بايايي فرهنگ
يكي از مباحثي كه در فلسفهي فرهنگ قابل طرح است، بايايي (بايستگي) فرهنگ است. در ذيل عنوان بايستگي فرهنگ به مباحث گوناگوني ميتوان پرداخت:
ـ مفهومشناسي واژگان و اصطلاحات مرتبط، مانند «بايايي فرهنگ»، «برايي فرهنگ»، «چرايي فرهنگ»، «كردارشناسي جانوري»، «انسانشناسي فرهنگي» ميتوان پرداخت.
ـ همچنين به چيستي بايستگي ميتوان به تفصيل پرداخت. درحقيقت از چرايي و علت فاعلي بايستگي فرهنگ ميتوان سخن گفت. چرا فرهنگ بايسته است؟ آيا نميشود كه فرهنگ نباشد؟ چرا بايد باشد؟
ـ پيامدهاي و پياوردهاي اين بحث. بحث از بايستگي فرهنگ چه سودي دارد؟
ـ روش مطالعهي بايستگي فرهنگ كدام است؟
ـ طرح، نقد و ارزيابي مجموعهي دلايل و تبيينهايي كه فرهنگشناسان، مردمشناسان و جانورشناسان راجع به بايستگي فرهنگ مطرح كردهاند.
ـ ارائهي نظريهي مختار.
در حوزهي مطالعات ديني و ادبيات معرفتي جهان اسلام، اين مبحث مطرح نبوده است، لهذا در اين موضوع منبعي وجود ندارد؛ اما غربيها به اين مبحث كمابيش پرداختهاند.
پرسشهاي خُردتري كه ذيل چيستي بايستگي فرهنگ قابل طرح است عبارت است از:
چرا فرهنگ ضرورت دارد؟ بايستگي فرهنگ چيست كه اين پرسش فروكاسته شود و به تحليل چند پرسش خُردتر برود؟ آيا انسان بلافرهنگ ممكن است؟ آيا انسان به صورت فردي و يا اجتماعي ميتواند باشد و فاقد فرهنگ باشد؟ آيا بدون انسان فرهنگي صورت ميبندد؟ بدون فرهنگ، انسان به زيست فردي و يا دستكم اجتماعي خود ميتواند ادامه دهد؟
از سوي ديگر ميتوان پرسيد كه آيا بدون انسان فرهنگ ميتوان پديد بيايد؟ آيا در ميان ديگر جانوران نيز فرهنگ وجود دارد؟ آيا در ساحت هستي و حيات، باشندهي فرهنگور ديگري به جز انسان وجود دارد؟ فرهنگ جامعه را شكل ميدهد و تشكل انساني ايجاد ميكند، يا اين اجتماع است كه فرهنگ را توليد ميكند؟ و يا فرض سومي مطرح است و يك فرايند دادوستد متناوب و ديالكتيكي بين انسان و فرهنگ برقرار است؟
همچنين بحث از چرايي بايستگي فرهنگ و علت فاعلي فرهنگ چيست؟ بحث بسيار مهمي است كه ميتوان به صورت يك فصل مستقل به آن پرداخت. چه چيزي فرهنگ را عليالاطلاق ايجاد كرده است؟ اگر از علت فاعلي فرهنگ پرسش كنيم، طبعاً بحث فرافرهنگهاي ذينقش در پيدايش فرهنگ از قبيل بحث از بنفرهنگها (مناشي فرهنگ)، فرهنگگرها (ارادهي حاكم و نخبگان) و... مطرح ميشود. اين بحث گرچه معلَّلكنندهي بايايي فرهنگ است اما بحث مستقلي است.
همينطور است پرسش از برآيي (علت غايي) فرهنگ. در گذشته توضيح داديم كه تعبير علت فاعلي به چرايي، تعبير دقيقي نيست. چرايي به فاعل اشاره ميكند و بهتر است درخصوص علت غايي از معادل و برابرنهاد «برآيي» استفاده كنيم. به اين ترتيب منظور از برآيي فرهنگ عبارت است از علت غايي آن.
بنابراين اگر درخصوص فرهنگ چنين علتي قابل فرض باشد و فرهنگ علت غايي داشته باشد، بحث از علت غايي فرهنگ نيز بحث بسيار مهمي است كه قابليت طرح به عنوان يك فصل مستقل را دارد؛ اما در غيراينصورت اين بحث را ميتوان در ذيل عنوان «كاركردهاي فرهنگ» مطرح كرد.
كاركردهاي فرهنگ ميتواند به دو قسم قصدشده و رسمنشده تقسيم شود. هدف، آن چيزي است كه ايجاد قصد شده است، و فائده آن چيزي است كه هرچند قصد نشده باشد، اتفاق ميافتد. گاه آنچه به عنوان هدف و غايت قصد شده است، واقع نميشود ولي فائده واقع ميشود. بين هدف و فائده تفاوت است و البته بين هدف و غايت هم عدهاي به تفاوت ظريفي اشاره كردهاند ولي ميتوان گفت كه هدف همان غايت است.
وقتي از برآيي فرهنگ بحث ميكنيم، از غايت بحث ميكنيم و نه از كاركردها؛ زيرا كاركردها عمدتاً ميتواند به فوائد و عوائد اطلاق شود و يا دستكم ميتوان گفت كه كاركرد اعم از غايت و فائده است. آنچه از چيزي برميآيد و توقع ميرود كاركرد است. حال اگر اين كاركرد قصد شده باشد و فعلي براي تحقق آن كاركرد واقع شده باشد، به آن «هدف» گفته ميشود، اما «فائده» عبارت است از آن چيزي كه قصد نشده، و يا حتي از آن غافل بودهايم و بعداً به دست آمده است.
درواقع، چرايي به «علت فاعلي» اشاره ميكند، برايي به «علت غايي» اشاره ميكند و كاركردها اعم از برآيي و غايت هستند. هرآنچه كه توقع ميرود و يا ممكن است براثر پيدايش چيزي پديد بيايد، «كاركرد» و «آثار» آن چيز است. آثار اعم از غايت است، به پيامدهايي كه قصد نشده باشد و يا حتي از آن غافل باشيم نيز آثار گفته ميشود. آثار ممكن است تغيير و تبدل پيدا كنند ولي غايت هيچگاه تبدل پيدا ميكند. غايت آن چيزي است كه قبل از پديد آمدن معلول در ذهن ما بوده است. غايت آن علتي است كه پيش از پيدايش، در مقام نظر وجود ذهني دارد و ما در نظر گرفتهايم كه چنين چيزي به دست بيايد و كاري را انجام دادهايم. مثلاً ما بنا داريم كه ساختماني بسازيم كه در آن از گرما و سرما محفوظ باشيم، كه حفاظت از گرما و سرما علت غايي ساختمان است؛ ساختمان را ميسازيم، پس از آن است كه اين علت پديد ميآيد، يعني تحفظ از گرما و سرما (علت غايي) در مقام فعليت و وجود خارجي، بعد از پيدايش معلول كه ساختمان است حاصل ميشود؛ اما در مقام وجود ذهني اين غايت و هدف را در ذهن داريم و موجب ميشود كه ساختمان بسازيم.
ما در اينجا با اصل بايايي (چيستيِ بايستگي فرهنگ) سروكار داريم؛ از علت فاعلي بايايي و بايستگي فرهنگ ميتوانيم سخن بگوييم؛ از علت غايي آن و همچنين از كاركردهاي آن ميتوانيم بحث كنيم.
بزرگاني مثل علامهي جوادي آملي گفتهاند كه «فلسفهي مضاف به هر علمي عهدهدار بحث از علل اربعهي آن علم است»؛ به اين معنا كه فلسفهي مضاف به يك علم يعني مجموعهي مباحثي كه علل اربعهي آن علم را تبيين ميكند. البته ممكن است در بيان علامه بتوان خدشه كرد، اما به هر حال از اصليترين مباحث فلسفهي مضاف به علمها بحث از علل اربعهي آن علم است و يا حتي در فلسفههاي مضاف به امور نيز ممكن است همينگونه باشد. در اين صورت بحث از علت فاعلي، علت غايي، علت صوري و علت مادي، بحث از علل فرهنگ قلمداد ميشود. بحث «بايايي» نيز به نحوي در پيوند وثيق با بحث از علت فاعلي و علت غايي فرهنگ است.
مبحث «بايايي فرهنگ» جايگاه خاصي در جغرافياي فلسفهي فرهنگ دارد. اينگونه نيست كه ما مباحث مطرح در يك دانش را اتفاقي، تصادفي و ذوقي بچينيم، بلكه اين مباحث با يكديگر پيوندهايي دارند و ترتيب و ترتبي بين آنها برقرار است كه با لحاظ اين ترتيب و ترتب است كه هر مبحثي در جايگاه خود قرار ميگيرد. لهذا بعد از چيستيشناسي (تعريف)، سازهشناسي (مؤلفهها و اجزاء)، ساختارشناسي (چينش)، هستيشناسي (وجودشناسي فرهنگ)، سرشتشناسي (خصائل فرهنگ)، معرفتشناسي فرهنگ و گونهشناسي فرهنگ به بحث بايايي فرهنگ ميپردازيم.
دليل اين ترتيب نيز عبارت است از اينكه مسئلهي بايايي فرهنگ به نحوي مبتني بر اين مباحث است، يعني اين مباحث بايد مطرح شده باشد تا بتوانيم از بايستگي آن سخن بگوييم؛ يعني بايد تعريفي داشته باشيم، تجزيه و تحليل كرده باشيم و اجزاء فرهنگ را شناخته باشيم، تقسيمات و گونههاي فرهنگ را گفته باشيم، سپس از بايستگي فرهنگ سخن بگوييم.
بحث از بايستگي فرهنگ چه سودي دارد؟
از مهمترين پياوردهاي اين مبحث عبارت است از برجستهشدن پارهاي از خصائل و صفات فرهنگ. هنگامي كه اثبات ميكنيم فرهنگ بايسته است، خودبهخود ديرينگي فرهنگ نيز اثبات ميشود. اگر فرهنگ بايسته است، هميشه و هماره بوده است و به اين ترتيب پايايي و پايداري و ديرزيبودن فرهنگ اثبات ميشود. همچنين چون در تبيين بايستگي فرهنگ از پيوند فرهنگ با انسان بحث ميشود صفت انسانپيبودن فرهنگ نيز اثبات ميشود. جامعهزادبودن فرهنگ كه يكي ديگر از اوصاف و خصائل مهم فرهنگ بود نيز محرز ميشود. از سوي ديگر پارهاي ويژگيهاي انسان و تفاوتهايش با ديگر گروههاي جانوري آشكار ميشود. به جهت اينكه بسياري معتقدند كه گروههاي جانوريي ديگري وجود دارند كه فرهنگمند هستند، كه ما با اين بحث اين نظر را ابطال ميكنيم و ثابت ميكنيم كه فرهنگ منحصر به انسان است و جهاتي كه خاص انسان است و منشأ پيدايش فرهنگ ميشود تبيين ميكنيم. به اين ترتيب اين بحث به صورت غيرمستقيم يك نوع انسانشناسي هم ميتواند تلقي شود و تفاوتهاي انسان با ديگر جانوران و بهخصوص جانوران گروهيزي آشكار ميگردد.
اين بحث را به دو گونه ميتوان مطرح كرد، هم به صورت علمي و هم به صورت نظري.
در روش مطالعهي علمي ميتوان به شيوهي تجربي و موردپژوهانه با كاربست مشاهده و به استناد فرهنگمندي استثناءناپذير جامعهي بشري بررسي كرد. همچنين اين بحث را ميتوان به صورت نظري و براساس مبادي متقن و منسجمي (شبيه به مطالبي كه تا به حال در اين جلسات مطرح شده است) اثبات كرد، به اين صورت كه مباحثي كه بيشتر جنبهي فلسفي دارد مطرح كرد و براساس آنها بايستگي فرهنگ را اثبات كرد. طبعاً به اقتضاي عقلانيبودن حوزهي معرفتي فلسفهي فرهنگ از شيوهي دوم يعني شيوهي اثبات نظري و عقلاني بايستگي فرهنگ بهره ميبريم.
فرهنگ در ميان ديگر جانداران
نظريههايي در زمينهي فرهنگمندانگاري ديگر جانوران مطرح شده است.
برخي در اينخصوص گفتهاند كه نهتنها حيوانات بلكه انسان نيز بدوي در ابتدا فرهنگ نداشته است، زيرا پارهاي از مؤلفههايي كه فرهنگ را پديد ميآورند متأخر از پيدايش انسان هستند.
ديدگاه ديگر در مقابل اين نظريه ميگويد، نهتنها انسان بلكه بسياري از گروههاي جانوري داراي فرهنگ هستند. فرانس دوئال كه يك جانورشناس برجسته است درخصوص فرهنگ حيواني ميگويد: «هرگاه دانستهها به صورت اجتماعي منتقل شوند ما ميتوانيم هم از فرهنگ انساني و هم از فرهنگ جانوري صحبت كنيم». يعني ملاك فرهنگمندي گروههاي جانوري را اين خصوصيت دانسته است كه دانستهها صورت اجتماعي پيدا كند، بينالاذهاني شود و قابليت انتقال از نسلي به نسل ديگر را پيدا كند. در اين صورت در هر گروه و گونهي جانوري چنين خصلتي پديد بيايد آن گروه جانوري داراي فرهنگ است.
بعضي گفتهاند عناصري از فرهنگ در پارهاي از جانوران مشاهده ميشود. مثلاً بعضي از گروههاي جانوري از زبان (دستكم در مفهوم ارتباطي آن) استفاده ميكنند. البته درخصوص كيفيت پيدايش زبان و جعل لفظ در قبال معنا در ميان انسانها بحثهاي بسيار گستردهاي در ميان فلاسفه و اصوليون ما مطرح شده است و نظريههاي مختلفي در اين خصوص به وجود آمده كه مجموعهي اين نظريهها را در دو دستهي تكوينيانگار و اعتباريانگار ميتوان دستهبندي كرد. برخي همچون ميرزاي نائيني ميگويند زبان كاملاً تكويني است و بلكه الهي است و زبان را خدا جعل كرده و الهام ميكند. برخي ديگر ميگويند اعتباري است. به هر حال درخصوص زبان در بين انسانها اين مباحث وجود دارد.
در بين جانوران مسلماً زبان صورت تكويني دارد و بسا بعضي از حيوانات حتي به شكل قراردادي بعضي اصوات را به كار ببرند. به هر حال درخصوص زبان در ميان جانوران مطرح شده است كه جانوران پيامهايي را، ولو اندك، درخصوص منابع غذايي، درخصوص خطر و مسئلهي جفتگيري و... به يكديگر منتقل ميكنند. همچنين درخصوص فناوري گفتهاند كه بعضي حيوانات از ابزار استفاده ميكنند و يا ابزارساز هستند. گاهي در برخي برنامهها نشان داده ميشود كه جانوري با يك سنگ دانهاي را ميشكند. و يا ساخت زيستگاه كه يك نوع كار ابزارسازانه است. همچنين گفتهاند بين جانوران مبادله نيز اتفاق ميافتد، بعضي خدمات و اشياء را برخي از حيوانات با هم مبادله ميكنند. همچنين مسئلهي خويشاوندي در بين گروههايي از جانوران مطرح است. ممنوعيت زناشويي با محارم در بين بعضي از حيوانات وجود دارد و رعايت ميشود. عواطف در بين پارهاي از گروههاي جانوران اجتماعيزي وجود دارد. احساس دوست داشتن و يا نفرت در بين پارهاي از جانوران هست. به استناد چنين تبيينهايي خواستهاند ادعا كنند كه بين گروههاي جانوري نيز فرهنگ وجود دارد و آنها نيز فرهنگمند و فرهنگور هستند. به همين جهت است كه سخنگفتن از حقوق جانوران نيز مطلب غريبي نيست و امروزه در ميان جوامع مسئلهي حقوق جانوران مطرح شده است. بنابراين به نظر عدهاي جانوران ديگري جز انسان هستند كه داراي فرهنگاند.
به نظر ما يكي از دو مشكل اساسي موجب ميشود كه افرادي دچار چنين خطايي شوند و ديگر گروههاي جانوري را فرهنگمند بيانگارند. و البته اين حد از شواهد كه ذكر شد براي فرهنگورانگاشتن جانوران اجتماعيزي كفايت نميكند. خطاي اين گروه يا از اينجا ناشي ميشود كه فرهنگ را فروميكاهند و چند عادت و خصلت و خصوصيت را كه از برخي جانوران صادر ميشود را فرهنگ مينامند. و يا در منشأ فرهنگ خطا ميكنند و تصور ميكنند كه منشأ فرهنگ اجتماعيالطبعبودن يا رفتار و كردار اجتماعي است و استدلال ميكنند كه گروههاي جانواري كه اجتماعي زندگي ميكنند بايد فرهنگ داشته باشند. يكي از اين دو خطاي اساسي منشأ پيدايش اين نظريههاست. درحاليكه براساس تعاريف شايع و مطرح از فرهنگ هرگز چند عادت و يا رفتار جمعي كه بين بعضي گروههاي جانوري شايع است، به عنوان فرهنگ شناخته نميشود. مثلاً بگوييم برخي جانوران از استفاده ميكنند، كفايت نميكند. گاه زبان در بين جانوران به معناي ديگري غير از معنايي كه در بين انسانها رايج است اطلاق ميشود. زبان در بين انسانها عبارت است از تركيب آواها و اصواتي در قالب كلماتي و تشكيل عبارات و يا جملاتي كه به صورت قراردادي در جوامع مختلف و حسب شرايط هر جامعه پديد ميآيد و كاملاً قراردادي است و جوهر زبان صوت است. البته برخي نظريههاي نسبتاً مسلط در بين زبانشناسان وجود دارد كه ميگويند در زبان آنچه كه مطرح است بحث مناسبت است و بين همهي واژگان با معاني آنها مناسبت وجود دارد، و بين همهي واژگان در همهي زبانها كه به معاني واحدي به كار ميروند مناسبت وجود دارد و شواهدي را هم در اين خصوص مطرح ميكنند. مثلاً يك كلمه در چندين زبان شبيه هم است، كه درواقع اينها همانند لهجههاي مختلف هستند و در اين خصوص ميگويند كه زبانها همانند لهجههاي مختلف از يك زبان واحد هستند و تنها يك زبان انساني داريم.
نقد نظريهي وجود فرهنگ در ميان ديگر جانداران
در اين خصوص ميتوان گفت، اولاً زبان به معناي انساني آن در بين حيوانات رايج نيست و مبدأ زبان و ساير شواهدي كه در اين خصوص مطرح شده (مانند ابزارسازي) در كنار هم فرهنگ نيست و فرهنگ بسيار كثيرالاضلاع، لايهلايه ، تودرتو و گسترده است. ثانياً فرهنگ در جوامع پديد ميآيد. آيا اين شواهدي كه شما مطرح ميكنيد در بين جوامع جانوري به صورت قراردادي پديد آمده است؟ منشأ فرهنگ تنها طبيعت و فطرت نيست، هرچند كه از مناشي بسيار مهم پيدايش فرهنگ طبيعت و فطرت است، درحاليكه شواهدي كه راجع به فرهنگ در ميان حيوانات مطرح ميشود همگي فطري و طبيعي است و نه قراردادي در آنها وجود دارد و نه اعتباري مطرح است. به همين جهت هم هست كه يك نوع جانوري در اين خصوصيات در سراسر جهان يكسان هستند، درحاليكه فرهنگها در بين گروههاي اجتماعي انساني متفاوت ميشوند. رفتارهاي فرهنگي لزوماً طبيعي و فطري نيستند و بسياري از آنها ارادياند، هرچند روا و دلپذير هستند و با رغبت انجام ميشوند ولي قهري و جبري و طبعي نيستند. اما مواردي كه شما در جوامع جانوري مطرح ميكنيد طبعي و قهري هستند و اصلاً حيوان نميتواند آن رفتارها را بروز ندهد.
اشكال دوم عبارت است از اينكه صاحبان اين نظريهها در منشأ دچار خطا هستند. تصور ميكنند كه هر گروه جانوري كه به صورت گروهي زندگي ميكند داراي فرهنگ خواهد شد. يعني فرهنگ را عليالاطلاق زادهي اجتماع ميدانند و خصلت زيست اجتماعي را منشأ فرهنگمندي قلمداد ميكنند، درحاليكه چنين نيست و به نظر ما دليل فرهنگمندي تنها زيست اجتماعي نيست، هرچند كه زندگي اجتماعي از عوامل بسيار مهم پيدايش فرهنگ است و ما نيز گفتيم كه فرهنگ جامعهزاد است، يعني فرهنگ در جامعه زاده ميشود، ولي آيا تا زماني كه يك گروه انساني همفرهنگ نشده باشند، اصلاً جامعهاي را تشكيل ميدهند؟ بسا كسي بگويد كه فرهنگ جامعه را پديد ميآورد. اگر شما هزار نفر را از نقاط مختلف جهان جمع كنيد و در روز و ساعت معيني به هم ملحق شوند، ده ماه هم در يك محيط با هم زندگي كنند، آيا ميتوان به آنها عنوان جامعه اطلاق كرد؟ تا وقتي كه اينها از فرهنگ واحد برخوردار نشدهاند و در جمع آنها فرهنگي توليد نشده است، يك جامعه بسيط و يكپارچه به حساب نخواهند آمد. بنابراين اينگونه نيست كه بتوان گفت اگر جانوراني اجتماعيزيست هستند، فرهنگمند هم هستند و بسا برعكس آن درستتر باشد كه فرهنگ در بستر جامعه متولد ميشود و ما نيز در اين خصوص تعبير «جامعهزاد»بودن فرهنگ را به كار بردهايم. فرهنگ در جامعه زاده ميشود و در بستر آن پديد ميآيد، اما يك نوع رابطهي ديالكتيكي بين فرهنگ و جامعه وجود دارد. تكون جامعه در گروه پيدايش فرهنگ است و فرهنگ نيز به نوبهي خود متأثر از رفتارهاي اجتماعي است و اجتماع به هر سو كه ميرود فرهنگ را دگرگون ميكند، اما اينكه به صورت يكسويه بگوييم فرهنگ مولود جامعه است و همينقدر كه جمعي با هم باشند ولو به اقتضاي طبيعت فرهنگ پديد ميآورند به نظر ما حرف دقيقي نيست. بنابراين از منشأ فرهنگ نيز بايد تلقي درست و دقيقي داشته باشيم
جمعبندي: اولاً فرهنگ بسي پرسازه، چندوجهي، لايهلايه و تودرتو است و همهي تعاريف اين نظر را اثبات ميكند و چند عادت و خاصيت محدود و معدود را نميتوان فرهنگ ناميد و به دنبال آن دارندگان آن عادات را فرهنگمند دانست.
ثانياً گرچه برخي از جانوران اجتماعي هستند اما اين خصلت براي فرهنگوري دستههاي جانوران كافي نيست، زيرا فرهنگ تحت تأثير عوامل بيشماري پديد ميآيد و به دليل گوناگوني آنها فرهنگها نيز مختلف و متفاوت ميشوند، درحاليكه آحاد و گروههاي حيواني كه همنوع هستند و در شرايط اقليمي و زيستي مختلف زندگي ميكنند و هرگز با هم در تماس نيستند، اما در خصوصياتي كه فرهنگ قلمداد ميشود هيچ تفاوتي با هم ندارند. و البته معتقدان به اين نظريه نيز همهي گروههاي جانوريِ گروهيزي را فرهنگور نميدانند. اگر ملاك فرهنگوربودن، اجتماعيبودن است، همهي جانوران اجتماعيزيست بايد فرهنگور باشند كه اينگونه نيست.
ثالثاً در انسان بيشك گروهيزي است، اين صفت موجب فرهنگيبودن او نيست و اينگونه نيست كه بگوييم چون انسان اجتماعيزي است، فرهنگور است، البته قطعاً اجتماع تأثير دارد و فرهنگ جامعهزاد است اما اين نظر را كه چون انسان اجتماعي است، پس فرهنگي است، قبول نداريم. فرهنگ پديدهاي چندوجهي است و جامعهزادبودن يكي از خصائل فرهنگ است ولذا اجتماعيبودن شرط لازم فرهنگيبودن يك موجود هست اما شرط كافي آن نيست. اگر صرف گروهيزيبودن جمعي از جانوران براي فرهنگوري بسنده بود، انسانها علاوه بر فرهنگوري بايد داراي فرهنگ واحدي نيز ميشدند، چون اگر تنها منشأ پيدايش فرهنگ اجتماعيزيستن است، همهي گروههاي انساني در همهي نقاط عالم و در همهي مقاطع تاريخ اجتماعي ميزيستهاند. اگر اجتماعيبودن منشأ فرهنگمندي است، پس بايد همهي فرهنگها يكسان ميبودند، چون اين خصلت در همه جا و در همهي تاريخ بوده است، ولي اينگونه نيست و به رغم اينكه همه اجتماعي هستند و داراي فرهنگاند، اما فرهنگهاي آنها متفاوت است. در اينجا ما نهتنها ميگوييم منشأ فرهنگوربودن، تنها اجتماعيزيستن نيست، بلكه منشأ اجتماعيزيستن هم متفاوت است و اينگونه نيست كه بگوييم علت اينكه هر گروه جانوري اجتماعي زندگي ميكند تنها يك چيز است، اصلاً علت اجتماعي زندگيكردن ميتواند مختلف باشد و علل گوناگوني سبب اجتماعي زندگيكردن گروههاي جانوري باشد. گاهي موجوداتي به اقتضاي غريزه اجتماعي زندگي ميكنند، و محاسبه و مصلحتانديشي در اين خصوص وجود ندارد، برخي از موجودات به سبب نياز به غير و از سر مصلحتانديشي با هم زندگي ميكنند، اين موجودات را طبع به زندگي وانميدارد، بلكه تدبير است كه آنها را به زندگي جمعي تشويق ميكند. گاه منشأ زيست اجتماعي احساس مؤانست است، يكي با ديگري احساس انس و مشابهت ميكند، از آن جنس كه بين دو يا چند دوست وجود دارد. بنابراين زيست اجتماعي همواره منشأ واحدي ندارد و چون منشأ واحد ندارد موجب پيامدها و معلولها و دستاوردهاي واحد نيز نميتواند باشد. درنتيجه اگر جمعي از جانوران از سر غريزه با هم زندگي كنند باعث نميشود فرهنگي پديد بيايد و در بستر آن فرهنگ با هم زندگي كنند، بلكه غريزه و طبيعت يك سري قواعد را بر آنها تحميل كرده و آنها تحت امر طبيعت با هم زندگي ميكنند. بنابراين به نظر ما آقايان در مناشي پيدايش فرهنگ خطا ميكنند.
نظريهي مختار
چرا انسان فرهنگمند است و چرا فرهنگ بايد باشد؟ بيشك انسان موجودي فرهنگي است اما چرا؟ آيا اين تنها به آن جهت است كه فرهنگ در پيدايي، پويايي و پايايي حاجتمند انسان است و يا از آن حيث است كه انسان (دستكم در زيست اجتماعي خود) نيازمند فرهنگ است؟ و يا اينكه اين حقيقت، واقعيتي دووجهي است و خاصيتي دوسويه دارد. به تعبير ديگر مبناي بايستگي فرهنگ ترابط و تعامل چندوجهيِ انسان و فرهنگ است. به نظر ما اگر به مختصات انسان و خصائل فرهنگ مراجعه كنيم و اينها را بر هم تطبيق كنيم، به اين نتيجه ميرسيم كه سرّ فرهنگمندي انسان و سرّ بايستگي فرهنگ در حيات انسان اين پيوندهاي فراواني است كه بين انسان و فرهنگ برقرار است و تنها مسئلهي اجتماعيبودن انسان كافي نيست. در ماهيت فرهنگ انسان دخيل است، كما اينكه فرهنگ از ماهيت انسان ناشي ميشود. سلسله خصائلي كه در انسان هست و ابعادي كه انسان دارد در فرهنگ تجلي پيدا ميكند. درواقع فرهنگ بروز ابعاد وجودي انسان است. انسان داراي بينش است، ولذا يك ضلع فرهنگ بينش است، انسان داراي منش است ولذا ضلعي از فرهنگ منش، اخلاق و خوي است. انسان داراي يك سلسله كششها و علايق و سلايق است و بخشي از فرهنگ را نيز همين مقوله تشكيل ميدهد و همينطور از انسان كردارها و رفتارهايي سر ميزند و پارهاي از فرهنگ نيز به حوزهي رفتارها مربوط ميشود. ابعاد و عرصههاي فرهنگ با ابعاد و عرصههاي وجودي انسان بر هم تطبيق دارند. انسان در پيدايش فرهنگ ذينقش است ولذا هر جا انسان هست، فرهنگ هم هست، منتها چون فرهنگ يك مقولهي اجتماعي است صرف وجودي فردي انسان موجب پيدايش فرهنگ نميشود. انسانها هنگاميكه به صورت جمعي زندگي ميكنند بسترساز پيدايش فرهنگ ميشوند.
در معرفتشناسي نيز به همينصورت است، هم انسان در بستر و قالب فرهنگ ميانديشد و معرفت تحصيل ميكند و فهم هرآنچه به وجه اجتماعي انسان بازميگردد به نحوي در گرو فهم فرهنگ آن اجتماع است. نسبت فرهنگ با علوم انساني نيز پيوند بين انسان و فرهنگ را برملا ميكند. مطالعهي فرهنگ، اصولاً مطالعهي انسان جزئي در عرصه و انسان انضمامي است.
به نظر ما بايستگي فرهنگ به مؤلفهها و خصائلي كه فرهنگ دارد و ترابط و تعامل دوسويهاي كه بين اين مؤلفهها و خصائل فرهنگ با ابعاد وجودي انسان و صفات انساني بازميگردد. نحوهي سرشت وجود انساني و صفاتي كه انسان دارد فراخور با مؤلفهها و صفات فرهنگ است و اين موجب پيدايش و پايايي و پويايي فرهنگ هست. آدمي در فرهنگ تحقق مصداقي و عيني پيدا ميكند. فرهنگ اتمسفر زندگي اجتماعي انساني است. انسان به فرهنگ وجود ميبخشد (جامعه فرهنگساز است) و فرهنگ به انسان و جامعه هويت ميبخشد.
فطرت بشر از مناشي اصلي فرهنگ است. فرهنگ به حيات بشر معنا، جهت و بلكه صورت ميدهد. فرهنگ ميتواند صورت مادهي جامعهي انساني قلمداد شود و رابطهي بين فرهنگ و جامعهي انساني رابطهي بين صورت و ماده است.
مبحث «اقسام و تقسيمات بايستگيها» نير در اينجا قابل طرح است كه تنها به آن اشاره ميكنيم. بايستگيها را ميتوان دستهبندي (افقي ـ عرضي) و طبقهبندي (عمودي ـ طولي) كرد. يك نوع بايستگي نيست فرهنگ را پوشش ميدهد، و عوامل پيدايش و پويايي و پايايي فرهنگ متفاوت است و انواع بايستگيها سبب بايستن فرهنگ ميشود. ولذا گفتيم صرف اينكه انسان اجتماعي است دليل بايستگي فرهنگ نيست و فرهنگ مناشي گوناگوني دارد.
تقسيم بايستگيهاي فرهنگ را ميتوان به صورتهاي مختلف و از جمله نگاه از زاويهي انسان مطرح كرد به اين صورت كه چرا فرهنگ براي انسان بايسته است؟ و انواع بايستگيهاي فرهنگ در حيات انسان كدام است؟
ضرورتهاي مصلحتسنجانهي حضور فرهنگ در حيات آدمي چيست؟ يك سلسله از عوامل كاملاً ارادي و مصلحتسنجانه است كه باعث باشندگي فرهنگ ميشود. اينكه آحاد يك جامعه به آنچه فرهنگ شده است پايبند ميمانند، اين پايبندي گاهي ارادي است، يعني مصلحتسنجانه است و ميگويند اگر امروز ما امنيت ديگران را مخدوش كنيم، ديگران نيز امنيت ما را مخدوش خواهند كرد، پس مناسب است كه عرفيات رعايت شود و به آنچه فرهنگ شده است پايبند باشيم. درواقع چون انسانها بدون فرهنگ نميتوانند زندگي جمعي داشته باشند، موجب بايستگي و تثبيت فرهنگ ميشود.
برخي از جامعهپژوهان به صورت افراطي نقش فرهنگ را در حيات آدمي با نقش غريزه در حيات جانوران ديگر مقايسه كردهاند و گفتهاند هرآنچه كه با غريزه در حيات ديگر جانوران به دست ميآيد، با فرهنگ براي انسان به دست ميآيد. البته اين مطلب هرچند اندكي مبالغهآميز است اما چندان حرف بيراهي نيست.
همچنين فرهنگ را ميتوان از زاويهي خودِ فرهنگ نيز نگاه كرد، به اين صورت كه چرا فرهنگ اقتضاي بايستگي ميكند؟ با اين نگاه ميتوان يك سلسله از بايستگيهاي معرفتي فرهنگ، همچنين بايستگيهاي معيشتي، آفاقي و برونوجودي، بايستگيهاي انفسي، بايستگيهاي قهري، بايستگيهاي تدبيري و... را برشمرد. والسلام