كجايي فرهنگ
بحث امروز ادامهي بحث از كجايي فرهنگ است. منظور از كجايي فرهنگ، جايگاه فرهنگ و نسبت و مناسبات آن با مقولات نرمافزاري و سختافزاري آدمي است. مقولات مهمي مانند «دين»، «اخلاق»، «ابرارزشها» ـ كه شامل عناصر مثل عدالت، تقوا، آزادي و آزادگي ميشود ـ ، «عرف»، «هنر»، «فناوري»، «قدرت»، «اقتصاد» و... كه انسان در زندگي خود با آنها سروركار دارد كه برخي از اين عناصر و عرصهها نرمافزاري هستند و برخي سختافزاري. اين عناصر زندگي انسان را ميسازند و يا اداره ميكنند. نسبت فرهنگ به اين مقولات چيست؟ چه مناسباتي ميان فرهنگ و اين مقولات برقرار است؟
امروز قصد داريم برخي از اين عناصر را ـ هرچند فيالجمله ـ مورد بحث قرار دهيم، زيرا نسبت و مناسبات فرهنگ با اكثر اين مقولات، مباحث بسيار عميق، دقيق و وسيعي را تشكيل ميدهد و اگر بنا باشد كه حق مطلب ادا شود و آنسان كه درخور است به تبيين حقيقت فرهنگ و هريك از اين مقولات بپردازيم و سپس جايگاه فرهنگ در ميان اين مقولات را بيان كنيم، هريك از اين نسبتسنجيها بحث مفصلي ميشود و چندين جلسه ميطلبد، ولي بناي ما بر گزيدهگويي و مرور اين مباحث است، زيرا ما در اينجا در مقام تأسيس هستيم، تصور ما اين است كه فلسفهي فرهنگ اسلامي نداريم و فيلسوفان و جامعهپژوهان و فرهنگپژوهان مسلمان در اين زمينه كاري انجام ندادهاند و ميبايست دانشي به عنوان فلسفهي فرهنگ پديد بيايد و كار ما درآمدي تأسيسي بر اين دانش است. لهذا صرفاً از باب اينكه طرح مسئله كرده و مختصري به پاسخها اشاره كنيم و رويكردهايي را ارائه كنيم، اين مسائل را مطرح ميكنيم. با اين توضيح به برخي از نمونهها اشاره ميكنيم.
جايگاه فرهنگ در ميان مجموعهي مقولات نرمافزاري مثل، «دين»، «اخلاق»، «ارزشها»، «عرف»، «ادبيات»، «زبان»، «هنر» و... و همچنين در ميان مقولات سختافزاري مانند «صنعت»، «فناوري»، «تمدن»، «قدرت» و... كجاست؟
نسبت فرهنگ با دين
مبحث نسبت فرهنگ با دين از جمله بحثهاي بسيار دامنگستر و ژرف و مهم است. اين بحث كه بين دين و فرهنگ چه رابطهاي برقرار است و چه دادوستدي بين اينها صورت ميبندد، هم ذاتاً مهم است و هم از لحاظ عصري اين مسئله در جهان امروز اهميت ويژه پيدا كرده و جزء بحثهاي مهم و شايع روزگار ماست.
در اينجا بايد توضيح دهيم كه فرهنگ با چه تعريفي و دين و يا هر مقولهي ديگري كه بناست با فرهنگ مقايسه شود چه تعريفي دارند. در اين مسئله بايد سئوال شود كه منظور از نسبت دين و فرهنگ، دين با چه تعريف، و فرهنگ با چه تعريفي است؟ زيرا تعاريف و تلقيها از دين متنوع و متكثر است و شايد بتوان گفت كه بين مفاهيم و اصطلاحات، واژهاي كه به اندازهي اين دو كلمه ـ فرهنگ و دين ـ تنوع تعاريف دارد و مشابهي اين دو را نداريم. همانطور كه راجع به فرهنگ كتابهايي نوشته شده كه براي مثال حاوي بيش از دويست تعريف است، راجع به دين نيز به همين ترتيب است. خصوصاً در عصر ما راجع به دين از زوايا و با رويكردهاي مختلفي، تعاريف و تلقيهايي گوناگوني از سوي فلاسفه، جامعهشناسان، روانشناسان، اقتصاددانان و... ارائه شده است. ولذا در تعريف دين در مقام اثبات و معرفت ما به آن، دستههايي از تعاريف بهوجود آمده و براي مثال ميگويند «تعاريف روانشناختي»، «تعاريف جامعهشناختي» و... همچنين در مقام تحقق و مصداق خارجي اديان نيز تنوع زيادي وجود دارد. به بسياري مجموعهها عنوان دين اطلاق ميشود كه با هم تفاوتهاي بسياري دارند، هم از نظر مجموعهي آموزههايي كه هريك شامل آنها هستند و هم از حيث سعه و ضيق و گسترهي اين قلمرو و شمول هريك از آنها. براي مثال به اسلام كه شامل گستردهترين تعاليم و تشريعات است دين اطلاق ميشود؛ همچنين به يهوديت و مسيحيت نيز دين گفته ميشود، و به بوديسم هم دين گفته ميشود كه فاقد آموزههاي تشريعي و اخلاقي است و يك جهانبيني، نگاه به هستي و تفسيري از هستي و جهان را ارائه ميكند و چيزي به نام احكام ندارد. حتي پارهاي گرايشها در روزگار ما كه به عنوان اديان و عرفانهاي نوظهور مطرحاند نيز دين گفته ميشود. به اين ترتيب دين در مقام تحقق و مصداق خارجي نيز متنوع است. لهذا هنگامي كه سئوال ميكنيم چه نسبتي ميان دين و فرهنگ است بايد گفته شود، فرهنگ و دين را چگونه معنا ميكنيد و كدام مصداق از دين را در نظر داريد، تا بتوان اين نسبتسنجي را تبيين كرد.
ما در اينجا كاري به تلقيهاي گوناگوني كه از دين وجود دارد و مصاديق مختلفي كه به آنها عنوان دين اطلاق ميشود نداريم. قصد ما مقايسه فرهنگ با دين كه مصداق آن اسلام است و تعريف مشخصي دارد، است.
ما تعريف فرهنگ را ارائه دادهايم و تعريف ما نيز از فرهنگ يك تعريف حداكثري است. ما فرهنگ را شامل چهار مؤلفهي «بينش»، «منش»، «كشش» و «كنش» ميدانيم. فرهنگ هم شامل مجموعهي گستردهاي از بينشهاست و هم مؤلفهي منشي دارد و به خلق و ارزشها برميگردد، همچنين مؤلفهي كشش و گرايشي دارد و هم مؤلفهي كنشي و رفتاري را شامل ميشود.
دين را نيز عبارت ميدانيم از مجموعهي گزارههاي حاكي از هست و نيستها از جنس قدسي كه رأساً و ذاتاً متعلَق ايمان هستند و گزارههاي حاكي از هستها و نيستها كه ذاتاً متعلق ايمان نيستند و نيز آموزههايي كه جنبهي الزامي دارند ـ بايدها و نبايدها ـ و آموزههايي كه جنبهي ارزشي دارند ـ شايد و نشايدها ـ كه از سوي مبدأ هستي و حيات و از طريق منابعي مانند فطرت و عقل و كتاب و سنت، براي تأمين سعادت دنيوي و اخروي به انسان الهام و يا ابلاغ شده است. و نيز اسلام را مصداق چنين ديني ميدانيم.
اگر بخواهيم بين دو مقولهي فرهنگ و دين، از لحاظ غيرانضمامي و با تعاريفي كه اشاره كرديم مقايسه كنيم، به نظر ما اين دو مقوله گستردهترين موازات را به يكديگر دارند، يعني فرهنگ و دين طيف وسيعي را تشكيل ميدهند كه با يكديگر موازات دارند، به اين معنا كه هردو شامل چهار مؤلفهي «بينش»، «منش»، «كشش» و «كنش» هستند. البته ادعاي تساوي اين دو مقوله را نداريم، زيرا هم به لحاظ ماهوي و هم به لحاظ قلمرو با يكديگر تفاوت دارند. چيزهايي جزء فرهنگ است كه جزء دين نيست و چيزهايي جزء دين است كه ممكن است در فرهنگ حضور نداشته باشد. علم را تا هنگامي كه علم است جزء فرهنگ نميدانيم، حتي اگر علم ديني باشد؛ اما ممكن است دين، علمي را ارائه كند و علوم انساني خاصي را مطرح كند كه جزء فرهنگ قلمداد نشود.
نكتهي دوم در نسبت دين و فرهنگ عبارت است از اينكه دين در زمرهي فرهنگپردازها قرار ميگيرد و از دستهي بنفرهنگهاست و بخش عمدهاي از فرهنگ از دين اخذ ميشود و حتي گفتيم فرهنگهاي سكولار نيز خواهناخواه تحت تأثير يك دين هستند.
نكتهي سوم اينكه اگر از زاويهي فرهنگ به دين نگاه كنيم، فرهنگ در زمينهي امكان و عدم فهم دين و نيز تحقق و عدم تحقق دين و همچنين در زمينهي چگونگي فهم و چگونگي فعل ديني، نقشآفرين است. البته چون نظرات غلطي با اين تعبير در عصر ما شايع است و اين نكته بسيار لغزنده است، تأكيد ميكنيم كه تأثيرگذاري فرهنگ بر دين و قلمروي معرفت، فهم و فعل ديني به صورت قضيهي موجبهي كليه نيست كه فرهنگ، دين و فهم دين و فعل ديني را بسازد، و البته فرهنگ بر فهم دين و فعل ديني اثر ميگذارد، اما فرهنگ بر ذات دين تأثير نميگذارد.
در مقام تحقق نيز فرهنگ بر دين ميگذارد ولي ما براي تحقق و پيادهكردن دين، گاهي از متن دين و به صورت روشمند شيوهها را به دست ميآوريم و يكبار به حسب ظروف و شرايط اجتماعي، تاريخي و فرهنگي موجود شيوههايي را براي پيادهكردن دين اتخاذ ميكنيم، كه ممكن است فرهنگ در اين لايه تأثيرگذار باشد.
بنابراين متقابلاً فرهنگ نيز در زمينههاي امكان و عدم امكان فهم و فعل دين و نيز چگونگي فهم دين و تحقق و اجراي آن نقش تعيينكنندهاي دارد.
در جامعهاي كه خودبهخود و پيش از نزول يك دين روحيهي عدالتطلبي وجود داشته باشد، اگر ديني نازل شد كه عدالتبنياد است و تعاليمي در زمينهي عدالت تعاليم گسترده و بنيادني داشت، روشن است كه اين دين ميتواند به سادگي در آن جامعه اجرايي شود و عدالت آن تحقق پيدا كند. اما در جامعهاي كه عدالتبنياد نيست و غرق ظلمت و ظلم است، اگر دين عدالتخواهانهاي در آن ظهور كند، پيادهشدن آن دين بسيار دشوار خواهد بود و با موانع بسياري مواجه خواهد شد. آنچنان كه بسا آن دين در تحقق اهداف و غايات خود در آن جامعه موفق نباشد. به نظر ما دستكم در بدو ظهور و نزول اسلام در جامعهي مكي اين اتفاق افتاد. جامعهي مكي در زمان بعثت غرق در انواع ظلمها بود، بعد از بعثت نيز مقاومت زيادي در برابر اسلام شد و پيامبر نهايتاً ناچار به ترك جامعه شد. درواقع ظرفيتي براي تحقق دين در آن مقطع، به لحاظ فرهنگ حاكم، مشاهده نميكردند.
مجدداً توضيح ميدهم اين مقايسه در حالتي كه به دين و فرهنگ به صورت غيرانضمامي نگاه كنيم، يعني بگوييم فرهنگ يك چيز است و ديني كه جزء فرهنگ نشده است، چيز ديگري است و مشخص كنيم كه بين اين دو چه نسبتي وجود دارد. اما در صورتي كه نسبت دين و فرهنگ را به لحاظ انضمامي بررسي كنيم، به اين معنا كه بگوييم در جامعهاي ديني وجود دارد كه با فرهنگ آن جامعه دست در آغوش هم دارند و با هم تعامل كردهاند و دين بخشي از فرهنگ شده است. همانند اسلام نسبت به فرهنگ فعلي ايران كه در اين صورت نسبتسنجي بيشتر درونمفهومي و درونمقولهاي است. در اينجا بايد گفت كه بخش عمدهاي از دين و فرهنگ در هم فاني ميشوند، يعني نسبت دين و فرهنگ در جامعه آنچنان است كه خيلي از مردم تشخيص نميدهند كه اين فكر، منش، كشش و كنشي كه دارند دين است و يا جزء فرهنگ آنهاست. در اين صورت دين و فرهنگ گستردهترين همپوشاني را با هم پيدا ميكنند. در لحاظ غيرانضمامي و به شرط لا گستردهترين موازات را با هم دارند و دو طيف بسيار وسيع و مشابه هم هستند، اما با لحاظ انضمامي گستردهترين همپوشاني را با يكديگر پيدا ميكنند. بسياري از چيزهايي كه در جامعهي ما اتفاق ميافتد ديني است و تبديل به عادت مردم شده و در حيات مردم رسوب كرد و به صورت روان و شبهدرونخيز و طبيعت ثانوي اين مردم، از آنها سر ميزند.
نسبت فرهنگ و اخلاق
نسبت اين دو مقوله با نسبت دين و فرهنگ پيوند دارد. اگر اخلاق را جزء دين بدانيم و اخلاق را لزوماً ديني بيانگاريم، پاسخ اين پرسش را قبلاً دادهايم، زيرا اخلاق بخشي از دين است و نيازي به بحث ندارد. البته پرسش از نسبت فرهنگ و اخلاق علاوه بر محل بحث ما، در فلسفهي دين و فلسفهي اخلاق نيز مطرح ميشود. در فلسفهي دين از اين زاويه مطرح ميشود كه مثلاً در موضوع قلمروشناسي دين ميخواهيم بگوييم كه آيا دين لزوماً داراي دستگاه اخلاقي هم هست؟ يا ممكن است ديني را فرض كنيم كه عمدتاً آموزههاي معرفتي دارد و شامل گزارههاي عقيدتي است و در مقام عمل آموزه ندارد. اين مسئله از حيثي فلسفهي ديني است، آنگاه كه از قلمروي دين سخن ميگوييم كه آيا اخلاق جزء قلمرو دين هست يا نيست، از حيث ديگر نيز فلسفهي اخلاقي است، آنگاه كه ميخواهيم بگوييم آيا ذاتاً اخلاق بايد ماورايي و معنوي و ديني باشد و يا ساخته بشر است؟ آيا اخلاق مطلق است كه در ضمن يك دين نازل شود و براي هميشه به همان صورت بماند و يا نسبي است و ممكن است در هر جامعه تفاوت كند و نسبت به زمانها تفاوت كند و چيزي در جامعهاي اخلاقي است و در جامعهاي ديگر اخلاقي نيست؟ ما قصد نداريم نسبت به اين موضوعات اظهار نظر كنيم، و تنها قصد داريم ماهيت اين پرسش و پيوند آن را با پرسش قبلي مشخص كنم.
اگر اخلاق را لزوماً ديني بيانگاريم ـ كه عقيدهي ما نيز همين است ـ هرچند عقلاني است، اما عقلانيبودن اخلاق در دينيانگاشتگي آن تأثيري ندارد، چنانكه بسياري از عقايد ديني نيز عقلاني است و چون عقلاني است نميتوان گفت كه ديني نيست. بسياري از احكام ديني نيز عقلاني است و اين خصوصيت دليل نميشود كه اخلاق را جزء دين ندانيم. چون عقل در كنار وحي از منابع ديني است و يا به تعبير صحيحتر، عقل همچون وحي از طرق دريافت دين و از مجاري دين است، بنابراين اگر بخشي از اخلاق و يا همگي آن عقلاني باشد به اين معنا نيست كه ديني نيست، و ميتواند ديني هم قلمداد شود. با اين تلقي لازم نيست بعد از بحث در مورد نسبت دين و فرهنگ، درخصوص چيزي به نام نسبت فرهنگ و اخلاق بحث كنيم، زيرا اخلاق جزء دين قلمداد ميشود.
نسبت فرهنگ با ابرارزشها
نسبت ابرارزشهايي چون تقوا، عدالت، آزادي و آزادگي و از اين دست ارزشها كه ارزشهايي ويژه و برتر هستند، با فرهنگ چيست؟ در اينجا نيز ميتوان گفت كه نسبت ابرارزشها با فرهنگ به پرسش اول ما پيوند ميخورد. آيا عدالت را يك مقولهي ديني ميدانيم و يك ارمغان ديني لحاظ ميكنيم و يا يك مقولهي مستقل از دين؟ آيا تقوا يك ارزش ديني است و يا يك ارزش انساني است؟ طبعاً بايد گفت كه اگر اين نوع مقولات را به مثابه تعليمات ديني قلمداد كنيم، محكوم به حكم پرسش اول خواهند شد. اما اگر اين مقولات را از دين جدا بدانيم، در تعامل تام با فرهنگ قرار خواهند گرفت، يعني يك فرهنگ ميتواند زمينهي عدالت را فراهم كند، زمينهي ظهور و ارتقاي تقواي جامعه را افزايش بدهد، ميتواند مردم را آزاده بار آورده باشد، به اين ترتيب فضيلت و آزادگي در مردم جامعهاي كه داراي آن فرهنگ هستند به وفور مشاهده شود. و يا اگر فرهنگ به گونهي ديگري شكل گرفته باشد با اين ارزشها در تعارض خواهد بود. كما اينكه اجراي اين ارزشها انقلابي در فرهنگ ايجاد ميكند. اگر جامعهاي موفق شود كه عدالت را آنگونه كه هست محقق كند، فرهنگ آن جامعه به شدت ديگرگون خواهد شد.
نسبت فرهنگ و زبان
نسبت فرهنگ با زبان مقولهاي بسيار مهم و پردامنه است. زبان دستكم به دو معنا بايد مورد بحث قرار گيرد، يكبار زبان را به مثابه يك مقولهي طبيعي در نظر ميگيريم كه يك نوع هستيشناسي قلمداد ميشود و زبان جزئي از خلقت قرار ميگيرد. اشكالي ندارد كه گفته شود پديدهي زبان يكي از معجزات الهي است و همينگونه نيز هست و زبان جزء آفريدههاي پيچيدهي خداوند متعال است. همانطور كه در خصوص بيان زباني هم قرآن تصريح كرده است كه «وَ مِنْ آياتِهِ خَلْقُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ اخْتِلافُ أَلْسِنَتِكُمْ»، از نشانههاي خدا اختلاف زبانهاست و آيات زيادي به مسئلهي زبان و زبانشناسي اشاره دارد.
همچنين مقولهي زبان را به مثابه يك پديدهي اجتماعي نيز ميتوان درنظر گرفت. زبان، لفظ، لغت و دلالت لفظي عمدتاً يك پديدهي اجتماعي هستند و در بستر جامعه پديد ميآيند. گرچه خداوند استعداد زبان را در خلقت انسان تعبيه فرموده است، ولي اين استعداد مثل استعداد تشخيص حقيقت، و معرفتخواهي است كه در فطرت آدمي هست و در خلت آدمي نهفته است. اما در بستر جامعه است كه زبان پديد ميآيد و توسعه، تحول و تطور پيدا ميكند. در اين خصوص نيز مباحث بسيار زيادي وجود دارد. زبانشناسي در روزگار ما جزء مباحثي است كه بسيار توسعه پيدا كرده است، آنچنان كه علوم مختلف و مكاتب و آراء گوناگون در اين خصوص ظهور كرده است. مباحث نشانهشناسي، معناشناسي، هرمنوتيك و... تا جايي كه فلسفهها نيز ميل به زبانشناسي پيدا كردهاند. امروز در غرب گرايش به فلسفههايي كه به نحوي جوهر زباني دارند بيشتر شده است. امروز مسائل فلسفي بيشتر زباني شده و مباحث زباني در فلسفه غالب شده است كه البته آفت بزرگي است كه فلسفه را تهديد ميكند. حتي بانيان اين رويكردهاي در روزگار خودشان اعتراف كردهاند كه اين رويكرد ثمري ندارد.
خوشبختانه ادبيات علمي اسلامي و به خصوص شيعي در اين خصوص بسيار غني است. در زمينههاي آواشناسي، واژهشناسي، صرف، تركيبشناسي و... نظرات و ديدگاههاي بسياري در بين اهل صرف و نحو و بلاغت داريم. در اين خصوص كه چگونه شكل ميگيرد و رابطهي لفظ و معنا چگونه پديد ميآيد، هم فيلسوفان ما حرفهاي بسياري دارند و هم متكلمان ما بحث دارند و هم اصوليون ما. البته در اصول بيشتر كار شده است. در صد سال اخير بيش از ده نظريهي شناختهشده بين اصوليون راجع به مسئلهي وضع و پديد آمدن رابطه و علقهي دلالي بين لفظ و معنا، شناخته شده است. نظريهي تخصيص، نظريهي اختصاص محقق خراساني، نظريهي الهام الهي محقق نائيني، نظريه تعهد ميرزاي نهاوندي، نظريهي رمز محقق اصفهاني، نظريهي اعتبار غيرمحضهي و مرآتي محقق عراقي، نظريهي تنزيل و هو هويت اعتباريهي محقق بجنوردي، نظريهي اقتران شرطي شهيد صدر، و... از جمله اين نظريههاست.
چه نسبتي بين زبان كه به ظاهر ابزار دلالت و انتقال مرادات قلبي مخاطِب به مخاطَب است، با فرهنگ وجود دارد؟ شايعترين نظر اين است كه زبان جزء فرهنگ است. نميتوان انكار كرد كه نسبت وثيق و پيوند عميقي بين زبان و فرهنگ وجود دارد، همچنين در اين ترديدي نيست كه در مجموع فرهنگ بر زبان تأثير ميگذارد. همچنين زبان در سطح و افق نازل آن كه در سطح كلمات و واژگان مطرح ميشود نيز جزء فرهنگ قلمداد ميشود.
اما بايد توجه داشته باشيم كه مسئلهي زبان پيچيدهتر از آن است كه ما آنرا جزء فرهنگ بدانيم و از جمله شواهد اين پيچيدگي تنوع آراء در اين خصوص است. البته تنوع نظريهها به معناي پيشرفت علم نيست و گاه حتي ممكن است معناي منفي داشته باشد و به معناي ناتواني عالمان باشد. فراواني آراء گاه از شناوري و نوسان نظريات برميخيزد، چون هر نظريهاي كه پيدا ميشود براي بيان حقيقت كفايت نميكند و نقض ميشود.
بنابراين زبان بسيار پيچيدهتر از آن است كه بتوان گفت جزئي از فرهنگ است. زبان يك عالَم و وادي مستقل است. بالنتيجه نسبتي كه بين زبان و فرهنگ ميتوان قائل شد، نسبت موازات نسبي است، يعني عالم زبان عالم بسيار گستردهاي است كه بخشهايي از آن در فرهنگ حضور دارد و ممكن است جزئي از فرهنگ بشود و اين درحالياست كه بخشهاي ديگري از زبان در لايههاي بسيار پنهانتري از حيات انسان هست كه فراتر از فرهنگ است. ولي زبان چون ابزار تفاهم است و مقولهي افاده و استفاده تأمين ميكند، فرهنگ به صورت پنهان در اين فرايند تفاهم حضور پيدا ميكند و تأثير ميگذارد. به همين جهت است كه صاحبان فرهنگهاي مختلف از يك واژه فهمهاي مختلفي پيدا كنند. براساس بعضي نظرات مشهور از جمله نظريهي سوسور گفته ميشود كه واژگان يكي هستند و كلمات را وقتي در زبانهاي مختلف كنار هم قرار ميدهيد با تصرفي در حد گويشهاي مختلف با هم تفاوت دارند. هنگامي كه در عربي ميگوييد «هناك»، كه اشاره به دور است، در فارسي داريم «آنك» كه بسا اين آنك و هناك يكي باشند، كما اينكه تغييرات ديگري كه در اين قبيل واژگان رخ ميدهد به موازات هم يكديگر را تأييد كنند.
همچنين ممكن است صاحبان فرهنگهاي مختلف (براي مثال فرهنگهاي مختلف فارسيزبان)، تحت تأثير فرهنگ خود از يك واژه فهم ميكنند.
همچنين گفته ميشود، حروفي كه واژگان را ميسازند با مدلولها و معانيي كه براي واژگان قائل هستيم تناسب دارند. براي بعضي از مقولات از حروف زمختتر استفاده ميشود، بعضي مقولات هستند كه كلمات آنها از حروف ظريفتري تشكيل ميشود و اين نشان ميدهد كه زبان با عينيت حيات آدمي كه به نحوي در پيوند و يا جزء فرهنگ اوست، رابطهي بسيار عميقي دارد.
به هر حال به نظر ما زبان جزء فرهنگ نيست، مگر آنكه زبان را به معنايي اخذ كرده باشيم كه بتوان آنرا جزء فرهنگ قلمداد كرد. براي مثال اگر لايهي واژگاني زبان را به همان معنايي كه در عنوان «فرهنگستان زبان و ادب فارسي» به كار ميرود در نظر بگيريم ميتوان گفت كه زبان پيوند بسيار وسيعي با فرهنگ دارد. والسلام