معرفتشناسي فرهنگ
عنوان اساسي بحث ما فلسفة فرهنگ است. يكي از محورهاي مهم اين بحث «معرفتشناسي فرهنگ» است.
گفتيم تركيب معرفتشناسي فرهنگ را ميتوان سه گونه تفسير كرد و سه تلقي از اين معني را مطرح نمود:
1. معرفتشناسي فرهنگ يعني سخنگفتن دربارة معرفت به فرهنگ، يعني فرهنگ به مثابه متعلق شناسا لحاظ كردن،
2. معرفتشناسي فرهنگ يعني بحث درباب كاركردهاي فرهنگ در تكون معرفت، يعني فرهنگ را به مثابه معد يا مانع در مقولة معرفت قلمداد كنيم. از كاركردهاي فرهنگ ميتواند اين باشد كه فرهنگ در فرايند تكون يك معرفت نقش معد و شناختيار را ايفاء كند و يا برعكس نقش يك مانع و شناختشكن را داشته باشد.
3. در معرفتشناسي فرهنگ از كاركردهاي معرفت در فرهنگ بحث كنيم، يعني برعكس تلقي دوم. در آنجا ميگفتيم فرهنگ چه نقش و سهمي در تكون معرفت دارد و معناي سوم عبارت ميشود كه معرفت در مقام فهم، ساخت (مهندسي فرهنگ) و فرهنگورزي (مهندسي فرهنگي) فرهنگ چه تأثيري ميتواند داشته باشد.
بنا بر اين است كه يكيك اين سه تلقي را به تدريج و در قالب فروع مستقلي مورد بحث و بررسي قرار ميدهيم، زيرا هريك از اينها به پرسشهاي خُردتر و فرعيتر فروكاسته و تحويل ميشوند.
براي اينكه بتوان گفت كه فرهنگ چه نقشي در معرفت دارد و چه نسبتي بين فرهنگ و معرفت وجود دارد، ابتدا الگو و مدل معرفتشناختي خود را كه در بستر آن بناست نقش فرهنگ را در معرفت و همچنين نسبت فرهنگ و معرفت را با هم بسنجيم توضيح ميدهيم و در چارچوب اين الگو جايگاه فرهنگ را در معرفت تبيين ميكنيم.
ما، انگاره و نظريهاي را مطرح ميكنيم با عنوان «سازة سه ضلعي سازِكار ساختِ معرفت» و منظور اين است كه وقتي معرفتي تكون پيدا ميكند و صورت ميبندد و شناختي حاصل ميشود، اين تحصل شناخت يك پديده است. اين پديده تحت تأثير سلبي و ايجابي چه عواملي صورت ميبندد؟ چه عواملي در تكون معرفت و پديد آمدن شناخت سهم دارند و نقش ايفا ميكنند؟ در چارچوب يك الگوي تبييني، «معرفت» تحت تأثير سه عامل صورت ميبندد:
1. عامل شناسا، شناسنده، شناختگر (فاعل شناسا)
2. متعلق شناسا، يعني آنچه شناخته ميشود و معرفت به آن تعلق ميگيرد
3. پيراشناختها. عوامل و عناصري كه جزء ذات شناختگر (فاعل شناسا) و يا جزء ذات شناخته (متعلق شناسا) نيستند، اما بر معرفت تأثير ميگذارند. اين عوامل گاه نقش ايجابي دارند كه از آنها با عنوان «معدات معرفت» ياد ميكنيم و گاه نقش سلبي دارند كه از آنها به «موانع معرفت» تعبير ميكنيم. يعني پيرامون شناخت عناصر و عواملي در شناخت مؤثرند، منتها پيراشناختها به دو دسته تقسيم ميشوند:
الف) شناختيارها (معدات)
ب) شناختشكنها (موانع)
به اين ترتيب اركاني كه در ساخت معرفت دخيلاند سه يا چهار عاملاند، شناختگر، شناخته، پيراشناختها كه خود به دو دسته شناختيارها و شناختشكنها تقسيم ميشوند. ممكن است گفته شود اين دو قسم از پيراشناختها را ميتوان دو ركن مستقل قلمداد كرد كه در اين صورت سازهاي كه تكون و ساخت معرفت را تشكيل ميدهد چهارركني ميشود.
اكنون اين نظريه را در قالب پنج بند كه به نحوي مباني اين نظريه را تشكيل ميدهند، توضيح ميدهم و بعد از تبيين و توضيح اين پنج بند سراغ اين مطلب خواهيم رفت كه در فرايند تكون معرفت و ساخت شناخت، فرهنگ چه نقشي دارند.
1. معرفت تامّ و تناهيناپذير مختص ذات تامّ و نامتناهي است. تنها آن وجودي كه خودْ تامّ و نامتناهي است معرفت تامّ و تناهيناپذير دارد. به اقتضاي محدود و مشروطبودن وجودِ ديگرِ موجودات و از جمله انسان، همه چيز و از جمله معرفتهاي آن نيز محدود و مشروط است، يعني معرفت انسان، معرفت تامّ نيست و همواره ناقص است، زيرا وجود او ناقص است. معرفت انسان نامتناهي نميتواند باشد چون وجود او متناهي است.
البته در اينجا تذكر ميدهيم كه وقتي ميگوييم معرفتِ وجودات محدود و مشروط، محدود و مشروط است، پس معرفت آنها خطاست، يعني محدود و مشروطبودن مستلزم و ملازم با خطابودن معرفت نيست.
2. علاوه بر خصائل نوعيِ ذاتيِ مؤثر بر سطح و سعة معرفت آدمي، آحاد انساني نيز داراي خصائص شخصيِ سلبي و ايجابي گوناگوني هستند كه كمابيش در فرايند تكون معرفتِ آنها حضور دارند و بر برآيند و نتيجة معرفت آدمي تأثير ميگذارند، توضيح اينكه گفتيم انسان موجودي محدود و مشروط است، اگر انسان بخواهد به چيزي معرفت پيدا كند مشروط به شرايطي است، اگر متعلق شناساي او موجودي محسوس است، الّا و لابد انسان بايد از ابزار حسي استفاده كند. انسان چون به حواس خويش به شدت متكي است، همة غيرمحسوسات را نميتواند بشناسد، و اين درحالي است كه داراي قوة عقلاني است و با كمك آن ميتواند پي ببرد كه موجوداتي غيرحسي نيز وجود دارند. همة انسانها از محدوديتهايي رنج ميبرند و طبعاً معرفت آنها نيز مشروط به شروط و شرايطي است. اگر بخواهند و بتوانند به چيزي معرفت پيدا كنند، لزوماً و به ناچار در ظروفِ شرايط و حدودِ معيني ميتوانند و اين محدوديت، محدوديت نوعي و ذاتي انسان است.
بند دوم ميگويد علاوه بر اين، آحاد انساني نيز متفاوتاند و هر وضعيتي در هر انساني شروط و شرايطي را ايجاب ميكند و همين شروط و شرايط معطوف به آحاد نيز يكسلسله محدوديتهايي را ايجاد ميكند. درنتيجه علاوه بر محدوديتها و شروطي كه براي معرفت در باب انسان مطرح است، درخصوص آحاد انساني نيز محدوديتهاي خاصي وجود دارد. به همين جهت مثلاً معرفتيابي به يك مقولة عقلاني توسط ابنسينا بسيار سهل است، چون عقل او ورزيده است و نفس او متكامل است، اما يك فرد عادي چنين نيست و عقل او به اندازة عقل ابنسينا ورزيده نيست و نفس او نيز آنچنان كه نفس ابنسينا رهاست، رها نيست و لزوماً محدوديتهايي بر انسانهاي ديگر تحميل ميشود كه بر ابنسينا تحميل نميشود. چنانكه انسان معصوم از تواناييها و ظرفيتها و تعاليهايي برخوردار است كه انسانهاي غيرمعصوم از آن محرومند.
به اين ترتيب آحاد انساني نيز برحسب وضعيت و شروط و شرايط خودشان از يك سري محدوديتهاي اختصاصي نيز رنج ميبرند.
بند سوم. بند اول و دوم مربوط ميشد به شناختگر، بند سوم مربوط به «متعلق شناسا» ميشود، يعني آنچه كه معرفت بر آن تعلق ميگيرد. اموري كه متعلق معرفت قرار ميگيرند نيز همگي داراي سرشت و صفات واحدي نيستند، لهذا مؤلفههايي كه متعلق شناسا قرار ميگيرند، در نوع و نحوه و حد و حيث تعلق معرفت، و يا شناختپذيربودن و شناختناپذيربودن و يا ساختهبودن براي تعلق شناخت بر آنها و يا ناساختهبودن با هم تفاوت ميكنند.
به اين ترتيب در يك دستهبندي كليتر مجموعة موجوداتي كه متعلق معرفت قرار ميگيرند، يا شناختپذير هستند و يا شناختناپذير. و يا شناختپذير هستند ولي شناختساخته نيستند و شناخت به آنها بسيار دشوار است. شناختناساختگي وضعيت دوم است كه تعلق شناخت به آنها با سختيها و دشواريهايي روبرو است كه ناقصالقابليه هستند. و وضعيت سوم درخصوص پارهاي ديگر از متعلقهاي شناسا هست كه از آن به شناختناپذيري (عديم القابليه) تعبير ميكنيم.
بنابراين متعلقهاي معرفت و معرفتها هم در يك تقسيمبندي كليتر به سه دست تقسيم ميشوند و برخي شناختپذير هستند، برخي شناختناپذيرند، و شناختپذيري برخي ديرياب است و برخي زودياب.
بند چهارم نظريه. ما تا اينجا گفتيم كه فرايند تكون معرفت داراي يك ركن شناختگر است كه دو بند از نظريه مربوط به او بود، و ركن شناخته (متعلق شناسا) كه بند سوم مربوط به آن ميشد. اينك ميخواهيم بگوييم كه شناخت داراي ركن سومي نيز هست. به جز شناختگر و شناخته كه بازيگران اصلي و ركني فرايند تكون معرفت هستند، دستة سومي هم وجود دارد كه آنها نيز به نحوي سهم و نقشي در فرايند تكون معرفت دارند و هرچند كه در گرانيگاه فرايند قرار ندارند و نقش كانوني ندارند، اما در پيرامون شناخت آنها نقشآفرين هستند. كما اينكه از دو عنصر شناختگر و شناخته، «شناختگر» ركن فعال است، و «شناخته» ركن منفعل. اما ركن سوم عناصر پيراموني هستند و لذا از آنها به پيراشناختها تعبير ميكنيم.
پيراشناختها خودْ دو قسم هستند: گاه نقش ايجابي دارند كه از آنها به شناختيارها و معدات تعبير ميكنيم و گاه نقش سلبي دارند كه از آنها به شناختشكنها و موانع معرفت تعبير ميكنيم. در مجموع در فرايند ساخت معرفت و پديد آمدن معرفت، معدات (شناختيارها) و موانع (شناختشكنها) به صورت ايجابي و يا سلبي نقشآفرين هستند و در فرايند تأثير ـ تعامل و دادوستد اضلاع ثلاثه تكون معرفت اينها به نحوي نقشي ميآفرينند و سهمي ايفا ميكنند.
بند پنجم نظريه. با توجه به فرضهاي متنوعي كه از تركيبهاي محتمل و قابل تحقق ميان مؤلفهها و عناصر هريك از عوامل و اركان سهگانه سازه، با ديگري پديد ميآيد، برآيندِ فرايند تكون معرفت ميتواند يكي از وضعيتهاي چهارگانه زير باشد:
توضيح: گفتيم انسان در حوزة معرفت داراي محدوديتهاي بسياري است و اين محدوديتها در پيرامون انسان شروط و شرايطي را ميچيند و او را به اين شروط و شرايط مقيد ميكند. سپس گفتيم آحاد انساني هم گاه تفاوتهايي با هم دارند كه اين تفاوتها در سعه و ضيق و زوديابي و ديريابي شناخت تأثير ميكند. پس شناختگرها متفاوت هستند. كما اينكه شناختهها و متعلقهاي شناسا هم با هم تفاوتهايي دارند. از طرف ديگر ركن سوم (پيراشناختها) هم متنوع و متكثر و متفاوت هستند. در اين صورت از درهم كرد و تركيب اين اركان (با توجه به اينكه وضعيتهاي مختلف و متفاوت در هر ركني متصور است) جوابها و نتايج مختلفي به دست ميآيد. به اين ترتيب از تركيب و درهمكرد فروض و وضعيتهاي مختلف مربوط به مجموعة اين اركان يكي از چهار احتمال را ميتوانيم به دست بياوريم.
1. تبعد از واقع. وقتي شرايط را بررسي كنيم، اگر فاعل شناسايي فعال شود كه بخواهد به شناخته و معرفي، معرفت پيدا كند و شناختي فراچنگ بياورد، در ظروف خاصي هم اين اتفاق ميافتد، در اين صورت يا حالت تبعد و دورشدن از واقع به او دست ميدهد، يعني در وضعيت جهل ساده است و هيچ اطلاعي از متعلق شناسايي كه ميخواهد به آن شناخت پيدا كند نداشته است و در حالت صفر است. هنگامي كه وارد ميشود اگر ظروف و شرايط با هم سازگار نبوده باشند و اين فرد در چنبره و ورطة مانعهايي كه موجب انحراف او از واقع ميشوند بيافتد، نهتنها معرفت فراچنگ نميآورد، بلكه از جهل ساده خارج نميشود و به جهل پيچيده گرفتار ميشود و به جاي اينكه به حقيقت نزديك شود و يا حداقل در همان نقطة صفر بماند، از حقيقت دورتر هم ميشود. علم غلط سبب ميشود جهل پيچيده حاصل شود. به اين ترتيب يك وضعيت متصور اين است كه از واقع تبعد پيدا كنيم. به اين ترتيب به چيزي كه ناواقع و واقع كاذب است به جاي واقع برسد.
2. تحجب از واقع. نتيجة دومي كه در فرايند معرفت ميتواند در انتظار آدمي باشد، با توجه به تنوع شرايط و شروط و وضعيتهاي اركان «تحجب از واقع» است، يعني براي كسب معرفت تلاش كند ولي در همان جهل سادة نخستين همچنان درجا بزند و باقي بماند.
3. تقرب به واقع. در اين مرحله آدمي ممكن است به حاق واقع دست پيدا نكند، ولي تقرب به واقع پيدا كند. آنهايي كه جهل به واقع دارند همگي در يك رتبه نيستند. چيزي را ابنسينا نميداند، من هم نميدانم و يك فرد عامي هم نميداند. درست است كه هرسه نميدانيم اما اين نميدانمها با لحاظ ظروف و شرايط ميتواند رتبهها و مرتبههاي مختلفي داشته باشد و در يك رتبه قلمداد نشود، يعني همانطور كه علم مراتب دارد جهل نيز مراتب داشته باشد. درنتيجه گاهي به علم نميرسيم اما از جهلمان كاسته ميشود.
4. تعرّف به واقع. آنگاه كه معرفت به واقع حاصل ميشود و علم تفصيلي به دست ميآيد. زماني كه فاعل شناسا از صلاحيتهاي آفاقي و انفسي لازم برخوردار است، زيرا براي تحصيل معرفت يكسلسله شرايط، صلاحيتها و تواناييهايي انفسي لازم است و يك سلسله شرايط آفاقي و برونوجودي. و متعلق شناسا نيز شناختپذير است و قابليت تعلق به معرفت را دارد. پيراشناختها نيز با او همسو هستند و بيشتر معد هستند تا مانع. وقتي اينها در هم ميشوند و بستري را براي تكون معرفت پديد ميآورند معرفت اتفاق ميافتد و احتمال چهارم ممكن ميشود.
در اين نمودار ما گفتهايم كه اركان و اضلاعِ سازِكارِ ساختِ معرفت سه ركن است:
1. شناختگر، كه تحت تأثير و با سرماية خصائص ذاتي فاعل معرفت عمل ميكند،
2. شناخته كه به سرماية خصائص ذاتي متعلق معرفت مربوط ميشود،
3. پيراشناختها كه به دو دستة شناختيارها (معدات) و شناختشكنها (موانع) تقسيم ميشوند.
ركن اول يعني شناختگر به اتكاء استطاعتها و تواناييهاي بالفعل (همانند ابنسينا)، و استعدادها و تواناييهاي بالقوهاي (بسا ابنسينا و غير او در اين استعدادها شريك باشند) كه در مجموع در درون و برون آدمي جلوه دارند، به شناخت دست ميزند.
ـ فطرت و عقل آدمي از جمله استطاعتهاي آدمي هستند
ـ ساختار و ويژگيهاي ذهني آدمي. ذهن انسان در قياس با ديگر موجودات زنده از ظرفيتهايي برخوردار است،
ـ ساختار و ويژگيهاي زبان آدمي،
ـ ساختار و ويژگيهاي روحي ـ رواني آدمي،
ـ ساختار و ويژگيهاي جسمي آدمي، (حواس و مغز انسان)
همگي عواملي هستند كه استعداد و استطاعت براي انسان و فاعل شناسا پديد ميآورند و در مقولة معرفت نقشآفرين ميشوند.
ركن دوم را به سه قسمت تقسيم كردهايم. بعضي شناختهها، گاه شناختپذيرند و تامالقابليه براي شناخته هستند؛ گاه هرچند ذاتاً شناختپذيرند اما شناختناساختهاند و ناقص القابليه هستند و در درك آنها دشواريهايي وجود دارد. ذات باري شناختناپذير است، و ذات باري هرگز متعلق معرفت قرار نميگيرد. البته حسب اختلاف «صفات» متعلق معرفت قرار ميگيرد و برخي از متكلمين قائل به اين قول نيستند، ولي به هر حال چون شناختهها و متعلقهاي شناسايي متنوع هستند و شرايط مختلف دارند به گروهها و دستههاي چندگانهاي تقسيم ميشوند.
ركن سوم كه البته به تفصيل در نمودار ذكر شده است، به اجزاء و اقسام مختلف تقسيم ميشود. در يك تقسيم، عناصري كه به عنوان پيراشناخت نقش سلبي و يا ايجابي ايفاء ميكنند به شكل زير ميتوانند تقسيم شوند:
ـ پارهاي از اين عناصر مستند به شناختگر هستند، ولو به صورت عارضي، همانند پيشدانستهها و معلوماتي كه يك فرد دارد. اين معلولات ميتوانند به مثابه پيراشناخت، معد باشند، آنگاه كه صحيح باشند. معلومات صحيح زمينهساز تحصيل معلومات صحيح ديگر ميشوند. پيشدانستهها همواره مانع نيستند و سبب انحراف و تحريف نميشوند. ولي اگر پيشدانستهها غلط باشند نقش مانع را ايفاء ميكنند. همچنين مهارتهايي كه آدمي دارد. كسي كه ذهن ورزيدهاي دارد و با منطق آشناست در تحصيل معرفت موفقتر و كاميابتر است و اين مهارتها در پيرامون عمليات معرفت و شناخت نقش معد را ايفاء ميكنند. پيشانگارهها و مبانيي كه آدمي اتخاذ كرده اگر صحيح باشد معد است و اگر غلط باشد مانع ميشود. پيشگمانهها و فرضيههايي كه آدمي دارد اگر صحيح باشد ميتواند معد معرفت باشد، اما اگر پيشگمانههاي ما غلط باشد ميتواند نقش مانع را ايفاء كند. همچنين فضائل و رذائل و منشها و اخلاقيات گاه نقش ايجابي و معدي ايفاء ميكنند و گاه نقش سلبي و مانع. ضمير ناخواگاه آدمي، علائق و سلائق انسان و... كه به اينها عناصر عارضي مستند به شناختگر ميگوييم.
ـ پارهاي از آنها مستند به شناخته هستند، ولو به صورت عارضي. نشانهها و نمادها كه به نحوي از انحاء بر حواس ظاهري و باطني آدمي تأثير ميگذارند و براي حواس ظاهري و باطني آدمي معنيدار هستند. چيزي را در ديوار مشاهده ميكنيد، براي شما معنيدار است. يك شكل، تصوير و رنگ معنيدار است و ميتواند نقش معد را ايفاء كند و سندي باشد كه از آن به چيزي پي ميبريم. كسي كه يك نشانگر الكترونيكي را روي ديوار مشاهده ميكند ميتواند حدس بزند كه ميخواهد متني را نمايش بدهد. كسي كه به عنوان يك شيعه تصوير مينياتوري يك اسب را ميبيند چيزي براي او تداعي ميشود و اين تصور براي او يك نشانه است كه براي يك غيرمسلمان بسا معني نداشته باشد و يا معناي ديگري داشته باشد. به هر حال يك سلسله نشانهها و نمادها هستند كه ميتواند حالت معد را ايفاء كنند و بسا اگر غلط باشند و جهت نادرست داشته باشند نقش مانع هم از آنها بربيايد.
ـ برخي از آنها فراطرفيني هستند كه ولو به صورت عارضي و به شناختگر و شناخته مربوط نميشوند. وحي، اشراق و الهام، سنت معصوم، طبيعت، اعجاز، تاريخ مدارك و دوال بروني هستند كه معدند و به حصول معرفت كمك ميكنند. اينها منبع نيستند بلكه طريقاند و منبع ساحت الهي است. امدادهاي فرامادي معد هستند، سازِكارهاي مادي نيز گاه معد ميشوند. محيط و ظروف نيز همينگونه است، گاهي شرايط تاريخي و اجتماعي به مثابه معد نقش ايجابي بازي ميكنند و زمينهساز معرفت ميشوند. در جامعهاي كه تواضع حاكم و جاري است، تعليم و تعلم سهلتر اتفاق ميافتد و متعلمين سخن استاد را بهتر مينيوشند و تعليم و تعلم روانتر است، تا در جامعهاي كه كبر حاكم باشد و كسي نخواهد شاگرد ديگري باشد. يعني اخلاقيات بسيار تأثيرگذار و نقشآفرين هستند. گاهي در بعضي از جوامع تعامل علمي نيست و به دنبال نيست تعالم نيز اتفاق نميافتد. در جامعهاي تضارب آراء رايج نيست ولي در جامعهاي ديگر تضارب آراء يك سنت است. مسائل ارزشي و اخلاقي و مسائل سياسي. گاه قدرت نقش مانع را ايفاء ميكند و گاه نقش معد را بازي ميكند. قدرت فراشناختگر و فراشناخته است. و همينطور است «فرهنگ» و اينجا جاي فرهنگ است.
در پاسخ به اين پرسش كه «فرهنگ چه جايگاهي جغرافياي معرفت دارد؟»، در جواب ميگوييم به نظر ما نقش علّي ندارد، اما در زمرة پيراشناختها ميتواند نقشآفرين باشد. فرهنگ ميتواند در وادي پيراشناختها چونان شناختيار و معد شناخت نقشآفريني كند. در فرهنگ متعالي و فرهنگي كه در آن علم ارزش است، «تواضع» يك سنت است، انتقادكردن و انتقادپذيري يك ارزش است، معرفت جور ديگري اتفاق ميافتد تا در جامعة ديگري كه فرهنگ طور ديگر است كه در آنجا فرهنگ از مشكلات خاص خود برخوردار است و فرهنگ بيشتر نقش مانع را ايفاء ميكند تا معد.
به اين ترتيب در پاسخ به اين پرسش كه جايگاه فرهنگ در جغرافياي معرفت كجاست، ميتوانيم بگوييم كه در فرايند تكون و تحصل معرفت و در سامانهاي كه در آن سازِكارهاي ساخت معرفت فعال ميشوند، فرهنگ در ركن سوم يعني پيراشناختها قرار ميگيرد. اما اينكه آيا همواره شناختيار است يا شناختشكن و يا مانع است و يا معد بستگي به جنس و نوع فرهنگ دارد. لهذا اين نكته كه برخي به آن اصرار دارند كه معرفت را (عليالاطلاق) فرهنگ شكل ميدهد پذيرفته نيست. اينكه فرهنگ را همواره معد قلمداد كنيم و يا همواره مانع هر دو گزاره ناصواب است و بايد به نوع فرهنگ نگاه كرد.
اين بحث كه ما نقش فرهنگ و مؤلفههاي گوناگون آن و عناصر مختلف و متفاوت و متكثر تشكيلدهندة مؤلفههاي چهارگانة فرهنگ را در مقولة معرفت چگونه ببينيم، ترسيم اطلس بسيار گستردهاي را ميطلبد. ما بايد مجموعة مؤلفهها را در يك سو بياوريم و در ذيل آنها عناصر و پس از آن مصاديق عناصر تشكيلدهندة مؤلفهها را فهرست كنيم، سپس نوع هريك از اين عناصر را از اين جهت كه متعالياند يا متداني، برين هستند يا زيرين را مشخص كنيم، همچنين اضلاع ديگر عوامل تكون معرفت را ببينيم، در اين صورت اطلس و نقشهاي از كاركرد، تأثير و تأثر، جايگاه، موقعيت و موقف فرهنگ در مقولة معرفت و بالعكس و همچنين نسبتسنجي ميان معرفت و فرهنگ به دست ميآيد.
البته اين كار بسيار دقيق و وقتگيري است ولي اگر در اين خصوص يك كار دقيق انجام شود از اين كليگوييها رهايي پيدا ميكنيم. يكي از مشكلاتي كه بشر در حوزة علم دارد، تكساحتينگري و تكساحتيانگاري مقولة علم است كه به جاي اينكه مثلاً مجموعهاي از عواملي را كه نقش ايجابي يا سلبي، علّي و يا معلولي و... براي چيزي قائل هستيم، همواره به يك عامل منحصر كنيم. آن چيزي كه به خصوص در دورة مدرن به آن مبتلا بودهايم و سرّ ميرايي و ناپويايي نظريههاي ميرا و ناپويا نيز همين است. يكباره همة علل و عوامل را در يك علت خلاصه ميكنيم و به نحوي علل را در يك علت واحده و جزءالعله تجميع ميكنيم. شواهد و قرائن فراواني هم ميآوريم و تأييد ميشود كه آن علت نقشآفرين است، سپس وقتي فردي شواهد نقض ارائه ميكند و يا علتي ديگر را مطرح ميكند و شواهد و قرائني هم به نفع آن علت ارائه ميكند اين نظريه از ميان برميخيزد و باطل ميشود.
روزگاري مبناي معرفت را اقتصاد و اشكال و ابزارهاي توليد و اقتصاد قلمداد ميكردند، ديگري عامل جنسي را تأثيرگذار بر همه چيز و تعيينكنندة همه چيز و از جمله معرفت انگاشته بود، آن ديگري چيز ديگر و همة اينها پشت سر هم باطل ميشدند. البته به صورت موجبة جزئية نميتوان منكر تأثير اين قضايا شد، ولي تمامالعلهانگاشتن يك علت و يا جزءالعله و يا حتي يك معد را علت قلمداد كردن و يا در كنار مانع يكي را برجسته كردن و باقي را نديدن، و براي دفع مانع تدبير نكردن، علم را سست و فشل ميكند.
لهذا به نظر ما در قبال نظريههاي گوناگوني كه بعد از كانت به وجود آمده و در دورة نئوكانتيها اين موضوع به صورت افراطي بسط پيدا كرده است، يكچنين تبييني را ميتوان ارائه كرد، منتها اين تبيين احتياج به تفصيل و تمثيلآوري دارد كه حتي در مصاديق و موارد هم بتوان بسياري از ابهامات را رفع كرد.
مجدداً يادآوري ميكنيم كه از «معرفتشناسي فرهنگ» ميتوان سه تلقي داشت: يكبار مراد ما از اين تعبير سخنگفتن دربارة معرفت به فرهنگ است، و فرهنگ را مثابه متعلق شناخت و معرفت (شناخته) لحاظ ميكنيم، بار ديگر مراد ما از تركيب معرفتشناسي فرهنگ بحث درباب كاركردهاي فرهنگ در تكون معرفت است، يعني فراهنگ را به مثابه پيراشناخت (چونان مانع يا معد) ميبينيم، و تلقي سوم عبارت بود از اينكه دربارة كاركردهاي معرفت در فرهنگ بحث كنيم.
براي اينكه هر سه تلقي و پرسشهايي كه در ذيل آنها مطرح ميشود تبيين كنيم، بايد يك نظرية مبنا و تئوري پشتيبان داشته باشيم كه نظرية مبناي ما «نظرية سازة سه ضلعي سازِكار ساخت معرفت» است و عقيده داريم، معرفت يك برآيندي است كه در يك فرايند اتفاق ميافتد و در آن فرايند عواملي سهم و نقش دارند، ولي سهم و نقش مساوي ندارند، بعضي ركنياند و برخي غيرركنياند، بعضي فعالاند بعضي منفعلند. با توضيح اين نظري فيالجمله عرض كرديم كه «فرهنگ» در اين سامانة در زمرة پيراشناختها قرار ميگيرد و گاه نقش معد ايفاء ميكند و گاه نيز نقش مانع را ايفاء ميكند. والسلام.