علوم انساني بايد متحول شود، برخي تصور ميكنند كه علوم انساني موجود را بايد مطلقاً كنار گذاشت. علوم انساني كنوني سكولار است و همهي مباني و بناهاي آن را بايد كنار گذاشت. گاهي از تعبير «اسلاميسازي علوم انساني» بحث ميشود. در جهان عرب و خصوصاً در مغرب عربي و برخي مؤسسات مهم جهاني، مانند «پژوهشگاه جهاني تفكر اسلامي» كه عنوان عربي آن عبارت است از «المعهد العالمي للفكر الاسلامي». اين پژوهشگاه تا به حال صدها جلد كتاب منتشر كرده و در آثار خود از اصطلاح «اسلمة العلوم الانساني» استفاده ميكند كه منظور همان «اسلاميسازي» است. اصطلاح اسلاميسازي را نيز ميتوان به معاني مختلف تعبير كرد. براي مثال از اين اصطلاح ميتوان اينگونه تعبير كرد كه مباني، آراء، مسائل و راهكارهايي كه در علوم انساني براي حل معضلات ارائه شده است، به مدارك ديني مستند كنيم. آيات و رواياتي به عنوان شاهد بياوريم و اين مقولات را آيهاندود و روايتآميز كنيم. برخي ديگر اسلاميسازي را اينگونه تفسير ميكنند كه تعبير علوم انساني حفظ شود و محتوا و مباني را از منابع ديني اخذ كنيم. در بوميسازي نيز، گاهي مراد اين است كه علوم انساني موجود را بپذيريم، منتها راهكارها و كاربردهاي آن را بومي كنيم. مثلاً نظريههاي مطرح جامعهشناسي را از غرب اخذ كنيم و در جامعهي خودمان اين نظريهها را به كار ببنديم. در اينجا منظور از بوميسازي، بوميسازي در كاربرد است. در اين روش تصرفي در مباني و بناها نميشود و همان نظريهها و روشهاي حل مسئله را كه در علوم غربي و سكولار مطرح شده است را در مصاديق و موارد بومي و ملي استفاده ميكنيم. به اين ترتيب يكباره و يكجا همهي معارف موسوم به علوم انساني را از غرب اخذ ميكنيم و آنها را در مقام كاربرد بومي ميكنيم.
درخصوص بوميسازي همچنين گفته ميشود كه بايد علوم انساني مأخوذ از غرب را به فرهنگ خودمان بخورانيم. براي مثال، زماني در كشور ما موتور اتومبيل پيكان را روي بدنهي پژو سوار كردند و به اين ترتيب موتور پيكان را به پژو خوراندند. در علوم انساني نيز به همين گونه است، يعني مباني و بناهاي غربي را وارد كنيم، و علوم انساني را به فرهنگ خودمان بخورانيم.
همچنين ممكن است گفته شود كه بوميسازي علوم انساني به اين معناست كه به مسائل فرهنگيي كه در كشور ما هست توجه كنيم و بعضي چيزها كه با فرهنگ ما سازگار نيست را تطابق بدهيم. مثلاً اگر در علوم سياسي مقولهاي به نام دموكراسي وجود دارد و دموكراسي با ليبراليسم و ليبراليسم با اباحيگري دست در آغوش هم دارند و در جامعهي ما ليبراليسم به صورت كامل پذيرفته نميشود، يك ليبراليسم بومي تصوير كنيم كه براي جامعهي ما قابل قبول باشد و يا مقولات مشابهي را در فرهنگ خودمان داريم به جاي ليبراليسم جايگزين كنيم. مثلاً كلمهي «بيعت» را به جاي «انتخابات» قرار دهيم.
و يا گاهي گفته ميشود كه بوميسازي به اين معناست كه مباني را از ظرفيتهاي بومي بگيريم. در اين صورت تفكر بومي در كشور ما همان تفكر اسلامي است و به اين ترتيب بايد مباني را از متن اسلام بگيريم و منابعي كه در نگاه اسلامي معتبر است را منابع اخذ گزارهها و قضاياي علوم انساني قرار بدهيم و يا حتي روشي را كه براي توليد و استنباط علوم انساني از اين منابع به كار ميبنديم و يا در حل مسائل در حوزهي علوم انساني استفاده ميكنيم، روشهاي معتبر ديني باشند. اگر دين، تجربه را حجت نداند از آن استفاده نكنيم. و اگر دين نقل و يا كتاب و سنت را حجت ميداند به آنها مراجعه كنيم.
برداشتهاي ديگري نيز از بوميسازي مطرح شده كه قابل طرح است. من نُه تصوير را درخصوص تحول علوم انساني و يا بوميسازي و اسلاميسازي علوم انساني را يادداشت كردهام كه همگي آنها قائل دارند و كساني اين تعابير را به كار بردهاند.
درخصوص اسلاميسازي و يا بوميسازي، بايد توجه داشت كه غالب اين تعابير محل تأمل هستند. اگر به تعبير وبر نزديك شويم و بگوييم حوادث و پديدهها در ظرف فرهنگي آنها فهم ميشوند و اين واقعيت را آنچنان برجسته كنيم كه تبديل به محور و گرانيگاه مباحث علوم انساني شود، ثمرهاي جز نسبيشدن قضايا و گزارههاي علوم انساني نخواهد داشت. بعضي از اهل فضل در داخل كشور از اينگونه تعابير استفاده ميكنند. مثلاً ميگويند ما جامعهشناسي نداريم، بلكه جامعهشناسيها داريم؛ زيرا هر جامعهاي جامعهشناسي متناسب خود را طلب ميكند و ميگويند ما چندين علم جامعهشناسي داريم و به تبع هر جامعهاي كه مورد مطالعه است، علم جامعهشناسي خاص آن جامعه را بايد داشته باشيم.
اگر قائلين به اين نظريه به تبعات و لوازم چنين تعبيري التزام داشته باشند بايد به نسبيت علوم تن دربدهند كه نتيجهي آن اين خواهد شد كه علوم انساني غربي اصلاً مورد استفاده ما نخواهد بود. از قائلين به اين نظريه در غرب ميتوان از ماكس وبر و ديلتاي نام برد و همچنين بعضي مسلمين و متفكران بومي نيز به اين نظريه معتقدند. البته هر دو دسته بايد توجه داشته باشند كه غربيها نبايد اصرار كنند كه علوم انساني غربي به شرق و جهان اسلام منتقل شود، زيرا علوم انساني جامعهي غربي تنها مناسب همان جامعه است و هيچگاه در شرق كاربرد پيدا نميكند. روشنفكران و انديشمندان بومي و محلي و ملي نيز اگر اين تعبير را براي تلطيف قضيه و سازگاركردن علوم انساني موجود با محيط و فرهنگ خودي به كار ميبرند بايد بدانند كه با اين نظر، بايد با علوم انساني غربي وداع كرد و علوم انساني جديدي تأسيس كرد. همچنين به انديشمندان داخلي نيز بايد گفت كه اين نظر با مباني ما سازگار نيست. ما معتقديم انسان ذاتمند است و ذات او ثابت است. خداوند متعال انسان را از ازل تا ابد با فطرت واحد و سرشت ثابتي خلق كرده است. ذات آدمي هم همان فطرت الهي اوست. انسان يك فطرت برين و متعالي دارد. تصور ما نه شبيه به نظر اگزيستانسياليستها است كه معتقدند انسان فاقد ماهيت و ذات است و وجود بر ماهيت تقدم دارد، و نه همانند ماركسيستها معتقد هستيم كه ذات آدمي تحت تأثير طبقهي اجتماعي است و نه همانند برخي ديگر تصور ميكنيم كه انسان بدسرشت است و انسان گرگ انسان است، بلكه به نظر ما انسان ذاتمند است و داراي سرشت برين و متعالي است.
در علوم انساني بنا بر اين است كه اين انسان با خصوصياتي كه ذكر شد مورد مطالعه قرار گيرد و برايندها و بروندادهاي اين ذات در علوم انساني مورد مطالعه قرار گيرد. هرگاه ما از اين نقطهي مهم غافل شويم نه انسان را شناختهايم و نه رفتارهاي او را و نه كنش و واكنشهاي او و نه مسائل او را.
بنابراين اگر قصد ارائهي تعبير عميق و دقيقي از بوميساختن علوم انساني داشته باشيم، و ناچار به استعمال تعبير بوميسازي علوم انساني باشيم، بايد بگوييم آنچه اكنون بومي ماست اسلام است. در جامعهي ما و در حوزهي هستيشناسي، معرفتشناسي، انسانشناسي، جهانشناسي و... مبانيي كه اسلام القاء كرده پذيرفته است. بوميسازي به اين معناست كه علوم انساني را بر مباني اسلامي كه در مرز و بوم ما پذيرفته شده است مبتني كنيم.
تلقي ديگري نيز كه تعبير بوميسازي علوم انساني ميتواند و بايد داشته باشد، عبارت است از اينكه به هر حال، فارغ از اينكه علوم انساني موجود چگونه است و حتي با فرض توليد علوم انسانيِ اسلامي مبتني بر مباني اسلامي و منطق موجه و معتبر اسلامي، باز هم بايد آن را بومي كنيم. به فرض اينكه علوم انساني اسلامي، براساس مباني اسلامي، از منابع اسلامي و با منطق اسلامي توليد شده باشد، باز هم بايد در مفهوم كاربردي و كاربستي آن، بومي نيز بشود. بوميشدن به اين معناست كه آن قاعدهها و آموزهها بايد معطوف به مسئلهها و معضلات اين مرزوبوم و جامعه و اين ظرف فرهنگي، تاريخي، اجتماعي مورد استفاده قرار گيرد. يعني ما در علوم انساني هم يك سلسله عناصر ذاتي را بايد لحاظ كنيم كه از دين اخذ شده باشد، همچنين يك سلسله عرضي كه از زيستبوم و ظروف و شرايط زيستي و اجتماعي و فرهنگي جامعه بايد گرفته شود. در ايران مسئلههايي مطرح هستند كه شايد در كشور ديگري همانند مراكش مسئله نباشند. در كشور هند براي مسلمانان چيزهاي بسياري مسئله است كه بين مسلمانان روسيه مسئله نيست.
بنابراين حتي اگر علوم انساني، اسلامي هم باشد بايد معطوف به مسئلههاي يك جامعه و در ظروف تاريخي، فرهنگي و اجتماعي آن جامعه، بومي شود. به اين ترتيب بوميسازي ميتواند به دو معنا صحيح باشد:
1. علوم انساني مبتني بر مبادي و مباني و برگرفته از منابع معتبر باشد و براساس منطق معتبر و موجه توليد شده باشد. چون مبادي و مباني پذيرفتهشده و نيز منابع حجت و همچنين منطق معتبر در جامعهي ايراني، اسلام است، علوم انساني بايد از اين مباني اخذ شود.
2. تعبير بوميسازي علوم انساني به اين معناست كه بايد كاربست علوم انساني را بومي كنيم و در ظروف اجتماعي ـ فرهنگي خاص، آنها را به كار ببنديم. دغدغهي ما حل معضلات و مسائل جامعهي ايران است، و نظريهها و تئوريهاي اسلامي را نيز بايد با لحاظ همين اوضاع و احوال و ظروف و شرايط، فراخور كنيم.
با توجه به مسائل ذكر شده، ممكن است كسي اشكال كند كه در اين صورت علوم انساني جهاني نخواهد بود. ما مباني و منابع و منطق مقبولِ معتبرِ خودمان را در علوم انساني تزريق ميكنيم و يا اصلاً علوم انساني را از متن اينها استخراج ميكنيم و اين علوم انساني به كار مغربزمين نميآيد زيرا آنها چنين مباني و منطقي را قبول ندارند.
به نظر ميرسد كه در اينجا بين مقام معرفت و مقام واقع خلط شده است. يك وقت ميگوييم در مقام مواجهه با واقع چه چيزي حق، صواب و صحيح است، يك بار هم ميگوييم چه چيزي مورد پسند است كه در اينجا مقام اثبات مغفول است و مقام ذوقي و فرهنگي مد نظر است. ما در اينجا بايد در مباني بحث كنيم. آيا اين گزاره كه انسان فطرتمند است درست است يا درست نيست؟ اينكه همهي انسانها داراي فطرت واحده هستند درست است يا درست نيست؟ آيا رفتارها، كنشها، واكنشها، آسيبها، كمالات و كرامات و نواقص همگي به نحوي برآيند وجود فطري و طبيعي انسان هستند و وجود فطري و طبيعي انسان هم از ثبات برخوردار است؟ به نظر ما چنين چيزي صحيح است و به اين ترتيب تعابيري از قبيل «انسان غربي»، «انسان شرقي»، «انسان سنتي»، «انسان مدرن» و... معني نخواهد داشت. آنچه كه در دورهي مدرنيته و در انسان مدرن حاصل شده است، عارضي است و ذات آدمي تغييري نكرده است. درست مثل اينكه بگوييم حقايقي به نام دين اسلام وجود دارد، اما دين اسلام چون در شرق پديد آمده است، به كار غرب نميآيد. اسلام حقايقي است و حقيقت نيز مرز نميشناسد، چنانكه همواره اديان از شرق به غرب رفتهاند. حضرت مسيح شرقي است، حضرت موسي شرقي است. لهذا اين مطلب دقيق نيست و تأثيرگذاري دخالتدادن مباني، مبادي، منابع و حتي منطق در توليد علم و از جمله علوم انساني يك تأثيرگذاري معرفتي است و نه فرهنگي و لذا تأثير فرهنگي نخواهد داشت و شاهد آن نيز همين است كه در طول تاريخ، اديان مختلف و از جمله اسلام در زيستبومهاي مختلف و در ظرف فرهنگي گوناگون شكوفا شده و رواج پيدا كردهاند و به اين ترتيب حقايق در قيد فرهنگها نيستند. البته فهمها، گرايشها و رويكردها تا حدي متأثر از فرهنگ هست. همچنين قبول داريم كه بوميسازي به معناي دوم هم يك واقعيت است و بايد آن را پذيرفت، و آن اينكه بوميسازي علوم انساني به اين معناست كه علوم انساني و قضايا، تئوريها و روشهاي آن در ظروف فرهنگي معيني به كار بسته شود. يعني موضوع علوم انساني، انسان عليالاطلاق و تظاهرات و رفتارها و كنش و واكنشهاي اين انسان است، اما وقتي بناست علوم انساني را براي رفع مشكلات و حل معضلات اين انسان به كار ببنديم، ما با انسان كليِ در ذهن سروكار نداريم و با انسان در خلاء روبرو نيستيم، بلكه با انسان در ظروفي خاص سروكار داريم، يعني در مقام كاربست قبول داريم كه تئوريها، گزارهها، قضايا و راهكارها بايد ظروف فرهنگي و اجتماعي را در نظر بگيرد، سپس راهكار ارائه دهد.
درواقع انسان موجودي فرهنگي است. مسائل او نيز طبعاً و قهراً در بسترهاي فرهنگي بروز ميكند و بسترها و شرايط فرهنگي هستند كه موجب ميشوند پارهاي مسئلهها براي انسان توليد شود. لهذا براي حل و رفع اين مسئلهها بايد توجه داشته باشيم كه انساني كه داراي فطرت ملكوتي و در عين حال داراي طبيعت ملكي است و اين انسان گاه از فطرت خود فاصله ميگيرد و طبيعت او بر فطرتش غالب ميشود، و همچنين اين انسان در شرايط خاص فرهنگي و در يك جامعهي معين مبتلا به اين مشكل شده است. يعني ضمن اينكه ذات انسان را ميبينيم، اين عوارض را نيز بايد ببينيم و راه حل براي مسئلههاي او ارائه كنيم. به اين ترتيب معناي دوم بوميسازي علوم انساني قابل دفاع است و بايد مورد توجه قرار گيرد.
در تعريف فرهنگ نيز به خاطر داريد كه ما سه تعريف ارائه كرديم كه تعريف سوم، تعريف در ظروف بود و در آن مطرح كرديم از آنجا كه فرهنگ چونان طبيعت ثانوي براي انسان قلمداد ميشود و انسان را در بسترها و ظروف و شرايط ميبيند و هنگامي كه انسان در ظروف و شرايط قرار ميگيرد فرهنگ توليد ميشود، به اين ترتيب گفتيم كه «فرهنگ انسانيت منضم به ظروف خاص است و فرهنگشناسي نيز انسانشناسي انضمامي است».
جمعبندي:
اگر تصور كنيم انسان مطلقي نداريم و انسان فاقد ذات است و يا اگر ذاتمند هم هست فطرت او برين نيست و بدسرشت و بدخواه است و اگر تصور كنيم انسان در هر ظرف اجتماعي، انساني ديگر ميشود و علوم انساني، اجتماعي و رفتاري بايد معطوف به اين تلقي توليد شود، به اين ترتيب علوم انساني با فرهنگ يك نسبت برابر پيدا ميكنند، اما از نظر ما چنين استدلالي غلط است، زيرا مجموعهي حوزههاي معرفتي كه از آنها به علوم انساني تعبير ميكنيم نسبي خواهند شد. اما به اين معنا كه علوم انساني در مقام كاربست با فرهنگ در پيوند است و بسا دشوار باشد كه بتوان انسان را از ظروف فرهنگي و اجتماعي خود منتزع كرد و سپس مسائل او را بررسي نمود. مسائلي كه براي انسان پديد ميآيند از يك طرف مرتبط با فطرت و ذات ثابت اويند و از طرف ديگر با واقعيتهاي اجتماعي و فرهنگي در ارتباطاند. لهذا هنگامي كه مسئله را مطالعه ميكنيم بايد توجه داشته باشيم كه اين مسئله براي انسانِ ذاتمندِ فطرتنمونِ داراي فطرت و طبيعتِ در بستر اجتماعي و مقطع تاريخي معين به وجود آمده است. لهذا در مقام كاربست طبعاً ميبايست علوم انساني را بومي ببينيم.
به اين ترتيب علوم انساني دست در آغوش هم خواهند داشت، اما برابر نخواهند شد، بلكه يك جريان دادوستدي بين علوم انساني و فرهنگ به وجود ميآيد كه اين مبحث را در سه بخش ميتوان بررسي كرد:
1. مقايسهي ذات فرهنگ با علوم انساني، كه بين اين دو چه نسبتي از تساوي، تباين، عام مطلق و عام منوجه برقرار است،
2. مقايسهي فرهنگ با علوم انساني در علل اربعهي آنها، يعني فرهنگ و علوم انساني به لحاظ علت فاعلي، علت غايي، علت صوري و علت مادي، چه نسبتي دارند،
3. فرهنگ و علوم انساني را با لحاظ اينكه بين آنها نسبت طولي برقرار است بررسي كنيم. كداميك از فرهنگ و علوم انساني بر ديگري نقش علّي دارد، و يا متناوباً و به صورت حلزوني و رفتوبرگشتي در هم تأثير ميگذارند. والسلام