فرهنگپردازها
يكي از مباحث بسيار مهم در حوزهي فلسفهي فرهنگ و همچنين در قلمروي علم فرهنگ مسئلهي «فرهنگپردازها»ست، يعني عناصر، مقولات و عواملي كه در مجموع فرهنگ را پديد ميآورند. فرهنگپردازها به دستههاي مختلف تقسيم ميشوند، كه هر دستهاي را ميتوان به صورت مستقل بحث كرد. براي مثال مناشي و منابع فرهنگ ميتواند محور مستقلي محسوب شود و در اين بحث از مجموعهي فرهنگآفرينها
[1]
سخن گفت، اما چون بناي ما بر بحث فشرده است مجموعهي مناشي و منابع و همچنين مجموعهي فرهنگگرها و فرهنگسازها در ذيل يك عنوان با نام «فرهنگپردازها» بحث ميكنيم.
در ذيل اين موضوع نيز بايد اصطلاحات كليدي كه در آن به كار ميرود بررسي كرد، اصطلاحاتي مانند: بنفرهنگها؛ فرهنگگرها و در ذيل آنها؛ همچنين اصطلاحاتي مانند فرهنگآفرينها كه در ذيل آن فرهنگگرها و فرهنگسازها قرار ميگيرند.
همچنين علاوه بر اصطلاحات، اين موضوع كه «منظور از فرهنگپردازها چيست»، به همراه طرح مسئله و پرسشهايي اساسيي كه ذيل اين عنوان ميتوان بحث كرد نيز مبحث و مطلب ديگري است كه ذيل همين فصل قابل طرح است.
جايگاه اين مبحث در جغرافياي فلسفهي فرهنگ نيز بحث ديگري است كه در اين فصل قابل طرح است.
سودمندي، غايت و كاركرد مبحث فرهنگپردازها نيز در اين فصل قابل طرح است.
همچنين روششناسي اين بحث؛ توضيح اينكه در فلسفهي فرهنگ از روشي استفاده ميشود ولي در علم فرهنگ همين مسئله مطرح ميشود اما روش آن تفاوت ميكند.
تقسيمات و انواع فرهنگپردازها نيز مبحث ديگري است؛ تا اينكه مشخصاً بگوييم چه چيزهايي فرهنگپردازند و سهم هريك چه مقدار است و با استفاده از روشي كه انتخاب ميكنيم، توضيح دهيم كه به چه دلي بعضي چيزها را جزء فرهنگپردازها قلمداد ميكنيم و برخي چيزها فرهنگپرداز نيستند.
برخي مقولات همانند «دين» را جزء فرهنگپردازها ميدانيم، كه البته در تعبير شايع دين جزء فرهنگ قلمداد ميشود. قبلاً توضيح داديم كه دين عليالاطلاق و ذاتاً جزء فرهنگ نيست. پيامبري كه در يك جامعه تازه ظهور كرده و تعاليمي را ارائه كرده و سنواتي از ظهور او سپري شده، و هنوز دين جزء فرهنگ آن جامعه نشده، پيامبر هم از دنيا ميرفت، بنابراين دين ذاتاً جزء فرهنگ نيست ولي ميتواند جزء فرهنگ بشود و البته دين به صورت يكجا و تماماً نيز ممكن است جزء فرهنگ نشود، زيرا اگر يك دين به صورت يكجا جزء فرهنگ شود، حاكميت دين خواهد شد و زوائد و عناصر معارض را ميتواند از صحنه خارج كند و يك فرهنگ مطلوب و ارزشي را بر آن جامعه حاكم كند. بنابراين دين با عناصر ديگري درآميخته ميشود و فرهنگ را تشكيل ميدهد و كمتر رخ داده است كه دين همهي فرهنگ را تشكيل بدهد. البته اين امر محال نيست و ما در عهد فرج منتظر چنين اتفاقي هستيم كه دين همهي فرهنگ را تشكيل بدهد. و البته ممكن است بخشهاي عمدهاي از فرهنگ ميتواند از بخشهاي عمدهاي از يك دين شكل گرفته باشد.
به اين ترتيب «دين» را در زمرهي بنفرهنگها كه در بسياري از مقاطع تاريخي و در بين بسياري از جوامع و اقاليم، بنمايههاي فرهنگ را تأمين ميكند، قلمداد ميكنيم، اما بسياري دين را جزء فرهنگ ميدانند و اين درحالي است كه اگر دقت كنيم خواهيم ديد كه يك دين نه ذاتاً جزء فرهنگ است و نه همهي يك دين، همهي فرهنگ را ساخته است، ولي غالباً پارهاي از دين در زمرهي پارههايي از فرهنگ قرار ميگيرد و به اين ترتيب دين، بنمايههايي از فرهنگ را پديد ميآورد و بنابراين دين به صورت كلي و عام در زمرهي بنفرهنگها قرار ميگيرد، اما بخشهايي از دين جزء از فرهنگ قلمداد ميشود و از حالت پيرافرهنگي خارج ميشود و به عنوان پارهفرهنگ محسوب ميشود.
بنابراين يك بحث مهم، تحليل اين موضوع است كه چه چيزهايي فرهنگپرداز هستند و چه چيزهايي نيستند. به نظر ما بعضي مشهورات در بين فلاسفهي فرهنگ، فرهنگپژوهان، مردمشناسان و جامعهشناسان هست كه نادرست است و از جملهي آنها مسئلهي نسبت دين و فرهنگ است كه توضيح داديم.
سرانجام بايد به جدولي دست پيدا كنيم كه در آن جدول بتوان مجموعهي فرهنگپردازها را در يك ستون داشت، در ستون ديگر مصاديق فرهنگپردازها را قرار بدهيم و بعد مشخص كنيم كه كداميك از مؤلفهها تحت تأثير كداميك از فرهنگپردازهاست و چون مؤلفه كلان و كلي است، بايد مشخص كنيم كه كدام جزء از كدام مؤلفه تحت كداميك از فرهنگپردازها قرار ميگيرد. اجزاء نيز به عناصر تحليل ميروند و فروكاسته ميشوند كه در نهايت به ستون پنجمي ميرسيم كه در آن ستون عناصر هر فرهنگ را مشخص ميكنيم كه چه عنصري، تحت تأثير كدام فرهنگپرداز است.
فرهنگپردازها عبارتند از هرآنچه كه فرهنگها در تحت نوعي از تأثير آن صورت ميبندد. فرهنگپردازها در يك تقسيم كليتر به دو دستهي «بنفرهنگها» و «فرهنگآفرينها» تقسيم ميشوند. كما اينكه بنفرهنگها (آبشخورهاي فرهنگها) نيز به دو دسته تقسيم ميشوند كه از آنها به مناشي فرهنگ و منابع فرهنگ تعبير ميكنيم. بنمايهها و آبشخورهاي فرهنگها به دو دستهي «مناشي» و «منابع» تقسيم ميشوند.
مناشي به هر آنچه كه باعث تكون، تبدل و تطور فرهنگها ميشود اطلاق ميشود. چيزي كه باعث خلق يك فرهنگ ميشود، همانند فطرت. فطرت در همهي انسانها از عناصري است كه سبب پيدايش فرهنگ ميشود، زيرا حتي اگر فطرت انساني مخدوش هم شده باشد و غبارگرفته باشد، باز هم تا حدي بر فرهنگ و بر فكر، خلق، علائق و سلايق و فعل و رفتار آن جامعه تأثير ميگذارد و از اين مقولات چهارگانه عناصر باثبات و پايداري را در جامعه پديد ميآورد و درنتيجه فرهنگساز ميشود. طبيعت مُلكي آدمي نيز همانند فطرت ملكوتي نقشآفرين است، همينطور عقل و وحي نيز نقشآفرين هستند. درواقع اين عوامل به نحوي منشأ و باعث هستند و پارهي فرهنگ را تشكيل نميدهند، بلكه برانگيزندههايي براي پيدايش فرهنگند. آنچه كه در فرهنگها شكل ميگيرد ميتواند دادههاي اين عوامل قلمداد شود.
منابع چيزهايي هستند كه اجزاء فرهنگ را تأمين ميكنند و پارههاي فرهنگ را تشكيل ميدهند و پارههاي فرهنگ از آنها اخذ ميشود. همانند «دين» كه اجزائي از دين جزء فرهنگ ميشود، و يا فلسفه، علوم مختلف، قوانين و...
بنابراين تفاوت بين مناشي و منابع عبارت است از اينكه «مناشي» را به عناصر، عوامل و مقولاتي كه باعث تكون فرهنگ ميشوند و عامل بيروني هستند اطلاق ميكنيم، و «منابع» را به امور و مقولاتي اطلاق ميكنيم كه فرهنگ از آنها دريافت ميشود و پارههايي از آن منابع جزء پارههاي فرهنگ ميشوند. فطرت جزء فرهنگ نيست بلكه عامل فرهنگ و علت فرهنگوري انسان است. طبيعت علت فرهنگ است. اما منابع، مقولاتي هستند كه پارههاي فرهنگ را به فرهنگ ميدهند و مايهها و مواد فرهنگ را تشكيل ميدهند. همانند «دين». حتي در جوامع سكولار امروز پارههايي از اديان و يا لااقل دين حاكم و مسلط بر آن جامعه، جزء فرهنگ آن جامعه است و حتي ممكن است در فرهنگ يك جامعهي الحادي نيز عناصري از دين مشاهده شود. قبل از فروپاشي شوروي، يكي از كشتيگيران ايراني به مسكو رفته بود و بعد از بازگشت براي من نقل ميكرد كه اگر بخواهم تعبيري از مسكو داشته باشم بايد بگويم كه اگر از شهر مسكو به لنينستان تعبير كنيم درست گفتهايم، به جهت اينكه اگر ساختمانها، برجها و مجتمعهاي مسكوني را برداريم به اندازهاي در ميادين و نقاط مختلف شهري مجسمه از لنين باقي ميماند كه مسكو به جنگلي از مجسمههاي لنين تبديل ميشود. در همان زمان نيز يك جامعهشناس غربي گفته بود كه من ميخواستم در يك جامعهي الحادي كه مدعي راندن خدا از زندگي، ذهن و زبان خود است، تحقيق كنم و ببينم آيا اين جامعه موفق به چنين كاري شده است و چنين جامعهاي چگونه جامعهاي است، وقتي از مسكو ديدن كردم، ديدم كه اينها موفق به حذف پرستش از جامعهي خود نشدهاند، ولي در مصداق آنچه بايد پرستيده شوند خطا كردهاند، و خدا را از ذهن و زبان و زندگي خود بيرون كردند ولي جاي او را لنين گرفته است. اين نشان ميدهد كه عنصر فطرت كه در وجود همهي انسانها هست، انسان را رها نميكند و مقولهي پرستش از ذهن و زندگي آدمي حذف نميشود، بلكه ممكن است افرادي خطا كنند و اين مقولهي برين و متعالي را به عناصر و مصاديق بسيار زيرين فروكاهند. بنابراين حتي در جوامعي كه سكولار و ملحد هم شده باشند باز ميتوان ردپاي دين را در فرهنگ مشاهده كرد، و دين به عنوان يك منبع براي فرهنگ، همواره خود را به فرهنگ تحميل ميكند. فلسفه و آگاهي و علوم نيز همينگونه هستند.
فرهنگآفرينها عوامل فعال در آفرينش فرهنگ هستند و از بيرون و به صورت ارادي يا قهري، باعث تكون فرهنگ ميشوند. فرهنگآفرينها به دو دستهي «فرهنگگرها» كه به عوامل ذوشعور و صاحب اراده، همانند جامعه، نخبگان، ارادهي حاكميت و... اطلاق ميكنيم، و «فرهنگسازها» كه به عوامل غيرذيشعور، همانند اقليم، فناوري و... اطلاق ميشود. به هر حال عواملي هستند كه از بيرون در پيدايش فرهنگ تأثيرگذارند كه اين عوامل گاهي داراي اراده و شعور هستند و حتي، گاه در پديد آوردن يك فرهنگ كاملاً آگاهانه عمل ميكنند، كه اينها را با پسوند «گر» كه حاكي از فعالبودن و فاعليت است تعبير ميكنيم و «فرهنگگرها» ميناميم. همچنين آن دسته از عواملي كه از بيرون فرهنگ به صورت قهري بر فرهنگ اثر ميگذارند و غيرذيشعور هستند و از سر اراده و ناشي از آگاهي باعث شكلگيري يك فرهنگ و يا تطور آن نميشوند، «فرهنگسازها» ميناميم. همانند شرايط اقليمي. شرايط اقليمي هر جامعهاي قطعاً در فرهنگ آن جامعه تأثير ميگذارد. شرايط اقليمي سخت در يك جامعه، فرهنگ تحمل مشكلات را بالا ميبرد و عواطف را سخت ميكند. در آن جامعه عواطف لطيف كمتر است. پذيرش فهم وهابيان از اسلام در بخشهايي از عربستان چهبسا زمينهي اقليمي داشته باشد، چون وهابيت يك فهم خشن، بيروح و متصلبانه از اسلام قلمداد ميشود و اين فهم حتماً ظرف تاريخي، اجتماعي و فرهنگي متناسب خود را ميطلبد و فرهنگ نيز تحت تأثير اقليم هست. همچنين فناوري بر فرهنگ تأثير ميگذارد. نوع فناوري و استواي پيشرفت تكنولوژيها در ساخت فرهنگها تأثير ميگذارد و در پيدايش فرهنگها مؤثرند. نوع فناوري در نوع فرهنگ حضور دارد و ردپاي آن در فرهنگها مشاهده ميشود.
در اين بحث البته بايد از مجموعهي عواملي كه ميتواند ذيل «فرهنگپردازها» قرار بگيرد، بحث كنيم، منتها همانطور كه اشاره شد اين عوامل به دستههاي گوناگوني تقسيم ميشود و به اين ترتيب هم از اصل اين عوامل بايد بحث كرد و هم بايد از تقسيمات اين عوامل سخن گفت. همچنين از سهم هريك در قياس با ديگري بايد صحبت شود. براي مثال مناشي نقش بيشتري دارند يا منابع؟ و يا بنفرهنگها مؤثرتر هستند يا فرهنگآفرينها؟ در بين فرهنگآفرينها، فرهنگگرها كه از سر اراده و شعور در فرهنگ تأثير ميگذارند سهم افزونتري دارند يا فرهنگسازهاي غيرارادي و غيرذيشعور؟ آيا در همهي فرهنگها نقش فرهنگپردازها يكسان است؟ آيا ميتوان گفت كه در همهي جوامع و فرهنگها براي مثال، مناشي سهم افزونتري از منابع دارند؟ آيا در همهي فرهنگها، نقش فرهنگگرها با فرهنگسازها برابر است؟ براي مثال فرهنگي كه مهندسي شده است، با فرهنگي كه مهندسي نشده است تفاوت دارند، در فرهنگي كه مهندسي فرهنگي صورت گرفته فرهنگگرها و از جمله نخبگان نقش فعالتري دارند. همچنين در فرهنگهاي ابتدايي فرهنگسازها، همانند شرايط اقليمي نسبت به فرهنگگرها، نقشآفرينتر بودند. به اين ترتيب اين بحث بسيار اهميت دارد كه سهم مناشي و منابع در تكون و تبدل و سهم نوع فرهنگآفرينها و عوامل فرهنگآفرين مشخص و مورد مقايسه قرار گيرند.
روشن است كه در فلسفهي فرهنگ در مطالعهي فرهنگپردازها از شيوههاي عقلاني و استنتاجي استفاده ميكنيم، اما در دانش فرهنگ بيشتر از شيوهي استقراء و تجربه و مشاهده استفاده ميشود.
مجموعهي فرهنگپردازها را ميتوان به اشكال مختلف تقسيم كرد كه در بالا به برخي از آنها اشاره كرديم. علاوه بر موارد مطرح شده، تقسيمات ديگري نيز از فرهنگپردازها ميتوان ارائه كرد. براي مثال «منابع» و «مناشي» گاه تأمينكنندهي همهي مؤلفههاي فرهنگها هستند، بعضي از منابع در همهي مؤلفههاي چهارگانهي يك فرهنگ حضور پيدا ميكنند، پس در همهي مؤلفههاي فرهنگ سهم دارند. و يا «مناشي» بر مؤلفههاي چهارگانه تأثير ميگذارند. به اين ترتيب از اين دسته از منابع و مناشي ميتوان به منابع و مناشي فرامؤلفهاي تعبير كرد، زيرا اختصاص به مؤلفهي ويژهاي ندارند و ممكن است بعضي از مناشي و يا بعضي از منابع بر بخشي از مؤلفهها تأثير بگذارند و بر بعضي ديگر تأثير نداشته باشند. مثلاً بر بينش تأثير بگذارند ولي بر منش و كنش تأثير نگذارند. در جامعهاي ممكن است فيلسوفان به عنوان دستهاي از نخبگان و فرهنگآفرينها و فلسفه به عنوان نوعي از بنفرهنگها كه پارههايي از يك فرهنگ را تشكيل ميدهند بر بينش تأثير بگذارند، اما بر منش و كنش صاحب يك فرهنگ تأثير نگذارند. شايد بتوان به عنوان مثال فلسفهي اسلامي و فيلسوفان مسلمان را در بعضي مقاطع به عنوان مثال ذكر كرد. فلسفهي اسلامي ما امكان دارد در عقايد ما تأثير بگذارد، ولي در مقام رفتار و يا حتي اخلاق و طبعاً در حوزهي علايق و سلايق بيشتر تحت تأثير غرب قرار گرفتهايم و فلسفهي ما در اين حوزهها نتوانست چندان تأثيرگذار باشد، اما در قلمروي فكر و عقايد تأثيرگذارتر بود. كلام ما در ادوار مختلف تحت تأثير فلسفهي اسلامي است. بنابراين امكان دارد كه گاهي يك عامل در يك مؤلفه، سهم بسزا و چشمگيرتري پيدا كند و در مؤلفههاي ديگر يا فاقد نقش باشد و يا نقش بسيار كمرنگي داشته باشد.
به اين ترتيب منابع و مناشي ميتوانند فرامؤلفهاي باشند و بر همهي مؤلفهها تأثير بگذارند و ميتوانند مؤلفهاي باشند و يك منشأ در يك مؤلفه، تأثير بيشتري داشته باشد كه از آنها ميتوان به «مناشي فرامؤلفهاي» و «مناشي مؤلفهاي». درخصوص «منابع» نيز ميتوان اين مطلب را طرح كرد، چنانكه در «فرهنگآفرينها» نيز ميتوان همين مسئله را مطرح كرد. در بين فيلسوفان ملاصدرا در بينش چهارصدسال اخير ما تأثير چشمگيري گذاشته است. ملاصدرا به عنوان يك نخبه و فيلسوف، تأثير گذاشته و فرهنگآفرين شده و در فرهنگ ما ردپاي تفكرات او حضور دارد؛ گرچه متأسفانه در همين حوزه نيز ردپاي ملاصدرا كمرنگ است و رفتهرفته كمرنگتر هم ميشود.
تقسيم ديگري كه از فرهنگپردازها ميتوان ارائه كرد به اين صورت است كه پارهاي از فرهنگپردازها جهانشمول هستند. در اين طبقهبندي نقشآفريني برخي از منابع و مناشي در مقياس جهاني، منطقهاي و بينافرهنگي بررسي ميشود. برخي از عوامل، هرچند عليالتفاوت، آبشخور همهي فرهنگها هستند. به تعبير ديگر حدي از سهم و نقش را در ساخت همهي فرهنگها دارند و نقش اين دسته از فرهنگپردازها جهانشمول است، همانند نقش دين. توضيح داديم كه ردپاي دين را لاجرم و خواهناخواه و حتي در فرهنگهاي سكولار و الحادي ميبينيم. فطرت (فطرت ملكوتي و مَن علوي انسان) نيز به همين صورت است؛ همينطور طبيعت (طبيعت سفلي و مَن سفلي انسان). در نابترين فرهنگهاي محقق فعلي ردپايي از طبيعت سفلي انسان مشاهده ميشود. سرّ اينكه در حال حاضر فرهنگ ناب نداريم و در همهي فرهنگها يك سلسله پديدهها و اجزاء و عناصر ضدارزشي و ناسازگار با ابرارزشهاي انساني حضور دارد همين است كه طبيعت انسان به هر حال بر فرهنگ تأثير ميگذارد و خواهناخواه در ساخت هر فرهنگي حضور دارد. حال در جامعهاي كه اومانيسم محور انديشه و رفتار و فرهنگ است، نقش طبيعت بيش از فطرت است. در جامعهي غربي كه انسان دچار خويشخداانگاري است، و همهي تلاش او تأمين شكم و شهوت است، نقش طبيعت پررنگتر است تا فطرت. ولي به هر حال هم فطرت و هم طبيعت در فرهنگ غربي حضور دارد. البته جوامع غربي و كشورهاي غربي با هم متفاوت هستند، در بعضي از كشورها مذهب در مناسبات فردي نقش بسيار پررنگي دارد. گفته ميشود امريكا نسبت به كشورهاي اروپايي مذهبيتر است و در خود امريكا نيز بعضي شهرها نسبت به بعضي ديگر مذهبيتر هستند.
البته بايد اشاره كرد كه اگر در بعضي از فرهنگها، برخي عناصر خاص وجود دارد كه در فرهنگهاي ديگر نيست، نشانهي اين موضوع است كه عوامل خاصي موجب تكون، تطور و تكميل آن فرهنگ شده است.
تقسيم ديگري كه ميتوان از فرهنگپردازها ارائه كرد، تقسيم براساس صاحبان فرهنگهاست. گاه بعضي از عوامل از درون صاحبان آن فرهنگها منشأ ميشوند براي ساخت فرهنگ، همانند فطرت. برخي ديگر از برون تأثير ميگذارند، همانند عامل اقليم.
اگر اين تقسيم را نيز يك تقسيم مناسب قلمداد كنيم در اين صورت ميتوان مجموعهي فرهنگپردازها را به دو دستهي آفاقي و عوامل انفسي تقسيم كنيم. عوامل انفسي را به آن دسته از فرهنگپردازها اطلاق كنيم كه از درون صاحبان يك فرهنگ برميخيزد و در ساخت فرهنگ سهمگذار و نقشآفرين است، و عواملي كه به بيرون وجود صاحبان فرهنگها مربوط ميشود، همانند شرايط اقليمي و فناوري و...
نكتهي ديگر اينكه بين فرهنگها اشتراكاتي وجود دارد، شاهد و نشانهي اين است كه در فرهنگپردازها اشتراكاتي وجود دارد، يعني يك سلسله از فرهنگپردازها هستند كه در همهي فرهنگها نقشآفرينند و همين موجب شده كه پارهفرهنگهاي مشترك و مشابهاي در فرهنگهاي مختلف ديده شود. در هر صورت بسياري از فرهنگ وقتي كنار هم قرار ميگيرند و مقايسه ميشوند، مشاهده ميكنيم كه از اجزاء و عناصر مشتركي برخوردارند و اين مسئله نشان ميدهد كه در پيرافرهنگها اشتراك وجود داشته است. چنانكه اشتراك در عناصر مثبت و برين نيز مشاهده ميشود كه طبعاً اين اشتراكات به مناشي مشترك علوي كه در همهي فرهنگها حضور دارند بازميگردد و همچنان كه اشتراك در عناصر منفي و سفلي نيز بين فرهنگها وجود دارد. بعضي رسوم غلط در همهي فرهنگها هست، كما اينكه در همهي فرهنگها يك سلسله رسوم متعالي وجود دارد. از ابتداييترين تا پيچيدهترين فرهنگها و از فرهنگهاي متعلق به ادوار مختلف تاريخ و جوامع مختلف مشاهده ميكنيم كه هم عناصر علوي وجود دارد و هم عناصر سفلي و اين موضوع نشان ميدهد كه در همهي اين فرهنگها هم اشتراك پيرافرهنگي و فرهنگپرداز وجود دارد و هم تحت تأثير آن نوع از فرهنگپردازها هستند. در اين ميان عناصر خاص در هر فرهنگ را بايد به مناشي و منابع خاص منتسب بدانيم كه در آن جوامع حضور دارند. والسلام
[1]
. عناصر و عواملي كه به صورت ارادي و غيرارادي در پديدآمدن فرهنگ مؤثرند. اين عناصر درونمايهي فرهنگ را تشكيل نميدهند اما باعث پيدايش فرهنگ ميشوند.