نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انساني
در ابتدا يادآور ميشوم كه هريك از اين مباحث را كه به عنوان فصلي از فلسفهي فرهنگ مطرح ميكنيم، به لحاظ عمق و اهميت و گسترهي مباحث آنچنان قابليت دارند كه هريك ميتوانند موضوع سلسله بحثهاي مفصل و موضوع تحقيقات مبسوط قرار گيرند. منتها چون هدف ما در اينجا ارائهي مجموعهاي از مباحث قابل طرح ذيل عنوان فلسفهي فرهنگ است، مطالب را گذرا و فشرده مطرح ميكنيم.
نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انساني يكي از مباحث بسيار پراهميت است. البته اين مبحث را ميتوان در دو بخش مجزا با عناوين «نسبتسنجي ميان فرهنگ با علوم انساني» و «بررسي مناسبات با علوم انساني» مطرح كرد.
در نسبتسنجي ميان فرهنگ با علوم انساني، درحقيقت قصد داريم كه به صورت همعرض اين مقولات را مطالعه كنيم. قصد داريم مشخص كنيم كه نسبت ذات فرهنگ با ذات علوم انساني به يكديگر چگونه است. آيا فرهنگ و علوم انساني برابرند و نسبت تساوي بين اين دو برقرار است؟ و يا ميان اينها تباين برقرار است و هيچگونه نسبت مثبت و ايجابي بين اينها وجود ندارد؟ فرهنگ يك حوزه است و علوم انساني حوزهي ديگر؟ و يا ميان اينها نسبت عام و خاص مطلق برقرار است؟ يعني يكي از اينها اعم از ديگري است؟ مثلاً فرهنگ از علوم انساني فراگيرتر است و علوم انساني ذيل فرهنگ تعريف ميشود و يا برعكس علوم انساني اعم است و فرهنگ جزئي از علوم انساني است؟ و يا ميان اينها رابطهي عام و خاص منوجه برقرار است؟ يعني از جهتي يكي عام است و ديگري خاص و از حيث ديگر، آن يكي عام است و ديگري خاص. آيا علوم انساني عام است و شامل عناصري ميشود كه فراتر از فرهنگ است؟ و از حيث ديگر هم اگر مقايسه شود گفته شود كه فرهنگ عام است، يعني فرهنگ شامل بخشهايي از علوم انساني ميشود و علاوه بر آن، عناصر ديگري هم هست كه فرهنگ هستند ولي علوم انساني نيستند.
بنابراين اگر فرهنگ و علوم انساني را به دو حلقه تشبيه كنيم، در نسبت تساوي اين دو حلقه كاملاً بر هم منطبق هستند، در نسبت تباين دو حلقه كاملاً جدا و مستقل از هم هستند، در نسبت عام و خاص مطلق، يك حلقه كاملاً در درون حلقهي ديگر كه بزرگتر است قرار ميگيرد و در نسبت عام و خاص منوجه اين دو حلقه داراي بخشهاي مشترك و در عين حال بخشهاي مستقلي هستند.
بنابراين پرسش از نسبت ميان فرهنگ با علوم انساني يكي از پرسشهاي اساسي در نسبتسنجي ميان فرهنگ و علوم انساني است كه ميتواند به صورت يك بخش مستقل در نظر گرفته شود.
مسئلهي ديگر «ارزيابي مناسبات فرهنگي و علوم انساني» است. فرهنگ با علوم انساني چه ترابط و تعاملاتي دارند؟ در اينجا مسئلهي ما سنجش ذات اين دو مقوله با يكديگر نيست. بناي ما در اينجا بر اين است كه اين دو مقوله را از حيث علل اربعه با يكديگر بسنجيم. مثلاً بگوييم علت فاعلي هريك از اين دو با ديگري چه رابطهاي دارد. همچنين اين دو مقوله را به لحاظ علت غايي، علت مادي و علت صوري با يكديگر بسنجيم. بنابراين در اين نوع از سنجش بيشتر ترابط فرهنگ و علوم انساني را مد نظر داريم.
همچنين ميتوان اين دو مقوله را به لحاظ ترتب طولي مقايسه كرد. آيا يكي علت ديگري است؟ آيا فرهنگ در علوم انساني تأثير ميگذارد و علوم انساني متأثر و معلول از فرهنگ است؟ و يا برعكس، علوم انساني فرهنگساز است و علت پديد آمدن فرهنگ است؟
به اين ترتيب در اينجا سه مسئله داريم:
1. اين دو مقوله را با هم نسبتسنجي ميكنيم (چارچوب قرار دادن نسب اربعه)،
2. اين دو مقوله را در عين اينكه در عرض هم فرض ميكنيم، مشخص ميكنيم كه در علل اربعه چه نسبتي با يكديگر دارند؟ آيا اينها معلول علل واحدي هستند و يا علل آنها با هم فرق ميكند،
3. آيا اين مقولات بر هم ترتبي دارند؟ يعني يكي علت ديگري باشد؟ مثلاً يك مصداق از علوم انساني، مصداقي از فرهنگ را پديد بياورد و نيز فرهنگي، علوم انساني ديگري را بزايد.
البته ممكن است به صورتهاي ديگري نيز بتوان نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انساني را سنجيد. در مقام تفصيل ميتوان اين سه نوع سنجش را، سه مسئله قلمداد كرد و موضوعِ سه فصل از مبحث فلسفهي فرهنگ انگاشت.
اين بحث هم مسئلهي فلسفهي فرهنگ است و هم مسئلهي فلسفهي علوم انساني. از پايگاه بررسي فرهنگ اين مبحث ميتواند از سلسلهي مباحث فلسفهي فرهنگ قلمداد شود. در فلسفهي مضاف به فرهنگ ميتوانيم سئوال كنيم كه فرهنگ چه نسبت و رابطهاي با علوم انساني دارد، كما اينكه در فصل قبلي سئوال شده بود كه فرهنگ چه نسبت و رابطهاي با ابرارزشها و مجموعهيمقولات سختافزاري و نرمافزاري حيات و مناسبات انسان دارد. همچنين اگر بحث ما فلسفهي علوم انساني ميبود، عين همين مسئله را در آنجا نيز ميتوانستيم مطرح كنيم. در فلسفهي علوم انساني ميتوان پرسيد كه علوم انساني چه نسبتي با فرهنگ دارد.
نكتهي ديگر «روششناسي مطالعه» در اين مبحث است. همواره معتقد هستيم كه موضوع روش مطالعه و بررسي از اهميت فوقالعادهاي برخوردار است و بيآنكه روششناسي معيني را برگزينيم، به پاسخ روشن و دقيقي نميتوانيم دست پيدا كنيم.
پرسيدن از روش يك علم ازجمله فلسفهي فرهنگ ميتواند يك سئوال باشد و در يك جا جواب داده شود، اما از آنجا كه امكان دارد هر علمي يك روش كلان داشته باشد كه بتوان با كاربست آن روش همهي مسائلي كه در آن مطرح ميشود را بررسي كرد، و بسا خُردهروشهايي در علوم وجود داشته باشد كه به تبع مسئلهها بايد مورد توجه قرار گيرد. يعني ممكن است بعضي از مسئلهها در بعضي از علوم روش اختصاصي خود را هم داشته باشند، بهخصوص در علومي كه چندروشگاني هستند. براي مثال شما ميتوانيد بگوييد كه روشي كه علم كلام مسائل خود را بررسي ميكند چگونه است، و پاسخ بگيريد كه علم كلام از يك روش مركب و تلفيقي بهره ميبرد، هم از منبع عقل استفاده ميكند، و بنابراين استدلال عقلي ميكند و هم از منبع نقل استفاده ميكند و هم به تبع هريك از مسائل از روش علمي استفاده ميكند. مثلاً در جايي كه مسئلهي خلقت و يا نظريهي تكامل مطرح است، بايد استدلال عقلي كند. و يا اگر يك پوزيتيويست شبههاي را طرح كند، نميتوان به او با دليل عقلي و يا نقلي پاسخ داد و بايد به گزارههاي علمي نيز تمسك كرد. درنتيجه كلام از روش علمي نيز براي طرح مسائل و دفاع از عقايد ديني استفاده ميكند.
در اينجا نيز هنگامي كه سئوال از روش مطالعهي نسبت و مناسبات فرهنگ و علوم انساني ميشود به اين نكات اشاره ميكنيم كه در ابتدا بايد تعريف مشخصي از دو مقوله ارائه شود و مشخص گردد كه اين پرسش ناظر به كداميك از اين دو مقوله مطرح ميشود. اگر از من سئوال شود كه چه نسبتي ميان فرهنگ و علوم انساني هست، من در جواب ميگويم اين پرسش شما پاسخ ندارد، منظور شما فرهنگ با كدام معنا و علوم انساني با كدام معناست؟ همچنين شما بايد مشخص كنيد كه معني اين نسبت و مناسبات چيست؟ نسبتسنجي ميتواند به معاني مختلفي باشد. بنابراين در اينجا دستكم دو مطلب وجود دارد، اول اينكه بايد مشخص شود كدام تلقي از فرهنگ با كدام تلقي از علوم انساني را در نظر داريد؛ همچنين بايد مشخص كنيد كه منظور شما از عبارت «نسبت و مناسبات» چيست؟ آيا شما از نسب اربعه سئوال ميكنيد و يا نسبت ديگري را در نظر داريد؟ به تعبير ديگر بايد واژگان اين پرسش را دقيقاً بيان و تنقيح كرد تا محل پرسش و نزاع مشخص شود، تا بتوان به اين پرسش پاسخ داد.
بحث ديگري كه ميتوان به عنوان مقدمه طرح كرد، عوائد و فوائد اين بحث است. تعيين نسبت و مناسبات فرهنگ با علوم انساني چه برآيندها و فوائدي دارد؟ چه پيامدهاي معرفتي و معيشتي و عملي دارد؟ كاركردهاي اين مسئله چيست؟ به نظر ميرسد كه اين بحث كاركردهاي بسياري دارد و از جمله در مقولهي توليد علوم انساني، در حوزهي معرفتشناسي علم و فلسفهي علم بسيار كاربرد دارد. همچنين در مسئلهي مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي كاربردهاي زيادي دارد.
با توجه به اينكه چه نسبتي بين فرهنگ و علوم انساني قائل هستيم، وضعيت ما در مهندسي فرهنگ تفاوت ميكند. علوم انساني چه نسبتي با فرهنگ دارد؟ آيا علوم انساني ميتواند به استخدام اصلاح فرهنگ درآيد و فرهنگ را به مدد علوم انساني مهندسي كرد؟ در مسئلهي مهندسي فرهنگي نيز همينگونه است؛ چه نسبتي ميان فرهنگ و علوم انساني وجود دارد؟ موضعي كه در پاسخ به اين پرسش اتخاذ ميكنيم مشخص ميكند كه آيا علوم انساني را ميتوان در مقولهي بسيار مهم مهندسي فرهنگي به كار گرفت يا نه. و آنگاه كه همين پرسش در بستر فلسفهي علوم انساني مطرح شود نيز ميتوان پرسيد كه فرهنگ در توليد علوم انساني چه نقشي دارد. هر فلسفهها مضاف در عين حال كه توصيفي و تحليلي هستند و بنا بر توصيه و تجويز ندارند، اما توصيه و تجويز از آنها برميآيد. بنابراين در مقام توليد علوم انسانيِ اسلامي يا بومي ناچار هستيم به اين پرسش پاسخ دهيم، زيرا ميخواهيم مشخص كنيم كه آيا هر فرهنگي علوم انساني خاص خود را ميطلبد. چه نسبتي بين علوم انساني و فرهنگ است تا مشخص كنيم علوم انساني چهقدر از فرهنگ تأثير ميپذيرد و يا بر آن تأثير ميگذارد؟ آيا علوم انساني وامدار فرهنگ است؟ آيا علوم انساني از فرهنگ برميخيزد؟
ما فرهنگ را عبارت دانستيم از «طيف گستردهاي از بينشها، منشها، كششها و كنشهاي سازوارشدهي انسانپيِ جامعهزادِ هنجاروشِ ديرزي و معناپرداز و جهتبخش ذهن و زندگي آدميان كه چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از انسانها در بازهي زماني و بستر زميني معيني صورت بسته باشد.» البته تعريف فرهنگ را به صورت كوتاهتري هم ميتوان مطرح كرد كه عبارت است از: «طيفي از بينشها، منشها، كششها و كنشهاي سازوارشده كه چونان طبيعت ثانوي طيفي از انسانها صورت بسته باشد»، كه البته اين تعبير فاقد بسياري از نكات مهم است.
در تعريف سوم از فرهنگ گفتهايم كه «فرهنگ، انسانيت منضم به ظروف خاص است» و فرهنگپژوهي درواقع انسانشناسي انضمامي است. در گذشته و در بحث تعريف از فرهنگ، به نحوي به نسبت فرهنگ و علوم انساني اشاره كرديم و در اينجا قصد داريم اين مطلب را به صورت مفصلتري توضيح دهيم.
با اين اوصاف، ما فيالجمله بين فرهنگ و علوم انساني يك رابطهي مثبت و ايجابي قائل هستيم. فرهنگ انسانيت به ظروف خاص و تجلي انسان در ظروف و شرايط اجتماعي و تاريخي و زيستي خاص است. فرهنگپژوهي نيز انسانشناسي انضمامي است. فرهنگ نميتواند از انسان جدا باشد و انسان نيز نميتواند از فرهنگ فاصله بگيرد، هرجا كه انسان و انسانيتي هست، فرهنگ نيز هست، بنابراين مطالعهي فرهنگ، مطالعهي انسان نيز هست. و البته مراد از انسان در اينجا انسان نظري و انسان فلسفي محض نيست، بلكه انسان در عينيت و متن مجموعهي ظروف زيستي مورد نظر است.
همچنين اگر بخواهيم به تعريف علوم انساني اشاره كنيم، علوم انساني را دستكم بايد با دو رويكرد تعريف كرد. در گذشته توضيح داديم كه در منطق براي تعريف دو شرط «جامعيت» و «مانعيت» را مطرح كردهاند، يعني تعريف بايد همهي مصاديق معرف را شامل شود و نيز هرآنچه كه مصداق معرف نيست بايد از تعريف خارج باشد. شرط سومي را نيز ما پيشنهاد كردهايم كه شرط «جهتمندي تعريف» است و خصوصاً در حوزهي علوم بايد به جهتمندي تعريف تأكيد داشت. مثلاً در تعريف علم فيزيك ميتوان سئوال كرد كه منظور از فيزيك، علم فيزيك موجود است و يا علم فيزيك مطلوب مد نظر است؟ و نيز در تعريف علوم انساني، آيا علوم انساني موجود را در نظر داريد، يا علوم انساني مطلوب؟ علوم انساني آنچنان كه هست مد نظر است، يا علوم انساني آنچنان كه بايد و شايد؟ بنابراين اگر بدون لحاظ شرط جهتمندي تعريفي ارائه كنيد، قابل خدشه است. مثلاً شما تعريف علوم انسانيِ محققِ موجود در خارج را ارائه كردهايد، اما فردي علوم انساني مطلوب و ايدهآل را در نظر دارد و از پايگاه مورد نظر خود تعريف شما را نقد ميكند. و يا برعكس شما علوم انساني مطلوب را تعريف ميكنيد، بعد انتقاد ميشود كه تعريف شما بر علوم انساني موجود منطبق نيست.
همچنين با لحاظ قلمروي علوم انساني موجود، گاه علوم انساني را بالمعني الاخص تعريف ميكنند و ميگويند: «مجموعهي دانشهاي متشكل از قضايا و قياسات توصيفي ـ اخباري، تجويزي ـ الزامي و توصيهاي ـ ارزشيِ معطوف به رفتارهاي انسان و مناسبات ميان آنها» به اين معنا گويي علوم انساني به علوم اجتماعي فروكاسته ميشود و به قلمروي محدودي از علوم انساني اطلاق ميشود. همچنين گاه ممكن است علوم انساني بالمعني العام تعريف شود: «مجموعهي دانشهاي متشكل از قضايا و قياسات توصيفي ـ تجويزي و توصيهاي معطوف به بينشها، منشها و كنشهاي فردي و اجتماعي آدميان در وضعيتهاي گوناگون و ظروف مختلف حيات انساني» كه اين تعريف فراتر از علوم اجتماعي است و حتي كنشها و بينش و منشهاي فردي را نيز در تعريف لحاظ كردهايم و در اين صورت علوم اجتماعي بخشي از علوم انساني خواهد شد.
همينطور ميتوان علوم انساني را در يك دايرهي وسيعتري نيز تعريف كرد كه به آن تعريف بالمعنيالاعم ميگوييم. به اين ترتيب علوم انساني طيفي از دانشها، به جز علوم طبيعي را شامل ميشود و به اين ترتيب فلسفه و هنر نيز جزء علوم انساني ميشود. در اين معناي وسيع دايرهي علوم انساني بسيار گسترش پيدا ميكند.
البته اين سه تعريف را ناظر و معطوف به تلقيهايي كه از علوم انساني وجود دارد مطرح كردهايم و درواقع اين تعاريف پسيني هستند و با فرض وجود علوم انساني مطرح شده است. ولي تعريف علوم انساني مطلوب (پيشيني) به نظر ما به اين صورت است: «طيفي از معرفتهاي دستگاهواري كه هريك متشكل از مجموعهي قضايا يا قياسات سازوارِ توصيفي، تجويزي و توصيهاي برساخته بر مبادي معرفتيِ ديني كه با كاربست منطق موجه اسلامي، معطوف به يكي از ابعاد وجودي انسان بما هو انسان، و يا دربارهي يك نوع از انواع مواجههاي جوانحي و جوارحي او با آنچه كه تداوم و تكامل حيات آدمي مستلزم مواجه با آنهاست صورت بستهاند.»
در اين تعريف ما هم به طبقهبندي علوم انساني اشاره كرديم و هم به طبقهبندي قضاياي علوم انساني. غالباً تصور ميشود كه علوم انساني تنها توصيف ميكند و يا احياناً ميپذيرند كه تجويز ميكند. ولي به نظر ميرسد كه در علوم انساني فعلي و همچنين علوم انساني مطلوب، حتماً توصيف وجود دارد و از واقع اخبار ميكند، و نيز تجويز و توصيه نيز دارد. براي مثال ايجاد رغبت به كالايي خاص در جامعه ممكن است موجب افزايش قيمت شود. در شب يلدا يك رغبت توهمي وجود دارد كه اگر فرد در اين شب هندوانه بخورد در تابستان دچار تشنگي نميشود. همين رغبت توهمي موجب ميشود كه چند روز قبل از شب يلدا قيمت هندوانه افزايش پيدا كند.
بسياري تصور ميكنند كه قضاياي علمي فقط عبارتند از قضايايي كه بر «اگر»، «آنگاه» متكي هستند، اما ما ميگوييم كه يك دسته از قضاياي علمي از اين قسم هستند، اما همين علوم انساني موجود و يا علوم انساني مطلوب، با ما تجويزي برخورد كند و بايد و نبايدها را براي ما مشخص كند و بگويد چون رابطهي بين رغبت عقلايي با نرخ كالا وجود دارد، پس توليد و توزيع كالاي خود را به اين صورت خاص مديريت كنيد. و يا حتي به لحاظ حقوقي دستورهايي ميدهد، مثلاً ميگويد احتكار نكنيد.
و البته اگر مثلاً در علم فيزيك گفته شود كه بحث از تجويز و توصيه جايي ندارد، اما در علوم انساني قطعاً اينگونه است كه بحث از تجويز و توصيه نيز وجود دارد. علوم انساني معيشت و مناسبات انسان را مديريت ميكند. به اين ترتيب مجموعهي قضايايي كه دانشهاي علوم انساني را تشكيل ميدهد بايد طبقهبندي كرد و در علوم انساني مطلوب نيز همين موضوع بايد در نظر گرفته شود. مهم اين است كه در علوم انساني مطلوب، مجموعهي قضايا و يا قياسات سازوارِ توصيفي، تجويزي و توصيهاي برساخته بر مبادي معرفتي ديني كه با كاربست منطق موجه ديني و اسلامي صورت پذيرفته باشند، در نظر گرفته شود.
موضوع علوم انساني نيز ابعاد وجودي انسان است و در اينجا انسان بما هو انسان مد نظر است و نه انسان خاص و قوم و قبيلهاي خاص. همچنين بسترهاي علوم انساني نيز توضيح داده شده است.
نسبت فرهنگ و علوم انساني
درخصوص اين بحث، به دليل اينكه يك بحث چالشي است، نظرهاي مختلفي وجود دارد. امثال ماكس وبر و ديلتاي علوم انساني و يا علوم اجتماعي را به علوم فرهنگي تعبير كردهاند. وبر ميگويد: «منظور ما از علوم فرهنگي رشتههايي هستند كه پديدههاي زندگي را با توجه به معناي فرهنگي آنها تعليل ميكنند» و به اين ترتيب علوم انساني و فرهنگ را به يكديگر گره زدهاند، آنسان كه گويي علوم انساني همان علوم فرهنگي و فرهنگ هستند. والسلام.