دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/07/19

بسم الله الرحمن الرحیم

 معرفت‌شناسي فرهنگ
 بحث در معرفت‌شناسي فرهنگ در ذيل فلسفة‌ فرهنگ بود. توضيح داديم كه بحث از «معرفت‌شناسي فرهنگ» يك‌بار به اين معنا مي‌تواند به كار رود كه سخن از معرفت به فرهنگ در ميان باشد؛ بار ديگر ممكن است اين تعبير را زماني به كار ببريم كه از آن كاركردهاي فرهنگ در معرفت مورد نظر ما باشد؛ بار سوم ممكن است اين تعبير را به معناي كاركردهاي فرهنگ در معرفت به كار ببريم. امروز تلقي دوم از «معرفت‌شناسي فرهنگ» را توضيح خواهيم داد.
 
 2. كاركردهاي فرهنگ در معرفت
 فرهنگ چه سهم و نقشي در معرفت دارد؟ مسئلة معرفت‌شناسي فرهنگ و مباحث مربوط به تلقي دوم نيز ذيل عنوان «جامعه‌شناسي معرفت» بررسي مي‌شود. به رغم اينكه اين مبحث يك بحث كاملاً فلسفي و معرفت‌شناختي و بسيار دقيق و گسترده است، غالباً از سوي جامعه‌شناسان مطرح مي‌شود و نه فيلسوفان و درست به همين جهت است كه حق مطلب به درستي ادا نمي‌شود. هرچند كه فيلسوفاني هم كه بعد از كانت وارد اين بحث شدند، دچار خلط و خطاهايي بسياري شدند.
 بررسي «معرفت‌شناسي فرهنگ» به معناي كاركردهاي فرهنگ در تكون، تكامل و تطور معرفت مي‌تواند به پرسش‌هاي گوناگوني تحويل شود. از جمله پرسش‌هايي كه ذيل اين عنوان مي‌توان مطرح كرد، اين پرسش است كه:
 1. آيا فرهنگ چون علت در توليد معرفت نقش‌آفريني مي‌كند؟، آيا فرهنگ در معرفت نقش علّي دارد و سبب تكون معرفت مي‌شود؟ بسا معرفت مطلقاً تحت تأثير فرهنگ صورت ببندد و يا تحت تأثير فرهنگ تغيير كند، تصحيح شود و يا تحريف شود و به خطا سوق داده شود؛ در هر حال فرهنگ چونان علت در توليد معرفت نقش‌آفرين باشد، حال به مثابه علت تامّه و يا جزءالعله. [1]
 2. اگر فرهنگ علت قلمداد شود، آيا مي‌تواند نقش معد و شناختيار را نيز ايفا كند؟ و يا اگر نپذيريم كه فرهنگ در توليد معرفت نقش علّي دارد، آيا مي‌توانيم بپذيريم كه نقش معدّ و شناختيار را دارد؟ اگر بپذيريم كه فرهنگ نقش معد معرفت را ايفاء مي‌كند و زمينه‌ساز توليد معرفت است، آنگاه بايد بپرسيم كه چه نوع معدي است. [2] اگر فرهنگ را در معرفت معد و شناختيار و از زمرة شناختيارهاي وابسته به شناختگر قلمداد كنيم، چون معدات منسوب به شناختگر و فاعل شناسا به عوامل آفاقي و انفسي تقسيم مي‌شود، اگر بگوييم معد معطوف و مربوط به فاعل شناسا است، آنگاه بايد بگوييم از زمرة عوامل آفاقي يا انفسي است؛ يعني از معداتي است كه از درون شناختگر برمي‌خيزد و مربوط به خصائص و خصائل دروني شناختگر مي‌شود، يا آفاقي و بروني است و به بيرون شناختگر مربوط مي‌شود.
 به نظر مي‌رسد مؤلفه‌هاي فرهنگ و نيز اجزاء هر مؤلفه‌هاي چهارگانه (بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها، كنش‌ها) مي‌توانند نقش معد را ايفا كنند. به نظر ما مؤلفه‌ها و اجزاء فرهنگ مي‌توانند چونان نشانه به كار بروند و درواقع علامت و نشانه باشند براي اينكه از رهگذر آنها بتوانيم به حقيقت دست پيدا كنيم. اگر مؤلفه‌هاي فرهنگ چنين نقشي را ايفاء كردند آنگاه مي‌توانيم بگوييم كه فرهنگ نقش معد را توليد معرفت ايفاء مي‌كند و به توليد معرفت ياري مي‌رساند (شناختيار است).
 بنابراين مؤلفه‌ها و اجزاء فرهنگ مي‌توانند چونان «نشانه» به كار رفته و ما را در پي بردن به پاره‌اي از حقايق مدد برسانند. به تعبير ديگر فرهنگ نيز مانند طبيعت و تاريخ مي‌تواند منبع و نه علت معرفت انگاشته شود. بعضي فيلسوفان و از جمله برخي فيلسوفان مسلمان از متأخرين (از جمله استاد مطهري) گفته‌اند كه «طبيعت»، و يا «تاريخ» از منابع معرفت هستند. ما مي‌توانيم بگوييم از جمله «فرهنگ» نيز مي‌تواند از منابع معرفت قلمداد شود، زيرا فرهنگ شامل مجموعه‌اي از بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌هاست و هريك از اينها مي‌توانند به مثابه نشانه كه ما را به حقيقتي رهنمون باشند نقش‌آفريني كنند. همچنين نقش‌هاي ديگري نيز از فرهنگ مي‌توان توقع داشت.
 فرهنگ از حيثي دو گونه كاربرد در معرفت دارد؛
 ـ كاربرد ناخودآگاهانه و غيرارادي، و خارج از تفطن و تدبير فاعل شناسا،
 ـ كاربرد آگاهانه و ارادي.
 فرهنگ گاهي در وجود آدمي دخيل مي‌شود و فاعل شناسا را متأثر مي‌‌كند و به صورت ناخودآگاه بر معرفت او تأثير مي‌گذارد و گاه ممكن است به صورت خودآگاه و ارادي فرهنگ به استخدام تحصيل معرفت درآيد. اگر بينش صحيحي كه در زمرة فرهنگ درآمده و جزء فرهنگ شده است، پايه قرار گيرد براي تحصيل بينش‌هاي ديگر و دست‌يافتن به دانش‌هاي ديگر. در اينجا فرهنگ نقش‌آفرين شده و به نحوي پي‌رنگ و پاية معرفتي كه به دست مي‌آوريم تلقي مي‌شود. در اين صورت ما آگاهانه فرهنگ را به استخدام تحصيل معرفت درآورده‌ايم.
 به هرحال فرهنگ چونان معد مي‌تواند نقش‌آفرين باشد و جلوه‌هاي معدانگاشتگي فرهنگ نيز بسيار است، و يكي از آن همين است كه ما از فرهنگ به مثابه نشانه و علامت براي پي‌بردن به بعضي حقايق استفاده كنيم.
 فرهنگ چون علامت مي‌تواند ما را به حقايقي رهنمون شود و از جملة اين حقايق پيرافرهنگ‌ها هستند. ممكن است از فرهنگ به پي‌فرهنگ‌ها و بن‌فرهنگ‌ها، يعني چيزهايي كه فرهنگ را مي‌سازند پي ببريد. دين، فرهنگ را مي‌سازد، دستاوردهاي علمي فرهنگ را مي‌سازد، گاه بعضي وقايع بزرگ فرهنگ را مي‌سازد و شما مي‌توانيد از خود فرهنگ كه برايند پاره‌اي از حقايق و عوامل موجود است به پيرافرهنگ‌ها پي ببريد.
 عكس آن نيز ممكن است، از فرهنگ مي‌توان به پديدارهاي فرهنگي (آثار فرهنگ) پي ببريد. اگر در جامعه‌اي فرهنگي رواج دارد، به تبع آن چه اتفاقي بايد در آن جامعه بيافتد. اگر در فرهنگ يك جامعه خوي فروتني و ايثار وجود، و حقيقت‌جويي چون خصلت و خوي ملي شده است، مي‌توان از اين نكته پي برد كه اين جامعه بايد جامعه‌اي متعالي باشد و مردمان اين جامعه بايد عالِم باشند و به كمالات، علم و فضائل پايبند باشند. مي‌توان به پديدارها و پيامدها و پي‌آوردهاي فرهنگ و آثار فرهنگ پي برد.
 فرهنگ مي‌تواند به صورت عنصر انفسي هم نقش‌آفرين باشد. ما «منش» را جزئي از فرهنگ مي‌دانيم و يكي از مؤلفه‌هاي اصلي فرهنگ منش‌ها هستند. منش‌هاي منحط، منش‌هاي مترقي؛ اخلاق برين و اخلاق زيرين و ساقط و منحط. اينها يك سلسله حالات انفسي را براي فاعل شناسا مي‌سازند. اخلاق [3] ، چه خوب و چه بد، و چه منحط و مترقي، در زمينه‌هاي مختلف آثاري دارد و طبعاً در حوزة علم هم اثر دارد. به هر حال عناصر مثبت و عناصر مترقي اخلاقي باعث معرفت صحيح مي‌شود و گاه باعث تصحيح معرفت مي‌شود. صفت تواضع موجب مي‌شود معرفت غلط يك فرد، زمينة تصحيح پيدا كند. اگر كسي به مثابه يك فرد صاحب‌معرفت، معرفتي را كسب كرد، اگر به خطا رفته باشد و معرفت غلط به دست آورده باشد، اگر فاقد خصلت و خوي تواضع و فروتني باشد، اين آدم بسا تا ابد در جهل خود باقي مي‌ماند و معرفت او تصحيح نمي‌شود. اما به عكس اگر انساني داراي خوي متعالي است و از جمله فروتن است، خيلي راحت انتقاد را خواهد پذيرفت، به راحتي نظرات ديگران را مي‌پذيرد، به سادگي حاضر است از آنچه به دست آورده، دست بردارد. به اين ترتيب براي تصحيح معرفت خود و دست برداشتن از معرفت خطا، آماده مي‌شود.
 3. پرسش سوم در ذيل بحث كاركردهاي فرهنگ در معرفت عبارت است از اينكه: آيا فرهنگ در زمرة موانع معرفت است؟ ممكن است بگوييم فرهنگ براي معرفت علت نيست و احياناً كسي بگويد معد نيز نيست، اما جاي پرسش دارد كه آيا مانع معرفت مي‌شود؟ گاهي يك فرهنگ سبب مي‌شود معرفتِ درست حاصل نشود. مؤلفه‌ها و اجزاء فرهنگ منحط، گاهي بلاواسطه و زماني بالواسطه نقش مانع را ايفاء مي‌كنند. فرهنگ منحط، گاه رأساً در شكل‌گيري معرفت دخالت مي‌كنند و مانع از رسيدن به حقيقت مي‌شود. خوي بد، كبر، غرور و... اگر رسوب كرده باشند و در ميان يك جامعه جزء فرهنگ شده باشند، گاه مانع مي‌شود كه آن جامعه به حقايق دست پيدا كند. غرور مزمن در يك جامعه (بلاواسطه يا بالواسطه) مانع دستيابي به حقيقت مي‌شود.
 4. اگر معرفت، فرهنگ‌اندوده است و تحت تأثير فرهنگ صورت مي‌بندد، آيا ميزان تأثيرپذيري معرفت و همچنين نوع تأثيرپذيري آن در همه جا يكسان است؟ و يا بسته به شخصيت شناختگر و خصوصيات شناخته و نيز عناصر و مؤلفه‌هايي از فرهنگ كه در فرهنگ تأثيرگذار هستند، مي‌توان گفت كه فرهنگ چه نقشي در تكون معرفت خواهد داشت؟
 يعني معرفت همة انسان‌ها در همة جوامع و ظروف تاريخي ـ اجتماعي، درخصوص همة شناخته‌ها و متعلق‌هاي معرفت، در تمام ازمنه به يك اندازه و به يكسان تحت تأثير فرهنگ شكل مي‌گيرد؟ آيا مي‌توان چنين نظري داد، يا اينگونه نيست؟
 همانطور كه گفتيم به هر حال فرايند تكون معرفت و سازكار ساخت معرفت داراي سه ضلع است، و هرچند كه نقش‌آفريني‌هاي اين اضلاع به لحاظ كمّي و كيفي متفاوت است، اما به هر حال خصوصيات و خصائل فاعل شناسا و شناختگر در معرفت او تأثير مي‌گذارد و بسته به خصائل و خصوصيات فاعل شناسا با مقولات مواجه مي‌شود. «شناخته» نيز به همين‌گونه است. آنچه كه شناخت به آن تعلق مي‌گيرد به اقسام مختلف تقسيم مي‌شود كه در يك دسته‌بندي به سه قسم تقسيم كرده‌ايم، يعني گاه بعضي از متعلق‌ها و شناخته‌ها شكار كس نمي‌شوند و شناخت‌پذير نيستند. بعضي ديرياب هستند، بعضي سهل‌التناول و زودياب هستند. بنابراين شناخته‌ها نيز متفاوت هستند، و آيا اگر فرهنگ نقش‌آفرين باشد نسبت به هرگونه شناخته‌اي به يكسان و به يك اندازه و به يك ميزان و يك نوع تأثير مي‌گذارد و نقش‌آفرين مي‌شود؟
 كما اينكه عناصر ديگري تحت عنوان پيراشناخت‌ها (معدات و موانع) در فرايند تكون معرفت نقش‌آفرين مي‌شوند. بنابراين بسته به اينكه چه نوع معد و چه نوع مانعي در حوزة معرفت حضور داشته باشد، بايد ميزان نقش‌آفريني و نوع نقش‌آفريني فرهنگ متفاوت باشد.
 لهذا نظر بعضي كه بر يكسان‌انگاري تأثير فرهنگ بر معرفت، بدون لحاظ شخصيت شناختگر، خصوصيات شناخته‌ و نقش مؤلفه‌هاي تأثيرگذار، پافشاري كرده‌اند و دچار يك نوع جبري‌گرايي فرهنگي در معرفت شده‌اند، به شدت محل تأمل و نقد است.
 اگر هم بگوييم به نحو جزئي و موجبة جزئيه، معرفت از فرهنگ متأثر مي‌شود، اين پرسش پيش مي‌آيد كه آيا در اين صورت معرفت مطلقاً دچار نسبيت مي‌شود؟ يعني حدود دخالت فرهنگ در تكون و تطور معرفت چه مقدار است؟
 پرسش ديگري كه ذيل پرسش چهارم قابل طرح است عبارت است از اينكه آيا تأثير فرهنگ بر معرفت سنجش‌پذير است؟ آيا مي‌توان فهميد كه يك معرفت از فرهنگ تأثير پذيرفته يا نه؟ و اگر آري؛ آيا سنجه‌هايي براي تشخيص معرفت صحيح از معرفت سقيم و سره از ناسره وجود دارد يا خير؟ و آيا تأثير فرهنگ بر معرفت‌ اجتناب‌پذير است؟ و مي‌توان كاري كه اصلاً فرهنگ بر معرفت تأثير نگذارد؟ و اگر آري؛ راه‌هاي صيانت معرفت از تأثير فاحش فرهنگ كدام‌اند؟
 
 نظرية مختار
 اولاً فرهنگ در خلق معرفت نقش علّي ندارد و به اين ترتيب پاسخ پرسش اول از نظر ما منفي است.
 ثانياً چون فرهنگ داراي ساحات و سطوح مختلفي است (بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها)، و از سوي ديگر هريك از اين مؤلفه‌ها، ابعاد و ساحات هم به سطوح و لايه‌ها و عناصر و اجزاء گوناگوني تقسيم مي‌شوند، در اين صورت بايد فرهنگ را تأثيرگذار دانست، اما نه به صورت يكپارچه، يكسان و يكنواخت، بلكه بايد مشخص كرد كه كدام مؤلفه و يا جزء فرهنگ را در نظر داريم و معتقديم كه در معرفت تأثير مي‌گذارد، تا بعد بگوييم كه آيا اين جزء تأثير مي‌گذارد و اگر تأثير دارد چه نوع و چه ميزان تأثير.
 كما اينكه براساس نظرية سازة سه ضلعي ساخت معرفت گفتيم سازِكارهاي سه‌گانه در تكون معرفت نقش‌آفرين هستند و در اينجا هم بايد بگوييم با توجه به ابعاد و اضلاع سه‌گانة سازة تكون معرفت، بسته به اينكه هريك از آن سه عامل (شناختگر، شناخته، پيراشناخت‌ها)، چه باشند، از چه قوّتي برخوردار باشند، دچار چه ضعفي باشند مي‌توان مشخص كرد كه چه نقشي مي‌توانند ايفاء كنند. نظرية درست اين است كه با توجه به ساحات و سطوح فرهنگ و نوع مؤلفه‌ها و عناصر و اجزائي كه بر معرفت تأثير مي‌گذارند و با توجه به نوع و حدّ و موقعيت عوامل سه‌گانه، مي‌توان گفت كه فرهنگ چه تأثيري بر معرفت دارد. ولي آنچه مسلم است، فرهنگ نقش علّي در معرفت ندارد و اينگونه نيست كه انسان دست‌بسته اسير فرهنگ باشد و فرهنگ، معرفت آدمي را به صورت علي‌الاطلاق بسازد.
 به اين ترتيب عليّت تامّة فرهنگ در معرفت را نمي‌پذيريم، زيرا اگر معرفت كلاً در رهن فرهنگ باشد و فرهنگ در تكون معرفت داراي نقش علّي باشد، چرا در بستر فرهنگ واحد، دستگاه‌هاي معرفتي متعدد و حتي متناقض شكل مي‌گيرد؟ در يك جامعه كه مجموعه‌اي از انسان‌ها تحت تأثير و سيطرة يك فرهنگ زندگي مي‌كنند، داراي دستگاه‌هاي معرفتي متفاوت و متناقض‌اند و اين نشان مي‌دهد كه اين فرهنگ نيست كه دستگاه‌هاي معرفتي را به وجود مي‌آورد. برعكس اين نكته نيز صادق است، گاه در بستر چندين فرهنگ كه با هم متفاوت‌اند، معرفت واحدي پديد آمده است و معرفت واحد را صاحبان فرهنگ‌هاي متنوع دارند. اگر اينگونه بود كه فرهنگ معرفت‌ساز بود، بنابراين نبايد اينها يك دستگاه معرفتي واحد به دست مي‌آوردند و هركدام از اينها بايد تحت تأثير فرهنگ خودشان فكر مي‌كردند، پس چگونه شد كه اينها از معرفت واحدي برخوردارند؟ الان در هند از خداپرستي تا بت‌پرستي، از انواع شرك‌گرايي تا لاادري‌گري، از هندوئيسم با شاخه‌هاي متفاوت و متنوع آن، تا بوديسم با انشعابات متعدد و متناقض آن، از اسلام تا مسيحيت و يهوديت، از كهن‌ترين سنت‌هاي ديني و شبه‌ديني تا تازه‌ترين مسلك‌ها و دينواره‌ها، همه و همه در متن يك فرهنگ و در گسترة يك سرزمين پديد آمده‌اند و پاييده‌اند و به حيات خودشان ادامه مي‌دهند و انواع معرفت‌ها در كنار هم به حيات خودشان ادامه مي‌دهند و فرهنگ كهن و سنتي هند با مجموعه‌اي از معرفت‌ها و جهان‌بيني‌هاي متنوع و متفاوت و متهافت و غيرقابل جمع، جريان دارد، در عين حال ملاحظه مي‌كنيد كه در كنج و گوشه همين فرهنگ و همين جامعه بعضي دين‌واره‌هاي جديد سر بر مي‌آورند.
 حافظة تاريخ نيز دوره‌هاي فراواني را ثبت كرده كه در بستر يك فرهنگ و در ميان يك قوم و در تفكر ديني رايج آن قوم، به يكباره چرخشي عظيم رخ داده و يك سنت ديني فراگيرِ شرك‌آلود جاي خود را به يك ايمان ناب توحيدي سپرده است. در فرهنگ جامعة جاهلي جزيرهًْ‌العرب در قرن ششم ميلادي به رغم حضور و سلطة اديان مسيحيت، يهوديت و مسلك‌هاي شرك‌آميز گوناگون چه چيزي اتفاق افتاد كه مردم آن زمان سيل‌آسا به سمت توحيد اسلامي آمدند و معرفت‌شان به كلي زير و رو شد و صددرصد به معرفت ديگري تبديل شد؟ آيا اول فرهنگ عوض شد؟ يا معرفت تغيير كرد؟ معرفت تغيير كرد و تحت تأثير معرفتي كه به دست آورند فرهنگ آنان نيز تغيير كرد و يا فرهنگ و معرفت در آن جامعه به موازات هم متحول شد.
 در روزگار ما هم در غرب اتفاقات عجيبي مي‌‌افتد، طي دويست سال اخير اقشار بزرگي از مردم غرب، معرفت ديني را از دست دادند و ترك كردند، به الحاد و يا دست‌كم به سكولاريسم گرويدند، چه اتفاقي افتاد كه چنين چيزي پيش آمد و اكنون چه اتفاقي افتاده كه مردم غرب دوباره به سمت معنويت مي‌آيند، به سمت بوديسم مي‌روند، به سمت اسلام مي‌روند و از ماديت مدرن مي‌گريزند؟ به هر حال يك تحول و چرخش تاريخي در معرفت مردم غرب در شرف وقوع است.
 بوديسم كه زاده و پروردة بستر فرهنگي سنتي شرق است، الان در متن فرهنگ مدرن غرب جا باز كرده است و ميليون‌ها انسان به آن گرايش پيدا كرده‌اند. چه چيزي سبب شده كه هر روز خبري از گرايش و روي‌آورد غربيان نخبه و جوان به اسلام به گوشمان مي‌رسد؟ مگر فرهنگ غرب عوض شده؟ فرهنگ غرب عوض نشده و به شدت و چهارنعله به سمت تباهي و فروپاشي پيش مي‌آورد، ولي در بينش، تفكر، معرفت و ايمان مردم تحول به وجود مي‌آيد.
 بنابراين ما براي فرهنگ نقش علّي قائل نيستيم اما قبول داريم كه به مثابه جزءالعله و معد و يا مانع و عناوين ديگري نقش‌آفرين و سهم‌گزار است. در كنار ده‌ها عامل ديگر مانند فطرت، عقل، الهامات الهي، تعاليم انبياء، ساختار ذهن و زبان، ذكاوت و نبوغ افراد خاص، وضعيت جسماني و حالات رواني شناختگرها، خصوصيات اخلاقي و شخصيتي افرادي كه در مقام كسب معرفت هستند، شرايط اقليمي، وراثت، تربيت، مصاحبت‌ها، ارتباطات، تبليغات، پيشرفت علم، تحول در روش‌شناسي و مهارت‌هاي فكري و ارتقاي سطح معلومات آحاد جامعه، فناوري سازكارهاي اكتشاف و خصوصيات متعلق معرفت، و ده‌ها متغير شناخته و ناشناختة ديگري كه مي‌توانند به صورت موردي و قضية موجبة جزئيه در معرفت تأثير بگذارند، فرهنگ نيز دخيل است. فرهنگ به تنهايي و يا در كنار اينها مي‌تواند در توليد مفاهيم بنيادي خاص و در تكون گفتمان معرفتي دخيل و سهيم باشد، اما نه به مثابه علّت تامّه آنچنان كه بگوييم آدمي مبتلا به نوعي جبريت در معرفت است و در اين مقوله اسير فرهنگ است.
 
 جمع‌بندي
 با توجه به ساحات فرهنگ كه داراي ابعاد اربعه و مؤلفه‌هاي چهارگانه (بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها) است، كه رسوب كرده‌اند و جزء فرهنگ يك جامعه قلمداد مي‌شوند و با توجه به اينكه هريك از مؤلفه‌ها و ابعاد داراي سطوح و لايه‌هاي مختلف هستند و از ديگرسو با توجه به اينكه در فرايند تكون معرفت، هم خصائل و خصوصيات شناختگر نقش‌آفرين است، هم خصوصيات شناخته‌ها و متعلق‌هاي شناسا و هم انواع و خصوصيات پيراشناخت‌ها كه فرهنگ جزئي از آنهاست، و اينها نيز متنوع و متفاوت هستند، با توجه به اين تفاوت‌ها اگر فرهنگ بخواهد در معرفت دخيل باشد، بايد به صورت يك مقولة چندضلعي و چندبعدي دخيل باشد.
 درنتيجه مي‌توان گفت كه فرهنگ، گاه نقش «منبع» و «دليل» به حقيقت را ايفا مي‌كند. مثلاً آنگاه كه مؤلفه‌هاي متعالي و عناصر صائب فرهنگ را خودآگاهانه، به مثابه نشانه و مدرك لحاظ كنيم و از آنها به پاره‌اي از حقايق پي ببريم، مي‌توان از بينش صحيحي كه رسوب كرده و جزء فرهنگ شده است، براي دست‌يافتن به بينش صحيح ديگري كمك بگيريم. همچنين فرهنگ گاه نقش علت را بازي مي‌كند، اما به صورت علت ناقصه، و آن هنگامي است كه مؤلفه‌ها و عناصر فرهنگ، ناخودآگاهانه بر ادراكات ما تأثير مي‌گذارند. ما منكر نيستيم كه گاه، در بعضي شرايط و معطوف به بعضي شناخته‌ها، ممكن است كه فرهنگ نقش علّي ايفا كند، به اين ترتيب كه آدمي تحت تأثير رسوبات فرهنگي كور و كر مي‌شود و حقيقت را نمي‌بيند و نمي‌شنود و به اين ترتيب به انحراف مي‌رود و به صورت ناخودآگاه تحت تأثير فرهنگ قرار مي‌گيرد و درنتيجه حالت علّي پيدا مي‌كند، منتها علت جزئيه و نه علت تامّه. يعني نمي‌توان گفت كه به محض اينكه اين حالت در كسي پديد آمد او اسير فرهنگ است.
 همچنين فرهنگ گاه در نقش مانع ظاهر مي‌شود و مانع از اصابت معرفت مي‌شود. مثلاً ممكن است بينش‌‌هاي غلط و يا منش‌هاي منحط و يا كشش‌ها و علائق و سلائق ناصحيح و يا كنش‌ها و رفتارهاي نادرست به صورت ناخودآگاه و ناخواسته ما را از دستيابي به معرفت بازبدارند. بينش‌هاي غلط، منش‌هاي نادرست، كشش‌هاي منحط، كنش‌ها ناصحيح، مي‌توانند به صورت سلبي تأثير بسياري داشته باشند و به صورت مانع نقش‌آفرين شوند و اجازه ندهند به بسياري از حقايق دست پيدا كنيم.
 گاهي نيز فرهنگ نقش معد را برعهده مي‌گيرد، مثلاً آنگاه كه بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها ما را در دستيابي به معرفت مدد مي‌كنند. يك بينش درست كمك مي‌كند كه به معرفت درست برسيم، يك منش و خوي درست كمك مي‌كند تا انسان با واقع آشنا شود، بعضي علائق و سلائق زمينه‌ساز مي‌شوند تا ما بتوانيم به حقايق برسيم، برخي كنش‌ها و رفتارها در اينكه انسان به معرفت برسد، حتي اثر وضعي دارند.
 پيش‌دانسته‌ها و پيش‌انگاشته‌هاي صائبي كه جزء يك فرهنگ شده باشند، سرمايه آدمي هستند براي اينكه انسان به مثابه پلكان و نردبان از آنها بالا برود و به حقايق برتر دست پيدا كند.
 و لذا ما براي فرهنگ به مثابه علت تامّه در توليد معرفت، هرگز نقشي قائل نيستيم و هرگز معتقد نيستيم كه به رغم نقش‌آفريني‌هاي گوناگوني كه فرهنگ دارد انسان در معرفت اسير فرهنگ است. مي‌توان معرفت صائب و بي‌خطا به دست آورد، مشروط به اتخاذ مباني درست، كاربرد منطق صحيح، ظرفيت‌داشتن شناختگر، مستعدبودن شناخته و دقت در نقش‌آفريني‌هايي كه پيراشناخت‌هاي ديگر دارند، مي‌توان به رغم مسلط‌بودن فرهنگ و حتي فرهنگ غلط انسان به معرفت دست پيدا كند؛ اما از آن جهت كه فرهنگ از ساحات، ابعاد، اضلاع و مؤلفه‌هاي گوناگون برخوردار است و هريك از مؤلفه‌ها و ابعاد نيز از لايه‌ها و سطوح مختلف برخوردارند و علاوه بر اينكه شناختگر و شناخته‌ها متفاوت هستند و پيراشناخت‌هاي ايجابي و سلبي در معرفت دخالت مي‌كنند، در اين ميان فرهنگ نقش‌‌هاي متنوعي را در مسئلة معرفت مي‌تواند ايفا كند. از مقولة فرهنگ مي‌توان به مثابه مقولة هزارنقش در معرفت ياد كنيم، ولي هرگز و هرگز ما را به جبريت معرفتي نمي‌تواند مبتلا كند. والسلام.


[1] . اين پرسش را انشاءالله در جلسات آتي بحث و بررسي خواهيم كرد.
[2] . در نظرية سازة‌ سه ضلعي ساخت معرفت گفتيم كه معدات به اقسام مختلف تقسيم مي‌شوند، و دست‌كم به سه دسته قابل تقسيم هستند. معدات را از حيثي مي‌توان به سه گروه تقسيم كرد، معداتي كه به نحوي وابسته به «شناخته»‌اند، شناختيارها و معداتي كه وابسته به «شناختگر»اند، و نيز معداتي كه فراطرفيني هستند و به شناخته و شناختگر وابسته نيستند.
[3] . اخلاقيات در صورتي كه رسوب كرده باشند و تبديل به عادت شده باشند و در مراودات و مناسبات انساني پايدار شده باشند جزئي از فرهنگ هستند.