دروس فلسفه فرهنگ

استاد علی اکبر رشاد

91/05/11

بسم الله الرحمن الرحیم

 هستي‌شناسي فرهنگ
 در فلسفه‌هاي سنتي، موضوع فلسفه را «وجود بما هو وجود» قلمداد مي‌كنند و اصولاً در نگرش شايع، «فلسفه» همان هستي‌شناسي است. هرچند در دو سده‌ي اخير فلسفه به سمت معرفت‌شناسي، زبان‌شناسي و ذهن‌شناسي گرايش يافته است، مبحث هستي‌شناسي همچنان جايگاه والا و برتر خود را حفظ كرده است. حتي بسياري از فيلسوفان مي‌كوشند مباحث ديگري را كه در فلسفه مطرح مي‌شود به گونه‌اي به هستي‌شناسي ارجاع دهند. در فلسفه‌هاي مضاف، كه برشي از فلسفه‌ هستند و به اقتضاي موضوع آن محدود شده و در واقع مضاف به موضوع خاص شده‌اند، شناختِ وجودِ موضوع از اهميت بسياري برخوردار است.
 با وجود اهميت هستي‌شناسي در فلسفه، متأسفانه اين مسئله بين جامعه‌‌شناسان، مردم‌شناسان و در مجموع فرهنگ‌پژوهان چندان مطرح نبوده است. نگاهي گذرا به آثار جامعه‌شناسان و فيلسوفانِ فرهنگ نشان مي‌دهد كه هستي‌شناسيِ فرهنگ از مباحث مغفول در ميان اين گروه از انديشمندان است. با وجود اهميت بسيارِ «هستي‌شناسي فرهنگ»، نبود نظري تصريح‌شده و معين از سوي فيلسوفان و فرهنگ‌پژوهان در اين مبحث، از بي‌پيشينگي و ديريابي آن حكايت دارد.
 در مبحث هستي‌شناسي فرهنگ پرسش‌هاي اصلي‌ و فرعي زير مطرح است: آيا فرهنگ وجود دارد؟ در ميان فرهنگ‌پژوهان عده‌اي به اين پاسخ منفي داده‌اند و معتقدند فرهنگ هيچ‌گونه‌ وجودي ـ حتي اعتباري ـ ندارد. آن عده هم كه به‌وجود فرهنگ، باور دارند، در گام دوم بايد به اين پرسش پاسخ دهند كه آيا فرهنگ واقع‌مند است؟ آن عده‌ كه فرهنگ را ناواقع‌مند مي‌دانند، معتقدند چنين مقوله‌اي مابه‌ازاي خارجي ندارد. در مقابل اين نظر كه در نفس‌الامر چيزي به نام فرهنگ وجود ندارد، ديدگاه معتقدان به واقع‌مندي فرهنگ قرار دارد كه به اين پرسش، پاسخ مثبت داده‌اند.
 در نگاه اين گروه، فرهنگ داراي نوعي وجود است، اما بايد ديد كه اين وجود را مي‌توان اثبات كرد و آيا امكان تصديقي دارد؟ زيرا ممكن است باشندگاني از وجود برخوردار باشند، ولي نتوان آنها را اثبات كرد. در صورتي كه پاسخ به پرسش سوم مثبت باشد و فرهنگ اثبات‌شدني فرض گردد، در مقام بعدي مي‌توان پرسيد كه چه روش يا روش‌هايي براي احراز و اثبات وجود فرهنگ وجود دارد؟
 از سوي ديگر زماني كه براي فرهنگ نوعي وجود فرض مي‌شود بايد ديد كه اين وجود از چه نوعي است. آيا فرهنگ از امور حقيقي است يا اعتباري؟ اگر امور اعتباري دومرتبه‌اي قلمداد كنيم به اين معنا كه برخي از آنها منتزع و متصل به واقع و بعضي ديگر قراردادي و فرضي محض شمرده شود، در صورت اعتباري خواندن وجود فرهنگ بايد مشخص شود كه اين وجود جزء كدام‌يك از اين دو سطح قلمداد مي‌شود. در واقع مهم‌ترين پرسش در هستي‌شناسي فرهنگ پرسش از نحوه‌ي‌ واقعيت فرهنگ است.
 افزون بر روش‌هاي اثبات وجود فرهنگ، بايد روش يا روش‌هاي شناخت نوع و نحوه‌ي هستي فرهنگ را هم مشخص كرد؛ يعني بايد به اين پرسش پاسخ داد كه با چه روشي مي‌توان نوع وجود فرهنگ را شناخت و نحوه‌ي وجود آن را تعيين كرد؟
 پرسش ديگري كه در حوزه‌ي هستي‌شناسي فرهنگ مطرح مي‌شود به نظريات مطرح در زمينه‌ي وجودشناسي آن مربوط است؛ اينكه چه نظرياتي در اين زمينه وجود دارد و در صورت ارزيابي آنها با چه مسائل و مشكلاتي مواجه هستند.
 
 روش‌شناسي هستي‌شناسي فرهنگ
 مهم‌ترين بحثي كه پيش از ورود به اصل بحث، در مباحث فلسفي و علمي بايد به آن توجه كرد، مسئله‌ي روش‌شناسي است. روش‌شناسي آن‌چنان پراهميت است كه بسا نتيجه‌ي هر بحث علمي تابع منطقي باشد كه براي طرح و بحث آن مبحث علمي برگزيده‌‌ايم و اصولاً روش در دستيابي به نتيجه بسيار تعيين‌كننده است. در فلسفه‌ي فرهنگ نيز در دو بخش مطلق وجودشناسي يا تشخيص وجود و هستمندي فرهنگ ـ در پاسخ به اين پرسش كه آيا فرهنگ داراي وجود است ـ و تشخيص نوع و نحوه‌ي وجود فرهنگ (حقيقي يا اعتباري بودن آن)، مسئله‌ي «روش» از اهميت ويژه‌اي برخوردار است. اگر بناست تشخيص دهيم كه فرهنگ وجود دارد يا خير و اگر داراي وجود است نوع و نحوه‌ي اين وجود چگونه است، نخست بايد مشخص كنيم از چه روشي براي تشخيص «هستمندي» و نيز نوع هستي فرهنگ بايد استفاده كرد.
 به دليل نبود نظر و بحثي درباره‌ي هستي‌شناسي فرهنگ [1] ، طبعاً درباره‌ي روش‌شناسي آن هم مطلبي يافت نخواهد شد. اما در عين حال بي‌پيشينگي بحث روش‌شناسي در حوزه‌ي فلسفه‌ي فرهنگ چيزي از اهميت آن نمي‌كاهد.
 با توجه به اين اهميت، در ادامه با الهام از مباحثي كه در هستي‌شناسي مقولاتِ در پيوند با فرهنگ‌ مطرح است، روش‌هايي براي پاسخ به اين دو پرسش مهم در هستي‌شناسي فرهنگ پيشنهاد شده است.
 
 روش اول در هستي‌شناسي فرهنگ
 بحث هستي‌شناسي در حوزه‌ي مباحث و مقولاتي كه در پيوند با فرهنگ است، مطرح شده و گاه درباره‌ي روش‌‌هاي شناخت هستي آنها مباحث و نكاتي بيان گرديده است.
 يكي از مباحث مرتبط با فرهنگ «جامعه» است كه در حوزه‌ي شناخت فلسفي آن (فلسفه‌ي علم‌الاجتماع و جامعه‌شناسي) درباره‌ي وجود خارجي‌داشتن يا نداشتن آن بحث‌هاي بسيار زيادي شده است. همانند بحث فرهنگ، در بحث از جامعه نيز ـ در صورت فرض وجود داشتن آن ـ اين پرسش‌ها مطرح مي‌شود كه وجود جامعه چگونه وجودي است؟ آيا وجود بسيط است يا تركيبي؟ اگر داراي وحدت است چگونه وحدتي است؟ اگر تركيب و اتحادي واقع شده، چگونه تركيب و اتحادي است؟
 فيلسوفان غربي و مسلمان بسياري درباره‌ي اين پرسش‌ها بحث كرده‌اند، كه از شمار آنها مي‌توان به دو فيلسوف معاصر، يعني استاد شهيد مطهري و استاد محقق مصباح يزدي، اشاره كرد. بين اين دو فيلسوف بنام، كه در اين مسئله دو نظر كاملاً متفاوت دارند، مواجهه‌ي علميِ دقيق و بسيار پرارزشي واقع شده است. استاد مطهري براي جامعه نوعي تركيب حقيقي و يا شبه‌حقيقي قائل است و حتي گاهي از تعبير «وحدت حقيقيِ» طبيعي براي جامعه استفاده كرده است، اما استاد مصباح براي جامعه «واقع خارجي» قائل نيست تا چه رسد به اينكه از وحدتي براي آن سخن گويد. از نظر ايشان جامعه چيزي نيست جز وجود خارجي افرادي كه آن جامعه را به‌وجود مي‌آورند. استاد مصباح جامعه را مقوله‌اي مي‌‌داند كه از وجود افراد انتزاع و انطباع شده است.
 در مسئله‌ي جامعه، برخلاف فرهنگ، هستي و هستي‌شناسي اجتماع به بحث گذاشته شده است. از آنجا كه مقوله‌ي جامعه با مقوله‌ي فرهنگ در پيوند وثيق است، و جهان فرهنگي بخشي از جهان اجتماعي است، هويت هستي‌شناختي جامعه در فرهنگ منعكس مي‌شود و فرهنگ نيز همان نوع و نحوه‌ي وجودي را كسب خواهد كرد كه جامعه دارد.
 بنابراين يكي از روش‌هاي هستي‌شناسي فرهنگ عبارت است از شناخت هستي جامعه و پيوند آن با فرهنگ. در اين روش، در گام نخست بايد مشخص شود كه چه نسبتي ميان فرهنگ و جامعه برقرار است. احتمالات مختلفي در بررسي رابطه‌ي بين جامعه و فرهنگ وجود دارد. بسا افرادي قائل باشند كه بين جامعه و فرهنگ نسبت تساوي برقرار است يا كساني بگويند كه جامعه، علت است و فرهنگ معلول؛ يعني هنگامي كه جامعه شكل مي‌گيرد فرهنگ توليد مي‌شود. ممكن است عده‌ي ديگري جامعه را ماده و فرهنگ را صورت آن بدانند (البته احتمال دوم و سوم را مي‌‌توان با هم جمع كرد)؛ يا عده‌ي ديگري نسبت فرهنگ به جامعه را نسبت روح به كالبد بدانند (از عبارات استاد شهيد مطهري چنين نظري برمي‌آيد)؛ بسا كساني بگويند جامعه علت فرهنگ نيست، بلكه فرهنگ علت جامعه است، يا كساني بگويند فرهنگ، عارض بر جامعه است و جامعه معروض فرهنگ. نظر ديگري نيز مي‌تواند وجود داشته باشد كه از يك فرايند ديالكتيكيِ تناوبيِ دوسويه ميان فرهنگ و جامعه سخن مي‌گويد. براساس اين نظر، هم فرهنگ به‌طور متناوب بر تكون، تطور يا انسجام يا انعطال و انحطاط جامعه تأثير مي‌گذارد و هم جامعه بر فرهنگ؛ يعني جامعه نيز فرهنگ‌پرداز و فرهنگ‌گر است و در بخش پيرافرهنگ‌‌ها، جزء عواملي قرار مي‌گيرد كه فرهنگ را پديد مي‌آورند. در صورت باور به اين نظر، هم بايد جامعه را وامدار فرهنگ دانست و هم فرهنگ را وامدار جامعه؛ زيرا اگر فرهنگي پديد نيايد، جامعه تكون پيدا نمي‌كند و بسا فرهنگي از سويي بيايد و مجموعه‌اي پراكنده از افراد را به يك جامعه تبديل كند. عكس اين نظر هم ممكن است درست باشد؛ يعني گروه‌هايي از جايي به جاي ديگر مهاجرت كنند و با فرهنگي كه به همراه خود مي‌برند جامعه‌ي جديدي را شكل دهند، در حالي كه پيش از اين مهاجرت، به عنوان جامعه قلمداد نمي‌شدند و فقط بخشي از يك جامعه‌، بدون برخورداري از هويت مستقلي بودند.
 در مرحله‌ي بعد بايد به اين پرسش پاسخ داد كه آيا جامعه وجود دارد يا خير و اگر وجود دارد، نحوه و نوع وجود او چگونه است.
 در گام سوم، اگر بپذيريم كه فرهنگ معلول جامعه است، ممكن است گفته شود، فرهنگ در نوع و هستي خود از نوع و هستي جامعه متأثر خواهد شد. براين اساس فرهنگ تابع نوع و نحوه‌ي واقعيت ديگري به نام واقعيت اجتماعي و پاره‌اي از آن واقعيت است. البته اگر اين نسبت برعكس باشد، يعني فرهنگ علت و جامعه معلول خوانده شود، در مطالعه‌ي نوع و نحوه‌ي هستي جامعه بايد به نوع و نحوه‌ي هستي فرهنگ مراجعه كرد.
 درباره‌ي هويت هستي‌شناختي جامعه نظريات متفاوتي مطرح است. عده‌اي براي فرد اصالت قائل‌اند و جامعه را داراي هستي مستقل و جدا از افراد جامعه نمي‌دانند. اين عده ممكن است درباره‌ي فرهنگ نيز همين عقيده را داشته باشند و چون فرهنگ تابعي از جامعه است، براي آن نيز هستي مستقلي در نظر نگيرند.
 درخصوص هستي فرهنگ، با الهام از نظريات مبتني بر اصالت فرد، نظر ديگري نيز مي‌توان مطرح كرد. براساس ديدگاه معتقد به اصالت فرد، جامعه چندپاره است و از افراد گوناگون و متفاوتي تشكيل مي‌شود. فرهنگ در چنين ديدگاهي، همانند جامعه، كه وجود ندارد و از افراد تشكيل شده است، مركب از چندين مؤلفه و عنصر است و بنابراين بسته به اينكه آن مؤلفه‌ها و عناصر هستمند و موجود باشند يا خير و از چه نوع و نحوه‌ي وجودي برخوردار باشند، حقيقي باشند يا اعتباري يا چندگونه، فرهنگ نيز تشكيل شده از عناصر هستمندي خواهد بود كه از وجودهاي متفاوتي برخوردارند و خود فرهنگ فاقد وجود واحد، بسيط و مستقل است.
 در بحث از هستي جامعه، در برابر نظريه‌ي اصالت فرد، نظريه‌ي اصالت اجتماع قرار دارد. باورمندان به اين نظريه يا همان ساختارگرايان، «حقيقت مسلط» را كه هويت افراد را هم مي‌سازد، حقيقت و هويت جامعه مي‌دانند. به نظر آنها يك كلّ وجود دارد كه همان جامعه است، و هويت خود را وامدار اجزا و يا اعضا آن كل هستند. جامعه «كلّ»ي است كه حقيقت آن بر افراد تحميل مي‌شود. هر فردي كه در جامعه‌اي زندگي مي‌كند، تابع آن جامعه است و هويت خود را از آن جامعه اخذ مي‌كند. به عبارت ديگر، فرد در جامعه هضم و حذف مي‌شود و هويت مسلط، از آنِ جامعه است. به اين ترتيب «فرد» را به تبع كل، كه «جامعه» است، مي‌توان تعريف كرد.
 اگر فرهنگ از جامعه كسبِ وجود كند و در پيوند با آن باشد، براساس اين نظر ممكن است به رغم چندمولفه‌بودنش، داراي وجود بسيط و واحدي باشد.
 تقرير دوم درباره‌ي هستي‌شناسي فرهنگ با الهام از جامعه‌گرايي يا اصالت اجتماع، عبارت خواهد بود از اين‌كه همانند جامعه كه افراد در آن هضم و حذف مي‌شوند و يك هويت به نام «هويت جامعه» باقي مي‌ماند، فرهنگ نيز گرچه تأليف و تركيب‌شده از مؤلفه‌هاي گوناگون ـ مانند بينش‌ها، منش‌ها، كشش‌ها و كنش‌ها يا تركيب‌ها و مؤلفه‌هاي ديگر ـ است، مجموعه‌ي اين مؤلفه‌ها، آنگاه كه جزئي از يك فرهنگ مي‌شوند و آن را پديد مي‌آورند، در آن كلّ حذف مي‌شوند و هويت خود را از دست مي‌دهند و گويي هستي آنها در هستي كل ادغام مي‌شود و يك هستي باقي مي‌ماند كه هستي فرهنگ است.
 افزون بر دو نظريه‌ي مطرح‌شده درباره‌ي هستي جامعه، نظريه‌ي سومي نيز در اين زمينه مطرح است كه يك وضعيت بينابين را مطرح مي‌كند. برخي از عبارات استاد مطهري حاكي از آن است كه ايشان به اصالت اجتماع اعتقاد دارد؛ براي نمونه اين عبارت كه «تركيب جامعه تركيب طبيعي است» از در نظر گرفتن هستي و احدي براي جامعه حكايت مي‌كند؛ زيرا اگر تركيب طبيعي باشد، بايد براي جامعه هستي واحدي قائل شد، اما در عين حال از برخي عبارات ايشان برداشت مي‌شود كه ايشان راه سومي را بين اصالت فرد و اصالت اجتماع گشوده است؛ البته اين شيوه در بين فيلسوفان ديگر نيز قائليني داشته است.
 با توجه به نظريه‌ي سوم مي‌توان چند گونه تقرير درباره‌ي هستي‌شناسي فرهنگ مطرح كرد. در تقرير اول همان‌گونه كه جامعه داراي نوعي وجود تركيبي است، فرهنگِ مولودِ جامعه و متأثر از آن نيز از اين نوع وجود برخوردار است. در تقرير ديگر، به اين دليل كه فرهنگ از مؤلفه‌ها و عناصر متنوعي مركب شده است كه هريك از هستي‌هاي متفاوت برخوردارند، پس هستي دوگانه‌اي دارد. اين نظر را برخي بزرگان ما از جمله امام خميني(ره) درباره‌ي بعضي از علوم مطرح كرده‌اند. از نظر امام(ره) بعضي از علوم حقيقي هستند و بعضي ديگر اعتباري، اما گونه‌شناسي و نوع وجود علوم به اين دو دسته خلاصه نمي‌شود و در ميان آنها نوع سومي هم وجود دارد كه تلفيق و تركيبي از اين دو نوع است. ايشان علم «اصول» را در دسته‌ي سوم قرار مي‌داد و وجود آن را تلفيق و تركيبي از وجود حقيقي و اعتباري مي‌شمرد.
 روش شناخت هستيِ فرهنگ از طريق شناختِ هستي جامعه، گرچه به ظاهر به اين شناخت كمك مي‌كند، دچار اشكالات و محل انتقاد است. اين سخن صحيح است كه جامعه در پيوند وثيق با فرهنگ قرار دارد و ارتباط ميان آنها كتمان‌ناشدني است، اما آيا لزوماً فرهنگ معلول جامعه است و جامعه علت آن؟ به فرض كه پاسخ ما به اين پرسش براساس دلايل محكم، مثبت باشد و جامعه علت فرهنگ شمرده شود، آيا تنها علت آيا تنها علت پيدايش آن است؟
 واقعيت آن است كه بن‌فرهنگ‌ها و مناشي فرهنگ متنوع‌اند و آنچه فرهنگ را پديد مي‌آورد تنها جامعه نيست. «فطرت» انساني و «طبيعت» از جمله مناشي فرهنگ هستند و به دليل همين مناشي است كه بين فرهنگ‌هاي گوناگونِ جوامع ـ حتي آنهايي كه با هم در تماس نيستند ـ شباهت بسيار است. «فرهنگ‌‌گرهاي» بسياري نقش فرهنگ‌سازانه دارند، كه نمونه‌ي آن، نخبگان و حاكمان جامعه هستند. حاكم جامعه‌اي ممكن است در عصر اقتدار و حاكميت خود حكمي عادلانه يا غيرعادلانه را صادر ‌كند كه بر اثر ممارست و دوام، جزئي از فرهنگ جامعه ‌شود و به رغم مرگ حاكم و زوال حكومتي كه او در رأس آن بوده است، آن عنصر در فرهنگ آن كشور باقي بماند.
 از آنجا كه به غير از جامعه، «فرهنگ‌پرداز»هاي بسياري در پيدايش فرهنگ مؤثرند، ـ در صورت پذيرش اين فرض كه هستيِ فرهنگ تابع فرهنگ‌سازهاست ـ افزون بر جامعه، بايد هستي انواع فرهنگ‌ساز‌ها را هم در نظر گرفت و نوع و نحوه‌ي وجود آنها را نيز بررسي كرد. ممكن است اين فرهنگ‌ساز‌ها هركدام داراي نوعي از وجود باشند و نحوه‌ي وجود يكي با ديگري متفاوت باشد. در صورت وجود چنين تفاوتي، عاملي كه هويت هستي‌شناختي فرهنگ را پديد مي‌آورد يكي نيست، بلكه از گوناگوني و تنوع برخوردار است و در نتيجه نمي‌توان نحوه‌ي وجود واحدي را براي هستي فرهنگ فرض كرد.
 از سوي ديگر اگر فرهنگ علت جامعه و جامعه معلول آن فرض شود، اشكالات يادشده در بالا به شكل ديگري مطرح مي‌شود؛ زيرا فرهنگ فقط جامعه را پديد نمي‌آورد، بلكه بر عوامل بسيار ديگري هم تأثير مي‌گذارد كه از جمله‌ي آنها مي‌توان به علم، قانون و... اشاره كرد. بنابراين «برفرهنگ‌ها» و «فرهنگ‌پديدها» نيز متنوع‌ و پرشمارند.
 افزون بر اين مقولات، مقولات ديگري نيز هستند كه با فرهنگ در تعامل‌اند، اما معلول يا علت آن نيستند، بلكه با فرهنگ هم سطح‌اند. «دين» از فرهنگ تأثير نمي‌پذيرد، ولي «معرفت ديني» از فرهنگ تأثير مي‌پذيرد و بر آن هم تأثير مي‌گذارد. معرفتي كه از دين به دست مي‌آوريم (صواب يا ناصواب) فرهنگ‌ساز است و بر فرهنگ جامعه تأثير مي‌گذارد. جامعه نيز از اين دست مقولات است؛ يعني با فرهنگ رابطه‌ي ديالكتيكي و دادوستد دوسويه دارد و اين‌دو به طور متناوب بر هم تأثير مي‌گذارند.
 نسبت ديالكتيكي بين مقولات از جمله فرهنگ و جامعه همواره مستلزم حضور و رابطه‌ي موازي نيست و امكان تقدم يكي بر ديگري وجود دارد. ممكن است در شرايطي جامعه‌اي پديد آيد و فرهنگ خود را بسازد يا هم‌زمان با تكون جامعه، فرهنگ هم توليد شود، كما اينكه ممكن است فرهنگي از بيرون وارد شود و جمعي را از بدنه‌ي يك جامعه جدا كند و جامعه‌ي مستقلي به وجود آورد. در اين حالت عده‌اي از اعضاي يك جامعه‌ي بزرگ، فرهنگي را مي‌پذيرند و آن فرهنگ، آنها را از جامعه‌ي اصلي جدا و به جامعه‌ي مستقلي تبديل مي‌كند.
 يكي از مواردي كه سبب پيدايش اين وضعيت مي‌شود زماني است كه پيامبري در يك جامعه‌ي بزرگ مبعوث مي‌شود. در اين وضعيت آن عده كه به پيامبر مبعوث‌شده ايمان مي‌آورند، فرهنگ ديني پيدا مي‌كنند و در همان جامعه‌ي كفرآلود به يك جامعه تبديل مي‌شوند.
 بنابراين فرهنگ، «هويت‌بخش» است و جامعه «فرهنگ‌ساز»، ولي ممكن است يكي از آنها نقش آغاز‌گر داشته و بر ديگري مقدم باشد و چه بسا نوعي آمد و شد بين فرهنگ و جامعه برقرار و اين دور ديالكتيكي، شبيه به دور هرمنوتيكي باشد.
 ايراد ديگري كه بر اين روش‌هستي‌شناسانه وارد است از اين موضوع ناشي مي‌شود كه تأثير‌پذيري از پديده‌اي يا تأثير‌گذاري بر آن به معناي شريك بودن در هستي آن پديده نيست. هر نوع تأثير و تأثري منشأ و موجب تأثير و تأثر هستي‌شناختي نمي‌شود. بنابراين حتي اگر فرهنگ، جامعه را پديد آورد يا به عكس، جامعه سبب پيدايش فرهنگ شود و در واقع نوعي رابطه‌ي علّي و معلولي بين آن دو برقرار باشد، نمي‌توان اثبات كرد كه نوع و هستي جامعه نيز به فرهنگ منتقل مي‌شود. به اين ترتيب اگر اين ديدگاه را نتوان كاملاً رد كرد، حداقل مي‌‌توان گفت كه محل تأمل است.
 
 روش دوم در هستي‌شناسي فرهنگ
 براي هستي‌شناسي فرهنگ مي‌توان روش دومي نيز پيشنهاد داد؛ در اين روش نخست مؤلفه‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي فرهنگ و نوع هستي آنها شناسايي مي‌شود و پس از آن تلاش مي‌شود با بررسي نحوه‌ي هستي اين مؤلفه‌ها، نوع و نحوه‌ي هستي فرهنگ مشخص شود.
 در اين روش بايد به پيرافرهنگ‌هاي تأثيرگذار بر فرهنگ و پاره‌فرهنگ‌هاي تشكيل‌دهنده‌ي آن و برآيند فرهنگ، كه همگي چندگونه‌اند، توجه شود و در تعيين و تشخيص نوع هستي فرهنگ، برآيند چنين واقعيتي لحاظ گردد.
 در به كارگيري روش دوم مسئله‌ي‌ مهم مواجه‌شدن با طيف گسترده‌اي از نظريات است؛ زيرا درباره‌ي مؤلفه‌هاي فرهنگ ديدگاه‌هاي متفاوتي وجود دارد. براي مثال عده‌اي فرهنگ را مجموعه‌اي از عادات و رسوم مي‌دانند. عادات و رسوم، هستي واقعي ندارند و اعتبار محض‌اند. در هر جامعه‌اي عقلا و افراد آن هستند كه عادات و رسوم را اعتبار كرده، بر آن ملتزم شده و حسن و قبح فرضي براي آن در نظر گرفته‌اند. براساس اين ديدگاه فرهنگ از مؤلفه‌هايي اعتباري و ناواقع‌مند به وجود آمده و بنابراين هستي آن اعتباري و ناواقع‌مند است. اگر عده‌اي ديگر مؤلفه‌هاي فرهنگ را به نحوي تقرير كنند كه فرهنگ در برگيرنده‌ي امور حقيقي باشد، طبعاً در نظر آنها فرهنگ داراي نوعي هستي واقع‌مند خواهد بود.
 در استفاده از روش دوم براي هستي‌شناسي فرهنگ بايد ابتدا درباره‌ي اين پرسش‌ها تأمل كرد كه آيا فرهنگ از يك واقعيت حقيقي برخوردار خواهد شد و وحدتي به وجود مي‌آيد؟ اين وحدت چگونه است؟ چگونه تركيبي ميان مؤلفه‌ها وجود دارد؟ به هر حال ما پذيرفته‌ايم كه اتحادي ميان مؤلفه‌هاي فرهنگ رخ داده است، اما مشخص نيست كه وحدتي هم به وجود آمده است يا خير. اگر وحدت فراهم نشده باشد، «وجود» فرض دارد؟ [2] آيا تنوع مؤلفه‌ها و وجودهاي متنوعي كه اين مؤلفه‌ها دارند بر هويت هستي‌شناختي كل فرهنگ تحميل نمي‌شود؟ آيا با اين وصف نبايد فقط به ديدگاه تلفيقي و تركيبي‌بودن فرهنگ پايبند باشيم؟
 در هر صورت مؤلفه‌ها تنها متغيري نيستند كه هويت هستي‌شناختي فرهنگ را مي‌سازند و مقولات ديگري نيز وجود دارند كه ممكن است در نسبت با فرهنگ نقش علّي داشته باشند. در ميان اين مقولات مي‌توان از بن‌فرهنگ‌ها، مناشي و مصادر فرهنگ ياد كرد كه تأثير آنها بر فرهنگ كمتر از اجزا و مؤلفه‌هاي فرهنگ نيست، اما در اين روش سهم آنها ناديده گرفته شده است. بنابراين روش دوم جزء مقدمات يك روش مطلوب قلمداد مي‌شود، اما روش تمام و كاملي نيست.
 
 روش سوم در هستي‌شناسي فرهنگ
 روش سوم روش «آميخت‌ساختگان» (امتزاجي) نام دارد. در اين روش به اين اصل توجه مي‌شود كه عوامل و متغيرهاي دخيل در تعيين يا تعيّن و تشخيص نوع و نحوه‌ي هستي فرهنگ، متكثر و متنوع هستند. پيرافرهنگ‌ها [3] ، بن‌فرهنگ‌ها، كه منشأ فرهنگ‌اند، كنشگراني كه فرهنگ‌ساز هستند، و فرهنگ‌پردازهايي كه در يك فرايند ديالكتيكي و تعاملي بر فرهنگ تأثير مي‌گذارند از شمار اين عوامل هستند كه در كنار پاره‌فرهنگ‌ها بايد به آنها توجه شود؛ زيرا آنها نيز بر فرهنگ تأثير مي‌گذارند و چه بسا افزون بر پيرافرهنگ‌ها و پاره‌فرهنگ‌ها، برفرهنگ‌ها و «برآيند فرهنگ‌ها» (فرهنگ‌پديده‌ها) نيز به گونه‌اي در تعيين هستي فرهنگ مداخله كنند. به دليل چنين تكثري است كه فرهنگ از سويي تحت تأثير مجموعه‌ي متنوعي از بن‌فرهنگ‌ها، فرهنگ‌پردازها، و فرهنگ‌گرها تكون و تطور مي‌يابد و از سوي ديگر با مجموعه‌اي از فرهنگ‌ترازها و فرهنگ‌وارها دادوستد هستاني و چوناني دارد. افزون بر اين، فرهنگ مقوله‌اي است از مؤلفه‌ها و عناصر برخوردار از نوع و نحوه‌ي هستي‌هاي متفاوت.
 با توجه به تنوع و تكثر عوامل و متغيرهاي دخيل در تعين، تعيين و تشخيص نوع و نحوه‌ي هستي فرهنگ، بايد از روشي چندپاره و چندبعدي براي شناخت هستي فرهنگ استفاده كرد. تدوين چنين روشي با لحاظ اين عوامل متنوع، آن هم به صورت قواعد و ابعاد آن روش ممكن است.
 
 جمع‌بندي
 بخش اول مجموعه‌ي مباحثي كه امروز مطرح شد به تعيين جايگاه مبحث هستي‌شناسي در جغرافياي فلسفه‌ي فرهنگ مربوط بود. در ادامه نيز مسائل اصلي و فرعي هستي‌شناسي فرهنگ توضيح داده شد. بي‌پيشينگي و ديريابي بحث هستي‌شناسي فرهنگ و عدم دسترسي به نظر مصرح و معين درباره‌ي آن، موضوعي بود كه تنظير هستي‌شناسي فرهنگ به هستي‌شناسي مقولات مشابه آن، از جمله جامعه را ضروري ساخت. پس از آن اهميت بحث روش‌شناسيِ هستي‌شناسي فرهنگ روشن شد و سه روش پيشنهاد گرديد كه دو مورد از آن داراي ضعف‌ها و در نتيجه محل نقدهايي بود، اما روش سوم كه به نظر مي‌رسد براساس آن هستي‌شناسي فرهنگ ممكن است، در جلسات آينده تقويت خواهد شد و نظر مختار درخصوص هستي فرهنگ و نوع و نحوه‌ي آن بيان خواهد گرديد. والسلام.


[1] . البته اين نظر با اذعان به اين موضوع بيان مي‌شود كه استقراي ما تام نيست.
[2] . آنچه فاقد وحدت حقيقي است، فاقد وجودِ واحدِ حقيقي نيز هست.
[3] . آنچه خارج از فرهنگ و در مقابل پاره‌فرهنگ‌ها، يعني اجزا و مؤلفه‌هاي فرهنگ‌ هستند و از تنوع بسياري برخوردارند.