اوصاف و خصائل فرهنگ
تا اينجا دربارهي تعريف، و چيستي فرهنگ، كه مهمترين مبحث فلسفهي فرهنگ بود، و نيز سازهپژوهي فرهنگ، يعني مؤلفهها و عناصري كه فرهنگ را تشكيل ميدهند، بحث شد. پس از اين دو مبحث، آنچه شايان بررسي است «هندسهي فرهنگ» است. در اين مبحث از چگونگي چيدمان فرهنگ سخن گفته ميشود و روشن ميگردد كه آنچه فرهنگ است چگونه بر هم مترتباند و چگونه با هم چينش دارند.
از آنجا كه در مبحث سازهي فرهنگ، يعني همهي عناصر و مقولاتي كه فرهنگ را ميسازند، به علاوهي آنچه به نوعي به فرهنگ منسوب و منتسب هستند، به مبحث هندسهي آن هم اشاره شد، به نظر ميرسد كه نيازي به بررسي مجدد هندسهي فرهنگ نيست، بنابراين در اين جلسه مبحث «اوصاف و خصائل فرهنگ» موضوع بررسي قرار ميگيرد.
فرهنگ اوصاف، خصلتها و ويژگيهايي دارد كه شناخت آنها از اهميت بسياري برخوردار است. بدون چنين شناختي، سخن گفتن از مديريتپذيري و مهندسي فرهنگ و مهندسي فرهنگي بيفايده است؛ زيرا تا اين شناخت به دست نيايد نميتوان با فرهنگ تعامل برقرار كرد.
در ذيل فصل اوصاف و خصائل فرهنگ، مباحث چيستيشناسي اوصاف، تفاوت اوصاف و احكام فرهنگ، بايستگي بحث از اوصاف و ضرورت وصفپژوهي فرهنگ، كاركردهاي اين بحث، (اوصاف فرهنگ چه فوايدي خواهد داشت، و غايت بحث از اوصاف فرهنگ چيست) و طرح و نقد آرا و نظرياتي كه درخصوص اوصاف فرهنگ است قرار ميگيرد!
براي بيان اوصاف و خصائل فرهنگ ميتوان به تعريف مختار رجوع كرد، زيرا همانگونه كه پيش از اين گفته شد، از تعريف بايد بتوان بسياري از مباحث را استنباط كرد. تعريف مختار نيز بهگونهاي مطرح شده كه نظريهي فرهنگ و فراتر از آن، فلسفهي فرهنگ دلخواه ما به گونهاي در آن منعكس شود و در نتيجه ميتوان عمدهي مباحثي كه دربارهي فرهنگ است و از جمله اوصاف فرهنگ را از آن استنباط كرد. اين مسئله نشاندهندهي ظرفيت، قابليت، وسعت و عمق اين تعريف است.
تعريف مختار عبارت بود از: «طيف گستردهاي از بينشها، منشها، كششها و كنشهاي سازوارشدهي انسانپيِ جامعهزادِ هنجاروشِ ديرزي و معناپرداز و جهتبخش ذهن و زندگي آدميان كه چونان طبيعت ثانوي و هويت جمعي طيفي از انسانها در بازهي زماني و بستر زميني معيني صورت بسته باشد». از اين تعريف ميتوان عمدهي اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ را استنباط و استخراج كرد. اين اوصاف عبارتند از:
1. طيفواره بودن فرهنگ. از اوصاف بسيار مهم فرهنگ اين است كه يك طيف را تشكيل ميدهد. به عبارت ديگر مجموعهاي از مؤلفهها و عناصر در كنار هم فرهنگ را پديد ميآورند، اما اين طيفوارهبودن و تعبير به طيفوارگي، در متن خود، بعضي از اوصاف خُرد را هم شامل ميشود؛ از جمله اينكه فرهنگ بسيط نيست، بلكه مركب است؛ يكپارچه نيست، بلكه چندرويه و چندپاره است. بسيطنبودن و چندرويه و چندپارهبودن درواقع وصفي است برآمده از طيفوارگي فرهنگ.
وصف ديگري كه از طيفوارهبودن فرهنگ ميتوان به دست آورد عبارت است از اينكه كليت فرهنگ چندلايه، چندتويه و طبقهطبقه است. خاصيت طيف، رنگينكماني بودن است. رنگينكمان از نقطههاي پررنگ آغاز، و به نقطههاي بسيار كمرنگ منتهي ميشود. فرهنگ نيز مانند رنگينكمان طبقهطبقه و لايهلايه است و به دليل درهمتنيدگي، تودرتو است. مؤلفهها و عناصر تشكيلدهندهي فرهنگ هم به نوبهي خود لايهلايه و تودرتو هستند؛ يعني خود فرهنگ از لايههاي گوناگون بينش، منش، كششها، كنشها و... كه همتراز و موازي، و از يك جنس نيستند تشكيل شده است؛ هريك از اين مؤلفهها نيز لايهلايه و تودرتو هستند؟ براي مثال مؤلفهي بينشها، كه ضلع و ساحتي از فرهنگ را تشكيل ميدهد، خودْ لايهلايه و تودرتو است. مؤلفهي منش، كششها و علايق و سلائق هم به همينگونهاند. به سخن ديگر در عين اينكه كليت فرهنگ چندلايه و چندتويه است، هر ساحت، مؤلفه و ضلع آن نيز لايهلايه و تودرتوست.
2. گستردگي و فراگيري فرهنگ (طيف گستردهاي از بينشها، منشها...). فرهنگ همهجا حضور دارد و چونان روان در كالبد همهي عرصههاي حيات انسان حاضر است. اين پديده به دليل گستردگي و فراگيري، روانسان و به شكل مشاع در همهي عرصهها و امور و تمام شئون و مناسبات جامعه رسوخ ميكند و حضور دارد. همچنين فرهنگ مانند «روان»، به همه چيز معنا و جهت ميبخشد و رنگورو ميدهد و جامعه را زنده نگاه ميدارد. جامعهي بدون فرهنگ (كه نه تصور آن ممكن است و نه تحققش) گويي كالبدي بيروح است. به همين دليل است كه بعضي از صاحبنظران فرهنگ را روح جامعه تعبير كردهاند.
3. وجه نرم و سخت فرهنگ. فرهنگ هم وجه نرم دارد و هم وجه سخت، منظور از وجه نرم فرهنگ آن بخشي است كه جنبهي ذهني دارد. وجه سخت فرهنگ هم به جنبههاي عيني آن اشاره ميكند. فرهنگ از بينشها، منشها، كششها و كنشها تشكيل شده است؛ بينشها كاملاً از جنس ارزشهاي نرم هستند، منشها تا زماني كه در جوارح و اعضاي ظاهري انسان بروز نكردهاند، جنبهي نرمافزاري دارند. كششها وجه نرم دارند؛ زيرا علايق و سلايق، دروني و درونوجودي هستند و با نفس، قلب، روح و عواطف انسان سروكار دارند، اما در عين حال بروز سخت و عيني هم دارند؛ زيرا در عمل و موضعگيريهاي انسان آشكار ميشوند. گرچه كنشها به دو بخش جوارحي و جوانحي تقسيم ميشوند، عمدتاً وجه سخت و عيني فرهنگاند. انسان هم افعالي دروني و انفسي دارد و هم افعالي بروني و آفاقي. افعال انفسي انسان، افعال جوانحي او هستند. انسان در درون و نفس خود كارهايي انجام ميدهد و خطورات قلبيه يك فعل است، و گاهي نفس در درون، تصويرسازي ميكند. اين يك فعل است، متنها فعل جوانحي فرهنگ، آنگاه كه معطوف به فعل جوارحي انسان ميشود و در جسم و اعضاي بروني آدمي ظاهر ميگردد و در زندگي اجتماعي و در مناسبات فرد با ديگر انسانها ظهور ميكند، وجه سخت خود را نشان ميدهد. به اين ترتيب از جمله اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ آن است كه به دو وجه نرم و سخت و ذهني و عيني تقسيم ميشود. انديشمندان ديگر نيز به اين وصف اشاره كردهاند. از تعريفي كه براي فرهنگ بيان شد (تعريف مختار) نيز اين وصف استنباط ميشود.
4. باهمتافتهگي، درهمتنيدگي و منظومهسان و معجونگون بودن فرهنگ. هرچند فرهنگ از مؤلفههاي متفاوتي تشكيل ميشود كه از جنس هم نيستند،
[1]
و اجزا و عناصري كه مؤلفههاي فرهنگ را تشكيل ميدهند نيز متفاوت، متنوع و متكثرند، در كل، اين مؤلفهها با هم سازگار و متلائم، و خُورند يكديگر شده و معجوني منظومهوار را پديد آوردهاند كه كاملاً سازوار است. اين سازگاري فقط ميان مؤلفههاي فرهنگ نيست، بلكه عناصر تشكيلدهندهي هريك از مؤلفهها نيز به رغم تفاوت، با هم كاملاً سازگار هستند؛ بنابراين به رغم تنوع و تكثر مؤلفهها و اجزاي فرهنگ، بين آنها سازواري وجود دارد. اگر اين چنين سازواري و درهمتنيدگي ميان اجزاي فرهنگ نباشد، فرهنگ رو به سستي مينهد و حتي نميتوان عنوان واحد فرهنگ را براي مؤلفهها و عناصر متنوع و متكثر آن به كار برد.
كاركردهايي كه از فرهنگ انتظار ميرود، از چنين فرهنگ سستي برنميآيد. افزون بر اين، اصحاب آن فرهنگ و فرهنگوراني كه از اين فرهنگ، پيروي و در فضاي آن تنفس و زيست ميكنند نيز دچار تشويش و بيهويتي ميشوند و عملاً حاشيههاي چنين فرهنگي با گرانيگاه آن درگير ميشود و در تعارض ميافتد. بنابراين اگر فرهنگ منظومهسان و معجونگون نشده باشد و عناصر و مؤلفههاي آن با هم تنيده و در هم تافته نشده باشند، عملاً يك فرهنگِ تمام پديد نميآيد و چنين فرهنگي در وضع برزخي و مقطع گذار قرار دارد. فرهنگي كه دچار چنين وضع و حالي باشد نميتواند هويت پيدا كند و عنوان واحدي براي آن به كار رود.
اصطلاح «فرهنگ مشوش»، كه بعضي از صاحبنظران آن را به كار ميبرند و به وسيلهي آن بر وجود فرهنگي كه مشوش است و ميان اجزايش سازواري وجود ندارد تأكيد ميكنند، از ناتواني پردازندگانش در تشخيص تفاوت مؤلفهها و عناصر يك فرهنگ با عناصري كه از فرهنگهاي ديگر و به شكل تهاجمي به بدنهي آن فرهنگ وارد ميشوند و در مقام تعارض قرار ميگيرند حكايت ميكند.
برخلاف اين ديدگاه هر آنچه در يك جامعه وجود دارد جزئي از فرهنگ آن جامعه نيست و در صورت تعارض با اجزاي آن فرهنگ، يا طرد خواهد شد يا بايد خود را سازگار كند تا در فرهنگ يادشده جذب و هضم شود.
5 و6. انسانپي و جامعهزاد بودن فرهنگ. انسانپيبودن وصف بسيار مهم فرهنگ است. اين وصف در فرهنگ، به اندازهاي اهميت دارد كه چه بسا بتوان به نوعي با اين كلمه از ماهيت فرهنگ سخن گفت. فرهنگ بدون انسان بيمعناست و نميتوان گفت كه فرهنگي وجود دارد، اما انساني وجود ندارد. از سوي ديگر چون انسان، اجتماعيالطبع است و اجتماعي زندگي ميكند، انسان بيفرهنگ نيز وجود ندارد. استثنائاً اگر فردي در يك جزيره به تنهايي زندگي كند، ميتوان گفت فرهنگ ندارد، اما اين حالت طبيعي نيست. بنابراين هرچند فرهنگ جامعهزاد است، انسان نيز بدون اجتماع نميتواند زيست طبيعي داشته باشد و گويي انسانِ تمام نيست. با توجه به اين موضوع انسانپي بودن هم وصف فرهنگ است، اما در عين حال انسان نيز بدون فرهنگ در خارج، اصولاً نميتواند تحقق پيدا كند.
تأكيد بر ويژگي انسانپي بودن فرهنگ از آنروست كه به باور نادرست عدهاي، بعضي از موجودات و باشندگان جاندار نيز داراي فرهنگاند. اما با كمي دقت ميتوان فهميد كه هيچيك از موجودات جز انسان، فرهنگ ندارد؛ زيرا آنچه فرهنگ را ميسازد و نيز برآيند فرهنگ است، مثل فرهنگنمودها، فرهنگنمونها، فرهنگپيها و فرهنگافزارها، اصولاً در حيات ديگر جانداران، حتي اگر به صورت اجتماعي زندگي كنند، تحقق پيدا نميكند. ديگر جانداران به دليل فقدان عمدهي فرافرهنگها
[2]
، بنفرهنگها
[3]
و فرهنگگرها
[4]
، از فرهنگ بيبهرهاند. درواقع فرافرهنگ، و فرهنگگرها يا همان مناشي و مصادر فرهنگ در زندگي ديگر حيوانات و جانداران اجتماعي حضور ندارند و بنابراين فرهنگ در بين آنها پديد نميآيد.
بنابراين گرچه فرهنگ جامعهزاد است، جامعهزادبودن صرفاً براي ساخت فرهنگ كفايت نميكند؛ يعني به صرف زيستن مجموعهاي از جانداران در كنار هم و به شكل اجتماعي، فرهنگ توليد نميشود. حيوانات بسياري هستند كه با هم زندگي ميكنند و اجتماعي هستند، ولي فرهنگ ندارند.
اما صرف انسانپيبودن فرهنگ نيز براي پيدايش آن كافي نيست؛ زيرا اگر اجتماع انساني تشكل و تكون پيدا نكند، زمينهي پيدايش و توليد فرهنگ فراهم نميشود؛ به همين جهت انسانِ فردي فرهنگ توليد نميكند.
7. هنجاروش بودن فرهنگ. هنجاروشي، وصف مهم فرهنگ است و به همين جهت هم هست كه بسياري از فرهنگپژوهان به اين وصف اشاره كردهاند. فرهنگِ پذيرفتهشده در هر جامعه كاركرد عيار و معيار را دارد. به سخن ديگر مشيء و معيشت جوامع و شايايي و ناشايي رفتارها و گفتارهاي افراد و گروهها با عيار فرهنگها و با معيار فرهنگ پذيرفتهشده سنجيده ميشود؛ براي مثال اگر در جامعه فردي رفتاري كند يا سخني بگويد كه با فرهنگ مسيطر و مسلط بر آن جامعه سازگاري نداشته باشد، چون گويي خارج از معيار عمل كرده و سخن گفته است، نكوهش و ملامت خواهد شد. وصف هنجاروشي منشأ كاركردهاي بسيار مهمي براي فرهنگ است؛
[5]
به همين دليل اين وجه اهميت بسياري دارد.
8. پايداري عناصر تشكيلدهندهي فرهنگ. واژهي «ديرزي و ديرپا» كه در متن تعريف گنجانده شده، به پايدار بودن فرهنگ اشاره ميكنند. دربارهي اين وصف از فرهنگ در بين فرهنگپژوهان نوعي اجماع وجود دارد.
9. معناپردازي فرهنگ. معناپردازي درواقع به يكي از كاركردهاي بسيار مهم فرهنگ اشاره ميكند. اين معناپردازي يك لازمه دارد و آن اين است كه اگر معناپرداز است، خود نيز از سنخ معناست و عمدتاً در شمار وجوه نرمافزاري حيات آدميان قرار ميگيرد. بنابراين مشاهده ميشود كه ثقل مؤلفههاي فرهنگ نرمافزاري است، در عين اينكه وجه سختافزاري نيز دارد.
فرهنگ وجه معنوي دارد؛ البته مراد از اين معنويت، قدسيت نيست، و مراد ما معنويت قدسي نيست، هرچند فرهنگوران و اصحاب هر فرهنگي براي عناصر فرهنگي خود قداست قائل هستند. حتي اگر جوامعي پيدا شوند كه الحادي قلمداد شوند، باز براي عناصر فرهنگي خود قداست قائلاند و حاضر نيستند از آن عبور كنند؛ در واقع آنها نيز فرهنگ را خط قرمز ميدانند. گويي عناصر فرهنگي چون و چرا برنميدارند و نقدپذير نيستند، گرچه با همين نقدهاست كه تحول و تطور در فرهنگها به وجود ميآيد، در درجهي اول اصحاب فرهنگ با اين نقدها مخالفت ميكنند و حتي آن را تحقير كشور و مليت خود ميدانند.
قداستي كه اصحاب يك فرهنگ ناخواسته و ناخودآگاه براي فرهنگ خود قائلاند با معنويت ديني و ماورايي تفاوت دارد و به عبارتي قدسي نيست. هرچند هر جامعهاي فرهنگ خود را مقدس بيانگارد، مطلق فرهنگ را مقدس نميداند و به همين خاطر فرهنگهاي ديگر را قبول ندارد و حتي گاهي آنها را تقبيح ميكنند.
10. طبيعت ثانوي طيفي از آدميان. گويي وجود و وجنات هر آدمي با فرهنگ پذيرفتهي او درآميخته است. لهذا ترك و فعلهاي آدميان، همگي به نحوي با قبلهنمايي فرهنگ همآهنگ، همسو و همآواست. گاهي انسان تحت تأثير فرهنگ فعلي را ترك ميكند و گاهي تحت تأثير آن به فعلي روي ميآورد؛ البته همهي تركها و فعلها فرهنگي و متأثر از فرهنگ نيست؛ زيرا پارهاي از فرافرهنگها يا بنفرهنگها هم هستند كه فرهنگساناند؛ براي مثال، فطرت و دين، كه بسياري از ويژگيها و كاركردهاي فرهنگ را دارند، فرهنگساناند.
هر آنچه فرهنگي است و با فرهنگ پذيرفتهشدهي جامعهاي سازگار است براي اعضاي آن جامعه دلپذيرتر است. وقتي اعضاي جامعه هماهنگ با فرهنگ جامعهي خود عمل ميكنند و كاري را انجام ميدهند، گويي اين كار را با فطرت خويش انجام ميدهند، ولي فطرت، طبيعت اولي است و فرهنگ طبيعت ثانوي. تعبير قرآني «شاكله»،
[6]
شايد با چنين وصفي از فرهنگ منطبق باشد؛ يعني فرهنگ شاكلهي يك جامعه است يا شاكله را ميسازد البته شايد مطلب دوم دقيقتر باشد.
شايان ذكر است كه شاكله با فطرت تفاوت دارد. قرآن ميفرمايد هر كسي براساس شاكلهي خود رفتار ميكند و چون رفتارها متفاوتاند، شاكلهها نيز با هم تفاوت دارند، درحاليكه فطرت گوناگون نيست و فطرت همهي انسانها يكي است. همين موضوع نشان ميدهد كه شاكله با فطرت تفاوت دارد.
11. هويت جمعي طيفي از انسانها. درخصوص وصف قبلي گفته شد كه فرهنگ چونان طبيعت ثانوي است، اما دربارهي اين وصف نبايد گفت فرهنگ چونان هويت است؛ زيرا فرهنگ، خودْ هويت است و فرهنگ هويت يك جامعه را تشكيل ميدهد. جامعهي فاقد فرهنگ، اگر ممكن باشد، فاقد هويت جمعي است. براي مثال اگر روزي جامعهاي در مقطع گذار از يك فرهنگ به فرهنگ ديگر و در يك نقطهي برزخي باشد، ممكن است بتوان گفت كه اين جامعه فاقد يك فرهنگ معين است و دچار نوعي تشويش هويتي است. در آنجا عملاً آدمي و جامعه فاقد هويت يا چندهويتي ميشود و چندهويتي نيز مساوي است با بيهويتي. چون در هويت «وحدت» و «تفرد» نهفته است و در آن تعين لازم است، اما چندهويتي تعين نيست.
12. تاريخوربودن فرهنگ. به رغم ديرپايي و برخورداري فرهنگ از مناشي و مصادر پايدار و ديرندهاي چونان فطرت و دين، كه ازلي و ابدي هستند و هرگز تغيير نميپذيرند و خلائي در عناصري از اين دست در حيات انسان ممكن نيست، ازآنجاكه اين مناشي وقتي در درون فرهنگ تزريق ميشوند، و در كنار ديگر مناشي، كه بخشهاي ديگر فرهنگ را ميسازند، با هم مجموعهاي را پديد ميآورند، متطور و درنتيجه تاريخپذير و تاريخور ميگردند؛ بنابراين يكي از اوصاف فرهنگ تاريخور بودن آن است.
13. اقليمور بودن فرهنگ. گرچه فرهنگ جهاني ميتواند اتفاق افتد و ما در عهد فرج در انتظار فرهنگ جهاني هستيم، زماني اين فرهنگ شكل ميگيرد كه مناشي، مبادي و مباني جهاني پيدا كند؛ مثل دين و فطرت. اگر روزي در حيات بشر، فرهنگي ظهور كرد كه همه از دين و فطرت اخذ شده و از خصائل ذاتي انسان سرچشمه گرفته باشد، اين فرهنگ ميتواند جهاني باشد. به اين ترتيب فرهنگ جهاني متصور است و شكلگيري آن انتظار ميرود، ولي چون تاكنون در حيات بشر همهي مبادي و مناشي كه فرهنگها را ميسازند جهاني نيستند. اتفاق نيافتاده است.
فرهنگ عملاً اقليمور قلمداد ميشود. در تعريف مختار هم گفته شد كه هر فرهنگي در بستر زميني معيني صورت ميبندد، پس اقليمي است.
14. آيينور و قاعدهمند بودن فرهنگ. پارهاي از مصادر و مناشي و مبادي فرهنگ تحت تأثير ارادهي آدمي قرار ميگيرند، و چون مناشي، مبادي، مؤلفهها و عناصر فرهنگ نوعاً شناخته هستند، ـ يعني ميتوان فهميد كه چه چيزهايي فرهنگاند ـ فرهنگ آيينور و قاعدهمند نيز است؛ براي مثال، علم، فناوري، حكومت و تقنين، كه فرهنگساز هستند، دستاورد انساني به شمار ميآيند و از ارادهي او سرچشمه ميگيرند؛ بنابراين ميتوان آن مبادي و مبادي و نيز مؤلفهها و عناصر خود فرهنگ را شناخت، و در چهارچوب قواعدي در آنها اعمال اراده و تصرف كرد.
از كاركردهاي قاعدهمند بودن فرهنگ، مهندسي، مديريتپذير و استخدامشدني بودن فرهنگ است. به عبارت ديگر فرهنگ را ميتوان مهندسي، بازسازي، نوسازي و متحول نمود، به استخدام درآورد و به وسيلهي آن ديگر امور را مهندسي كرد. به اين ترتيب هم مهندسي فرهنگ ممكن است و هم مهندسي فرهنگي.
15. مبادي مشترك فرهنگها. در عين برخورداري فرهنگها از عناصر ثابتِ همهگير، اشتراكات بينافرهنگي نيز بين آنها وجود دارد. اين اشتراكات فرهنگي نشان ميدهد كه پارهاي از عناصر موجود در انواع فرهنگهاي بشري در عالم، از يك جنس هستند و همين هم دليل بر آن است كه فرهنگها مبادي مشتركي دارند؛ براي نمونه همواره در همهي فرهنگها، فطرت سهمي دارد و پارههايي از همهي فرهنگها را ميسازد.
به رغم وجود عناصرِ ثابتِ همهگير و مشتركات جهانشمول در فرهنگها، چون عناصر غيرفراگير و غيرثابت نيز در همهي فرهنگها وجود دارد، و عرضيات هم بخشي از فرهنگها را تشكيل ميدهد
[7]
و فرهنگها اختصاصات خود را دارند، بر هم تبديل ميشوند. بنابراين فرهنگ باوجود ثبات، ديرزيبودن و پايداري، تطورپذير نيز است.
جمعبندي:
در اين جلسه به بيشتر ويژگيها و اوصاف فرهنگ اشاره شد، اما ممكن است با تأمل بيشتر اين فهرست طولانيتر هم شود. البته در اينجا تلاش شد از تعريف مختار استفاده شود و وصفپژوهي و ويژگيشناسي فرهنگ براساس آن بيان گردد، ولي ممكن است افراد ديگر براساس تعريف خودشان بعضي از اين ويژگيها را نپذيرند يا ويژگيهايي را به آن بيفزايند.
افزون بر اين، اوصاف و ويژگيهاي فرهنگ شبهاستقرايي است؛ زيرا فرهنگ وجود حقيقي ندارد و از مقولات بسيطِ مطلقاً حقيقي و از امور حقيقيه نيست. با توجه به همين موضوع، امكان آنكه با تأمل بيشتر اوصاف ديگري هم كشف كرد، و بر اين فهرست افزود فراهم است.
البته در همين حوزه ديدگاهها متفاوت است كه ميتوان آنها را به نقد گذاشت يا منطقي را براي طبقهبندي اوصاف فرهنگ پيشنهاد داد.
درخصوص برآيند وصفپژوهي فرهنگ و كاركردهايي كه اوصاف فرهنگ دارد ميتوان بحث مفصلي كرد، اما چون بناست از اين مباحث سريع بگذاريم، وارد اين مباحث نخواهيم شد.
[1]
. بينش يك مسئله است و كنش مسئلهاي ديگر و از اينرو جنس هم نيستند. هرچند كنش برساخته از منش و بينش است، «عمل» و «انديشه» دو موضوع جدا از هم به شمار ميآيند.
[2]
. فرافرهنگ آن چيزي است كه فرهنگ را ميسازد، اما تحت تأثير فرهنگ قرار نميگيرد؛ مثل فطرت.
[3]
. عواملي هستند كه فرهنگ را ميسازند، اما خود نيز ممكن است از فرهنگ متأثر شوند؛ مانند علم
[4]
. منظور عوامل انساني فرهنگ، همانند نخبگان و حكام هستندكه فرهنگها را ميسازند.
[5]
. يكي از پيامدها و پياوردها و كاركردهاي وصفپژوهي فرهنگ اين است كه ما با شناخت اوصاف فرهنگ ميتوانيم كاركردهاي آن را نيز بشناسيم و فرهنگ را به كار بگيريم؛ براي مثال اگر بدانيم فرهنگ هنجاروش است، آنگاه در امر فرهنگ اهتمام ميكنيم. فرهنگ اگر بد شد و فرهنگ مطلوب و ارزشي و الهي نبود، ميتواند به معنايي ديگر ضدفرهنگ و ضدانساني به شمار آيد.
[6]
. «كل يعمل علي شاكلته»
[7]
. در گذشته گفتيم كه فرهنگها از دو بخش ذاتيات و عرضيات تشكيل ميشوند.