نسبت و مناسبات فرهنگها
در بحث گونهشناسي و طبقهبندي فرهنگها راجع به اين موضوع بحث كرديم كه فرهنگها با چه مباني و معيارهايي طبقهبندي ميشوند. همچنين گفتيم كه پيشفرض گوناگونانگاري فرهنگها چيست و معيارهاي بروني و آفاقي و دروني و انفسي فرهنگها كدام است.
همچنين ويژگيهاي انواع فرهنگها مورد اشاره واقع شد و سرانجام به اين پرسش پاسخ داديم كه آيا فرهنگ نسبي است و يا مختصات و ويژگيهاي فرهنگها نسبياند. با توجه به اينكه ما فرهنگ را جنسواره قلمداد ميكنيم و تفاوت فرهنگها در مختصات و مقوّمهاي آنهاست، به اين ترتيب مقومها و مختصات متفاوت و نسبي ميشوند و در فرهنگبودگي هيچ فرهنگي از ديگري كم ندارد. بنابراين فرهنگها در فرهنگبودن نسبي نيستند، اما آنگاه كه ارزشيابي ميكنيم ميتوانيم بگوييم مثلاً اين فرهنگ الهيتر است و آن ديگري كمتر الهي است و يا اين فرهنگ فطرتنمونتر است و آن ديگري كمتر به فطرت پيوند ميخورد.
فصل نهم مباحثي كه به عنوان فلسفهي فرهنگ به آن ميپردازيم نسبت و مناسبات فرهنگهاست. اين عنوان ميتواند به عنوان فصل مستقلي در دانش نوپيداي فلسفهي فرهنگ انگاشته شود، ولي مانعي ندارد كه اين بحث را هم چونان يك فرع در ذيل بحث گونهشناسي فرهنگها مطرح كنيم.
مراد از نسبت و مناسبات فرهنگها چيست؟
پرسش اصلي در ارتباط با نسبتسنجي فرهنگها و همچنين تحليل مناسبات فرهنگها با يكديگر كدام است و پرسشهاي فرعي اين بحث چيست؟ انواع نسبتهاي مفروض و انواع مناسبتهاي ممكن بين فرهنگها كدامها هستند؟ اصولاً چنين بحثي چه فايدهاي دارد؟
بعد از پاسخ به چنين پرسشهايي ميتوان وارد اين بحث شد و نسبتهاي ممكن و محتمل بين فرهنگهاي گوناگون را به صورت مستقل مورد بررسي قرار داد. همچنين ميتوان از علل و عوامل تعيينكنندهي نسبتها سخن گفت كه چه چيزهايي در تعيين نوع نسبت بين دو فرهنگ دخيل است. و همچنين ميتوان راجع مناسبات و روابط متصوَر و محتمل سخن گفت و اينكه اين روابط و مناسبات چندگونه است و عوامل بروني و دروني دخيل در تنظيم اين روابط و مناسبات كدامها هستند. بنابراين يكي از بحثهاي مهم در روزگار ما بحث مناسبات فرهنگهاست. مباحث بينافرهنگي از بحثهاي مدرن و شايع روزگار ما قلمداد ميشود. همچنين پرسش از همساني و ناهمساني مقولات يا فرايندهايي همانند تهاجم و تعاطي فرهنگي، آيا ميان تهاجم و تعاطي فرهنگي تفاوت است؟ برخي ميگويند اصلاً تهاجم فرهنگي وجود ندارد و آنچه هست تعامل، ترابط و تعاطي فرهنگي است. سرانجام ميتوان راجع به طبقهبندي علل و عوامل دخيل در غلبهي يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر بحث كرد كه بحث بسيار پراهميت و كارسازي است.
پرسشها و مباحثي كه در بالا مطرح شد مباحثي است كه ميتوان ذيل عنوان نسبت و مناسبات فرهنگها با يكديگر مطرح كرد.
نسبتسنجي فرهنگها به چه معناست؟
ميتوان فرهنگها را دستكم در دو زاويه نسبتسنجي كرد، اول نسبتسنجي ماهوي و ديگري نسبتسنجي ارزشي. نسبتسنجي ماهوي ميان فرهنگها به اين معناست كه فرهنگها براساس سنخهي ماده و صورت تشكيلدهندهي آنها چه نسبتي با يكديگر پيدا ميكنند؟ مثلاً مؤلفههايي كه يك فرهنگ را تشكيل ميدهد با مؤلفههايي كه فرهنگ ديگري را تشكيل ميدهد از نظر سنخي چه تفاوتهايي با يكديگر دارند و درنتيجه دو فرهنگ از نظر ماهوي چه تفاوتي با يكديگر پيدا ميكنند. موادي كه فرهنگهاي مختلف را تشكيل ميدهد مشخص ميكنند كه بين دو فرهنگ كه از دو نوع ماده تشكيل شده چه نسبتي وجود دارد. آيا نسبت تماس و تساوي برقرار است؛ آيا نسبت تباين برقرار است؛ آيا نسبت طولي و ترتبي برقرار است؛ و همچنين نسب اربعهاي كه در منطق گفته ميشود.
بنابراين منظور ما از نسبتسنجي فرهنگها عبارت است از اينكه هنگامي كه دو فرهنگ را از نظر ماهوي با هم مقايسه ميكنيم، با توجه به سنخهي ماده و صورتي كه هريك از اينها را تشكيل داده است، اين دو فرهنگ با هم چه نسبتي پيدا ميكنند؛
ـ آيا در تباين با هم قرار ميگيرند؟
ـ آيا با هم تساوي دارند؟
ـ آيا عام مطلق هستند؟
ـ آيا عام منوجه هستند؟
در ذيل هريك از اين انواع نسبتها نيز ميتوان خردهنسبتهايي را فرض كرد:
ـ اگر نسبت تباين باشد، يكبار ميتوان گفت كه دو فرهنگ با هم تباين دارند يعني در تماس با يكديگر نيستند،
ـ گاه ميگوييم تباين دارند، اما در تماس با يكديگر هستند. از اين قسمت است كه مناسبات فرهنگها توليد ميشود.
بنابراين نسبتسنجي گاه ميتواند با رويكرد ماهيتشناسانه و براي تعيين و سنجش نسبت ماهوي دو و يا چند فرهنگ مورد طرح قرار گيرد و بار ديگر اين نسبتسنجي ارزشي است، يعني ميخواهيم بگوييم كه در مقايسه دو فرهنگ با يكديگر، كداميك برتر است. به اين ترتيب بين فرهنگها يك نوع ارزشسنجي انجام ميدهيم.
تصور ما اين است كه بين فرهنگهاي گوناگون انواع نسبتها قابل فرض است، بين دو فرهنگ ميتواند نسبت تباين برقرار باشد، اين درحالي است كه ممكن است بين دو فرهنگ ديگر نسبت تساوي برقرار باشد. اگر دو فرهنگ به لحاظ بنفرهنگها و سرچشمهها و آبشخورها يكسان باشند و نتيجه اين بشود كه مواد و مؤلفههاي تشكيلدهندهي دو فرهنگ با يكديگر همسان باشند كه به اين ترتيب اين دو فرهنگ با يكديگر نسبت برابر پيدا ميكنند. گاه نيز نسبت عام مطلق و يا عام منوجه را پيدا ميكنند.
درنتيجه اين پرسش كه فرهنگها با هم چه نسبتي دارند، پرسش دقيقي نيست و به صورت دقيق بايد پرسيد كه كدام فرهنگ با كدام فرهنگ، چه نسبتي دارد و نميتوان گفت فرهنگها مطلقاً با هم چه نسبتي دارند. و اين پرسش به اين اعتبار است كه عوامل دخيل متنوعاند و فرهنگها تفاوتهاي فراواني با يكديگر دارند و بسته به نوع تفاوت و كم و زياد شدن تفاوتها ميتوان گفت كه فرهنگها چه نسبتي با هم برقرار ميكنند.
مناسبات ايجابي و سلبي فرهنگها با يكديگر
در زمينهي روابط فرهنگها با يكديگر بايد گفت كه اولاً روابط گاه ايجابي است و گاه سلبي است، آيا پرسش از رابطهي ايجابي است به اين معنا كه فرهنگها چه تعاملي ميتوانند با يكديگر داشته باشند؛ و يا سلبي است، يعني رابطهي سلبي دو فرهنگ با يكديگر چگونه است. در اينجا سخن از اين است كه تأثير ـ تأثر ايجابي و سلبي ميان فرهنگها، با هم و بر هم، در مقام اثبات چيست؟ وقتي فرهنگي با فرهنگ ديگر مواجه ميشود چه تأثير و يا تأثر ايجابي از فرهنگ ديگر ميگيرد و چه تأثيري بر فرهنگ ديگر ميگذارد.
به نظر ميرسد همانطور كه در نسبتسنجي فرهنگها گفتيم كه نسب اربعه مفروض است، در بحث از مناسبات بين فرهنگها و يا مقولاتي نظير فرهنگ هم انواع فرضها متصور است. مثلاً در روزگار ما بحث تنازع تمدنها مطرح شده است، بعضي ديگر در مقابلهي با اين تفكر و انگاره از تعامل، تعاطي و ترابط تمدنها سخن گفتهاند. به نظر ميرسد انواع روابط و مناسبات ميان فرهنگهاي گوناگون قابل فرض است، و بسته به علل و عواملي دخيل يكي از اين روابط واقع ميشود.
فرض اول: توازي و عدم تداخل
البته اين حالت در گذشته قطعي بوده، اما پس از اين ممكن است دشوار باشد و رفتهرفته افرادي مدعي شوند كه چنين ارتباطي بين فرهنگها ناممكن باشد. بعضي فرهنگها ممكن است با بعضي ديگر موازي باشند يعني هيچ تداخل و تماسي با هم نداشته باشند. در گذشتههاي دور چنين ارتباطي واقع شده است، در گذشته روابط محدود بوده و جهانهاي مختلفي در كرهي زمين تحقق داشته است. امروز اگر جهان به دهكدهاي كوچك تبديل شده و زمان و مكان فشرده شده و تأثير ـ تأثر ميان همه مقولات و از جمله فرهنگها با هم زياد شده است، ممكن است در عمل فردي بگويد كه توازي و عدم تداخل مطلق ديگر امكانپذير نيست و در هر حال فرهنگ غربي بر فرهنگ شرقي و فرهنگ شرقي بر فرهنگ غربي تأثير خود را خواهد گذاشت. ممكن است تفاوت در ميزان تأثير و تأثر و سهم تأثيرگذاري هريك از فرهنگها بر ديگري باشد، اما اينكه موازي و مطلق باشند و هيچ تداخلي بر هم نداشته باشند و بر يكديگر تأثير نگذارند، در عهد ارتباطات معنا ندارد. اما به هر حال هم در گذشته محقق بوده و هم فرض آن ممكن است كه بگوييم بين دو فرهنگ نسبت توازي و عدم تداخل باشد.
فرض دوم: توالد و ترتب طولي
يعني فرهنگها از هم زاده شوند و بر هم تأثير ايجابي داشته باشند و فرهنگي از فرهنگ ديگر زاده شود. مثلاً فرهنگ قرون وسطي زادهي فرهنگ پيش از خود يعني فرهنگ ماقبل قرون وسطي است، حتي اگر تفاوتهاي فراواني بين فرهنگ قرون وسطي با دورهي قبل از آن باشد. كما اينكه فرهنگ دورهي مدرن و پس از قرون وسطي نيز به شدت تحت تأثر فرهنگ قرون وسطي و زادهي آن فرهنگ است، ولو تفاوتهايي نيز با هم داشته باشند. تفاوت فرهنگهايي كه با يكديگر رابطهي طولي دارند و در يك خط طولي قرار دارند، مانند تفاوتهاي نسلي است. به رغم اينكه بين دو نسل فرزندان و والدين تفاوتهايي وجود دارد به اين معنا نيست كه بتوان تبار و نسبت پدر و فرزندي را انكار كرد. فرزنداني ميتوانند در عين فرزندبودگي با نسل پيش از خود داراي يك گسست نسلي باشند و تفاوت و تهافت ميان دو نسل به اندازهاي باشد كه بگوييم اينها دچار گسست نسلي هستند و اين نسل با نسل قبل از خود نسبت بسيار كمي دارد، اما با اينهمه ميتوانند فرزند نسل قبل باشند و بسا همان نسل قبل خود عامل اين گسست بوده باشد، يعني گاهي نسل قبل فرهنگها در يك سرزمين با نسل بعد بسيار تفاوت دارند، و به رغم اين تفاوت عامل تولد نسل بعدِ فرهنگي باشند. مثلاً افراط در برخي از مقولات در يك نسل فرهنگي باعث تفريط در همان مقولات در نسل بعدي فرهنگها بشود. درنتيجه نسل قبلي فرهنگها سبب اين تفاوت شده است، او مولد اين نسل جديد فرهنگي است، اما مولد چيزي ضد خود شده است، يعني چيزي شبيه تز و آنتيتز و سنتز.
به هر حال به رغم اينكه عوامل توليد و تولد چيز خاصي است، مولود و وليده و حصيله تفاوت فاحشي با مولد و والد پيدا كند و براي اين منعي نيست. ولذا اگر به نسبت طوليِ توالد و ترتب قائل شديم اين اشكال به ذهن نرسد كه چطور پس از نسلي از فرهنگها كه زادهي نسل قبلي است با آن در تضاد و تهافت تام است؟ مثلاً اگر بگوييم فرهنگ مدرن در تهافت و تفاوت و تعارض تمام با فرهنگ سنتي اروپاست اشكالي ندارد، و در عين حال ميتواند زادهي همان فرهنگ سنتي باشد.
در فرهنگ غربي، سنت مسيحي ـ كه از جمله مهمترين مولدهاي فرهنگ است ـ كه در آن جامعه جاري بوده، بشر را به شدت از دنيا باز ميداشته و او را به انزوا و دنياگريزي ميخوانده، يكباره عالمي ديگر در غرب پديد ميآيد كه كاملاً برعكس است و به شدت دنياگرا، سرمايهگرا، مادهگرا و معنويتگريز است، و در عين حال اين فرهنگ فرزند آن فرهنگ قبل از خود است و در عالم غرب نيز چنين شده است. اگر دورهي پسامدرن فرهنگ خاصي توليد كرده باشد، و به حدي از انسجام و وسعت رسيده باشد كه فرهنگي ديگر غير از فرهنگ دورهي مدرنيته را به وجود آورده باشد، بايد تهافت و تفاوت ميان اين دو فرهنگ، در اين دو دوره از حيات انسان غربي بسيار زياد باشد و البته اين حرف تا حدي درست است و تفاوت بسيار زياد شده است. منتها تا آنجا كه دامنهي فرهنگ فرضيِ نوظهوري كه بناست در عهد فرامدرن به وجود بيايد و به اوساط مردم و دامنهي تودهها برسد كه تبديل به فرهنگ شود و فرهنگ جديدي را در غرب ايجاد كند، هنوز زمان زيادي مانده است. آنچه كه بين نخبگان، خبرگان و انديشمندان در دنياي غرب اتفاق افتاده است و غلبهي ارزشها با شاخصهاي فرامدرن است و دورهي مدرنيته را نقد ميكنند، هنوز به حدي نرسيده است كه به فرهنگ تبديل شده باشد و اگر هم فرهنگ شده باشد ممكن است بگوييم فرهنگ خواص است، اما هنوز به بدنهي عوام و دامنهي اجتماعي هم منتقل نشده است، اما اگر چنين اتفاقي بيافتد، فرهنگ جديد با فرهنگ قبل از خود در تعارض قرار خواهد گرفت و مناسبات ديگري به وجود ميآيد و به رغم ترابط و ترتب طولي با هم در تعارض قرار خواهند گرفت.
فرض سوم: تعامل و تعاطي
گاهي ممكن است بين فرهنگها موازات متداخل وجود داشته باشد و تعامل و تعاطي بين فرهنگها رخ بدهد. الان در جهان اين فرض در حال وقوع است. يعني به رغم اينكه فرهنگ مدرن، فرهنگ مسلط و مسيطر و شايع است، اما به شدت از فرهنگ پيش از خود و فرهنگ شرقي متأثر است و به نظر ميرسد دورهي بازگشتي در حال وقوع است كه فرهنگ مدرن از درجهي تأثيرپذيري بيشتري از فرهنگ سنتي و شرقي برخوردار شود. فرهنگ مدرن به شدت دنيا را متأثر كرده است، اما به جهت عوامل مختلف و از جمله افراط و تفريطهايي كه در آن فرهنگ رخ داده است، امروز بحث معنويتگرايي در غرب در حال طرح است و به اين سمت ميروند كه دين دوباره در زندگي مردم نقشآفرين شود و دينداري يك ارزش قلمداد شود و عملاً بسياري ديندار شوند و اين يك نوع بازگشت به فرهنگ ماقبل مدرن است، و اگر هم درواقع بازگشت به فرهنگ ماقبل مدرن نباشد، اما به شدت از فرهنگ شرقي متأثر شده است. به همين جهت اديان شرقي در غرب در حال رواج هستند، يعني دورهي ديگري از وامداري غرب نسبت به شرق آغاز ميشود.
روزگاري غرب به لحاظ ديني وامدار شرق شد و دين مسيح كه يك دين خاورميانهاي است، دين غرب شد. پس از آن علم و فناوري از شرق به غرب رفت. علم شرقي، علم اسلامي و فناوري اسلامي به غرب منتقل شد. پس از آن دور بازگشت معكوس اتفاق افتاد كه شرق علوم غرب را گرفت و فناوري غربي وارد زندگي ما شد، الان دور ديگري در حال آغازشدن است كه جهانبيني شرقي، جهانبيني ديني و جهانبيني اسلامي (كه اصولاً دين شرقي است، و اين يك بحث مهم در حوزهي فلسفه دين است و بايد پاسخ پيدا كند كه آيا در غرب هرگز پيامبري ظهور كرده است؟) به غرب راه پيدا كرده است و به اين ترتيب اين تعامل به صورت ادواري اتفاق ميافتد. يك نكته را در اينجا تذكر ميدهم كه تعامل ادواري در عداد و شمار توالد و ترتب طولي تفسير ميشود.
بنابراين تعامل و تعاطي همعرض (موازي و متداخل) اتفاق ميافتد و من تصور ميكنم بين فرهنگهاي شرق و غرب هم تعامل و تعاطي ادواري رخ داده و هم تعاطي و تعامل متداخل و موازي، يعني همزمان شرق از حيثي بر فرهنگ غرب تأثير ميگذارد و در عين حال در همان زمان غرب در كار تأثيرگذاري بر فرهنگ شرق است.
فرض چهارم: تعارض و تنازع حذفي
بين بعضي از فرهنگها با بعض ديگر مناسبات حذفي و سلبي فعال برقرار است، به اين معنا كه هريك ديگري را سلب ميكند و در صدد حذف ديگري است. اين فرض نيز در شرايط فعلي جهان مصداق دارد، يعني الان يك نوع جنگ فرهنگي برقرار است و بسيار هم قوي است. آن مايه كه امروز بين دو كلانفرهنگ غربي و شرقي مناسبات تعارضآميز و حذفگرايانه و تنازعي سلبي جريان دارد، نسبت تعامل و تعاطي برقرار نيست. از سوي فرهنگ اسلامي و با وقوع انقلاب اسلامي حملهاي آغاز شد كه فرهنگ غربي به شدت مورد تهديد قرار گرفت و به چالش كشيده شد، متقابلاً يك تهاجم فرهنگي غرب آغاز شد و امروز تلاشي جدي براي مواجهه، مقابله و بلكه تهديد فرهنگ غربي از ناحيهي جريان انقلاب (بيداري اسلامي) آغاز شده است و به اين سمت ميرود كه مناسبات تنازعآميز و تناقضخيز و حذفگرايانه وجه غالب و چشمگيرتري در ترابط و مناسبات و روابط بين فرهنگ شرق و غرب بشود.
پس از بررسي اين چهار فرض يك پرسش قابل طرح است كه آيا اصولاً امكان دارد كه يك فرهنگ عليالاطلاق تحت تأثير فرهنگ ديگري باشد و آن فرهنگ مطلقاً نقش مؤثر را داشته باشد و هرگز متأثر نشود؟
شايد پاسخ اين پرسش منفي باشد، يعني اگر دو فرهنگ با هم در تماس باشند، لاجرم بر هم تأثير ميگذارند. بسته به قوت و ضعف و عوامل دخيل در تأثير ـ تأثر مابين دو فرهنگ يكي بر ديگري تأثير بيشتري ميگذارد، ولي اينگونه نيست كه بگوييم يك فرهنگ مطلقاً تأثيرگذار است و ديگري تأثيرپذير، حتي در موقعي كه در ظاهر يك فرهنگ غالب است و ديگري مغلوب، همان فرهنگ مغلوب نيز ميتواند در حدي بر فرهنگ غالب تأثير بگذارد. به اين ترتيب تأثير ـ تأثر مطلقاً يكسويه مابين دو فرهنگ كه با يكديگر در تماس هستند صحيح نيست، اما ميتوان سهم تأثيرگذاري و ميزان تأثيرپذيري بين دو فرهنگ مرتبط، متفاوت باشد.
درخصوص پرسش از مناسبات و روابط و تأثير و تأثر فرهنگها ميشود نيز نميتوان مطلق سئوال كرد و جواب مطلق نيز گرفت، بلكه بايد مشخص كرد كه منظور مناسبات و روابط كدام دو فرهنگ با يكديگر است.
بحث از نسبت فرهنگها با يكديگر و نيز مناسبات فرهنگها با هم و بر يكديگر مسئلهي بسيار مهمي است كه اگر راجع به اين موضوع به خوبي بحث نشود، مسئلهي مهندسي فرهنگي قابل طرح نخواهد بود، زيرا از مهمترين بنفرهنگها، خود فرهنگها هستند، يعني هر فرهنگي از فرهنگ ديگر به شدت تأثير ميپذيرد و شكل ميگيرد و از جمله تشكيلدهندههاي هر فرهنگي، فرهنگهاي ديگر هستند و لذا ما بايد نسبت و همچنين مناسبات بين فرهنگها را بررسي كنيم.
همچنين اگر درخصوص ماهيتِ مناسبات، انواع مناسبات و عوامل دخيل در تنظيم روابط و مناسبات بين فرهنگها بحث كنيم، پرسش از اينكه چه تفاوتي ميان تهاجم فرهنگي و تعاطي فرهنگي هست، و يا اين دو با هم تفاوت دارند يا نه، و يا اصولاً آن چيزي كه در جهان امروز در جريان است تهاجم فرهنگي است يا تعاطي فرهنگي، پاسخ پيدا نميكند.
عوامل تعيينكننده در نسبتسنجي فرهنگها و تعيين مناسبات آنها
تا اينجا مبانيي را طرح كرديم. وقتي كه ميگوييم فرهنگ، بسياري از مقولات فرافرهنگ و يا پيشافرهنگ هستند و بسياري مقولات پارهفرهنگ هستند، بسياري مقولات هستند كه ما تصور ميكنيم جزء فرهنگ هستند ولي پسافرهنگي هستند و نسبت به فرهنگ پسيني هستند، مانند پيامدها، جلوهها، مظاهر و ظواهر فرهنگي، و فرهنگنمونها و فرهنگنمودها. در اينجا نيز به مباني خود برميگرديم و پاسخ ما به اين دست پرسشها نيز براساس اين مباني روشن است.
پيرافرهنگها، مثل بنفرهنگها در نسبتسنجي ميان فرهنگها با يكديگر بسيار تعيينكننده هستند. چيزهايي كه بنها و آبشخورهاي يك فرهنگ را تشكيل ميدهند و با بنها و آبشخورهاي فرهنگ ديگر از اين جهت متفاوت هستند، مشخص ميكنند كه چه نسبتي بين اين فرهنگ با فرهنگ ديگر وجود دارد. آن فرهنگي كه از فطرت تأثيرپذيري بيشتري دارد، با فرهنگ ديگري كه سهم از طبيعت، ماديت و ناسوت انسان تأثيرپذيرتر است با يكديگر فاصله زيادي دارند و ممكن است نسبت اين دو تباين باشد. فرهنگي از دين منزَّل متأثر است و فرهنگ ديگر از مكاتب بشرساخته و اومانيستي و الحادي، مشخص است كه نسبت اين دو فرهنگ با يكديگر نسبت تباين خواهد بود. اما اگر در بنمايهها با هم خويشاوند بودند، در پارهفرهنگها مشترك خواهند شد و با يكديگر نسبت مساوي و خويشاوندي پيدا ميكنند.
بنابراين در نسبتسنجي ميان فرهنگهاي مختلف بايد موضوع را براساس معيارهاي سنخيت و همگونگي و عدم سنخيت و ناهمگوني از نظر پيرافرهنگهاي مؤثر، بررسي كنيم. و نيز بايد دو فرهنگ را براساس سنخيت و همگونگي و يا عدم سنخيت و ناهمگوني پارهفرهنگهاي دو فرهنگ با يكديگر بسنجيم. بايد ببينيم در جهانبيني رسوبشده در يك نوع از فرهنگ چه نسبت و شباهتي با جهانبينيي كه جزء ذات فرهنگ ديگر است وجود دارد. بايد مشخص كنيم بينشها، منشها، كششها و كنشهاي تشكيلدهندهي يك فرهنگ، با بينشها، منشها، كششها و كنشهاي تشكيلدهندهي فرهنگ ديگر چه نسبتي دارند و به اين ترتيب خودبهخود مشخص خواهد شد كه نسبت اين دو فرهنگ چيست. فرهنگي كه توحيدبنياد است و توحيد جزء جوهر و زيرساخت فرهنگ شده است، با فرهنگ ديگري كه الحادبنياد است و شرك عنصر ذاتي آن است، با هم در تعارض خواهند بود.
لهذا فرهنگها در مبحث نسبتسنجي ميان آنها طيف وسيعي را نشان ميدهند كه براساس آن ميتوان نموداري را طراحي كرد و نشان بدهيم كه چگونه فرهنگها طيفي را تشكيل ميدهند و بسته به پيرافرهنگها و پارهفرهنگهاي هريك با ديگري با يكديگر چه نسبتي پيدا ميكنند و به اين ترتيب نشان داد كه فرهنگهاي گوناگون به اقتضاي بنفرهنگهايي كه از آنها سرچشمه گرفتهاند چه نسبتهايي با هم دارند.
در مسئلهي مناسبات نيز به همين صورت است. همين طيفوارگي را در مناسبات و روابط گوناگوني كه از توازي غيرمتداخل تا تساوي در ميان فرهنگها وجود دارد، ميتوان فرض كرد.
يكي از پرسشها كه در ابتداي اين جلسه مطرح شد عبارت بود از اينكه تهاجم فرهنگي و تعاطي فرهنگي با هم چه رابطهاي دارند؟ آيا ما دو مقوله داريم؟ آنچه در عالم جريان دارد تعاطي فرهنگي است و يا تهاجم فرهنگي؟
اين پرسش، پاسخ مطلق ندارد. در عالم امروز هم تهاجم فرهنگي جريان دارد و هم تعاطي فرهنگي. در كلمهي تهاجم فرهنگي عنصر اراده، خودآگاهي و غرضورزي و سلطهطلبي تعبيه شده است. آنگاه كه مواجه فرهنگي ميان دو فرهنگ از اغراضي سياسي ـ ايدئولوژيك ناشي ميشود، تهاجم فرهنگي رخ ميدهد. اما اگر چنين نبود و در يك دادوستد عاديِ انساني ارزشهايي بين دو فرهنگ تبادل شدند، ميتوان گفت كه تعاطي فرهنگي رخ داده است. به هر حال تهاجم فرهنگي از نظر مباني با تعاطي فرهنگي فرق ميكند؛ همچنين از حيث عللي كه موجب پيشرفت و پسرفت دو فرهنگ در حال مواجهه با يكديگر ميشود نيز با هم فرق ميكنند؛ از نظر مظاهر و ظواهر مواجههي دو فرهنگ، بين تهاجم و تعاطي فرهنگي تفاوت وجود دارد؛ از حيث غايات و آثار هم آنكه تهاجم فرهنگي كرده است قصد غلبه دارد و آنكه تعاطي فرهنگي ميكند هرگز قصد غلبه ندارد و غايت اين دو با هم فرق ميكند.
پرسش ديگري كه امكان طرح دارد اين است كه در زماني كه بين فرهنگ مهاجم و فرهنگ مورد تهاجم تهاجم فرهنگي واقع ميشود، آيا همواره فرهنگ برتر فرهنگ غالب ميشود؟ اين پرسش را ميتوان به دو صورت مطرح كرد، آيا همواره برترين فرهنگ، فرهنگ غالب است؟ يا ممكن است گاه يك فرهنگ ضعيف فرهنگ غالب شود؟ به نظر ما چنين چيزي امكان دارد، زيرا عواملي كه موجب غلبه ميشود همواره عوامل درونفرهنگي نيستند، گاه يك فرهنگ سخيف، پست و زيرين بر يك فرهنگ متعالي و برين و ارجمند غلبه ميكند، به اين دليل كه عواملي كه موجب غلبهي يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر ميشود قويتر بوده است، مثلاً قدرت، صنعت و... وقتي يك فرهنگ از پشتوانهي سياسي قويتري برخوردار است، ولو آن فرهنگ بسيار سخيف باشد، ممكن است غالب شود، زيرا يك قدرت پشت آن وجود دارد و عامل غلبهدهنده فرهنگي نيست تا بگوييم شانس غلبه به حسن و برينگي اين فرهنگ برميگردد. يك فرهنگ سخيف به دليل برخورداري از ابزارهاي ارتباطي قويتر خود را بر فرهنگهاي ديگر تحميل ميكند و ديگر ملل را زير سيطره و سلطهي فرهنگي خود ميآورد و درنتيجه ملل ديگر را به ابتذال ميكشد و انسانيت و ارزشهاي متعالي انساني را در بين ديگر ملل به چالش ميكشد، تنها به اين جهت كه قدرت ارتباطات داشته و توانسته خود را بر اذهان تحميل كند. لذا همواره برترين فرهنگ، فرهنگ غالب نيست و نيز فرهنگ غالب همواره برترين فرهنگ نيست و فرهنگ سخيف و ضعيفي ميتواند بر فرهنگ برين و ارزشمندي غالب شود، زيرا عوامل غلبه فرق ميكند. اينجاست كه تقسيم و طبقهبندي علل و عوامل غلبه يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر اهميت خاص پيدا ميكند و جاي بحث دارد.
همانطور كه اشاره شد علل و عوامل غلبه يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر را دستكم ميتوان به دو دستهي عوامل دروني و عوامل بيروني تقسيم كرد. گاه عوامل درونفرهنگي موجب غلبهي يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر ميشود، از آن جهت كه يك فرهنگ از غناي بيشتري برخوردار است. همانگونه كه الان فرهنگ شرقي در حال تحميل خود به زندگي غربيان است، و اين غلبه ناشي از عوامل درونفرهنگي است و حتي ميتوان گفت درون فرهنگ است، زيرا فرهنگ شرقي از قوت و انسجام بيشتري برخوردار است و يا چون به فطرت نزديكتر است، فطرت مردم غرب، فراخوان فرهنگ شرقي را اجابت ميكند. انسجام دروني يك فرهنگ و درونمايههاي قوي و فطري يك فرهنگ نيز گاهي عامل غلبه هستند.
گاهي نيز عوامل برونفرهنگي و غيرفرهنگي بر اين مسئله تأثير ميگذارند و كمك ميكنند كه يك فرهنگ خود را بر فرهنگ ديگر تحميل كند و بر اذهان، زندگي و زبان جامعهي ديگر غلبه كند. همانند سياست، قدرت، اقتصاد، صنعت و فناوري، مهاجرت و... كه برونفرهنگي هستند اما از بيرون فرهنگ تأثير ميگذارند و نقشآفرين هستند و ميتوانند به مثابه عوامل غلبهي يك فرهنگ بر فرهنگ ديگر نقشآفريني كنند. والسلام